وقتی برای موازی بودن راهی نیست!
«دو خط موازی، در بینهایت و در ابدیت هم به هم نمیرسند».
مرد
این را نمیدانست؛ وقتی تصمیمش را گرفت. میخواست موازی بماند؛ گفت: طوری
میرویم كه به هم نرسیم. برادهای كه در دورهای دلش پنهان بود، خندید؛ من،
اما نخندیدم. از پشت پلك تاریخ، مرد را میپاییدم و دلم میخواست بتواند
موازی بماند. زندگی من، به عاقبت تصمیم مرد گره خورده بود. تركیب عجیبی
بودیم:
من بیرون بودم؛ پشت پلك تاریخ!
مرد، وسط صحرا بود
و براده، در اعماق مرد
و یك تصمیم، ما را به هم میپیوست
شانه
در پیچ موجها فرو رفت و نرم تا شانههای زن پایین آمد. مرد در آیینه به
او خندید؛ نعلین پوشید و پردة خیمه را بالا زد. صبح صحرا را نفس كشید.
غلامی كه آب میآورد، از كنارش رد شد؛
«كاروانی را دیدم؛ همین نزدیكی. از
نام و نشانشان پرسیدم؛ حسین بن علی و همة خانواده و دوستانش بودند كه به
كوفه میرفتند».
دیدن یك كاروان دیگر، چیز عجیبی نبود. صحرا بزرگ بود؛
به اندازة عبور دهها قافله از كنار هم و این دل مرد بود كه برای این
عبور، بزرگ نبود. چشمهایش سیاهی رفت. ناگهان چه بلایی بر سرش آمده بود؟
پسر
پیغمبر در كاروانی، به كوفه میرفت. كجای این خبر، این همه او را برآشفته
بود؟ هیچ وقت به دشمنان این طایفه، نپیوسته بود؛ ولی باور هم نكرده بود كه
در قتل عثمان، شریك نبودهاند و بعد از آن كه پیراهن خونی عثمان، دلش را
چركین كرده بود، نزدیك خانوادة علی علیهالسلام نیامده بود و همان دورها
مانده بود؛ یك قدم پیش و یك قدم پس؛ بینابین راه! حالا پسر علی
علیهالسلام در كاروانی در چند قدمی، در حركت بود. چیزی در دلش، مثل اسفند
آتش دیده، جز زد.
غلام را صدا زد؛ «به همه بگو از كاروان حسین علیهالسلام
دور میمانیم و از دو راه جدا میرویم. هر جا هم كه آنها منزل كردند، ما
جلوتر یا عقبتر خیمه میزنیم».
من و براده، مرد را میدیدیم؛
او از درون و من از بیرون؛ ولی او هیچ كداممان را نمیدید! من كه بعدها
بودم و براده كه از پیشترها پنهان بود. مرد نمیدید كه این براده است كه
چون اسفند آتش دیده، جز میزند و به دیوارههای سینهاش میكوبد و نمیدید
كه این منم كه مشتاقانه مننتظرم تا او از راه دیگری به كوفه برود و همه
چیز را فراموش كند و بخورد و بگردد و خوش باشد.
زن، رو به روی آیینه، شانه به شانهاش ایستاد؛ «دو سه روزی است در فكری زهیر»!
- چیزی نیست.
- بعد از این همه سال، میشود چیزی را از هم پنهان كنیم؟
نمیشد؛ ولی مرد باز سعی كرد.
فانوس
را برداشت. دو ستاره از توی آیینه، او را تا شب صحرا، دنبال كردند.
نعلینهای مرد، در خاك نرم، فرو رفتند. غلام كنار آتش، چرت میزد؛
- نام این منزل كه امشب ماندهایم، چیست پسر؟
- زرود؛ آقا!
پشت
خیمهها، تپههای كوتاهی بود؛ از آنها بالا رفت. فانوس، پشت تپه را نور
پاشید. خیمههای كاروانی، آن سوی تپه، پیدا بودند و شترانشان به فاصلة یك
تپه، از شتران زهیر، خوابیده بودند. لرزید؛ از سرمای شب بیابان بود یا این
سوز سرد از درون ذرات تنش میوزید؟ ردایش را دور خودش پیچید. تند به خیمه
برگشت.
سفره، پهن و خیمه، گرم بود. انگشتان باریك و كشیدة زن، نانهای
گرد را در سفره میگذاشتند. كنار سفره نشست و رو به روی زن. لقمه برداشته
بود كه صدای مردی از پشت در خیمه آمد؛ «آقایم حسین، میخواهد تو را ببیند
زهیر»! لقمه در دستانش ماند؛ دور از دهان. طوری لرزید كه ردا افتاد. از
كدام درز خیمه، سوز شب بیابان میآمد؟ مات مانده بود.
چشمهای زن رو به
رویش شعله كشیدند؛ شاید برای این كه گرمش كنند. صدای زن چون عطری كه
بپاشند، روی تن خیمه ریخت؛ «پسر پیغمبر، تو را صدا كرده، تو تردید
میكنی»؟ جمله آن قدر تیز بود كه روح را شقه كند؛ «پسر پیغمبر، تو را صدا
كرده، تو تردید میكنی»؟ نعلینهایش را پوشید. نیمی از روحش را در گرمای
خیمه، پای سفره و رو به روی زن، جا گذاشت و نیمة دیگر را در شب صحرا، تا
پشت تپهها، با خویش برد.
