چشمم به پشت سر احمد افتاد و خشکم زد. به فاصله ای نه چندان دور اشباح سیاهی حرکت می کردند. چشم هایشان می درخشید. از جا پریدم و گفتم:
«گرگ»
احمد هم بلند شد و کنارم ایستاد.ترسان گفتم: «چه کار کنیم؟»احمد گفت: «آرام باش.»نمی توانستم آرام بمانم. از آن اطمینان و شجاعت خبری نبود. فقط می خواستم از آن دندان های سفید که به سرعت نزدیک می شدند فرار کنم.فریاد زدم: «بدو احمد! الان می رسند.»و خواستم بدوم، اما احمد بازویم را گرفت و مرا به زور نشاند و گفت: «از جایت تکان نخور. مگر یادت رفته آن مرد چه گفت؟»
دست و پا زنان داد زدم: «ولم کن. بگذار بروم. الان تکه پاره مان می کنند.»
احمد شانه هایم را به شدت تکان داد و گفت: «دیوانه! کجا می خواهی بروی؟ دور و برت را نگاه کن!»
راست می گفت. گرگ ها جلوتر آمده، محاصره مان کرده بودند و با چشم های براق و ترسناک خیره مان بودند. حتی صدای غر غر و خرناسشان را هم می شنیدیم.
لرز شدیدی به جانم افتاد و بغضی که داشت خفه ام می کرد، به هق هق گریه ی شدید مبدل شد. بازوی احمد را چسبیده بودم و فکر می کردم خوب است اول خفه ام کنند تا زود بمیرم و هیچ نفهمم. احمد ساکت بود و فقط می لرزید. بالاخره جسورترین گرگ ها جلو دوید. صورتم را بر شانه ی احمد فشردم و فریاد زدم: «نه... نه... .»
هرلحظه منتظر پنجه ها و دندان های تیزی بودم که بر گوشت تنم فرو روند، اما خبری نشد. احمد نفس حبس شده اش را بیرون داد و با لکنت گفت: «نـ...نگاه...کن.»
چیزی که دیدم باورکردنی نبود. گرگ ها حمله می کردند اما پوزه اشان از شیار نگذشته، انگار دستی نامرئی پسشان می زد.
احمد خوشحال و ناباور پشت سر هم می گفت: «حالا دیدی! حالا دیدی!»
نشست و مرا هم نشاند. حالم جا آمده بود. وقتی قیافه ی بور شده ی گرگ ها را دیدیم که چطور با حسرت بوی گوشت ما را به مشام می کشند، کیفمان بیشتر شد.
گفتم: «عجب ماجرایی! در یک قدمی گرگ ها باشی و ...»
احمد گفت: «این هم معجزه ای دیگر. حالا شک ندارم که آن مرد از دنیایی دیگر است.»فکری به نظرم رسید.
گفتم: «نکند او روح یکی از پیامبران است که از بهشت برای نجات ما آمده؟»
احمد شانه بالا انداخت و گفت: «هرچه بیشتر در موردش فکر کنیم گیج تر می شویم. فردا ازش می پرسیم.»
به گرگ ها اشاره کرد و گفت: «نگاه کن! ناامید شده اند.»
گرگ ها ناامیدانه پوزه بر خاک می مالیدند و می رفتند. به پشت دراز کشیدم. احمد نیز. آسمان ستاره باران بود.
گفتم:«وقتی فکر می کنم که خدا چقدر نزدیک است و چطور همه ی اعمالم ما را می بیند، آرام می شوم.»
گفت: «اگر همیشه این قدر نزدیک احساس شود، هیچ کس گناه نمی کند.»
شهابی فرو افتاد. دلم گرفت.
گفتم: «می دانی احمد، من تا به حال حتی نمی توانستم یک نماز کامل بخوانم. هیچ وقت آن طور که باید به یاد خدا نبوده ام، اما او کمکم کرد... او با فرستادن آن مرد کمکمان کرد.»
احمد گفت: «من هم اگر زور پدرم نبود نماز نمی خواندم.» و نیم خیز شد و ادامه داد: «می آیی نماز بخوانیم؟»
هیچ پیشنهادی نمی توانست آن قدر خوشحالم کند. نماز خواندن زیر آن آسمان پرستاره و با یاد خدایی که بسیار به ما نزدیک بود، حال و هوای عجیبی داشت. بعد از نماز با خیالی آسوده از سرمای بیابان و حیوانات درنده خوابیدیم.
توی خواب احساس کردم کسی پایم را قلقلک می دهد. گفتم: «مادر، نکن هنوز خوابم می آید.»
غلتیدم و مادر را دیدم که تشت پر از آبی را در دست گرفته تا روی اجاق بگذارد. من کنار اجاق خوابیده بودم. مادر تشت را روی سینه ام گذاشت. تقلا کردم که خود را نجات بدهم، اما نتوانستم. به التماس افتادم، اما مادر تشت را فشار می داد. نفسم گرفت. صدایم درنمی آمد.ناگهان از خواب پریدم و صورت احمد را پیش رویم دیدم و خودش را که روی سینه ام افتاده بود. تا بخواهم اعتراض کنم احمد گفت:«هیس! آرام باش و تکان نخور. عقرب روی پایت است.»
گیج خواب بودم اما با شنیدن اسم عقرب به خود آمدم و نیم خیز شدم. یک پایم از شیار بیرون مانده بود و عقربی بزرگ و زرد روی پایم راه می رفت.
احمد گفت: «تکان نخور.»
بلند شد و چفیه اش را لوله کرد و به عقرب زد. اما عقرب به بیرون شیار نیافتاد بلکه به چفیه چسبید و همراه آن به داخل شیار افتاد. خودمان را کنار کشیدیم. عقرب حرکات عجیبی می کرد. به دور خود می چرخید. انگار درد می کشید. سرانجام خود را از شیار بیرون انداخت و دور شد.