• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن مهدویت > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
مهدویت (بازدید: 8912)
جمعه 1/7/1390 - 20:48 -0 تشکر 369444
کتاب .::.::. و آن که دیرتر آمد

سلام

 

خیلی وقته که این کتاب رو دارم... یه هدیه از یه دوست... خیلی وقت هم هست که تصمیم گرفتم تو این انجمن بنویسمش... ولی فرصتش نمی شد، گذاشتم برا بعد کنکور، بعد کنکور هم دادم به یکی از آشنایان که همین امروز برام آوردش:-)

 

خودم این کتاب رو دو سه باری خوندم... کتاب "... و آن که دیرتر آمد" از "الهه بهشتی" و از انتشارات "جمکران"

 

داستان در مورد دو تا سنی هستش و ماجراهایی که براشون رخ میده و موجب شیعه شدندشون می شه... خیلی قشنگه... البته این داستان طبق آنچه که در مقدمه ی کتاب می گه، بر مبنای یکی از وقایعی هست که در کتاب نجم الثاقب آورده شده.

 

انشاءالله کم کم این جا تایپش می کنم... تا همگی بتونید بخونیدش.. حتما بخونید خیلی زیباست.

 

از آقامون حضرت مهدی(عج) می خوام عنایتی کنند تا سربازش باشیم... چه در عصر غیبت و چه در عصر ظهورش...!

 

التمـــــــاس دعا از همگی

 


بعدا نوشت!

 

لینک دانلود این داستان... که برادر گرامی  زحمت ساختش رو کشیدن

 

بــــرای تلفن همــــــــــــــراه

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

جمعه 8/7/1390 - 8:41 - 0 تشکر 371096

باعرض سلام مجدد

اینجا رو ببینید

ماشالله نمی دونستم شما هم کتابساز هستید؟

چه جالب

خیلی خوشحال شدم

میشه بپرسم با چه برنامه ای می سازید؟

پی دی اف یا؟

نمونه ای از کارهاتون لطف کنید آدرس بدید

تو انجمنتون ببینید آموزش ساخت کتاب هست یا نه؟

اگه نیست من و دوستان بیاییم زکات علممون منتشر کنیم

هر چند جاهای دیگه منتشر کردم

اما تبیان و انجمنش شده جزوی از زندگیمون(فرق می کنه)

موفق باشید 

   

مدیر انجمن حوزه علمیه 

تماس بامن:

forum:www.mahdiyavar.mihanbb.com

e-mail:ya_lasaratelhosain@yahoo.com


 

جمعه 8/7/1390 - 14:22 - 0 تشکر 371212

valayat گفته است :
[quote=valayat;190629;371096]

باعرض سلام مجدد

اینجا رو ببینید

ماشالله نمی دونستم شما هم کتابساز هستید؟

چه جالب

خیلی خوشحال شدم

میشه بپرسم با چه برنامه ای می سازید؟

پی دی اف یا؟

نمونه ای از کارهاتون لطف کنید آدرس بدید

تو انجمنتون ببینید آموزش ساخت کتاب هست یا نه؟

اگه نیست من و دوستان بیاییم زکات علممون منتشر کنیم

هر چند جاهای دیگه منتشر کردم

اما تبیان و انجمنش شده جزوی از زندگیمون(فرق می کنه)

موفق باشید 


سلام

عه.. چه بد:(.. دوست داشتم خودم تایپش کنم فقط:(... ایراد نداره.. ایشون از من عقب ترند.. من خیلی جلوترش رو تایپ کردم..

در مورد برنامه ها... نه بابا.. من فقط pdf بلدم.. اونم آپلوده.. برنامه ی خاصی نیست... خوشحال میشیم تو انجمن کتابخوانی تاپیک آموزش برنامه سازی بذارید.. اتفاقا میخواستم بپرسم...

ممنون.

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

جمعه 8/7/1390 - 15:25 - 0 تشکر 371228

ناگهان بر تپه ای دور دست دو سیاهی دیدم. چشمان را ریز کردم و دقیق شدم. نه ، این سراب نیست. سیاهی ها به سمت ما می آمدند. چشمانم را بستم و سعی کردم افکارم را متمرکز کنم. باز نگاه کردم، نه سراب نیست. محو نشده اند، بلکه به وضوح دیده می شدند و هرچه پیشتر می آمدند، بزرگ تر می شدند. باید احمد را هم خبر کنم. اگر او هم آن ها را ببیند، پس حتما واقعی هستند و نجات پیدا می کنیم. احمد را صدا کردم اما صدایم از شدت خشکی گلو در نیامد.

