• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
فرهنگ پایداری (بازدید: 19439)
پنج شنبه 6/8/1389 - 10:39 -0 تشکر 246245
دشــــمــــن؛ طنز ِ جبهه ایی


اولین عملیاتی بود که شرکت می‌کردم.

بس که گفته بودند ممکن است موقع حرکت به سوی مواضع دشمن، در دل شب عراقی ها بپرند تو ستون و سرتان را با سیم مخصوص از جا بکنند، دچار وهم و ترس شده بودم.

ساکت و بی‌صدا در یک ستون طولانی که مثل مار در دشتی صاف می‌خزید، جلو می‌رفتیم.

جایی نشستیم.

یک موقع دیدم که یک نفر کنار دستم نشسته و نفس‌نفس می‌زند.

کم مانده بود از ترس سکته کنم. فهمیدم که همان عراقی سر پران است.

تا دست طرف رفت بالا، معطل نکردم.

با قنداق سلاحم محکم کوبیدم تو پهلوش و فرار را بر قرار ترجیح دادم.

لحظاتی بعد عملیات شروع شد.

روز بعد در خط بودیم که فرمانده گروهانمان گفت:

«دیشب اتفاق عجیبی افتاده، معلوم نیست کدام شیر پاک خورده‌ای به پهلوی فرمانده گردان کوبیده که همان اول بسم‌الله دنده‌هایش خرد و روانه عقب شده.»

از ترس صدایش را در نیاوردم که آن شیر پاک خورده من بوده‌ام!


چهارشنبه 20/7/1390 - 2:15 - 0 تشکر 373823

برادرم لبخند

در تیپ الغدیر یزد مسئول تبلیغات بودم. روزی در محل کارم مشغول تلفن کردن به فرماندهی تیپ بودم که بسیجی نوجوانی برای گرفتن امضا برگ پایانی نزد من آمد. اشاره کردم نشست. برگ پایانی را روی میزم گذاشت.
بعد از پذیرایی و گرفتن هدیه مرسوم آیت‌الله سید روح الله خاتمی (ره) که عبارت بود از جانماز و شیشه عطر و یک عدد تسبیح مخصوص رزمندگان، دیدم نشسته و خیره خیره مرا نگاه می‌کند. حس کردم می‌خواهد حرفی بزند رویش نمی‌شود.
پرسیدم: کاری داری پسرم؟ گفت: می‌خواهم شما از من راضی باشید. با تعجب پرسیدم: برای چی؟ گفت: بالآخره...! گفتم راضی‌ام.
پرسید: نمی‌خواهید بدانید برای چه؟ با خونسردی گفتم: نه! اهمیتی ندارد. گفت: ولی من مایلم بگویم. بعد گفت شلمچه که بودیم، در یک روز بارانی بعد از اینکه در سنگرمان آب افتاد، آمدم بیرون و گوشه‌ای در آفتاب نشستم که خمپاره از گرد راه رسید. زود خودم را انداختم داخل کانال. چند لحظه بعد خمپاره دوم رسید و صاف خورد کنار الوارها و من زمین خوردم. دست و پا و گوشه ابرویم زخمی شد.
دیگر آخرهای کانال بودم، با خستگی و ناراحتی و درد هرطور بود خودم را از روی زمین بلند کردم. خمپاره سوم از بالای سرم گذشت. خواستم از جایم حرکت کنم که چشمم افتاد به تابلویی که روی آن نوشته شده بود: «برادرم لبخند. تی – 18k».

می‌دانستم کار شماست. به‌ حال خودم نبودم. شروع کردم به فحش دادن و بد و بیراه گفتن. بعد با سنگ و هر چی دم دستم بود افتادم به جان تابلو و تابلو را خرد کردم. با این وصف آرام نشدم. خیلی بهم برخورده بود. حرف که به اینجا رسید، سرش را پایین انداخت و آهسته گفت: منو ببخشید. رفتم جلو و او را بوسیدم و گفتم: من هم شاید جای تو بودم همین کار را می‌کردم. خدا ببخشد.

سایت ساجد

پنج شنبه 21/7/1390 - 10:48 - 0 تشکر 374061

سلام

آخی... جالب بود!!!

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

سه شنبه 26/7/1390 - 1:53 - 0 تشکر 376281

عملیات مورچه‌های كم‌خون

حسین ابراهیمی

ناهارمان را خورده بودیم و سه نفری توی سنگر لم داده بودیم. گاه‌گاهی صدای خمپاره‌ای از دور به گوش می‌رسید و اگر محل انفجار نزدیک‌تر بود، سقف سنگر تکانکی می‌خورد. یونس روی سرش چفیة خیسی انداخته، به پشت خوابیده بود. هرچه بچه‌ها در گوشش می‌خواندند که بابا این‌جور خوابیدن، خوابیدن شیطانی است، به گوشش نمی‌رفت که نمی‌رفت. مجتبی مشغول نوشتن خاطراتش بود که یکهو مهدی دم در پیدا شد. نفس‌نفس می‌زد. مكثی كرد، آب دهانش را فرو داد و گفت: یکی زخمی شده، خون زیادی ازش رفته. پاشید بروید بهداری؛ خون لازم دارند.

مجتبی با لحن آرامی پرسید: کی بوده؟

مجتبی همیشه تو این‌جور کارها پیش‌قدم بود و پدر خودش را درمی‌آورد. نیم‌خیز شد بالای سر یونس و تکانش داد.

ـ پاشو! پاشو! عملیات است.

یونس بیدار شد، با دست دهان و دماغش را مالید و پرسید: چی شده؟

و بعد تلپی افتاد سر جای اولش. گفتم: خستگی جناب‌عالی درآمد؟

مجتبی قضیه را برای یونس جا انداخت. عاقبت یونس بیدار شد. سه نفری شال و کلاه کردیم و از سنگر بیرون رفتیم. عصر گرمی بود. تا بهداری راه زیادی نبود. مجتبی گفت: روزی مورچه‌ای می‌رود خون بدهد...

یونس گفت: مگر مورچه‌ها هم خون می‌دهند؟

گفتم: دِهه! پس چی فکر کردی؟

مجتبی گفت: مثل این‌كه داشتیم گل لگد می‌کردیم‌ها.

گفتم: عیبی ندارد، شما ادامه بده.

مجتبی گفت: یک روز یک مورچه‌ای می‌رود خون بدهد، پرستاره می‌گوید می‌خواهی چند سی سی خون بدهی؟

یونس گفت: مگه مورچه‌ها خون دارند؟

مجتبی گفت: گوش بده بابا! مورچه‌هه می‌گوید من این حرف‌ها سرم نمی‌شود؛ بشکه را بردار بیاور.

پقی زدم زیر خنده. یونس گفت: خب! آخرش چی شد؟

گفتم: ای بابا! تو هم!

رسیدیم به چادر بهداری. چندتا از بچه‌ها توی صف ایستاده بودند.گفتم: همین جا وایستیم.

نوبتمان که شد، برادر رحیمی گفت: بیماری‌ای، چیزی ندارید؟

گفتم: من تب مالت داشتم.

بعد رو کردم به یونس.

ـ البته مال آن قدیم‌ندیم‌هاست.

یونس گفت: قدیمه قدیمه‌ها.

برادر رحیمی گفت: برو جانم، شما اصلاً نزدیک این‌جا نشو.

نفس راحتی کشیدم؛ آخر من از خون دادن می‌ترسیدم. بعد از یونس پرسید: خب برادر! شما چی؟ شما بیماری خاصی...

یونس کمی فکر کرد و گفت: نه، فکر نکنم. مورد خاصی نبوده.

ـ مطمئن؟

ـ نه! صبر کن یک کم فکر کنم.

یونس سرش را بالا آورد و شروع کرد به فکر کردن. بعد گفت: آره، مطمئن! امضا هم می‌دهم.

ـ خب پس برو بشین روی آن صندلی، آستینت را هم بزن بالا.

خنده بر لبان یونس آمد. به حرف دکتر گوش کرد و رفت و نشست روی صندلی. برادر رحیمی کیسة خون را آماده کرد و داد بهش. پشت کرد به او و گفت: می‌دانی گروه خونی‌ات چیه؟

همان موقع یونس از پشت سر زد به شانة برادر رحیمی و گفت: می‌بخشید! یک موردی هست. البته چیز خاصی نیست‌‌ها.

ـ بفرما!

ـ بی‌ادبی است.

ـ بفرمایید!

ـ بی‌ادبی است. بنده اسهال دارم.

برادر رحیمی خنده‌اش گرفت. گفت: بیا برو بیرون، بیا برو بیرون.

ما هم خنده‌مان گرفته بود. نوبت مجتبی رسید. برادر رحیمی گفت: شما هم بیا از خیرش بگذر. اگر خون ندهی، می‌میری؟

ـ نه برادر! شما کارت را بکن.

ـ بیماری قلبی‌ای، تب مالتی، اسهالی، چه می‌دونم زهر ماری، چیزی نداری؟

مجتبی آب دهانش را قورت داد و گفت: نه!

ـ راستش را بگو.

مجتبی باز هم فکر کرد و گفت: نه! هیچی.

ـ برو بنشین آن‌جا.

من و یونس دم در منتظر بودیم و با هم اختلاط می‌کردیم. گفتم: حیف شد! توفیق ریختن خون در راه خدا را از دست دادیم.

یونس گفت: آره، حیف شد. می‌گم، آدم اسهال داشته باشد، چه ربطی به خونش دارد؟

لبخندی زدم. بعد هر دوتامان ساکت شدیم. یونس صدایش را عوض کرد و شبیه کسی که رفته است بالای منبر و دارد سخن‌رانی می‌کند گفت: مشکل جهان اسلام دو مطلب است؛ یک، فلسطین اشغالی؛ دو، عامو یونس اسهالی.

و دوباره زدیم زیر خنده. نگاهم به مجتبی بود که خونش را تو شیشه می‌کردند. مجتبی چشمانش را بسته بود و معلوم بود فشار زیادی را دارد تحمل می‌کند. پلاستیک تا نیمه پر شده بود که مجتبی دستش را بی‌هوا بالا برد. آقای رحیمی را صدا زدم.

ـ حاجی! حاجی! مثل این‌كه حالش بد شده.

آقای رحیمی دوید بالای سر مجتبی.

ـ چیزیت شده؟

صدای مجتبی از ته چاه در‌می‌آمد.

ـ سرم دارد گیج می‌رود، سرم دارد... بس کنید!

ـ نه بابا! این‌جوری که نمی‌شود. یک کم دیگر صبر کن. این‌جوری خونت هدر می‌شود.

رنگش عین گچ سفید شده بود. هرجوری بود، تحمل کرد. برایش ساندیس و کیک آوردند. آب از لب‌ولوچه‌مان سرازیر شده بود. مجتبی از حال رفته بود، نمی‌توانست ساندیس و کیکش را بخورد. برادر رحیمی به کمکش آمد.

ـ صاف بنشین،‌ها باریکلا! سرت را بیاور جلو.

به یونس گفتم: بَه! چه حالی می‌کند مجتبی.

یک‌دفعه حال مجتبی به‌هم خورد و هرچه را بلعیده بود، بالا آورد و ریخت روی پیراهن خاکی‌اش. چند نفر دیگر آمدند کمک و شروع کردند به تمیز کردن. مجتبی را آوردیم نزدیک در و نشاندیمش روی صندلی. یونس گفت: آخر مورچه جان! کی بهت گفته بود خون بدهی؟

گفتم: ساندیس و کیکت را هم حرام کردی. بابا! اگر نمی‌خواستی، می‌دادی به من.

مجتبی حال حرف زدن نداشت.

ـ ول کنید بابا! شما هم وقت گیر آورده‌اید.

حالش که جا آمد، پاشدیم و آرام‌آرام رفتیم سنگر. یونس دنگش گرفته بود تکه بپراند.

ـ سنگر جان، سنگر جان! ما داریم می‌آییم.

ـ سه نفر از رزمندگان اسلام در یک عملیات خونی، ضایع شدند و دست از پا درازتر برگشتند سر جاشان.

ماهنامه امتداد

شماره 64، خرداد 1390

سه شنبه 26/7/1390 - 21:1 - 0 تشکر 376736

خیلی باحال بود

          کربلای جبهه ها یادش به خیر       سرزمین نینوا یادش به خیر               

 

       "شادی روح امام و شهدا صلوات"          

 

                                               

 
 
جمعه 13/8/1390 - 2:49 - 0 تشکر 382995

جیرجیرك بلبلی بزن!

شبانه داشتم برای دیدن یكی از فرماندهان جایی می رفتم، دیدم دو نفر دارند می آیند سمت ما. اولش با خودم گفتم برم و بترسونم شون. ولی جلوتر كه رفتم دیدم از بچه های اطلاعات عملیات هستن و همین باعث شد تا برم و یواشكی به حرفاشون گوش بدم. دیدم یكی شون (عباس گنجی) از نیروهای خودم هست و خودم اطلاعات عملیاتی اش كرده بودم. رفیق عباس كه اسمش یادم نمی یاد، داشت به عباس می گفت: «چه كار كنیم تا مثل دفعه پیش تو عملیات همدیگه رو گم نكنیم؟ چون بچه های اطلاعات عملیات شبانه باید می رفتن در دل دشمن و برای اینكه دشمن متوجه آنها نشه، با احتیاط كامل و در سكوت تمام كار می كردند و همین باعث می شد تا همدیگه رو گم كنند و چون نمی تونستن همدیگه رو صدا كنن، باید با احتیاط و تنها برمی گشتن عقب. تازه در آن عملیات عباس و رفیقش كه همدیگه رو گم كرده بودن در 20 متری هم قرار داشتن ولی از هم خبر نداشتن! عباس گفت: «به نظر من باید یه صدایی مثل صدای یه حیوون از خودمون در بیاریم كه عراقی ها شك نكنن.» عباس و رفیقش در رأس الخط دو قرار داشتن و منو نمی دیدن ولی من اونا رو می دیدم. شروع كردم به در آوردن صدای جیرجیرك! رفیق عباس متوجه صدا شد و گفت: «عباس صدا رو می شنوی؟ این صدای خوبیه ها!» بعد ادامه داد: «جیرجیرك یه بار دیگه بزن!» منم صدا در آوردم. دوباره گفت:«دو تا بزن» منم دو تا زدم. عباس كه چشماش گرد شده بود، با صدایی پر از تعجب به رفیقش گفت: «این جیرجیركه به حرف تو گوش می كنه!» رفیقش هم یه نمه حال كرده بود، یه بادی تو گلو انداخت و با غرور گفت: «بله ما سیم مون به اون بالا وصله. تو و بچه های پادگان منو قبول ندارین.»
باز دوباره گفت: «جیرجیرك پنج تا بزن ... جیرجیرك بلبلی بزن ... جیرجیرك چهار تا بزن...» من هم به حرفش گوش می كردم و هی صدا در می آوردم. یه 15 دقیقه ای بساط همین بود. دیگه خسته شدم و از تو گودی بیرون اومدم و داد زدم: «بسه دیگه پدر منو در آوردین. هی پنج تا بزن، سه تا بزن ، بلبلی بزن »
اونا كه حسابی ترسیده بودن، فریادزنان و در حالی كه دمپایی هاشون به هوا پرتاب می شد، پا به فرار گذاشتن. منم هی داد زدم: «عباس فرار نكن منم عسگری! بابا چقدر ترسویید!» رفیقش هم می گفت: «عباس خالی می بنده در رو... جنه»
گذشت ... رفتم پیش فرمانده! بعد از صحبت مون دیدم عباس و رفیقش پا برهنه و نفس زنان در حالی كه ترس از چهره شون می بارید اومدن سنگر فرماندهی و وقتی منو دیدن، برق از چشماشون پرید. رو كردم بهشون گفتم: «حالا دیگه ما جن شدیم؟» بعد همه زدیم زیر خنده و رفتیم. بعدها تو عملیات های بعدی اون صدای جیرجیرك هم خیلی به دردشون خورد.

راوی: سردار عسگری

چهارشنبه 2/9/1390 - 3:10 - 0 تشکر 391417

روزی روزگاری یکی از روزهای جنگ ، با شنیدن سر صدا از سنگر بیرون ریختند ؛ رفته بود گلاب به روتون دستشویی و حالا با این سرو صدا………….!
بچه ها ماتشان برده بود . یک عراقی دستهایش را به حالت تسلیم بالا گرفته بود.
و التماس کنان می آمد ؛ «ابوالفضل» هم پشت سرش .همه باخودشان فکر می کردند
او که اسلحه نداشت،پس چطوری اسیر گرفته؟
جلوتر که آمدند ، بچه ها ازخنده روده بر شدند ، وقتی دیدند
ابوالفضل لوله آفتابه را پشت عراقی ها گذاشته و با عربی دست و پا شکسته داد و فریاد می کند.
او هم رفت یادش بخیر و روحش شاد


راوی پدر شهید ابوالفضل نوروزی ، منبع : وبلاگ قبله داران قبیله قیام

پنج شنبه 3/9/1390 - 19:6 - 0 تشکر 392142

قلوه سنگ

اولین غذایی که بعد از عروسی مان پختم،استامبولی بود.از مادرم تلفنی پرسیدم.اما شد سوپ؛

از بس که آبش زیاد بود!کاسه کاسه کردم و گذاشتم سر سفره.منوچهر می خورد و به به وچه چه می کرد؛

اما خودم رغبت نکردم بخورم.روز بعد گوشت قلقلی درست کردم؛شده بود عین قلوه سنگ.

منوچهر با آن تیله بازی می کرد. می گفت:«چشمم کور ودنده ام نرم.تا خانم،آشپزی یاد بگیرند،هرچه

درست کنند،می خوریم؛حتی قلوه سنگ.»

می خورد و به من می گفت:«دانه دانه بپز،یک کم دقت کن تا یاد بگیری.»

شهید منوچهر مدق

          کربلای جبهه ها یادش به خیر       سرزمین نینوا یادش به خیر               

 

       "شادی روح امام و شهدا صلوات"          

 

                                               

 
 
جمعه 4/9/1390 - 6:55 - 0 تشکر 392278

خیلی باحال بود سردار:))

جمعه 4/9/1390 - 21:53 - 0 تشکر 392693

بیا خواستگاری خواهر من!

آمده بود مرخصی بگیرد.یک نگاهی بهش کرد و گفت:«می خواهی بری ازدواج کنی؟»

گفت:«آره،می خواهم برم خواستگاری.»

درنگی کرد و گفت:«خب بیا خواهر منو بگیر.»

خوشحال شدو گفت:«جدی می گید آقا مهدی؟»

آقا مهدی گفت:«به خانواده ات بگو برن ببینن،اگه پسندیدن،بیا مرخصی بگیر برو.»

بنده خدا در پوست خودش نمی گنجید.دویدو رفت مخابرات.تماس گرفت و به خانواده اش گفت:

«فرمانده لشگرمون گفته بیا خواهر منو بگیر،برید خواستگاریش...»

بچه های مخابرات مرده بودند از خنده.پرسیده بود:«چرا می خندید؟خودش گفت بیا خواستگاری خواهر من!»

گفته بودند:«آقا مهدی سه تا خواهر داره،دوتاشون ازدواج کردن،یکی شون هم یکی،دو ماه بیشتر نداره!»

شهید مهدی زین الدین

          کربلای جبهه ها یادش به خیر       سرزمین نینوا یادش به خیر               

 

       "شادی روح امام و شهدا صلوات"          

 

                                               

 
 
سه شنبه 11/11/1390 - 23:27 - 0 تشکر 424467

انار بارون!

رفته بودیم خانه یکی از پیش مرگ ها؛مهمانی.

جماعت،گوش تا گوش نشسته بودند که دیدیم برق خانه قطع شد.

حالا همه به هول و ولا افاده بودیم که نزنند محمود را،طوریش نشود.

هرچه می گشتیم محمود را پیدا نمیکردیم.یک چیزهایی هم مدام می خورد توی سر و کله مان.

نیم ساعتی طول کشید.بالاخره برق وصل شد.

دیدیم محمود یک گوشه ایستاده و هر و هر به همه می خندد.

زده بود با انار،کله همه را قرمز کرده بود و آن گوشه می خندید.

شهید محمود کاوه

          کربلای جبهه ها یادش به خیر       سرزمین نینوا یادش به خیر               

 

       "شادی روح امام و شهدا صلوات"          

 

                                               

 
 
برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.