blank_page
تقویم رو که
نگاه کرد ، به شدت تحت تاثیر قرار گرفت.
اشک هایی که یکی یکی
می غلتید و از گونه می چکید رو پاک کرد.
از جاش بلند شد و به
سمت لباس هاش رفت.
تک تک لباس هاش رو زیرو رو کرد تا لباس
مشکی رو پیدا کرد.
پیراهن مشکی رو هیچ وقت دوست نداشت ،
چون همیشه یاد آور ناراحت کننده ترین لحظات زندگیش بود.
اما این بار ناراحتی جای خودش را با حس دیگری تقسیم کرده
بود.
.
.
.
با حس زیبای عشق
*********************
تو می آیی و
شهرمان به استقبال تو سیاهپوش می شود
تو می آیی و ما نیز به
احترامت سیاه پوش می شویم
تو می آیی که یادمان باشد زندگی
ارزش آن را ندارد که آزاده نباشیم
تو می آیی که یادمان آوری
اگر طالب حق هستیم در پی حقیقت هم بر خیزیم
تو می آیی که
زنده کنی در زندگی ما ، نام آزادگی را
.
.
.
تو می آیی که
بگویم :
مُحرم آمد و
شهـــــرم دگرگون
به سان
لاله های سرخ گلگون
مُحرم
آمـــــــــدی ، اما هنوزم
نشد برکربــــــلا دل را بدوزم
مُحرم آمدی
جانــــــــــم فدایت
شنیدم
غربتت را از صــدایت
مُحرم
آمــــــد و این آسمان هم
چــو دلها بغض دارد او
دَمادم
مُحــرم پاک
کن دل ، تا بگریم
شوم مَحرم
برایت خون بگریم
*****************************************************
دوستان عزیز و مهربان
اگر ازمتن لذت بردید، با نظری یادم کنید