شاید از حال رفته بود. سعی کردم دستش را بگیرم که ناگهان از وحشت بر جا خشک شدم. ماری بزرگ و سیاه آهسته از پای احمد بالا می آمد. تقلا کردم خود را پیش بکشم اما نتوانستم. حتی نا نداشتم که رو به احمد بچرخم. نالیدم و دستم را بر شن ها کوفتم. اما احمد حرکتی نکرد. مار تا روی سینه اش بالا آمد. به زحمت دستم را پیش بردم و نوک انگشتانش را لمس کردم. تکانی خورد و چشمانش را باز کرد. درست در این لحظه مار سرش را بالا آورد. آماده می شد که روی صورت و گردن احمد جهد و نیشش را فرو کند. احمد ناله ای کرد و وحشت زده و مبهوت بی حرکت برجای ماند.

لحظه ای دیگر کار تمام می شد. نفسم را حبس کردم. ناگهان سایه ای روی سینه ی احمد افتاد. مار رو به سایه چرخید. انگار کسی بر او ضربه زد که سرش را پس کشید و بعد آرام از روی سینه ی احمد پایین خزید و دور شد.

نفس راحتی کشیدم. احمد چشمانش را بسته بود و دانه های درشت عرق بر صورتش نشسته بود. انگشتانش را فشردم و تازه متوجه ی سایه ی سوارانی شدم که بالای سر ما ایستاده بودند.

یکی از آن ها سپیدپوش بود بر اسبی سفید و دیگری مردی چهارشانه و سبزپوش بود که نیزه ای در دست داشت و اسبش سرخ بود. از اسب پایین آمدند. مرد سفید پوش در چند قدمی ما فرشی پهن کرد و مرد دیگر سر عمامه اش را روی شانه اش انداخت و رو به روی ما نشست. چشمانم سیاهی رفت. صورتم را روی بازویم فشردم تا کمی حالم جا بیاید. زمزمه ی احمد را شنیدم که گفت:«نجات پیدا کردیم.»

به زحمت سر بلند کردم . مرد سفیدپوش مردی میانسال و لاغراندام بود با سر و ریش خاکستری و ردایی ساده و سفید که پشت سر مرد جوان که به ما لبخند می زد، استاده بود. دندان های مرد جوان سفید و درخشان بودند. با صدایی پرطنین گفت:

«عجب سر و صدایی راه انداخته بودید. صحرا و آسمان از رسول الله گفتن شما به لرزه در آمده بود.»

احمد گفت: «صدایمان خیلی هم بلند نبود.»

جوان گفت:

«هم بلند بود هم پرسوز.»

مگر صدای ما چقدر بلند بوده که آن ها از فاصله های دور آن را شنیده اند؟

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

جمعه 8/7/1390 - 15:29 - 0 تشکر 371229

جوان به احمد اشاره کرد و گفت:

«بیا پیش من احمد بن یاسر.»

احمد با لکنت گفت: «ب...بله..چَ...چَشم.» و زد توی سرش و آهسته گفت:«این ملک الموت است که نام مرا می داند.»

چشمانم از وحشت گرد شد. پرسیدم:«چطور؟»

یادم افتاد که آن مار چگونه از برابر سوار گریخت. نالیدم: «نرو!»

مرد گفت:

«نترس. از من به تو خیر می رسد نه شر. حالا بیا!»

احمد نالید:«نمی توانم، نا ندارم»

نمی دانم از ضعف بود یا از ترس که آن طور بی جان افتاده بود و قدرت حرکت نداشت. مرد گفت:

«می توانی. بیا! تو دیگر برای خودت مردی شده ای.»

صدایش چنان آرامش گر و نوازش بخش بود که اگر مرا صدا می کرد، حتی اگر جانم را می خواست، تقدیمش می کردم. احمد سینه خیز خود را به سوی او کشاند. مرد جوان دستی به سر احمد کشید و بعد بازوها و کمرش را لمس کرد و گفت:

«بلند شو!»

احمد به آرامی بلند شد و روی زانو نشست. شانه هایش از خمیدگی درآمد و راست شد. ترسم ریخت. این چه ملک الموتی است که جان نمی گیرد و جان می دهد؟ درست وقتی از ذهنم گذشت «پس من چی؟» مرد رو به من چرخید و صدایم کرد:

«محمود!»

