سلام
این تاپیک مخصوص مطالب اشعار و... طنز ادبی است
البته با رعایت قوانین سایت محترم تبیان (به دور از تمسخر و اهانت و تحقیر صنفی و قوم و ملیتی و...)
روزهاتان پرتقالی باد!
کل آیتم ها 238
اندر حکایت محارب بودن زن ملا مشغول پر کندن چند مرغ بود. گربه ای آمد و یکی از مرغ ها را قاپید و فرار کرد. زن فریاد زد: ملا، گربه مرغ را برد. ملا از توی یکی از اتاق ها با صدای بلند گفت: قرآن را بیاور!گربه تا این را شنید مرغ را انداخت و فرار کرد. گربه های دیگر دورش جمع شدند و با افسوس پرسیدند:تو که این همه راه مرغ را آوردی چرا آنرا انداختی؟گربه گفت: مگر نشنیدید گفت قرآن را بیاور؟گربه ها گفتند قرآن کتاب آسمانی آنهاست به ما گربه ها چه ربطی دارد؟گربه گفت اشتباه شما همین جاست ملا می خواست آیه ای پیدا کند و بگوید از این به بعد گوشت گربه حلال است و نسل مان را از روی زمین بردارد!!!!!
دیگر به حكیمان وطن نیست امیدی هم خسته ز بیرونم و هم خستهام از توهر قدر كه از زیر بدم بدترم از رو از نسخة ی بیمصرف هر دكتر بیخیرشد خانة ی مسكونی من سیلوی دارو یك بار پس از مصرف بیدقت یك قرصتا صبح زدم روی تشك پشتك و وارو دیگر به حكیمان وطن نیست امیدیاز بس متخصص زده بیرون ز ابرقو چون خاصیتی نیست در این قوم محال استامید بهی داشتن از شلغم و كاهو از اردك و مرغابی و گنجشك و حواصیلشد بیشتر آمار فلاطون و ارسطو یک عمر به تحقیق و پژوهش گذراندندشد حاصلش این نکته ی باریکتر از مو : صد سال اگر بر لب جویی بنشینیهرگز گذر عمر نبینی لب آن جو ! از قصة ی سوراخ و دم موش گذشتیمحاشا كه رعایت شود اندازة ی جارو! دور است سرِ آب در این بادیه افسوسما را به بلم نیست به جز دستة ی پارو با اینکه دو بیت از غزلم غیر ضروری ستیک قافیه مانده ست مگر می روم از رو !! ناصر فیض
خرد دیوانه کُن ، مردی خردمندکزو گریان شدی ، هر گونه لبخندچو خالی دید ، تختِ پادشاییبرآن بَر شد ، به رختِ بی نواییفرو انداختند و ؛ زدَندَشبدیدش پادشا گریان به بندشبگفتا از چه او گریان شدستیز تحقیر ار ؛ ز دردِ چوبدستیبگفتا گریه ام بر حالِ شاه ستنه بر حالِ خودم ؛ ایزد گواه ستبه یک دم پادشایی ، این چنیینمچه آید بر تو، من، در فکر اینمبه یک دم پادشایی ، تیره روزیستچه آید بر تو با این دوزخی زیستکه گر در باختر باشی ، به خاورستم بینند ؛ پرسندت ، به محشرمهدی فرزه
شادی از بهر چیست ؟ پاسبان مردی به راهی دید و گفتا كیـــستی ؟ گفت : فـــــردی بی خیــــال و فارغ و آزاده ام گفت : از بهر چه می رقصی و بشكن می زنی ؟ گفت : چون دارای شور و شوق فوق العاده ام گفت : اهل خاك پاك اصفــــــــــهانی یا اراك ؟ گفت : اهل شهر آباد و خــــــوش آبــــــــاده ام گفت : خیلی شاد هستی ، باده لابد خورده ای گفت : هم از باده خور بیــــزارم ، هم از باده ام گفت : از جام وصال نازنینـــی ســــرخوشــــی ؟ گفت : از شهوت پرستی هم دگر افــــــتاده ام گفت : پس شاید قماری كرده ، پولی برده ای گفت : من در راه برد و باخت پا ننـــــــــهاده ام گفت : پولی از دكان یا خانه ای كش رفته ای ؟ گفت : دزدی هم نمی چسبد به وضع ساده ام گفت : آخر هیچ ســـرگرمی نداری روز و شب ؟ گفت : سرگرم نمازو ســــجده و ســـجاده ام گفت : لابد ثروتی داری و دلشــــــادی به پول ؟ گفت : من مستضعف و مسكین مادر زاده ام گفت : آیا راستــــی آهی نداری در بـــــساط ؟ گفت : خود پیداست این از وصله لـــــباده ام گفت : گویا كارمـــــــند ســـــاد ه ای یا كارگـــر ؟ گفت : بیـــكارم ولی از بــــــهر كار آمــــــاده ام گفت:بیكاری وبی پولی؟پس این شادی زچیست ؟! گفت : یك زن داشتم ، اینك طلاقــــش داده ام
لنگه كفش گفتند نبرد کیف از لنگه ی کفش نه ما و نه هیچ طیف از لنگه ی کفش یک عده به نقد این عمل لاف زدند!حق با آنهاست ! حیف از لنگه ی کفش ناصر فیض
خیابان شد قرق با ادعای حل مشكل هاومشكل شدعبور از شهر بر ول ها و نا ول هامن آنجا بودم اما اشتباهی هم نمی كردمگرفتند اشتباهاً بنده را هم با اراذل ها!مرا بردند آنجایی كه نامش رفته از یادمگروهی را هم آوردند آنجا از منازل ها!نه قتلی كرده بودم نه به سرقت متهم بودمشبی را صبح كردم پیش سارق ها و قاتل هابه آنها گفتم:آخر!جرم من؟ گفتند:می فهمی!كه جرمت بستگی دارد به خیلی از مسائل ها!اگرتنهانشستی روی جدول،اینكه جرمی نیستولی گویا نشستی با كسی روی جداول ها!تو را از دلبران و گلرخان شهر سهمی نیستكه مال دیگرانند این پری روها و خوشگل هاتو استادی مگر هنگام تعطیل مدارسها!مرتب می روی چون سایه دنبال محصل ها!؟نمی دانم كجا!در محفلی دیدم ؟! شنیدم؟!نه!خجالت می كشم ازشرح آن شكل و شمایل ها!نمیدانم چه معنی داشت آن اوضاع نا مطلوبنمیدانم چه رنگی داشت آن رژها و ریمل ها!گرفتم جلب كردیم آنچه مجنون بود با لیلیكجا باید نگهداریم از این عشاق محمل ها!؟ ناصر فیض
این بار میبرند كه بازنده ات كنندیعنی كه،در گذشته ی آینده ات كنند!از آن زمان بترس كه عریان و هاج و واجپیش نگاه آینه شرمنده ات كنندناصر فیض
دراز كردم و دستم به آن جلو نرسیدرسید، اما دستم به زلف تو نرسید درست مثل همان روز اول خلقتبه من از آن همه جز چند برگ مو نرسیدناصر فیض