• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن عمومی > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
عمومی (بازدید: 3278)
سه شنبه 25/5/1390 - 10:45 -0 تشکر 353556
داستان های آموزنده

مطالب وموضوعاتی وجود دارن كه بیان اون ها برای هر بار باز میتونه به ما كمك كنه تا بهتر تصمیم گیری كنیم 

*از تو دوست عزیز ممنون میشم كه اگه داستانی رو خوندی ومطلب مهم ونتیجه اخلاقیی داشته هرچند تكراری برامن بگی*

باز ممنون

زندگي سفري است که به ما مي آموزد

             "دادن وگرفتن يکي ست"

                             وهدف از وجود ما عشق ورزيدن،بخشش وشوق گشودن دست ياري 

                                         به سوي ديگري ست 

یادمن باشد که : اندک است تنهایی من در مقایسه با تنهایی خورشید .

دوشنبه 31/5/1390 - 16:39 - 0 تشکر 356992

یکی دیگه:
یکی از مدیران آمریکایی که مدتی برای یک دوره آموزشی به ژاپن رفته بود، تعریف کرده است که:
که روزی از خیابانی که چند ماشین در دو طرف آن پارک شده بود می گذشتم. رفتار جوانکی نظرم را جلب کرد. او با جدیت و حرارتی خاص مشغول تمیز کردن یک ماشین بود. بی اختیار ایستادم. مشاهده فردی که این چنین در حفظ و تمیزی ماشین خود می کوشد مرا مجذوب کرده بود. مرد جوان پس از ....

تمیز کردن ماشین و تنظیم آیینه های بغل، راهش را گرفت و رفت چند متر آن طرفتر، در ایستگاه اتوبوس منتظر ایستاد. رفتار وی گیجم کرد.
به او نزدیک شدم و پرسیدم: «مگر آن ماشینی را که تمیز کردید متعلق به شما نبود؟»
نگاهی به من انداخت و با لبخندی گفت: «من کارگر کارخانه ای هستم که آن ماشین از تولیدات آن است. دلم نمی خواهد اتومبیلی را که ما ساخته ایم کثیف و نامرتب جلوه کند.»

هر گاه از زندگی ناامید شدی به کوه برو...

فریاد بزن: آیا هنوز امیدی هست..؟

آنگاه خواهی شنید: هست... هست... هست...!

دوشنبه 31/5/1390 - 16:43 - 0 تشکر 356996

1داستان قشنگ دیگه هم بود:
روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد.روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد.تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد.دختر جوان و زیبائی در را باز کرد.پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.
دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت :...

«چقدر باید به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی.مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.» پسرک گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم»
سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد.پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
دکتر هوارد کلی ، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامیکه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید.بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد.لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد.در اولین نگاه اورا شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دکتر کلی گردید.
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود.به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چیزی نوشت.آنرا درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد.سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد.چیزی توجه اش را جلب کرد.چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:
«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است»

هر گاه از زندگی ناامید شدی به کوه برو...

فریاد بزن: آیا هنوز امیدی هست..؟

آنگاه خواهی شنید: هست... هست... هست...!

سه شنبه 1/6/1390 - 16:40 - 0 تشکر 357397

حکایت است که پادشاهی از وزیر خداپرستش پرسید:
بگو خداوندی که تو می پرستی چه می خورد، چه می پوشد، و چه کار می کند؟ و اگر تا فردا جوابم نگویی عزل می گردی.
وزیر سر در گریبان به خانه رفت. وی را غلامی بود که وقتی او را در این حال دید پرسید که او را چه شده؟ و او حکایت بازگو کرد. غلام خندید و گفت: ای وزیر عزیز این سوال که جوابی آسان دارد. وزیز با تعجب گفت: یعنی تو آن می دانی؟ پس برایم بازگو.
- اول آنکه خدا چه می خورد؟
غم بندگانش را. که می فرماید من شما را برای بهشت و قرب خود آفریدم. چرا دوزخ را بر می گزینید؟
- آفرین غلام دانا.
- دوم خدا چه می پوشد؟
رازها و گناه های بندگانش را.
- مرحبا ای غلام
وزیر که ذوق زده شده بود سوال سوم را فراموش کرد و با شتاب به دربار رفت و به پادشاه بازگو کرد. ولی باز در سوال سوم درماند، رخصتی گرفت و شتابان به جانب غلام باز رفت و سومین را پرسید.
غلام گفت: برای سومین پاسخ باید کاری کنی.
- چه کاری؟
- ردای وزارت را بر من بپوشانی، و ردای مرا بپوشی و مرا بر اسبت سوار کرده و افسار به دست به درگاه شاه ببری تا پاسخ را باز گویم.
وزیر که چاره ای دیگر ندید، قبول کرد و با آن حال به دربار حاضر شدند.
پادشاه با تعجب از این حال پرسید ای وزیر این چه حالیست تو را؟
و غلام آنگاه پاسخ داد که این همان کار خداست که وزیری را در خلعت غلام و غلامی را در خلعت وزیری حاضر نماید.
پادشاه از درایت غلام خوشنود شد و بسیار پاداشش داد و او را وزیر دست راست خود کر

