• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
فرهنگ پایداری (بازدید: 5849)
يکشنبه 30/5/1390 - 18:27 -0 تشکر 356659
سفر در خاطرات افلاکیان

                                   بسم رب الشهدا والصدیقین

 

بیایید سفرکنیم در خاطرات افلاکیان خاکی،

 

آنهایی که راه جوانمردی و ایثار را رفتند و عشق به خدا را آموختند،

 

زندگی را باید از اینها آموخت...

 

رفتارو منش را باید از اینها آموخت،از مردان خدایی...


به جوانان امروز و بویژه نوجوانان توصیه و تاکید می کنم که کتابهای مربوط به

 

ماجراهای 8 سال دفاع مقدس و خاطرات رزمندگان اسلام را قدر بدانند وبا خواندن این

 

کتابها با حقایقی که در آنها نهفته است آشنا شوند.

 

رهبر معظم انقلاب در دیدار فرماندهان سپاه-29/06/1374

          کربلای جبهه ها یادش به خیر       سرزمین نینوا یادش به خیر               

 

       "شادی روح امام و شهدا صلوات"          

 

                                               

 
 
جمعه 9/10/1390 - 23:35 - 0 تشکر 409703

«دو روز قبل از شهادت در بهشت زهرا(س)، به بهانه بیرون آوردن كیف پول خود از داخل قبرهای آماده و حفر شده، لحظاتی داخل آن می شود تا اوضاع قبر را بهتر لمس كند. وقتی بیرون آمد، گفت: من از این قبرها بدم می آید، از قبرهای بالا كه مربوط به شهداست بیشتر خوشم می آید، دوست دارم در آنها خاك شوم».


«شهید رؤیا سقایی - بمباران مناطق مسكونی همدان - 12/11/65»

[بخشهایی از خاطرات زنان شهید - آی سان نوروزی]

 

جاده دوستی پایانی ندارد، اگر بیایی و همسفرم باشی

 

http://img.tebyan.net/Big/1391/09/fbc019f9a0b44c799f5f3ee58ba495e3.jpg 

 

يکشنبه 11/10/1390 - 15:16 - 0 تشکر 410569

رو به من کرد و پرسید:نماز امام زمان(عج) را چطور می خوانند؟

با تعجب پرسیدم:حالا چی شده که می خواهی نماز امام زمان(عج) را بخوانی؟

گفت:نذر کرده ام و بعد لبخندی زد.نماز را که خواندیم،گفت:برو هرچه زودتر بچه ها را خبر کن.

وقتی همه جمع شدند بروجردی با اطمینان،روی نقشه،یک نقطه را نشان داد و گفت:

باید پایگاه اینجا باشد.یکی یکی آن منطقه را بررسی کردیم،همه گفتند:بهترین نقطه همین جاست.

گفتم:چطور شد محلی به این خوبی را پیدا کردی؟

گفت:قبل از خواب،توسل جستم به وجود مقدس امام زمان(عج)و با خودم نذر کردم که اگر این مشکل حل شود،

به شکرانه،نماز امام زمان(عج) بخوانم.و بعد همانجا روی نقشه به خواب رفتم.تازه خوابیده بودم که دیدم

آقایی آمد توی اتاق؛خوب صورتش را به یاد نمی آورم؛ولی انگار مدت ها بود که او را می شناختم،

انگار خیلی وقت بود که با او آشنایی داشتم؛آمد و گفت که اینجا را پایگاه بزنید.اینجا محل خوبی است و

بادست روی نقشه را نشان داد.از خواب پریدم،دیدم هیچ کس آنجا نیست.بلند شدم و آمدم نقشه را نگاه کردم؛

تعجب کردم،اصلا به فکرم نرسیده بود که در این ارتفاع پایگاه بزنیم.

خاطره از آقای شفیعی/امام زمان(عج) و شهدا

          کربلای جبهه ها یادش به خیر       سرزمین نینوا یادش به خیر               

 

       "شادی روح امام و شهدا صلوات"          

 

                                               

 
 
يکشنبه 11/10/1390 - 15:18 - 0 تشکر 410570

جاده دوستی گفته است :
[quote=جاده دوستی;70338;409703]

«دو روز قبل از شهادت در بهشت زهرا(س)، به بهانه بیرون آوردن كیف پول خود از داخل قبرهای آماده و حفر شده، لحظاتی داخل آن می شود تا اوضاع قبر را بهتر لمس كند. وقتی بیرون آمد، گفت: من از این قبرها بدم می آید، از قبرهای بالا كه مربوط به شهداست بیشتر خوشم می آید، دوست دارم در آنها خاك شوم».


