آن وقت ها تازه صحبت طلبه شدنم بود.با اصرار ، پدرم را راضی کردم که هنگام تبلیغ مرا هم با خود به روستا ببرد.
وقتی به روستا رفتیم متوجه شدیم ظاهرا روحانی دیگری به نام ملاقلی به آنجا آمده و زندگی می کند .
پدرم خواست به احترام او برگردد ولی مردم اصرار بر ماندن ما داشتند.
از صحبت مردم فهمیدم که ملاقلی نباید روحانی درس خوانده وباسوادی باشد.
مخفیانه با پسر کدخدا ویکی دونفر از جوان های هم سن وسالم قرار گذاشتیم که به دیدن ملاقلی برویم
ملاقلی مردی بود حدود پنجاه ساله با قدی کوتاه ،هیکلی ، چاق ولباس شلخته وعمامه ای عجیب وغریب واز سرووضعش می شد
فهمید از آخوندهای معمولی که در حوزه درس خوانده اند نیست.
بالاخره من بچه آخوند بودم وفرق عمامه آخوندی وعمامه بلوچی وروستایی را می فهمیدم.
باخود گفتم شاید درویش یا صوفی است وشاید...
به ملاقلی نزدیک شدم بعد از سلام سر صحبت را باز کردم .هیچ چیزش به آخوندها شباهت نداشت وبی سواد بودنش تابلو بود
در حالی که به دنبال نقشه ای برای منصرف کردن پدرم از بازگشت به قم بودم
ادامه دارد