زندگي سفري است که به ما مي آموزد

             "دادن وگرفتن يکي ست"

                             وهدف از وجود ما عشق ورزيدن،بخشش وشوق گشودن دست ياري 

                                         به سوي ديگري ست 

یادمن باشد که : اندک است تنهایی من در مقایسه با تنهایی خورشید .

سه شنبه 1/6/1390 - 16:41 - 0 تشکر 357398

یکی از بستگان خدا
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.
پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.
در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!

زندگي سفري است که به ما مي آموزد

             "دادن وگرفتن يکي ست"

                             وهدف از وجود ما عشق ورزيدن،بخشش وشوق گشودن دست ياري 

                                         به سوي ديگري ست 

یادمن باشد که : اندک است تنهایی من در مقایسه با تنهایی خورشید .

سه شنبه 1/6/1390 - 16:42 - 0 تشکر 357400

HOSSEIN0097 گفته است :
[quote=HOSSEIN0097;559683;356726]

سلام خوش اومدین منتظر داستان های جذاب شما هم هستم

زندگي سفري است که به ما مي آموزد

             "دادن وگرفتن يکي ست"

                             وهدف از وجود ما عشق ورزيدن،بخشش وشوق گشودن دست ياري 

                                         به سوي ديگري ست 

یادمن باشد که : اندک است تنهایی من در مقایسه با تنهایی خورشید .

سه شنبه 1/6/1390 - 16:45 - 0 تشکر 357402

faghih_f گفته است :
[quote=faghih_f;701758;353936]

سلام ممنون از داستان های قشنگتون خیلی زیبان

زندگي سفري است که به ما مي آموزد

             "دادن وگرفتن يکي ست"

                             وهدف از وجود ما عشق ورزيدن،بخشش وشوق گشودن دست ياري 

                                         به سوي ديگري ست 

یادمن باشد که : اندک است تنهایی من در مقایسه با تنهایی خورشید .

سه شنبه 1/6/1390 - 18:6 - 0 تشکر 357444

آقا سید هاشم حداد:

"حضرت آیت الله کشمیری او را از معتمدین آقای قاضی می دانستند نه فقط از

از شاگردانش"می فرمودند:او کم صحبت و بیشتر به ذکر یونسیه مشغول بود.

درجلسه ای قبل از وفاتش در جواب سوال از مقام سید هاشم فرمود:

سید هاشم فانی فی الله بود.وقتی در تاریکی راه میرفت حرفی از اسم اعظم را ذکر

می کرد و از پیشانی اش در تاریکی نور روشن می شد."

آفتاب خوبان،ص29/صحبت جانان،ص96

          کربلای جبهه ها یادش به خیر       سرزمین نینوا یادش به خیر               

 

       "شادی روح امام و شهدا صلوات"          

 

                                               

 
 
سه شنبه 1/6/1390 - 18:14 - 0 تشکر 357451

آیت الله سید مرتضی کشمیری:

"ازجمله کسانی که مرحوم آقای کشمیری ایشان را ندیده بود ولی به مقامات او ارج

می نهاد و از قدرت عرفانی او صحبت می کرد آیت الله العظمی سید مرتضی کشمیری

بود.فرمودند:او دارای سجده های طویل بود،شبی در خواب دیدم دست سید مرتضی

کشمیری به دامن من افتاد به پسر بزرگش این خواب را گفتم و تعبیر را از او جویا

شدم فرمود:نیرو و قدرت پدرم به شما می رسد."

روح و ریحان،ص47/همان،ص51

          کربلای جبهه ها یادش به خیر       سرزمین نینوا یادش به خیر               

 

       "شادی روح امام و شهدا صلوات"          

 

                                               

 
 