«شهید رؤیا سقایی - بمباران مناطق مسكونی همدان - 12/11/65»

[بخشهایی از خاطرات زنان شهید - آی سان نوروزی]

سلام. ممنون از خاطره ات جاده.

اون شهید نیست شهیده است.منم از طرف قبرهای شهدا خوشم میاد

          کربلای جبهه ها یادش به خیر       سرزمین نینوا یادش به خیر               

 

       "شادی روح امام و شهدا صلوات"          

 

                                               

 
 
چهارشنبه 14/10/1390 - 20:26 - 0 تشکر 412265

ســــکوتــــ گفته است :
[quote=ســــکوتــــ;380031;391416]گناهان یک شهید ۱۶ساله

در تفحص شهدا، دفترچه یادداشت یک شهید ۱۶ ساله پیدا شد که گناهان هر روزش را در آن یادداشت می کرد،گناهان یک روز او این ها بود:
۱- سجده نماز ظهر طولانی نبود
۲- زیاد خندیدم
۳- هنگام فوتبال شوت خوبی زدم که از خودم خوشم آمد.
راوی در سطر آخر اضافه کرده بود که: دارم فکر می کنم چقدر از یک پسر ۱۶ ساله کوچکترم

به نام خدا و سلام

سرمون پایین.

همین!

تنت به ناز طبيبان نيازمند مباد

it is god who cures 

مدير انجمن بهداشت و سلامت

پنج شنبه 15/10/1390 - 0:16 - 0 تشکر 412390

سلام مجدد
همه ی خاطرات رو همین امشب خوندم.
دستتون درد نکنه ایشالا از رهوان همیشگی شهدا باشیم و باشید.

تنت به ناز طبيبان نيازمند مباد

it is god who cures 

مدير انجمن بهداشت و سلامت

سه شنبه 20/10/1390 - 20:35 - 0 تشکر 415191

medman گفته است :
[quote=medman;497712;412390]سلام مجدد
همه ی خاطرات رو همین امشب خوندم.
دستتون درد نکنه ایشالا از رهوان همیشگی شهدا باشیم و باشید.

سلام

ممنون وقت گذاشتین خاطرات و خوندید و سر زدین به ما.

خدا خیر دنیا آخرت بهتون بده:)

          کربلای جبهه ها یادش به خیر       سرزمین نینوا یادش به خیر               

 

       "شادی روح امام و شهدا صلوات"          

 

                                               

 
 
سه شنبه 20/10/1390 - 20:43 - 0 تشکر 415196

روایت مادر یک شهید از دیدار با فرزندش

محمد حسین ضیغمی بزرگ‌ترین فرزند خانواده بود.سال چهارم دبیرستان بود که قرار شد تعدادی از دانش آموزان بسیج مدرسه به جبهه اعزام شوند که محمد حسین هم جزء آنها بود. قرار بود که آنها به منطقه کردستان بروند و فقط چهل و پنج روز در آنجا بمانند اما آنجا مورد حمله کموله ها قرار می‌گیرند و مجبور می‌شوند تا برای مبارزه با آنها چهار ماه در جبهه کردستان بمانند.

یکبار او به همراه چند تا از همرزمانش در بین نیزارها مخفی می شوند.هوا سرد بوده و آنها هم مجبور می شوند ساعت ها در آن منطقه بمانند. زمانی که او را پیدا می‌کنند، بدنش تقریبا نیمه جان بوده. او را سریعا به بیمارستان می رسانند و می گویند بعد از ۲۴ ساعت به هوش می آید.

بعد از آن حادثه و در سیزده مرداد سال۱۳۶۲ خبر شهادت محمد حسین می آید؛اما نشانی از او برای خانواده اش نمی آید و مادر که بی صبر و بی قرار دنبال پیکر فرزند و یا حتی نشانی از اوست درخواستی مطرح می کند که بعدها به خاطرش پشیمان می‌شود:«من که بسیار از شهادت محمد حسین ناراحت بودم گفتم هر جور که شده باید او را برایم بیاورند،حتی اگر نشانه ای هم یافتید من قبول می کنم.