و با دست اشاره کرد بیا. چهار دست و پا به سویش رفتم. دست سپیدش را پیش آورد. چشمانم را بستم تا نوازش دست او را بر سر و شانه ها و بازویم احساس کنم که انگار موجی را بر تنم می دواند و مرا از نیرویی عجیب پر می کرد و چنان بوی خوشی برخاست که دلم می خواست همان طور شب ها و روزها به همان حال بمانم و نوازش آن دست و آن بوی خوش را احساس کنم. لاله ی گوشم را آرام کشید و گفت:«حالا بلند شو.»دو زانو نشستم و با چشمانی که به نیرویی عجیب روشن شده بود.

خیره ی صورتی شدم که پوستش گندمگون بود و روی گونه هاش به سرخی می زد. پیشانی اش بلند، موها و محاسنش سیاه بود، آن قدر که سفیدی صورتش به چشم می آمد. ابروانش پیوسته بود و چشمانش مشکی و چنان گیرا که نه می توانستی در آن خیره شوی نه از آن چشم برداری. روی گونه ی راستش خال سیاهی بود که به آن زیبایی ندیده بودم. احمد هم خیره ی او بود. حسابی شیفته و مفتون شده بود. مرد گفت:

«محمود! برو دو تا حنظل بیاور.»

رفتم و آوردم. جوان یکی از حنظل ها را در دستش چرخی داد و با فشار انگشتان دو نیمه کرد و نیمه ای را به من داد و گفت:

«بخور»

همه می دانند که حنظل چقدر بد طعم و تلخ است. مِن و مِنی کردم و گفتم:«آخر»

با تحکم گفت:«بخور!»بی اختیار حنظل را به دهان بردم. احمد آب دهانش را فرو داد و خود را کمی عقب کشید. حنظل چنان شیرین و خنک بود که به عمرم چنان میوه ای نخورده بودم. در یک چشم به هم زدن نیمه ی دیگر را بلعیدم. احمد گفت:«چطور بود؟»گفتم:«عالی» و رو به مرد ادامه دادم: « دست شما درد نکند. عالی بود.»

مرد حنظل دیگر را هم نیمه کرد و به احمد داد. فکر کردم اگر من هم مثل احمد حنظل خورده باشم که پس حسابی آبرویمان رفته است.

مرد جوان گفت:«سیر شدید؟»احمد دهانش را با آستینش پاک کرد و گفت:«حسابی! سیر و سیراب. دست شما درد نکند.»مرد دست بر زانو گذاشت و بلند شد. برخاستنش مثل حرکت ابر نرم و مواج بود. گفت:

«می روم و فردا همین موقع برمی گردم.»

و سوار بر اسب سرخش شد که تا به حال چنین اسبی ندیده بودیم. مرد دیگر جلو دوید و نیزه را به دست جوان داد و خودش نیز سوار اسب سفید شد. دویدم و گوشه ی ردای جوان را گرفتم و نالیدم: «آقا شما را به هرکس دوست دارید، ما را به خانه مان برسانید.»

احمد هم دوید کنارم و گفت: «فقط راه را نشانمان بدهید... پدر و مادرمان دق می کنند.»

مرد دستی به سرم کشید و گفت:«به وقتش می روید.»و با نیزه خطی به دورمان کشید . به اسبش مهمیز زد و راه افتاد. احمد دنبالش دوید و فریاد زد: «آقا! ما را اینجا تنها نگذارید. حیوانات درنده تکه تکه امان می کنند.»قلبم لرزید. گفتم: «این از تشنه مردن هم بدتراست.» و به دنبال مرد دویدم تا باز لباسش را چنگ بزنم و استغاثه کنم، اما او خیره نگاهمان کرد، نگاهی آمرانه که بر جا میخکوبمان کرد. گفت:

«تا زمانی که از آن خط بیرون نیایید در امانید. حالا برگرد!»

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

جمعه 8/7/1390 - 15:29 - 0 تشکر 371230

گفتم: «چشم!»

ترسیده بودم. در دل گفتم چطور آدمی است که هم مهرش به دلم افتاده هم ازش می ترسم. در روی دورترین تپه محو شدند. احمد مات و مبهوت بر جای مانده بود. گفتم: «عجب مردی. چه ابهتی!»

احمد آه کشید و وسط دایره نشست. نمی توانستم از مسیری که آن ها رفته بودند، چشم بردارم. از آن احساس ضعف و بی حالی خبری نبود. حتی دیگر ترسی هم از بیابان و حیوانات نداشتم. دلم آرام گرفته بود.

گفتم: «قربان دستش، حالمان جا آمد»

خم شدم و برآن شیار ظریف دست کشیدم. از به یاد آوردن آن دستان قوی و آن چشم های گیرا قلبم پر از شادی شد. کنار احمد نشستم و دستم را دور شانه اش حلقه کردم. گفتم: «خوشحال نیستی؟»گفت:

«شاید آن مرد، آدمیزاد نباشد. مثلا از ملائک باشد یا... چه می دانم؟»

گفتم:«بعید هم نیست، با آن صورت مثل ماه، آن دستان قوی و آن بوی سرخوش... شانه هایش را دیدی؟ اگر شانه ی من و تو را کنار هم بگذارند باز هم از او باریک تر هستیم.» خندیدم و گفتم: «با آن حنظل خوردنمان!»احمد هم خندید. سرحال آمده بود. گفت: «یا شاید فرستاده ی رسول الله بود!»گفتم: «چقدر خود را به خدا نزدیک احساس می کنم.» با شرمندگی از احمد پرسیدم: «احمد تو نماز را کامل بلدی؟»برخلاف انتظارم تعجب نکرد. با محبت لبخند زد و گفت: «آب که نداریم، باید تیمم کنیم.»

تیمم کردیم و قامت بستیم. احمد بلند می خواند و من تکرار می کردم و اسم الله را آن طوری می گفتیم که باید. چون می دانستیم که خدا می شنود. خورشید در حال غروب بود. نورش دیگر آزاردهنده نبود.

تا شب یکسره از آن جوان حرف زدیم، از جوانی و زیبایی و مهربانی اش. وقتی حرف هایمان تمام می شد باز از نو شروع می کردیم.

اصلا شب و بیابان و گرگ ها و حیوانات درنده را فراموش کرده بودیم. حتی در قید فردا و تشنگی، گرسنگی و نگرانی خوانواده هایمان نبودیم. آن شب با آن که ماه بدر نبود، به راحتی می توانستیم همدیگر و دور و برمان را ببینیم. رو به روی احمد نشسته بودم. دستانش را دور زانوانش حلقه کرده بود و به آرامی تکان می خورد و حرف می زد که وقتی مرد را دیدیم چه بگوییم، چه کار کنیم و چه بپرسیم.

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

جمعه 8/7/1390 - 20:35 - 0 تشکر 371277

سلام
بازم ممنون.

هر بد که به خود نمي پسندي/ با کس مکن اي برادر من
شنبه 9/7/1390 - 0:7 - 0 تشکر 371334

چقدر قشنگ آدم دوس نداره داستانش تموم شه.همین جوری بخونی تمومی نداشته باشه

          کربلای جبهه ها یادش به خیر       سرزمین نینوا یادش به خیر               

 

       "شادی روح امام و شهدا صلوات"          

 

                                               

 
 
دوشنبه 11/7/1390 - 10:50 - 0 تشکر 371891

وای چه ناز گفتی خانم
دستت درد نكنه

زندگي سفري است که به ما مي آموزد

             "دادن وگرفتن يکي ست"

                             وهدف از وجود ما عشق ورزيدن،بخشش وشوق گشودن دست ياري 

                                         به سوي ديگري ست 

یادمن باشد که : اندک است تنهایی من در مقایسه با تنهایی خورشید .

دوشنبه 11/7/1390 - 22:2 - 0 تشکر 372060

چشمم به پشت سر احمد افتاد و خشکم زد. به فاصله ای نه چندان دور اشباح سیاهی حرکت می کردند. چشم هایشان می درخشید. از جا پریدم و گفتم:

«گرگ»

احمد هم بلند شد و کنارم ایستاد.ترسان گفتم: «چه کار کنیم؟»احمد گفت: «آرام باش.»نمی توانستم آرام بمانم. از آن اطمینان و شجاعت خبری نبود. فقط می خواستم از آن دندان های سفید که به سرعت نزدیک می شدند فرار کنم.فریاد زدم: «بدو احمد! الان می رسند.»و خواستم بدوم، اما احمد بازویم را گرفت و مرا به زور نشاند و گفت: «از جایت تکان نخور. مگر یادت رفته آن مرد چه گفت؟»

دست و پا زنان داد زدم: «ولم کن. بگذار بروم. الان تکه پاره مان می کنند.»

احمد شانه هایم را به شدت تکان داد و گفت: «دیوانه! کجا می خواهی بروی؟ دور و برت را نگاه کن!»

