سلام.
دوست داشتم کمک کنم ولی چون شماره داره و نوبتیه خوب نیست .
چون هم روندش کنده و هم داستانمون میشه مثل این پارچه ها چهل تیکه بلکم بیشتر ...
ما یه معلم ادبیات داشتیم ...
سر کلاس انشا مگفت که خیال بافی کنید و بیاین پا تخته بگید ...
من خجالتی بودم نمی رفتم ولی یه بار از رو دفتر نمره خوند ...
رفتم ...
پاهام می لرزید ...
بچه ها هم زیر زیرکی می خندیدن ....
خلاصه امد چشمام رو بست و منم شروع کردم ...
درخت خونه ی بابابزرگ جوجه هاشو می خورد ... من به مورچه ها شکلات می دم تا برن از زیر زمین ریشه هاش رو گاز بگیرن ... من به باد می گم برگ هاش رو بکنه ... میوه هاش رو بندازه واسه من .... من به دیوار های کاهکلی خونه بابابزرگ می گم که قد بکشن تا خورسید هم با درخت قهر کنن ...
خودم هم خندم گرفته بود ....
ولی معلمون کلی ذوق کرده بود ...
یه دفتر سفید بی خط بهم داد گفت خیال بافی هات رو نقاشی کن و انشاتو زیرش بنویس ....
خدا بیامرزتش...
مقصود اینکه یه کارگاه خیال بافی بزنید شاید کسی خواست خیالش رو نقاشی کنه