بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیكم
یادش بخیر ده سال پیش همین موقع ها بود كه در تكاپو رفتن به كلاس اول بودم.
همه بچه ها با مادراشون تو مدرسه حاضر بودن ولی من با مادربزرگم رفتیم به مدرسه به خاطر مریضی مادرم.
از این كه مادر بزرگم هم امده بود باهام خیلی خوشحال بودم ولی دوست داشتم مادرم هم كنارم حضور داشته باشه.
دیگه رسیده بودم به دم در مدرسه :D
خیلی از بچه ها از والدینشون جدا نمیشدن و همش در حال گریه كردن بودن(شما كه از اون دسته نبودید؟؟؟)
ولی من دوست داشتم هر چه زودتر مادربزرگم از مدرسه بره بیرون (عشق به مدرسه):D
بعدش زنگ را زدن و همه كلاس اولی ها را تو صف مرتب كردن و بعد از كلی سخنرانی و خوش آمد گویی رفتیم به كلاس درس!
اون موقع ها به هر دانش آموز یه كارت میدادن كه باید روی روپوش نصب میكرد ولی من همون روز اول اون كارت را گم كردم: Dو خدارا شكر تا آخر سال دیگه بهم كارتی ندادن (منم از خدا خواسته)
بعد از چند روز هم یكی از كتاب هام را گم كردم (كلا در حال گم كردن بودم:D)
از دفتر ها م هم بهتره واستون نگم(خودتون حدس بزنید!)
فعلا تا همین جا بسه
موفق و موید باشید.
یا حق.