رودست خوردن شیطان
در گذشته ، بعضى از مردم شیطان را مى دیدند، با او صحبت مى کردند و گاهى هم به جاى این که شیطان آنها را فریب دهد و کلاه سرشان بگذارد، آنها سر شیطان کلاه مى گذاشتند، اسرار آن ملعون را به دست مى آوردند و با او مخالفت مى کردند.
روزى مؤمنى با شیطان ملاقات کرد. بعد از گفت و گوهایى ، گفت : مى خواهم با تو دوست و رفیق شوم و از تو اطاعت نمایم .
شیطان گفت : عجبا! همه از دست من مى گریزند و بیم دارند، تو مى خواهى با من دوست و رفیق شوى و حرف مرا قبول کنى و اطاعت نمایى !؟
آن شخص گفت : من با دیگران فرق دارم و تصمیم گرفته ام با تو رفیق باشم . شیطان خیلى خوشحال شد و گفت : قبول دارم ، اما به من قول بده که اسرار مرا فاش نکنى و به دیگران نگویى .
مرد مؤمن گفت : اشکالى ندارد و باهم عقد برادرى بستند. شیطان گفت : اول کارى که باید بکنى این که نماز را ترک نمایى ؛ زیرا هیچ چیز مانند نماز مرا ناراحت نمى کند و دل مرا به درد نمى آورد. نماز رنگ مرا زرد و پشت مرا خم مى کند، به واسطه نماز بیشترین مردم به بهشت مى روند. مرد مؤمن قبول کرد و گفت : دیگر چه اعمالى باید انجام دهم و چه دستورى مى دهى ؟
شیطان گفت : دروغ بسیار بگو، هر کجا دروغ گویند آن جا حاضر شو و به دروغ آنها گوش فرا بده ؛ زیرا بیشترین غضب الهى براى دروغ گویان است .
مرد مؤمن وقتى چنین شنید، سر به سوى آسمان بلند کرد و گفت : بار الها! از همین جا عهد کردم که تا زنده ام دروغ نگویم و هرگز نماز خود را ترک نکنم و آن را کوچک نشمارم ، هر کجا و در هر کارى باشم نماز خود را از اول وقت تاءخیر نیندازم و همان جا مشغول نماز شوم .
وقتى شیطان این را شنید، فریادش بلند شد و گفت : مگر نگفتى اسرار مرا فاش نکنى و هر چه بگویم انجام دهى ؟ مگر با من عقد اخوت نبستى ؟ چرا عکس گفته هاى من رفتار مى کنى ؟
مرد مؤمن گفت : خواستم ببینم از چه چیزهایى ناراحت مى شوى تا من همان ها را انجام دهم و مخالفت خود را با تو آشکار کرده باشم . وقتى چنین حرف هایى از آن مرد شنید ناله و فریادش بلند شد و خود را از ناراحتى بر زمین زد و گفت : اى واى ! از این دو سرى که هرگز به کسى نگفته بودم و تو فرا گرفتى و به عهد خود وفا نکردى من هم با خود عهد مى کنم که دیگر اسرار خود را به اولاد آدم نگویم