خوب منم باید بگم عصبانیتم كم شده!
بنابراین می نویسم.
صبح علی الطلوع بیدار شدیم. توی راه صبحانه خریدیم و هشت و بیست دقیقه هم رسیدیم پاركینگ صفه.
جناب نیری كه اصلا صبحانه نخوردن. همش به فكر این بودن كه كجا بهتره بشینیم.... و من یك عالمه حرص هم كنار صبحانه گذاشته بودم توی یه بشقاب!!!... بیشتر از صبحانه از بشقاب حرص خوردم!!!
مدیر انجمن و همسرشون از راه رسیدن.
بعد جناب نیری رفتن دنبال اعضای انجمن. محمد حسین هم بدون كفش دوید دنبال بابائیش. منم رااااااااحت نشستم اونجا فعل مورد نظرم رو انجام دادم.
بچه ها كه جمع شدن یه حال و احوال و خوش و بش و چند تا عكس و بعد هم مضر حاج آقا كه من عاشق این متانت و مهربانیش شدم و بعدش هم ...
بله مسیر كوه.
جناب آقای صغیرا انتهای جلسه سخنرانی رسیدن. وسائل باید جمع میشد... آقایون زحمتش رو كشیدن....... قرار شد فوری به ماها ملحق بشن و من دیگه بچه به بغل نرم بالا.
كه زهی خیال باطل !!!
متشكرم از خاله ها كه خیلی در این امر به من كمك كردن بی نهایتتتتتتتتتتتتتت متشكرم. خیلی بهم خوش گذشت. عجب چربی ای آب كردیم همگی!!!
خلاصه كه مسیر با شیرین زبونی ها و انتخاب و عدم انتخاب خاله ها توسط پسرها راحت نمود!
رسیدیم بالا چند تائی عكس مشتتتتتتت گرفتیم... و برگشتنه هم بچه ها دست آقایون.
نهایت امر هم خوابشون برد. از خاله ها خداحافظی كردیم و برگشتیم.
اما امان از دست این حلاج كه نموند ... یاس كبود و زهرا جان هم كه در رفتن از بالا رفتن كوه!
انشاالله دفعه های بعدی!!!