به اتاقی کوچک، ساده و تمیز راهنمایی شدیم. مردی با قبای سفید، مو و ریشی سیاه نشسته بود و قران می خواند. سلام کردیم. سربلند کرد و با دو چشم آبی و بسیار درخشان به ما خیره شد. با دیدن مسلم تبسمی کرد و خواست از جا بلند شود.
گفتم:«خجالتمان ندهید.»
جلو رفتم و دست روی شانه اش گذاشتم، اما با وجود فشار دستم از جا برخاست. پیش خودم فکر کردم چقدر رشید است. گفتم:«شرمنده امان کردید.»
با صدای پرطنینی گفت:«دشمنتان شرمنده باشد. چه سعادت و افتخاری بالاتر از دیدن روی مومن؟!»
روبوسی کردیم. آهسته گفت:«مخصوصا که بوی بهشت هم بدهد.»
حرفش به دلم نشست. با مسلم هم روبوسی کرد و نشستیم. چشمان نافذ و درخشان محمود فارسی مانع می شد که مستقیم در چشمانش نگاه کنم و حرف بزنم. مسلم سینه ای صاف کرد و گفت:
«در مجلسی بودیم، صحبت شما شد و ماجرایی که بر شما رفته. این آقا مشتاق شد که ماجرا را از زبان خود شما بشنود. ایشان میرزاحسین کاتب هستند و گویا نذر دارند که روایات مربوط به ائمه را بنویسند. حال اگر صلاح می دانید ماجرا را بر ایشان نقل کنید.»
محمود نفسش را به آهی بیرون داد و گفت:«مسلم جان، شما می دانید که من برای هرکسی این ماجرا را نقل نمی کنم، مخصوصا برای غریبه ها. گوش های نامحرمی هستند که از شنیدن این ماجرا نه تنها اثر نمی گیرند بلکه موجب زحمت هم می شوند.»
گفتم:«من غریبه نیستم برادر. اهل ایمانم و مشتاق شنیدن ماجرا. اگر برایم تعریف نکنید همین جا بست می نشینم.»
مسلم به کمکم آمد و گفت:«شاید کار خداست و ایشان هم واسطه ی خیر. بلکه آنچه می گویید و می نویسید موجب هدایت دیگران شود.»
محمود فارسی بی حرف قرآن را برداشت و رو به قبله نشست تا استخاره کند. خوشبختانه استخاره خوب آمد. محمود گفت:«من این ماجرا را با زبان الکن خودم می گویم و با شماست که با قلمتان حق مطلب را ادا کنید.»
پس از مکثی طولانی گفت:«اما یک شرط دارم و آن اینکه حقایق مخدوش نشوند.»
گفتم:«حاشا و کلا که چنین شود.»
به سرعت قلم و جوهر و کاغذ را حاضر کردم و آماده به شنیدن و نوشتن نشستم. محمود فارسی اشتیاق مرا که دید لبخندی زد و چنین آغاز کرد: