برکت قبول
از جوانمردی
قبول چیزی است که از حکیمان می شنود اگرچه آن را نفهمد، برکت قبول، او را
به
فهم آن می رساند.
عارفی گفت: مدّت ده سال نزد پیران می نشستم و آنان
در این علم سخن می گفتند و من گفتار
آنان را نمی فهمیدم و انکار هم نمی کردم، فایده من از پیران این بود که
جمعه به جمعه می آمدم و
به آن چه می گفتند گوش فرا می دادم و آن ها را حق می دانستم گرچه نمی
فهمیدم، به انکار آنان هم
نمی پرداختم. مدتی نگذشت که چون مسأله ای پیش می آمد به خانه من می آمدند و
می گفتند
مسأله ای چنین و چنان در جریان است دوست داریم که تو آن را بشنوی، یا سخنی
بدین گونه.
قبولِ رفاقت
از جوانمردی، قبول رفاقت از طرف
یاران و ایثار به موقع بر آنان است.
از بزرگی به نام ابوتراب نقل می
کنند که: ابوتراب در موسم حج به حرم آمد. یک خراسانی هم
با ده ها هزار درهم آمد و گفت: ای ابوتراب! این ها را بگیر، شمرد و گفت: آن
ها را در این جا بریز.
ابوتراب آن ها را در پیش روی او بر خاک ریخت و دو درهم برداشت و به دوستی
گفت: بدین دو
درهم خرقه ای بخر، دِرهم ها را بخش بخش کرد و مشت مشت در آن ها تصرّف می
کرد. به دیگر
فقرا هم خبر داد. نزدیک بود که پول ها تمام شود، مردی به وی گفت دوستان تو
چند روز است که
چیزی نخورده اند. مشتی برگرفت و گفت برای آنان هم چیزی بخر. زنی آمد و گفت:
ای ابوتراب!
می خواهی هلاک شوم؟ گفت: ببینید اگر چیزی مانده به این زن بدهید گشتند و دو
درهم یافتند و
آن ها را به آن زن دادند.
اخلاق مریدان
از جوانمردی، خوی
جوانمردان است که سرّی سقطی ما را از آن آگاه ساخت.
سرّی سقطی گفت:
«خوی مریدان پنج چیز است:
قدمی برنمی دارد که هوای نفس، لذّت اراده و
میل و شهوت در آن باشد؛
از چیرگی خواهش ها و سرکشی و سخت مرامی
بیرون است و قصد پنج چیز دارد: نا امیدی
از چیزی که در دست مردم است، دست و شکم خود را آزار نمی دهد، به ریا و
دورنگی اعتقاد
ندارد؛ به برتر از خود اقتدا می کند، در پنج چیز پرهیز و پارسایی دارد در
هر چیزی که فناپذیر
است، در مردم، در شهوات، در ریاست طلبی و در مدح و ثنا گفتن.
به پنج
چیز رغبت و علاقه دارد: به نعمت های بهشت رغبت دارد و دنیا در نزد او پلید
است، و
به راستی علاقه دارد و دلش بیمناک است، به همنشینی اولیا مایل است و از
همنشینی مخالفان
بیزار، به هر چه خدا از آن خرسند شود میل می کند، و به هر چه جاهل از آن
بپرهیزد روی می آورد.
از جوانمردی، تحمّل آزار در راه خدا بعد از
معرفت به اوست.
بزرگی گفت: در سرزمین مصر می رفتم. کودکانی را دیدم
که مردی را با سنگ می زدند. به آنان
گفتم: از این مرد چه می خواهید. گفتند: دیوانه است و می پندارد که خدا را
می بیند. گفتم: برای من
از او دست بردارید. دست برداشتند. داخل شدم و جوانی دیدم که پشت خود را به
دیوار تکیه داده
است. گفتم خداوند رحمتت کناد، در آنچه کودکان می گویند نظر تو چیست؟ گفت:
چه
می گویند؟ گفتم: آنان گمان می کنند که تو می پنداری خدا را می بینی. ساعتی
ساکت ماند و آن گاه
سرش را بلند کرد، اشک هایش بر گونه ها روان بود و گفت: به خدا سوگند از
وقتی که او را
شناخته ام او را گم نکرده و از دست نداده ام، و گفت:
;همّت عاشق در ملکوت می گردد
|
;دلش اوج می گیرد و زبانش خاموش است
|
;و نیز سرگردان و پریشان می گفت
|
;ای بلند مرتبه ای که دست به تو نمی رسد
|
;ما از گل هستیم درود بر تو
|
;این زندگانی کالاست و با مرگ گام ها برابر می شود |
منبع