یکی از همرزمانش که جزو همان چهار نفر بود گفت مادر من هر طور که شده پیکر او را برایت می آورم.نامش اکبر محمدی و بچه خرمشهر بود. مادر و پدرش در جنگ به شهادت رسیده بودند و خواهرش ساکن محله درب دو بود. او رفت تا پیکر فرزندم را برایم بیاورد. او را هم پیدا کرد ولی موقع آوردنش خودش هم به شهادت رسید. شاید آن روزها اعتقادات من ضعیف بود و نمی دانستم از آن جوان چه خواسته ام،ولی هنوز که هنوز است و بعد از گذشت این همه سال از خواسته‎‌ام که بابتش او به شهادت رسید ناراحت می‌شوم.

اکبر به من گفت پیکر محمد حسین را برایت می‌آورم اما شما هم باید قول بدهی که اگر در جبهه شهید نشدم به محمد حسن سفارش کنید مرا در آن دنیا شفاعت کند.

هر گاه که یاد خواسته ام می افتم ناراحت می شوم که ای کاش از او نمی خواستم تا پیکر فرزندم را برایم پیدا کند. وقتی چشمم به پیکر محمد افتاد دیدم جنازه اش سر ندارد، از یک سو خوشحال شدم که محمد حسین هم مانند آقایش امام حسین(ع) بی سر است. دوستانش برایم تعریف کردند که در عملیات والفجر ۲ موشکی به داخل سنگری که محمد حسین و یکی از دوستانش در آن بوده اصابت می کند. او سر نداشته و دوستش نیمی از بدنش از بین رفته بود.

منبع

دوشنبه 15/12/1390 - 20:52 - 0 تشکر 438387

الاغی که عراقی ها را لو داد


بعد از عملیات محرم، دشمن به خاطر بازپس گیری مناطقی که از دست داده بود، چند بار «پاتک» کرد که با مقاومت خوب و جانانه بچه‌ها روبرو شد و عقب نشینی کرد.

بعد از این‌ که آتش دشمن کمی فروکش کرد بچه‌ها از این فرصت استفاده کردند و روبروی پل «زبیدات» مشغول استراحت شدند. من هم به اتفاق یکی از بچه‌های «آر‌پی‌جی زن» مشغول استراحت شدم.

همین‌طور که استراحت می‌کردم چشمم به «آر‌پی‌جی»‌اش افتاد. با دیدن «آر‌پی‌جی» تصمیم گرفتم که تیراندازی با آن را یاد بگیرم.

به دوستم گفتم خیلی دوست دارم با «آر‌پی‌جی» کار کنم و با آن شلیك کنم. از او خواستم که کار با آن را به من بیاموزد. ایشان با آن ‌که خیلی خسته بود دست رد به سینه‌ام نزد و قبول کرد، کار با «آر‌پی‌جی» را برایم توضیح دهد.

وقتی نحوه کار با «آرپی‌جی» را یاد گرفتم، دل تو دلم نبود. موشک «آر‌پی‌جی» را روی آن نصب کرد و توضیحات لازم را به من متذکر شد و «آر‌پی‌جی» را به من داد. «آرپی‌جی» را توی دستم گرفتم و برای تمرین تیراندازی کمی از بچه‌ها فاصله گرفتم. با هم دنبال چیزی می‌گشتیم تا آن را مورد هدف قرار دهم. همین طور که می‌گشتم چشمم به یک الاغ افتاد.

خندیدم و گفتم: بیا ببین چی پیدا کردم. وقتی ایشان الاغ را دید زد زیر خنده و گفت: محمد حسابش را بگذار کف دستش تا دیگر این طرف‌ها پیدایش نشود.

من هم الاغ را نشانه گرفتم و ماشه را چکاندم. موشک شلیک شد. موشک نرسیده به الاغ داخل شیار افتاد و منفجر شد.

با انفجار موشک آر‌پی‌جی متوجه شدم یک عده از نیروهای عراقی پا به فرار گذاشتند. با دیدن نیروهای عراقی فهمیدم که آن‌ها قصد غافلگیر کردن بچه‌ها را داشتند که به خواست خداوند الاغ نقشه‌های آنان را برملا کرد.

