فصل دوم
من در دهی نزدیک حِله که مردمش از برادران اهل تسنن هستند، به دنیا آمدم. دوره ی نوجوانی را آن جا گذراندم. دِهِ ما بعد از صحرایی بی آب و علف قرار گرفته بود. کار ما بچه ها این بود که پیشاپیش به استقبال کاروانیان برویم و با دادن مژده ی آبادی مژدگانی بگیریم.
یادم نیست آن روز از چه کسی شنیدم که کاروانی بزرگ تا ظهر به ده می رسد. بلافاصله سراغ احمد رفتم بی آنکه دیگران را خبر کنم. احمد ذوق زده دست هایش را به هم زد و گفت:
«عالی شد. اگه کاروان به این بزرگی باشد می توانیم چند سکه ای گیر بیاوریم. برویم بچه های دیگر را هم خبر کنیم».
گفتم:« ولشان کن. دنبال دردسر می گردی؟! هم جمع کردنشان سخت است هم باید چند سکه ای را که می گیریم قسمت کنیم.»
مشکل راضی اش کردم که از خیر بچه های دیگر بگذرد. تا ظهر وقت زیادی مانده بود که از ده بیرون رفتیم، و گون فکر می کردیم زود به کاروان می رسیم، نه آبی با خود برداشتیم نه نانی.
ساعت ها راه رفتیم. چند تپه و بخشی از صحرا را پشت سر گذاشتیم بی آن که غبار کاروانیان را ببینیم. خورشید به وسط آسمان رسیده بود و حرارت آن مغز سرمان را می سوزاند. احمد ایستاد و با گوشه ی چفیه پیشانی اش را خشک کرد و گفت:«مطمئنی درست شنیده ای؟»
گفتم: «با گوش های خودم شنیدم.»
با آستین عرق پیشانی ام را پاک کردم و فکر کردم کاش چفیه ام را برداشته بودم. احمد دستش را سایبان چشم کرد و گفت:«پس کو؟ جز خاک چیزی می بینی؟»
به دورترین تپه اشاره کردم و گفتم: « تا آنجا برویم، اگر خبری نبود برمی گردیم.»
زیرچشمی نگاهش کردم. دست هایش را به کمر زد و اخم کرد و گفت: «برگردیم؟ به همین راحتی؟ این همه راه آمدیم که دست خالی برگردیم؟»
شانه هایم را بالا انداختم و راه افتادم. چون می دانستم هرچه بیشتر بگوید، عصبانی تر می شود. غرغرکنان گفت:« نه آبی! نه نانی! بس که عجله کردی.»
تا به بالای تپه برسیم هلاک شدیم. کمی از ظهر گذشته بود و اوج گرما بود. احمد را می دیدم که چطور پاهایش را از خستگی و تشنگی روی زمین می کشد. صورتش سوخته بود و زبانش از دهانش بیرون مانده بود. خودم هم حال و روز بهتری نداشتم. انگار تمام آب بدنم بخار شده بود. ماسه های داغ از لای بند کفش ها پاهایم را می سوزاندند. سرم بی هیچ حفاظی در معرض تابش سوزان آفتاب بود. چشمانم سیاهی می رفت. به هر بدبختی ای بود به بالای تپه رسیدیم. تا چشم کار می کرد بیابان بود و بس. نه غبار کاروانی و نه آبادی ای و نه حتی تک درختی. احمد آهی کشید و روی زمین نشست. کفش هایش را درآورد تا شن های داغ را از آن بتکاند.
گفتم: «ننشین که پوستت می سوزد.»
گفت: « تو هم با این خبر گرفتنت!»
گفتم: «تقصیر من چیست؟ هرچه شنیدم گفتم.»
خودم هم از خستگی نشستم. داغی شن در تمام بدن و سرم پخش شد.
گفتم: «آخ سوختم!»
گفت: «بسوز! هرچه می کشیم از بی فکری توست.»
مشتی شن به طرفم پراند.
گفتم: «چرا این طوری می کنی؟ اصلا این تو بودی که گفتی از این طرف بیاییم.» و برای اینکه کارش را تلافی کم گفتم: «حتما تا حالا بچه ها کاروان را دیده اند و یک مژدگانی حسابی گرفته اند.»
دندان قروچه ای کرد و گفت: «پررویی می کنی؟ به حسابت می رسم.»
تا بجنبم، پرید روی سرم. احمد از من درشت تر و قلدرتر بود، برای همین قبل از آن که بر من مسلط شود، زانویم را به سینه اش زدم و او را به کناری پرت کردم. احمد پیش از آنکه پرت شود، یقه ام را چسبید، درنتیجه هردو به پایین تپه غلتیدیم. نمی دانم سرم به کجا خورد که احساس کردم همه چیز دور سرم می چرخد و دیگر چیزی نفهمیدم.