• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 9373)
پنج شنبه 21/5/1389 - 19:54 -0 تشکر 220414
رمان ((تلخ و شیرین))- شادی داودی

رمان((تلخ و شیرین))-شادی داودی 

داستان دنباله دار قسمت اولشهریور ماه بود.از وقتی اسمم رو در قبول شدگان كنكور اونهم در دانشگاهﺁزاد تهران دیده بودم به جای اینكه مثل تمام قبول شده ها ازخوشحالی به حد انفجار برسم اما احساس خوبی نداشتم!تمام تلاشم رو كرده بودم تا دانشگاه سراسری قبول بشم اما نشد!بعد از ساعتها ایستادن درصف خرید روزنامه وقتی اسمم رو درصفحه مربوطه دیدم هیچ احساسی نداشتم حتی تبریك چندین دختر و پسركه حدس زده بودن قبول شده ام رو بی جواب گذاشتم و روزنامه رو به یكی ازاونها دادم و راه افتادم.بابا یك كفش فروشی نزدیك بازار داشت و از راه همون مغازه و درﺁمدش امرار معاش میكردیم...فكر میكردم مخارج تحصیل دانشگاهی من اونهم با اون شهریه ها برای بابا خیلی سنگین خواهد بود ﺁخه از طرفی دیگه رضا هم بود كه البته رضا هیچ وقت نگذاشته بود خرج تحصیلات دانشگاهش رو بابا بپردازه و درتمام این سالهایی كه به دانشگاه قزوین رفت و ﺁمد میكرد درعین حال سركار هم میرفت و به خاطر همین موضوع بود كه من فكر میكردم نباید از بابا توقع داشته باشم كه خرج تحصیل من رو بده!میدونستم اگر عزیزجون بفهمه هرطور باشه من رو راهی دانشگاه خواهدكرد اما از واقعیت نمی تونستم فرار كنم میدونستم كه خرج و گرانی بیداد میكند و حالا قبولی من در دانشگاهﺁزاد خرجی بود اضافه برتمام خرجهای دیگه...وقتی رسیدم جلوی درب حیاط هوا تاریك شده بود.میدونستم الان عزیز جون كلی نگرانم شده...صدبار تسبیحش را دور زده و صلوات فرستاده تا من هرچه زودتر به خانه برسم.ﺁنقدر مهربان بود كه تصورش رو هم نمی شدكرد...البته تمام نوه ها و بچه هاش رو دوست داشت ولی همه می گفتن خودش هم میگفت كه سپیده جور دیگه ایه...ﺁخه من رو عزیزجون بزرگ كرده بود.من اصلا"مادرم رو ندیدم...بیماری دیابت نگذاشت سایه اش به سرم بمونه!وقتی رضا رو دنیا ﺁورده بود دكتر گفته بود كه دیگه نباید باردار بشه اما شد و وقتی من رو به دنیا ﺁورد نتونست بمونه تا برام مادری كنه...پدرم در سن30سالگی با یك پسربچه 8ساله یعنی رضا و یك دختر نوزاد كه من بودم تنها ماند.ﺁنقدر مادرم رو دوست داشت كه با وجود هزار و یك مشكل و حتی جوونی خودش راضی نشد دوباره ازدواج كنه.در ابتدا نمی خواست كسی را به خاطر بچه هاش به زحمت بندازه ولی زندگی شوخی بردار نبود!عزیز كه مادرپدرم بود با رضایت قلبی و از دل و جون زندگی در كنار ما رو به هر چیزی ترجیح داد و با وجود كهولت سن باردیگه مادری دو كودك را با ذره ذره ی وجودش تقبل كرد و این شد كه عزیزجون از اون لحظه به بعد برای من هم مادر شد و هم مادربزرگ...كلید انداختم و در رو بازكردم.از حیاطی كه تمامش با شاخ و برگ درخت مو مانند یك حیاط سقف دار شده بود گذشتم و از پله های ایوان بالا رفتم.