فکر می کنم او همچون سابق، به من علاقمند نیست، به من بی توجه شده است، احساس می کنم بود و نبود من برای او هیچ فرقی نمی کند، فکر می کنم از زندگی با من خسته شده و به خاطر بچه ها و آبرویش فقط تحملم می کند، هر چه قدر صبوری می کنم و خودم را به بهانه های مختلف (سر کار مشکلی برایش پیش آمده، نگران شرایط خانواده اش است، گاهی آدما بی حوصله می شوند،...) متقاعد می کنم که هنوز مرا دوست دارد و علاقمند به زندگی مشترکمان است، انگار بی فایده است و روز به روز بدتر می شود و از من دورتر.
وقتی از او پرسیدم: چرا چنین فکر می کند و آیا از همسرش رفتار خاص و مشکوکی را دیده است که باعث شده چنین فکر کند، پاسخ داد: بله، اوایل زندگی، نه خیلی پیشتر از آن ،کمی بیشتر تامل کرد و گفت: به غیراز دوران نامزدی، اون هم همان اوایل آشنایی مان و چند بار در دوران عقد، به من ابراز علاقه نکرده و اصلا به من نگفته دوست دارم. بارها هم از او خواسته ام و علتش را جستجو کرده ام اما او تغییری در رفتارش نمی دهد و به حرفایم توجهی نمی کند و می گوید داریم زندگی می کنیم، انگار نا شنوا شده و یک گوشش در و گوش دیگرش دروازه. شما جای من بودید با این شوهر کم حرف و بی احساس چه می کردید؟ احساس شکست در زندگیم می کنم، آیا او واقعا بی احساس است یا این که دیگر به من علاقمند نیست؟ تصور هر دو شق آن مرا ناراحت و دلسرد می کند.