راوی:سید محمد هاشمیان (فارس)

يکشنبه 28/12/1390 - 10:24 - 0 تشکر 441703

هفتــــــــــــــــ نفـــــــــر

در عملیات بانی بنوک ما با 30، 40 نفر حمله کردیم. از این 30، 40 نفر، چند نفر مجروح شدند و چند نفر هم مامور شدند که مجروحان را پناه بدهند.
چند نفر هم مامور شدند که اسیرهایی را که گرفته بودیم به عقب ببرند و چند نفر هم شهید شدند.
50 یا 100 متری مانده بود که به قله برسیم و کار تمام شود، اما دیگر نه انرژی مانده بود، نه روحیه ای، نه مهمات،و نه عقبه ای.
7 نفر هم بیشتر نمانده بودیم. به هیچ عنوان نمیتوانستیم جلو بریم. عملیات طول کشیده بود و همه خسته بودیم. آنجا بود که حاج احمـــد به ما گفت: همگی بلند میشیم و با هم تکبیـــــــــر میگیم و با انـــــرژی تکبیر به جلو می ریم.
همه با فرمان حاج احمـــد بلند شدیم و با تمام قوا الله اکبـــــر گفتیم و با این تکبیرها توانستیم در عرض چند دقیقه 100 متر آخر را فتح کنیم و حدود 45 نفر را هم اسیر کردیم، با همان 7 نفر...!
این قضیه گذشت تا اینکه چند وقت بعد دو نفر عراقـــی به ما پناهنده شدند. به دستور حاج احمـــد سلاح هایشان را تحویل گرفتیم. حاج احمـــد همراه یک مترجم آمد و شروع کرد به پرسیدن سوال از آنها.
از قضا متوجه شدیم یکی از این دو نفر در آن عملیات که ما با 7 نفر و با تکبیر قله را فتح کردیم،
حضور داشته است.
حاج احمـــد از او پرسید:
چی شد که توی اون دقایق آخر جلوی قوای ما کم آوردین و ما تونستیم با سرعت بیایم بالا؟
پناهنده گفت: اون موقع دیدیم که ناگهان نزدیک دوهـــراز نفر پشت تخته سنگ ها تکبیر می گن و به سمت ما میان. ما دیدیم دیگه اینجا جای موندن نیست و پا به فرار گذاشتیم. اونهایی هم که نتونستن اسیر شما شدن.
حاج احمـــد گفت: ما که دوهزار نفر نبودیم، 7 نفر بودیم.
عراقی گفت: چی؟ 7 نفر! محاله. اصلا شما اونجا نبودین.
حاج احمـــد گفت: آقا، من فرمانده ی اینها بودم، چی می گی نبودم؟!
عراقی گفت: اگه اونجا بودی، منم اونجا بودم دیگه. اگه نگم دوهزار نفر، دیگه تیکه تیکه ام کنی از هـــزار نفر پایین تر نمیام.
حاج احمـــد تا این را شنید قهقهه ای زد که کسی تا آن روز از او ندیده بود و شاید اولین و آخرین قهقهه ای که از حاج احمـــد دیده شده بود، همانجا بود.
عراقی گفت:من که دیگه پناهنده توام، چرا میخوای به من دروغ بگی؟!
حاج احمـــد ناراحت شد و گفت: من به شما دروغ نمی گم. ما 7 نفر بودیم، کم آوردیم، مهماتمون ته کشیده بود، آب نداشتیم، نون نداشتیم، ارتباطمون هم با عقب قطع بود، یا باید اونجا رو فتح می کردیم یا کارمون تموم بود متوسل شدیم به تکبیر که انرژی ماوراءالطبیعه بگیریم.
در آخر هم عراقی گفت:
اینها رو گفتی، اما من باز هم تاکید می کنم، هرجا هم می خواین برین بنویسین، هزار نفر پشت اون سنگ ها داشتن تکبیر می گفتن، نه 7 نفر...!

میخواهم با تو باشم/ مجموعه یاران ناب 4 / حاج احمد متوسلیان

 

 -------------------------------------------------

چو ایران نباشد تن من مباد

يکشنبه 27/1/1391 - 22:49 - 0 تشکر 446527

مقام معظم رهبری در دیدار با مردم گیلان:


«شهید املاكی شما؛ جانشین لشكر گیلان كه توی میدان جنگ شیمیایی زدند و خودش هم آنجا در معرض شیمیایی بود. بسیجی بغل دستش ماسك نداشت، شهید املاكی ماسك خودش را برداشت و بست به صورت بسیجی همراهش! قهرمان یعنی این!»


قهرمان یعنی این!

 

جاده دوستی پایانی ندارد، اگر بیایی و همسفرم باشی

 

http://img.tebyan.net/Big/1391/09/fbc019f9a0b44c799f5f3ee58ba495e3.jpg 

 

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.