راست می گفت. گرگ ها جلوتر آمده، محاصره مان کرده بودند و با چشم های براق و ترسناک خیره مان بودند. حتی صدای غر غر و خرناسشان را هم می شنیدیم.

لرز شدیدی به جانم افتاد و بغضی که داشت خفه ام می کرد، به هق هق گریه ی شدید مبدل شد. بازوی احمد را چسبیده بودم و فکر می کردم خوب است اول خفه ام کنند تا زود بمیرم و هیچ نفهمم. احمد ساکت بود و فقط می لرزید. بالاخره جسورترین گرگ ها جلو دوید. صورتم را بر شانه ی احمد فشردم و فریاد زدم: «نه... نه... .»

هرلحظه منتظر پنجه ها و دندان های تیزی بودم که بر گوشت تنم فرو روند، اما خبری نشد. احمد نفس حبس شده اش را بیرون داد و با لکنت گفت: «نـ...نگاه...کن.»

چیزی که دیدم باورکردنی نبود. گرگ ها حمله می کردند اما پوزه اشان از شیار نگذشته، انگار دستی نامرئی پسشان می زد.

احمد خوشحال و ناباور پشت سر هم می گفت: «حالا دیدی! حالا دیدی!»

نشست و مرا هم نشاند. حالم جا آمده بود. وقتی قیافه ی بور شده ی گرگ ها را دیدیم که چطور با حسرت بوی گوشت ما را به مشام می کشند، کیفمان بیشتر شد.

گفتم: «عجب ماجرایی! در یک قدمی گرگ ها باشی و ...»

احمد گفت: «این هم معجزه ای دیگر. حالا شک ندارم که آن مرد از دنیایی دیگر است.»فکری به نظرم رسید.

گفتم: «نکند او روح یکی از پیامبران است که از بهشت برای نجات ما آمده؟»

احمد شانه بالا انداخت و گفت: «هرچه بیشتر در موردش فکر کنیم گیج تر می شویم. فردا ازش می پرسیم.»

به گرگ ها اشاره کرد و گفت: «نگاه کن! ناامید شده اند.»

گرگ ها ناامیدانه پوزه بر خاک می مالیدند و می رفتند. به پشت دراز کشیدم. احمد نیز. آسمان ستاره باران بود.

گفتم:«وقتی فکر می کنم که خدا چقدر نزدیک است و چطور همه ی اعمالم ما را می بیند، آرام می شوم.»

گفت: «اگر همیشه این قدر نزدیک احساس شود، هیچ کس گناه نمی کند.»

شهابی فرو افتاد. دلم گرفت.

گفتم: «می دانی احمد، من تا به حال حتی نمی توانستم یک نماز کامل بخوانم. هیچ وقت آن طور که باید به یاد خدا نبوده ام، اما او کمکم کرد... او با فرستادن آن مرد کمکمان کرد.»

احمد گفت: «من هم اگر زور پدرم نبود نماز نمی خواندم.» و نیم خیز شد و ادامه داد: «می آیی نماز بخوانیم؟»

هیچ پیشنهادی نمی توانست آن قدر خوشحالم کند. نماز خواندن زیر آن آسمان پرستاره و با یاد خدایی که بسیار به ما نزدیک بود، حال و هوای عجیبی داشت. بعد از نماز با خیالی آسوده از سرمای بیابان و حیوانات درنده خوابیدیم.

توی خواب احساس کردم کسی پایم را قلقلک می دهد. گفتم: «مادر، نکن هنوز خوابم می آید.»

غلتیدم و مادر را دیدم که تشت پر از آبی را در دست گرفته تا روی اجاق بگذارد. من کنار اجاق خوابیده بودم. مادر تشت را روی سینه ام گذاشت. تقلا کردم که خود را نجات بدهم، اما نتوانستم. به التماس افتادم، اما مادر تشت را فشار می داد. نفسم گرفت. صدایم درنمی آمد.ناگهان از خواب پریدم و صورت احمد را پیش رویم دیدم و خودش را که روی سینه ام افتاده بود. تا بخواهم اعتراض کنم احمد گفت:«هیس! آرام باش و تکان نخور. عقرب روی پایت است.»

گیج خواب بودم اما با شنیدن اسم عقرب به خود آمدم و نیم خیز شدم. یک پایم از شیار بیرون مانده بود و عقربی بزرگ و زرد روی پایم راه می رفت.

احمد گفت: «تکان نخور.»

بلند شد و چفیه اش را لوله کرد و به عقرب زد. اما عقرب به بیرون شیار نیافتاد بلکه به چفیه چسبید و همراه آن به داخل شیار افتاد. خودمان را کنار کشیدیم. عقرب حرکات عجیبی می کرد. به دور خود می چرخید. انگار درد می کشید. سرانجام خود را از شیار بیرون انداخت و دور شد.

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

دوشنبه 11/7/1390 - 22:2 - 0 تشکر 372061

احمد گفت: «یادت باشد تا آمدن سرور نباید پایمان را از شیار بیرون بگذاریم.»

با تعجب پرسیدم: «سرور؟»

احمد خندید و گفت: «اسم برازنده ای نیست؟ برای کسی که این طور ما را از سختی و بلا نجات داد؟»

خوشم آمد. چند بار نام سرور را تکرار کردم. واقعا برازنده اش است. عجیب بود، با آن که می دانستیم حرارت آفتاب به شدت دیروز است، اصلا احساس گرما و تشنگی نمی کردیم. حتی گرسنه مان هم نبود. اما هرچه زمان می گذشت بی تابی مان بیشتر می شد که کی دوباره آن صورت و آن چشم ها را می بینیم. وقتی خورشید از وسط آسمان پایین آمد و رو به افق پیش رفت، دلشوره ی عجیبی به من دست داد. نمی توانستم بنشینم یا مثل احمد بایستم و به افق خیره شوم.

اگر سرور نیاید چه؟

اگر فراموشمان کند؟

یا نکند برای دوباره آمدنش باز باید استغاثه کنیم و دعا بخوانیم؟ طاقت نیاوردم . و گفتم: «اگر نیاید چه کار کنیم؟»

احمد متوجه منظورم نشد، گفت: «تا زمانی که در این شیار باشیم در امان هستیم. بالاخره کسی از اینجا می گذرد.» و مغموم گفت: «اما خیلی بد می شود، اگر دوباره نبینیمش.»

معترض گفتم: «منظور من هم همین است. حاضرم آن بوی خوش و آن صورت مهربان را یک بار دیگر ببینم و بمیرم.»

ناگهان غبار آمدنشان را از دور دیدیم. آن قدر نرم و سبک تاخت می کردند که به نظر می آمد هرگز به ما نمی رسند. احساس کردم قلبم از سینه ام بیرون می جهد. دست و پایم می لرزید و می دانستم احمد هم حال و روزی بهتر از من ندارد. در چند قدمی ما از اسب پیاده شدند. احمد جلو دوید و سلام کرد و من هم به خود آمدم و سلام کردم. مرد جوان انتهای دستار را از صورتش کنار زد. صورت چون ماهش پیدا شد. تبسمی کرد و جواب سلاممان را داد. جلوتر رفتم. احمد را دیدم که خم شد دستش را ببوسد اما سرور او را بلند کرد و دستی به سرش کشید. بی اختیار بو کشیدم و گفتم: «دلمان خیلی هوایتان را کرده بود.»

گفت:«می دانم... شما دلتنگ خدا بودید که سر نماز چنان ذکر می گفتید. اجازه بدهید من هم نمازم را بخوانم تا بعد...»

مردِ دیگر جانماز را پهن کرده بود. پارچه ای از جنس مخمل و به رنگ سبز و چنان چشمگیر که به عمرمان ندیده بودیم و عجیب این که آن جانماز برای بیش از دو نفر جا داشت.

مرد سپید پوش اذان می گفت و حی علی خیرالعمل را با چنان تحکمی ادا کرد که احساس کردیم ما را هم به خواندن نماز دعوت می کند. گفتم: «منظورش این است که ما هم با آن ها نماز بخوانیم؟»

احمد گفت: «منظورش هرچه باشد، من نمازم را با آن ها می خوانم.»

به دست هایشان اشاره کردم و گفتم:«نگاه کن! آن ها شیعه هستند.»

دست هایشان هنگام نماز مثل شیعیان از بغل آویخته بود. احمد پس از مکثی طولانی شانه بالا انداخت که اهمیتی ندارد و پشت سر سرور قامت بست. من هم قامت بستم. بوی خوش چنان پراکنده بود که بی اختیار چشمانم را بستم و به کلمه کلمه ی نماز فکر کردم. برای اولین بار بدون کمترین مکث نمازم را کامل خواندم. آن نماز زیباترین و خالصانه ترین نمازی بود که در طول زندگی خوانده ام. حسرتش هنوز بر دلم است.

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.