سه شنبه 1/6/1390 - 18:43 - 0 تشکر 357462

رسول خدا و كنیز گریان

حبیب خدا پولى در اختیار یكى از اصحاب گذاشت كه براى آن حضرت پیراهنى بخرد ، او به بازار رفت و براى پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله یك پیراهن به دوازده درهم بخرید ، حضرت فرمودند : پیراهن دوازده درهمى لازم نیست ، بدن را با پارچه ارزان‏تر هم مى‏توان پوشاند !
خود به بازار رفتند و پیراهن را با یك پیراهن چهار درهمى عوض كرده و هشت درهم بقیّه را پس گرفتند ، در مسیر راه به نیازمندى رسیدند كه لباس نداشت چهار درهم براى خرید یك پیراهن به او مرحمت فرمودند و گذشتند ، در اثناى حركت به كنیزى برخوردند كه در گوشه‏اى نشسته و گریه مى‏كند ، سبب اندوه و ناله او را پرسیدند ، پاسخ داد : خانم خانه چهار درهم در اختیارم گذاشت كه براى خانه خرید كنم گم كرده‏ام ، حضرت جهت خرید چهار درهم باقى مانده را به او عنایت كرد، عرضه داشت : احسان خود را درباره من كامل كنید ، فرمود : چه كنم ؟ گفت : با من تا درب منزل اربابم بیا و براى من به خاطر دیر كردن شفاعت كن ، حضرت در كمالِ فروتنى با او همراه شد تا به درب خانه ارباب كنیز رسید ، زن خانه در به روى رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله گشود و عرضه داشت : من كجا و شما ، چه شد كه به درب این خانه قدم رنجه كردید ، حضرت فرمود : كنیزت دیر كرده وى را ببخش ، عرضه داشت : او را به شما بخشیدم ، حضرت رو به كنیز فرمود : من هم تو را در راه خدا آزاد كردم ، سپس در حال برگشتن فرمود : چه پول با بركتى بود ، بدن من و یك مستحق را پوشاند و برده‏اى را در راه خدا آزاد كرد.
برگرفته از کتاب داستانهای عبرت آموز استاد حسین انصاریان

زندگي سفري است که به ما مي آموزد

             "دادن وگرفتن يکي ست"

                             وهدف از وجود ما عشق ورزيدن،بخشش وشوق گشودن دست ياري 

                                         به سوي ديگري ست 

یادمن باشد که : اندک است تنهایی من در مقایسه با تنهایی خورشید .

سه شنبه 1/6/1390 - 18:48 - 0 تشکر 357463

حكایت شنیدنى از یكى از اولیاء خدا



از مرحوم حاج ملّا آقاجان زنجانى متخلص به مجنون نقل شده است كه براى تبلیغ راهى منطقه‏اى شدم، اول مغرب به مركز یك بخش نسبتاً پر جمعیت رسیدم، جهت اداى نماز به مسجد رفتم، پس از نماز با اجازه امام جماعت بر عرشه منبر نشستم، در هنگام ذكر مصیبت، خود و همه مستمعان غرق در گریه بودیم ولى امام جماعت از گریه ساكت بود و این سكوت براى من مایه تعجب و شگفتى شد، پس از منبر كنارش نشستم و پس از گفتگویى مختصر مرا به خانه‏اش دعوت كرد.

در خانه از محضرش اجازه خواستم سبب سكوتش را هنگام ذكر مصیبت بپرسم، خیلى آرام در پاسخ من گفت: كسیكه باید مرا بگریاند تو نیستى! در هر صورت چون غذایى در خانه نبود من و خانواده‏اش گرسنه سر به بالین خواب گذاشتیم.

پس از نماز صبح و تعقیبات نماز فرزندش آمد و گفت: بابا! بسیار گرسنه هستیم، پاسخ داد: مى‏دانم، چند جلد از كتاب‏هایم را نزد نانوا ببر گرو بگذار و نانى چند بگیر و به خانه بیاور، او هم چند جلد كتاب برداشت و به سوى نانوایى رفت تا نانى چند فراهم كند.

من به محضر او كه بسیار آرام و با شخصیت مى‏نمود گفتم:

نمى‏دانستم شما هم خیلى گرفتار هستید، او هم آرام به من نگریست و گفت: من هم نمى‏دانستم شما آدم نیستى! مگر نداشتن نان و محرومیت از امور مادى گرفتارى است؟! انسان اگر از كرائم انسانى برخوردار باشد و در عرصه مقامات معنوى زندگى كند این امور را هرگز گرفتارى و بلا نمى‏بیند.

یكى درد و یكى درمان پسندد


یكى وصل و یكى هجران پسندد

من از درمان و درد و وصل و هجران‏


پسندم آنچه را جانان پسندد


آرى؛

تكلّف گر نباشد خوش توان زیست‏


تعلّق گر نباشد خوش توان مرد




مى‏گویند: آن امام جماعت كه در همان بخش از دنیا رفت، نیم ساعت پیش از مرگش به وسیله همسایگانش در حرم مطهر امیرالمؤمنین علیه السلام دیده شده بود!!

زندگي سفري است که به ما مي آموزد

             "دادن وگرفتن يکي ست"

                             وهدف از وجود ما عشق ورزيدن،بخشش وشوق گشودن دست ياري 

                                         به سوي ديگري ست 

یادمن باشد که : اندک است تنهایی من در مقایسه با تنهایی خورشید .

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.