براده از میان شقههای روح، بیرون جسته
بود؛ كودكانه بالا و پایین میپرید؛ دور خودش میچرخید و بر نعلینهای مرد
كه به سمت تپه میرفتند، بوسه میزد.
من نگران بودم. دلم توی خیمه بود.
من میخواستم هنوز به سمت كوفه دو راه باشد؛ برای رفتن و برای پیوستن و دو
كاروان باشد؛ ولی نبود؛ دیگر نبود. خط موازی، به سمت دیگری قوس پیدا
میكرد.
براده میخندید و من مدام میپرسیدم: «یعنی نمیشد موازی بمانی؟... بمانم»؟
زن،
پشت تپهها، فانوس را بالا گرفته بود و انتظار میكشید. صدای نرم قدمهایی
روی سكوت بیابان، موج میانداخت. سایة مرد، به تصویر واضحی تبدیل شد و
بعد به خودش. زن، خیلی زود فهمید. بعد از این همه سال، نمیشد چیزی را
پنهان كرد؛ «چشمهایش در چشمهای مرد، چیزی مثل عشق میدرخشید».
بیابان، سرد بود. مرد، نمیلرزید و كودكانه از شوق پر بود؛ «آقا را دیدم! گفت: با ما بیا! اسبم كجاست»؟ روی پا بند نبود.
همة
مردان را صدا زد؛ «میخهای چادر مرا بكنید و خیمهام را ببرید پشت تپهها؛
همه آزادید! بروید به خانههایتان. من دارم میروم. آقا صدایم كرد؛ بله،
بروید دیگر. اسب مرا هم بیاورید. زن! شمشیر مرا ندیدی»؟ نعلینهایش را
پوشید. زن پرسید: «چیزی جا نگذاشتی»؟ نه. هیچ چیز را جا نگذاشته بود؛ همة
روحش را داشت میبرد؛ همة آن چه را داشت، كف دستهایش گرفته بود و
میخواست بدود.
زن دوباره پرسید: «چیزی جا نگذاشتی»؟ زن خودش را میگفت
كه داشت جا میماند؛ توی آن خیمه؛ وسط صحرا؛ پشت تپهها! مرد ایستاد.
شانههای زن را گرفت و گذاشت عشقی كه در چشمهایش نشانده بودند، بپاشد روی
صورت زن. چشمهای زن، درخشید؛ از همان عشق. مرد گفت: «آزادی! تو را طلاق
میدهم. همة مهرت را میدهم. این مردان، تو را به قبیلهات باز
میگردانند؛ چون من دارم میروم».
زن ردایش را گرفت؛ «تو بروی همراه
پسر پیغمبر و من جا بمانم؟ میآیم»! راه افتادند؛ دوباره با هم؛ شانه به
شانه؛ به هم فكر نمیكردند؛ با هم به او میاندیشیدند. صحرا، ساكت بود و
فقط صدای چهار قدم میآمد.
زن پرسید: «وقتی رفتی، آقا چه گفت به تو»؟ شاید
منتظر شنیدن وعدهای بود؛ غنیمتی؛ بهشتی كه به مرد گفته باشد. تارهای مرد
از شوق لرزیدند؛ «گفتند سرت در راه ما بریده خواهد شد»!
زن در شگفتی
نماند؛ چیزی نپرسید. زن میفهمید؛ عشق را میفهمید. او بگوید سرت در راه
ما بریده خواهد شد. دلیل، كافی بود. برای همه چیز؛ برای سر از پا نشناختن؛
برای آن همه بیتابی، دلیل كافی بود.
هر چه گشتم، براده پیدایش نبود. مرد، شده بود براده یا براده تمام مرد شده بود؟ نمیدانم. من عزادار راه سوم بودم كه
از
دست میرفت؛ راه خوب بودن و با حسین علیهالسلام نبودن؛ راه با حسین
علیهالسلام بودن و همه چیز را نباختن. با هر گامی كه آن دو برمیداشتند،
راه سوم بیشتر از دست میرفت. خط موازی، میرفت كه منطبق شود.
من مانده
بودم و این نتیجة تلخ كه در عاشورا یا منطبق هستی (اَلْاَرْواحِ الَّتی
حَلَّتْ بِفِنائِكَ) یا متقاطع (شایَعَتْ وَبایَعَتْ وَ تابَعَتْ عَلی
قَتْلِهِ). در عاشورا برای موزای بودن، هیچ راهی نیست.
من مانده بودم و
این كه در عاشورا یا این سو هستی یا آن سو و انتخاب، چه سخت میشود وقتی
تو را به خیمه صدا نكردهاند و چیزی نگفتهاند كه حال خودت را بفهمی.
وقتی
قرار باشد با عقلت، عشق را انتخاب كنی، زهیر میشوی؛ هی باید پشت تپهها
پنهان شوی و با خودت بجنگی و بلرزی. من مانده بودم و وای!
وای اگر حضرت عشق به خیمه نخواندمان.
وای اگر قطب، برادة پنهانمان را صدا نزند!
غروب بود. زن، غلامش را صدا كرد؛ «این كفن را ببر و آقایت زهیر را كفن كن».
چیزی نگذشت كه غلام برگشت. غروب بود. غلام گفت: «پسر پیغمبر، كفن نداشت؛ روی خاك بود؛ نتوانستم زهیر را كفن كنم»!
(نویسنده : فاطمه شهیدی)