از كفشهای جلوی در راهرو فهمیدم باید مهمون داشته باشیم.وقتی درب راهرو رو باز كردم صدای عمه مهین رو شناختم كه با مهربانی همیشگیش گفت:بیا عزیز...هی دلنگران بودی...ﺁمد.دنباله ی ماجرا در ادامه ی مطلب وقتی درب راهرو رو باز كردم صدای عمه مهین رو شناختم كه با مهربانی همیشگیش گفت:بیا عزیز...هی دلنگران بودی...اومد.بعد عزیز رو دیدم كه از ﺁشپزخونه انتهای راهرو درحالیكه تسبیحی در دستش بود بیرون اومد و ایستاد خیره به من نگاه كرد.میدونستم در برگشتن به خونه خیلی دیر كرده ام و عزیز بیش از همیشه دلنگرون شده بنابراین به طرفش رفتم و هیكل چاق و مهربونش رو بغل گرفتم و صورتش رو بوسیدم و گفتم:ببخشید...و بعد به عمه مهین سلام كردم.عزیز با اخمی ساختگی به من نگاه كرد و من رو از خودش دور كرد و گفت:همین دیگه ببخشید...نمیگی من پیرزن سكته میكنم...دلم هزار راه رفت...توی این خیابانهای بی صاحب تهرون كه گرگ گرگ رو پاره میكنه چطور دلم شورنزنه...از ساعت3بعد از ظهر رفتی و حالا برگشتی...نمیگی هزار بلا ممكنه سرت بیاورن...به سمت عمه مهین رفتم و صورتش رو بوسیدم اون هم من رو بوسید و با خنده و مهربونی گفت:الهی قربونت بشم عمه جون...خوب عزیز راست میگه...اینهمه وقت...تو هم كه هزار ماشالله با این بر و رو...هركس دیگه هم جای عزیز بود ولله دلشوره میگرفت.صدای امیر از اتاق اومد:حالا نتیجه چی شد؟امیر پسر عمه مهین بود.پزشكی تهران درس خونده بود و برای پایان طرح به اهواز رفته و دوره انترنیش رو اونجا میگذروند.هم سن و سال رضا بود ولی اخلاقش زمین تا ﺁسمون با رضا فرق داشت.همیشه اخمو و ساكت بود درست مثل اینكه از همه طلب داره...اصلا" ازش خوشم نمی اومد البته رفتار اون نیز حاكی از این بود كه خودش هم از من خوشش نمیاد...البته نه از من كه كلا" از دخترهای فامیل خوشش نمی اومد.وقتی عموها و عمه ها به دلیل حضور عزیز در منزل ما هر چند وقت یكبار دور هم جمع میشدن امیر یا نبود یا اگر هم می اومد اونقدر اخمو و بد اخلاق بود كه اصلا" كسی رغبت نمی كرد طرفش بره!از همون راهرو به اون هم سلامی كردم كه مثل همیشه خشك و سرد جوابم رو داد ولی دوباره پرسید:چی قبول شدی؟برگشتم تا از پله ها به طبقه بالا برم و لباسم رو عوض كنم كه متوجه شدم از اتاق بیرون اومده و به درگاه تكیه داده و من رو نگاه میكنه.عمه و عزیز هم به من نگاه میكردن و منتظر جوابم بودن.نگاهی به هر سه انداختم و گفتم:چیز زیاد جالبی قبول نشدم...انشالله سال بعد.و شروع كردم به بالا رفتن از پله ها كه صدای امیر رو دوباره شنیدم:ولی ادبیات فارسی رشته خیلی خوبیه...اونهم در تهران.فهمیدم زودتر از من اسمم رو در روزنامه دیده و خونده!!!عمه و عزیز هر دو خوشحال شدن و مباركه مباركه از دهنشون خارج شد.كلی در دلم از دست امیر حرص خوردم...نمی خواستم به كسی بگم چی قبول شدم چون قصد داشتم امسال دانشگاه اصلا"نرم...نمی فهمیدم از كی تا حالا این امیر عبوس و همیشه بد اخلاق فضول هم شده بوده!