این آبجی شما، یه تجربه ی خیلی تلخ داره...هیچ جوری هم دیگه جبران نمیشه...اینكه تا عزیزانمون پیشمون هستن قدرشون رو بدونیم...و نهایت محبتمون رو ابراز كنیم....میگم واستون...
تابستون امسال بعد كنكور گفتم واسه هواخوری و تغییر حال و هوا برم سفر...رفتم قم پیش خونواده ی عمو....یه دو هفته ای هم موندم...خیلی خوش گذشت...ولی آخرش....
قرار بود ما (من و عمو اینا) پنج شنبه ای بیایم اینجا....سه شنبه بود كه مادربزرگ(پدری) با عمو تماس گرفت و دیدم دارن با هم رمزی حرف میزنن....خلاصه، قرار بود صبح بریم بیرون...تو راه بیرون بودیم دیدم زنعمو هی سوال میپرسه كدوم از بابابزرگا و مامانبزرگا رو بیشتر دوست داری...بو بردم یه چیزی شده...منم گفتم كه بابابزرگ(مادری) رو از همه بیشتر دوست دارم...
یهو وایستادم گفتم...بابابزرگم چیزی شده...كه دیدم بعله...بابابزرگ عزیز من صبحی سكته كرده....
واسه ظهر بلیط گرفتیم برگردیم...مگه تو راه میشد گریه كرد....داشتم میتركیدم...عین بادكنكی كه هی فوتش كنی....
میدونین از چی سوختم...از اینكه خیلی دوستش داشتم...ولی توی این دوهفته یه نگ بهش نزدم...كه بابابزرگ من اینجاأم و از این حرفا...با خیلیها حرف دم...خاله اینا...دایی...زندایی....نمیدونم چرا....آخر سر هم به مراسم دفنش نرسیدم كه...تا آخر هم میسوزم....از این میسوزم چرا من یادش نكردم....
خیلی دوستش داشتم...خودش میدونست و میدونه كه اگه خونشون شیطنت میكردم و شلوغ بازی فقط واسه اینكه باهام شوخی كنه...اذیتم كنه....هییییییییییییییی...دیگه بابابزرگم برنمیگرده....روحت شاد.
خواستم بگم كه قدر بدونیم...من درسی گرفتم غیرقابل جبران...خیلی شرمنده ی بابابزرگم شدم....
نكنه دیگه شرمنده شیم ها...خب؟
اگه با حرفام ناراحتتون كردم پوش...فقط خواستم دیگه كسی مثل من اینطوری پشیمون نشه....
حق یارتون