بند دهم
باران مى گرفته، به ساغر چه حاجت است؟
دیگر به آب زمزم و كوثر چه حاجت است؟
آوازه شفاعت ما، رستخیز شد
در ما قیامتىست، به محشر چه حاجت است؟
كى اعتنا به نیزه و شمشیر مىكنیم؟
ما كشته توأیم، به خنجر چه حاجت است؟
بىسر دوباره مىگذریم از پل صراط
تا ما بر آن سریم، به این سر چه حاجت است؟
بسیار آمدند و فراوان، نیامدند
من لشكرم خداست، به لشكر چه حاجتى است
بنشین به پاى منبر من، نوحهخوان، بخوان؟
تا نیزهها به پاست، به منبر چه حاجت است
در خلوت نماز، چو تحت الحنك كنم
راز غدیر گویم و شرح فدك كنم
بند یازدهم
از شرق نیزه، مهر درخشان برآمدهست
وز حلق تشنه، سوره قرآن برآمده است
موج تنور پیرزنى نیست این خروش
طوفانى از سماع شهیدان برآمدهست
این كاروان تشنه، ز هر جا گذشته است
صد جویبار، چشمه حیوان برآمدهست
باور نمىكنى اگر از خیزران بپرس
كآیات نور، از لب و دندان برآمدهست
انگشت ما گواه شهادت كه روز مرگ
انگشترى ز دست شهیدان برآمدهست
راه حجاز مىگذرد از دل عراق
از دشت نیزه، خار مغیلان برآمدهست
چون شب رسید، سر به بیابان گذاشتیم
جان را كنار شام غریبان گذاشتیم