روی پله ها ایستادم و برگشتم نگاهش كردم.همونجا در درگاه ایستاده بود و هنوز نگاهم میكرد.جواب تبریكهای عزیز و عمه مهین رو دادم و دوباره به امیر نگاه كردم و گفتم:ولی من نمی خوام در این رشته تحصیل كنم...امیر همونطور كه دستهایش رو روی سینه به هم گره كرده بود و نگاهم میكرد گفت:اگر نمی خواستی چرا انتخابش كردی؟!!تو هیچ میدونی امثال تو با این كارهاتون چه صدمه ای به داوطلبان دیگه میزنین؟خوب بگذارید اونهایی كه واقعا" این رشته ها رو می خوان و دوست دارن در یك حد تعادل و صحیح لااقل به دانشگاه راه پیداكنن...عزیز گفت:امیر جان سپیده رو ول كن اخلاقش همینطوره...الان یك چیزی میگه ولی یكی دو روز دیگه تصمیمش عوض میشه...مگه من میگذارم نره.برگشتم و از پله ها بالا رفتم.وقتی وارد اتاقم شدم روپوش و مقنعه ام رو درﺁوردم.موهایم طبق معمول از شدت لختی و صافی گل سر رو خوب نگه نداشته بود.مجبور شدم گلسر رو باز كنم و برسی به موهام كه تا زیر كمرم بود كشیدم و یك تل به جلوی موهام زدم تا حداقل از ریختن ﺁنها به صورتم جلوگیری كنم.به خودم كه در ﺁینه نگاه میكردم یاد حرف عزیز افتادم كه همیشه میگفت:خدا اگه ناهید(اسم مادرم ناهیدبود)رو از بابات گرفت در عوض كپی ناهید رو هم بهش داد.عزیز راست میگفت.من عكسهایی كه از مادرم داشتم رو هر وقت نگاه میكردم شباهت زیادی بین مادرم و خودم میدیدم...با همان سفیدی پوست...چشم و ابرویی كشیده...گونه ها وچانه ای خوش فورم...لبها و بینیم نیز اینطور كه همه میگفتن خیلی قشنگ و متناسب بودن...تنها تفاوت من با مادرم رنگ چشمهام بود كه به بابا رفته بود...چشمهام میشی روشن یا همان عسلی بود كه خودم میدونستم خیلی جلب توجه میكنه...اما به طور كلی شباهتهای زیادی با مادرم داشتم طوریكه همه كسانی كه مادرم رو به یاد داشتن با دیدن من ناخودﺁگاه خدا بیامرزی به مادرم میفرستادن.رضا ولی كاملا" شبیه بابا بود موهایی روشن و قد بلند...ولی خیلی شیطون در ضمن خیلی هم مهربون.شب عزیز برای شام از عمه مهین خواست تا تلفنی به افسانه و حاج مرتضی(دختر و همسر عمه مهین)نیز بگه تا بیان خونه ما.میدونستم وقتی رضا به خانه بیاد كلی خوشحال میشه چون رضا علاقه خاصی به امیر داشت و از طرفی شوخی هاش با افسانه كه3سال از من بزرگتر بود و افسانه هم هیچ وقت در حاضرجوابی كم نمیﺁورد حتی برای منم جالب بود.اتفاقا" شب وقتی رضا از قزوین اومد با تموم خستگی كه در اون روز براش پیش اومده بود وقتی فهمید كه من در دانشگاهﺁزاد تهران رشته ادبیات فارسی قبول شدم كلی خوشحال شد.همون شب بابا هم گفت كه نباید نگران هزینه دانشگاه باشم و با توضیحاتی كه به خصوص امیر داد بابا بیش از پیش به من اصرار كرد كه حتما" برای نام نویسی به دانشگاه برم و فكر شركت دوباره كنكور رو هم برای سال ﺁینده از سرم خارج كنم.هم خوشحال بودم و هم ناراحت!خوشحال به خاطر اینكه دیگه لازم نبود یك سال دیگه درخونه بمونم و درس بخونم و ناراحت از اینكه هزینه دانشگاهم رو بابا می خواست پرداخت كنه...برام سنگین بود در جایی كه میدونستم رضا تمام مخارج دانشگاهش رو خودش تامین میكنه من بخوام با راحتی خیال پرداخت هزینه رو بر دوش بابا بندازم...رضا سال ﺁخر فوق مهندسی مكانیك در قزوین بود و در تمام اون سالها كه درس خونده بود سركار هم میرفت.سر شام رضا و افسانه كلی با هم شوخی كردن كه بساط خنده برای همه جور شده بود تنها كسی كه زیاد نمی خندید امیر بود و گاهی فقط لبخند میزد.حاج مرتضی و بابا بعد از شام به ایوان رفتن و با همدیگه مشغول صحبت شدن از بس كه رضا و افسانه سر و صدا میكردن حاج مرتضی كه مرد ساكتی بود ترجیح داد با بابا به ایوان برن.من هم در ضمنی كه به حرفهای اون دو می خندیدم كم كم بشقابهای سفره رو هم روی هم میگذاشتم تا همه رو یكجا به ﺁشپزخانه ببرم.رضا طبق معمول شروع كرد به سر به سر گذاشتن افسانه به خاطر رشته دانشگاهیش كه تربیت بدنی بود و گفت:افسانه...خاك بر سرت با این رشته ات...بیچاره این هم رشته بود تو انتخاب كردی...ﺁخرش باید یك سوت بگذاری توی دهنت هی توش فوت كنی و تو مدرسه های دخترونه هی بپری بالا و بپری پایین...افسانه با حرص و خنده به رضا نگاه كرد و جواب داد:اولا" خاك بر سر خودت دوما" هر چی باشه از رشته تو خیلی بهتره...اینهمه خودت را می كشی و به این در و اون در میزنی ﺁخر سرمیشی همین مكانیكهای وسط جاده ای...شب هم كه به خونه ات بری زنت از بوی بنزین و روغن تو حالش به هم میخوره.متوجه بودم كه در تمام این مدت امیر گاهی با عصبانیت به افسانه نگاه میكنه اما افسانه اصلا" اهمیت نمی داد و هر لحظه برای اینكه بتونه جواب رضا رو بده تمام دقتش رو به حرفهای رضا میداد.رضا خندید و در جواب افسانه گفت:اووووووه...خبر نداری...همین الان هم كه صبحها از خونه راه می افتم تا به دانشگاه برسم توی راه كلی دختر از من خواهش میكنن كه با اونها ازدواج كنم...همه زدیم زیر خنده.افسانه با شیطنت جواب داد:پس خاك بر سر اون دخترها كه می خوان تو شوهرشون بشی...دروغگو.رضا همانطور كه ته مانده لیوان ﺁبش رو سر میكشید باز خندید و گفت:من دروغ میگم؟بیا ببین چقدر خاطرخواه دارم...همین روزها هم بالاخره یكی رو عقد میكنم.افسانه صورتش كمی سرخ شد و با عصبانیت چهار لیوان رو از سفره برداشت و بلند شد و گفت:خاك بر سرت...لیاقتت همون دخترهای توی راه هستن.رضا از خنده غش كرد و گفت:حالا شایدم پشیمون شدم و عقدش نكنم.افسانه در حالیكه از اتاق خارج و وارد راهرو میشد گفت:برو گمشو...عمه مهین كه نونها رو در جانونی قرار میداد گفت:امیر تو یاد بگیر...ببین هزار ماشالله رضا چقدر شیطونه اون وقت با تو نمیشه یك كلمه در مورد دختر و خواستگاری و ازدواج حرف زد!بعد رو كرد به عزیز و گفت:به خدا عزیز از دست امیركلافه شدم هر چی دختر خوب بهش معرفی میكنم هزار تا عیب و ایراد میگیره...هزار تا بهونه های عجیب و غریب میﺁره...دائم هم ورد زبونش اینه كه.........پایان قسمت اول

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

جمعه 5/6/1389 - 12:43 - 0 تشکر 224894

رمان((تلخ و شیرین))قسمت دهم-شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت دهم

سه روز از اومدنمون به كرمان گذشته بود و شهاب هیچ تماسی با منزل رضا نگرفته بود.رضا صبحها ساعت5از خونه خارج میشد و به سركار میرفت٬عزیز و عمه نیز هر روز بعد از صبحانه ساعت8:30با ﺁژانس به همون امامزاده می رفتن و بعد از نماز ظهر برمی گشتن.من و افسانه هم درخونه می موندیم و با هم ناهار درست میكردیم و یا برای خرید میوه و مواد غذایی به فروشگاه میرفتیم.روز سوم بود كه نزدیك ساعت10تلفن منزل رضا زنگ خورد.افسانه گوشی رو برداشت و بعد از سلام و علیك خشك و رسمی كه در جواب فرد پشت خط میداد متوجه شدم چشمهاش از تعجب گرد و صورتش كمی عصبی شد سپس گفت:گوشی خدمتتون...الان صداش میكنم.

و بعد گوشی رو به سمت من گرفت و گفت:سپیده جون با تو كاردارن!

می دونستم شهاب پشت خطه كه افسانه رو اینطوری متعجب و عصبی كرده بلند شدم و گوشی رو گرفتم.حدسم درست بود.شهاب پشت خط بود.بعد از چند روز كه صداش رو می شنیدم داشتم بال در میﺁوردم...البته خودش هم دست كمی از من نداشت.وقتی شهاب پای تلفن گفت كه اون هم در كرمان هستش داشتم از تعجب شاخ در میﺁوردم٬فكر كردم شوخی میكنه ولی گفت:به خدا سپیده من الان كرمانم...دلم خیلی تنگ شد طاقت نیاوردم بلیط تهیه كردم و صبح با هواپیما اومدم كرمان...

و بعد ﺁدرس هتل معروف و بین المللی در كرمان رو داد و گفت كه در اونجا اتاق گرفته!وقتی من از افسانه پرسیدم كه ﺁیا هتلی با اون نام در كرمان هست یا نه با سر جواب مثبت به من داد...اما صورت افسانه شدیدا حكایت از نگرانیش می كرد.

شهاب ﺁدرس محل زندگی رضا رو پرسید تا با ﺁژانس بیاد دنبالم و با هم بیرون بریم.وقتی ﺁدرس رو از افسانه پرسیدم با ناراحتی ﺁدرس رو به من گفت و من هم به شهاب گفتم.بعد كه گوشی رو قطع كردم شروع كردم به ﺁماده شدن تا بیرون برم و منتظر شهاب بمونم.افسانه با نگرانی به من نگاه میكرد و گفت:سپیده جون...اصلا قصد ندارم توی كارت دخالت كنم ولی خودت بهتر میدونی كه رضا اگه بفهمه قیامت به پا میكنه...من اصلا دلم نمی خواد تا وقتی اینجا مهمون من هستی بین تو و رضا مشكلی پیش بیاد٬خودت خوب میدونی كه رضا با تموم مهربانی و محبتش چقدر از این مسائل و كارها بدش میاد به خدا قسم بو ببره روزگار تو و من رو هم سیاه میكنه...

خندیدم و صورتش رو محكم بوسیدم و گفتم:از كدوم كارها؟شهاب و من مثل نامزد می مونیم...

افسانه سریع گفت:ولی هنوز هیچی معلوم نیست...دایی منصور كه...

عصبی شدم و گفتم:بابا چی...مشكلی نیست...بابا هم بعد از45روز می خواد بگه مشكلی نیست می تونید ازدواج كنید...مگه غیر از اینه؟

افسانه با چهره ای ناراحت و مضطرب به من نگاه كرد و گفت:ولله چی بگم؟

دوباره محكم صورتش رو بوسیدم و گفتم:نگران نباش...نمی گذارم رضا بفهمه...

از در كه خارج میشدم افسانه گفت:سپیده جون تو رو به خدا قبل از اومدن عزیز جون و مامانم برگرد٬به خدا نمی دونم به اونها چی بگم...رضا كه غروب میاد ولی اونها بعد از اذان ظهر و نمازشون به خونه برمیگردن.

با سر حرف اون رو تایید كردم و گفتم كه نگران نباشه سپس از پله ها پایین رفتم.

تمام سه هفته ای كه در كرمان موندیم بیشتر روزها شهاب و من همدیگر رو می دیدیم.در پایان هفته سوم چون از عزیز جون شنیده بودم برمیگردیم تهران به شهاب هم گفتم كه در یكی دو روز ﺁینده عازم تهران خواهیم شد و او نیز بلیط برگشتش به تهران رو گرفت و زودتر از زمانی كه من فكر میكردم ما برمیگردیم اون به تهران برگشت.پایان هفته بود و عزیزجون از رضا خواسته بود كه بلیط برای برگشت ما تهیه كنه.شب كه رضا اومد بعد از اینكه كلی سر به سر عزیز گذاشت گفت:عزیز دوست داری یك سفر مشهد هم بری؟

یك باره در دلم چیزی فرو ریخت...فهمیدم رضا چه كرده!

سپس رضا در حالیكه شوق و خوشحالی چهره ی عزیز رو دیده بود توضیح داد كه بنا به خواست بابا دو بلیط برای من و عزیز به مقصد مشهد گرفته و در هتلی هم جا برامون رزرو كرده و برای ده روز دیگه هم بلیط برگشت از مشهد به تهران رو تهیه كرده...

عمه مهین تصمیم داشت به تهران برگرده و رضا هم برای اون فقط بلیط تهران رو تهیه كرده بود.حسابهای بابا خیلی دقیق بود یعنی درست بعد از اینكه ما از مشهد برمیگشتیم موعد45روز نیز تموم شده بود!ولی من اصلا دلم نمی خواست به مشهد برم چرا كه مطمئن بودم در اون ده روز شهاب رو نخواهم دید...دیگه هم بهش دسترسی نداشتم تا اطلاع بدم ما به مشهد میریم و اون هم به گمان اینكه ما به تهران بازخواهیم گشت به تهران برگشته بود.نارضایتی من از اینكه دلم نمی خواست به مشهد برم برای همه مشخص شد اما متوجه شدم همه به عمد به روی خودشون نمیارن فهمیدم حدسم درست بوده...بابا خواسته كه كلا من در این مدت تهران نباشم٬حالا به هر دلیلی كه ممكنه تا مثلا من ٬شهاب رو در این مدت نبینم!اما بابا و عمه و رضا و عزیز خبر نداشتن كه در تمام مدت این سه هفته در هر زمان ممكنه من و شهاب همدیگر رو دیده بودیم!!!

ده روزی كه در مشهد بودیم خیلی به من سخت گذشت چون اصلا هم پای خوبی برای زیارت به همراه عزیز نبودم.ولی برعكس من عزیز حسابی در اون10روز لذت برد چون هتلی رو هم كه رضا برامون رزرو كرده بود درست در كنار بازار و نزدیك به حرم بود و عزیز به راحتی هر لحظه كه اراده میكرد می تونست به حرم بره و زیارت كنه.بعد از10روز كه به تهران برگشتیم به محض اینكه از هواپیما پیاده شدم نمی دونم به چه علت اما دلم به شور افتاد...یك جوری عجیب احساس نگرانی میكردم...مضطرب شده بودم...دلم می خواست هر چه زودتر به خونه میرسیدیم و شب میشد تا بابا رو میدیدم بلكه می فهمیدم بعد از این45روز به چه نتیجه ای رسیده و جواب ﺁخرش رو متوجه میشدم!عزیز كاملا حالات من رو زیر نظر داشت و دائم بعد از دیدن من فقط ذكر لااله الاالله رو با عصبانیت زیر لب تكرار میكرد.تا شب كه بابا بیاد مثل مرغ سر كنده شده بودم...درست مثل دیوونه ها دائم می رفتم طبقه بالا و دوباره برمیگشتم پایین...هزار بار به حیاط رفتم و برگشتم...تمام این رفتار من از دید عزیز دور نمی موند ولی فقط در سكوت به من نگاه میكرد.شب كه بابا اومد با خوشرویی و مهربونی تمام من و عزیز جون رو بوسید.تا به حال نشده بود اینقدر زمان طولانی همدیگر رو نبینیم ولی مثل این بود اینقدر كه بابا دلتنگ من شده بود من دلتنگ اون نشده بودم و بیشتر انتظار و نگرانی من در حول قضیه دیگری دور می خورد!بر عكس انتظار من هر چقدر صبر كردم بابا از هر چیزی صحبت كرد به غیر از مسئله ای كه از نظر من اونقدر با اهمیت بود...به خودم هم اصلا نمی تونستم این اجازه رو بدم كه در اون خصوص سوالی بكنم در نتیجه اون شب با دنیایی از اضطراب و سوالهایی بی جواب كه در مغزم غوغا میكرد ساعتی بعد از شام شب به خیر گفتم و برای خواب به طبقه بالا رفتم ولی متوجه شدم كه بابا و عزیز تا دیر وقت بیدار بودن و ﺁروم ﺁروم با صدایی كه اصلا برای من قابل فهم نبود با همدیگه صحبت میكردن!

