"افراد و اتفاقات این داستان همگی تخیلی هستند . اگر آنچه نگاشته شده با شیوه ی عمل روزنامه نگاران روزنامه ی بیلد Bild شباهت دارد ، عمدی و یا اتفاقی نیست بلكه اجتناب ناپذیر است " این هشدار دقیقاً موضع اثر، یعنی «رئالیسم جدلی» بول را نشان میدهد. ماجرا در 1974 در اثنای کارناوال کولن اتفاق میافتد. کاترینا بلوم که زن مطلقه بیست و هفت سالهای است، در اثنای یک شبنشینی در خانه دوستان، با لودویگ گوتن نامی که به سبب فعالیتهای تروریستی تحت تعقیب است، آشنا میشود. کاترینا، شبانه او را در خانهاش پناه میدهد. چند ساعت بعد، زن دستگیر میشود و پلیس با خشونت از او بازجویی میکند. در این میان مطبوعات جنجالی (که در کتاب از آنها با عنوان موجز، کلی و تهدیدگر «روزنامه» نام برده میشود) ماجرا را عَلَم میکنند. خبرنگاری به نام ورنر توتگس شروع به کندو کاو درباره زندگی خصوصی او میکند. تصویری باب طبع عامه مردم، که دچار هیستری جمعی درباره مسئله تروریسم هستند، از آن میسازد و به عنوان طعمه پیش آنها میاندازد. کاترینا چهار روز بعد آزاد میشود، اما زندگی او به طور درمانناپذیری لطمه دیده و آبرویش رفته است. بلافاصله پس از آزاد شدن، خبرنگار را میکشد و به زندان میرود تا به گفته خودش «به لودویک عزیزش» بپیوندد.
كاترینا بلوم منظم وخجالتی كه تمام هفته را به كار كردن می گذراند بی آنكه وقتی برای تفریح برای خودش باقی بگذارد و حتی " با اینكه حقوق روزهای مرخصی اش را از فه نر و بلورنا می گرفته اما در این ایام یا برای خود آنان و یا در جای دیگر كار می كرده است " و دوستانش به سبب سخت گیری و سرد بودن، وی را "خواهر روحانی" خطاب می كنند و دكتر بلورنا و همسرش وی را تا حدی امل می دانند؛ به ناگاه در افكار عمومی به زنی بی مبالات و بی آبرو تبدیل می شود كه همه ی مردم كم و بیش عكسش را روی صفحه ی اول روزنامه دیده اند و در مورد رابطه ی او و " آقای مهمان" و یا "آقای مهمان ها " همه جور داستان سرایی كرده اند و این فروپاشی عظیم و سقوط دفعی تنها و تنها به لطف روزنامه صورت می گیرد. روزنامه ای كه افكار عمومی را در دست دارد و خبرنگارانش بی آنكه كوچكترین عذاب وجدانی مهمانشان شود ، نقل قول ها را تحریف و گاه وارونه می كنند. روزنامه ای كه مطالبش با چند تلفن كوچك و البته از سوی افراد بزرگ ! قابل اصلاح و تغییر است و شاید روزنامه ای كه به راحتی اسم و آدرس بلوم را در اختیار خوانندگان خشمگین و متعهدش ! قرار می دهد تا وقیحانه ترین الفاظ و دشنام ها را نثارش كنند.كاترینا از درون نابود می شود و با این وجود تنها به خاطر "لودویك عزیز" سعی می كند خودش را آرام و خونسرد نشان دهد و در پس این خونسردی تصمیمی می گیرد كه هفته ای پیش از روی دادن آن اتفاقات ، اطرافیانش ممكن نبود حتی در هولناك ترین كابوس هایشان در مورد او متصور شوند.
تاثیرگذاری روزنامه ( و در معنای كلی تر ، رسانه) بر عامه ی مردم هرچند برای ما مسئله ی ناملموسی نیست اما ممكن است نحوه ی بروز آن را در این كتاب اغراق شده تلقی كنیم كه با نیم نگاهی به مقدمه مترجم ، این شبهه تا حدی رفع می شود. " موضوع كتاب عملكرد شیوه ی روزنامه ای را نشان می دهد كه با تیراژی چند میلیونی افكار را به خورد جامعه می دهد.شاید روش این روزنامه برای خواننده ی فارسی زبان كه سال های درازیست با شیوه ی روزنامه نگاری آشنایی دارد ، چندان ناشناخته نباشد اما آنچه برای او بیگانه است شدت اثرگذاری آن بر عامه ی مردم است چراكه در ایران این روش هرقدر هم استادانه اعمال شود ، توده ی مردم را تحت تاثیر قرار نمی دهد و افكار عمومی را شكل نمی بخشد. "
درمیان سطور مرتبط با روزنامه به جمله ی جالبی بر می خوریم و آن ، واكنش بازپرس ها به اعتراض الزه ولترزهایم به مطالب چاپ شده در روزنامه و تاثیرات مخرب آن بر كاتریناست كه در مقابل به او گوشزد می شود " آزادی مطبوعات را نمی توان به این سادگی مورد تجاوز قرار داد ! "
گذشته از توانایی عجیب هاینریش بل در همراه ساختن و برانگیختن احساسات مخاطب در طول داستان (چیزی كه پیش از این ، در كتاب " وحتی یك كلمه هم نگفت " وی تجربه كرده بودم ) درمیان دیالوگ های این داستان دیالوگی هست حس غالب بر آن بسیار متفاوت با شكل كلی داستان است. جملاتی نسبتا شاعرانه از زبان زنی تنها . جایی كه كاترینا به سؤالات بایتس منه درمورد بیست و پنج هزار كیلومتر طی شده توسط ماشینش كه هیچ توجیهی برای آن وجود ندارد ؛اینطور پاسخ می دهد :
"بله. درست است . من الان به سرعت پیش خودم حساب كردم. این بیش از سی كیلومتر در روز می شود. من تاكنون هرگز درباره ی آن فكر نكرده بودم و هرگز فكر پولش را هم نكرده بودم اما من گاهی بی هدف حركت می كردم. به هرجایی كه پیش می آمد می رفتم ، مقصد خودش به شكلی پیدا می شد. گاهی به سمت جنوب به كوبلنس یا غرب به سوی آخن ویا به سمت نیدرهایم. هرروز ؟ نه. نمی توانم بگویم چندبار و به چه فاصله زمانی. بیشتر هنگامی كه باران می بارید. به چه سبب؟ خودم هم نمی دانم. شما باید بدانید كه من زمانی كه پیش هی پرتس كار نمی كردم ، از ساعت پنج بعد از ظهر در خانه بودم و هیچ كاری برای انجام دادن نداشتم. نمی خواستم همیشه پیش الزه بروم خاصه از آن وقت كه با كنراد دوست شده بود. تنها سینما رفتن را هم دوست نداشتم. برای یك دختر تنها خطرناك است...پس راهی دیگر به غیر از سوار شدن در اتومبیل و روشن كردن رادیو و به راه افتادن برایم باقی نمی ماند. آن هم همیشه در باران و از آن جالبتر جاده های پر درخت. گاهی تا هلند و یا بلژیك می رفتم. قهوه ای می نوشیدم و برمی گشتم
انتشارات نیلوفر این كتاب را با ترجمه حسن نقره چی منتشر نموده است.