صبح كه بیدار شدم بابا به مغازه رفته بود و عزیز هم در حالیكه بساط سفره صبحانه رو تنها به خاطر یك لیوان شیر و عسل من هنوز جمع نكرده بود و خودش در فاصله ای از سفره مشغول پاك كردن سبزی خوردن بود و با دیدن من مثل همیشه با خوشرویی سلام و صبح به خیرم رو جواب داد و بعد خواست كه شیر و عسلم رو تا سرد نشده بخورم.صورتم رو شستم اومدم سر سفره و لیوان شیر عسل رو برداشتم٬نصف اون رو خوردم بعد به عزیز نگاه كردم٬سرش گرم پاك كردن سبزی بود ولی طبق معمول فهمید نگاهش میكنم با همان صدای مهربون و ﺁرومش گفت:چیه مادر؟چیزی می خوای بپرسی؟

بلافاصله گفتم:ﺁره...عزیزجون...45روز تموم شده...نظر بابا حالا چیه؟

عزیز صورتش رو به سمت من برگردوند و از بالای عینكش نگاهی به من انداخت و گفت:شیر و عسلت رو بخور ختر...تو چرا اینقدر بی حیا شدی!!!قدیم ما جرات نداشتیم كه...

سریع گفتم:تو رو خدا عزیز...قدیم رو ول كن...بابا نظرش رو به شما نگفته؟

عزیز كمی سبزی های پاك شده رو توی لگن زیر و رو كرد و چند برگ رو از ساقه جدا كرد و دوباره داخل لگن انداخت...فهمیدم چیزی شده و توی ذهنش به دنبال جملات مناسب می گرده ولی زیاد طول نكشید چون گفت:ولله مادر...سه روز پیش منصور حرفﺁخرش رو به خانم و ﺁقای فرهنگ گفته...

بعد سكوت كرد.پرسیدم:خوب؟نظر بابا چی بوده؟

با پشت دست عینكش رو بالاتر گذاشت و گفت:سپیده جون...پدرت خیر تو رو می خواد...تو رو به ارواح خاك ناهید شلوغ نكن...كولی بازی هم در نیار...من حوصله ندارم...

فهمیدم جواب بابا منفی بوده!!!!!

لیوان نیمه شیر و عسل رو در سفره گذاشتم...صدام می لرزید...گویا از اعماق چاهی بیرون می اومد نه از دهان من...پرسیدم:چرا؟

عزیز گفت:بخور مادر شیر و عسلت رو...

دوباره پرسیدم:چرا عزیز جون؟!!به چه دلیل بابا جواب رد به اونها داده؟!!!

عزیز ﺁشغالهای سبزی رو جمع كرد و توی كیسه ریخت و به همراه لگن سبزی های پاك كرده كه هر دو رو در دست گرفت با یك یا علی محكم از زمین بلند شد و به طرف ﺁشپزخونه رفت.پشت سرش بلند شدم و وارد ﺁشپزخونه شدم و گفتم:عزیزجون...من نباید بفهمم دلیل این جواب رد چی بوده؟

عزیز ﺁشغالها رو توی سطل گذاشت و لگن رو زیر شیر ظرفشویی پر از ﺁب كرد و بعد برگشت به سمت من و گفت:منصور فرستاد تحقیق كردن...از هر جایی كه فكرش رو بكنی...محل زندگی...محل كار...هزار جای دیگه...حتی دانشگاه و مدرسه اون پسر رو هم زیر و رو كرده...ببین سپیده جون این پسر به درد تو نمی خوره...

عصبی شدم و گفتم:عزیز جون بالاخره اصل موضوع رو می گی یا نه؟

عزیز گفت:پسره قبلا معتاد بوده...یك سال هم برای ترك زیر نظر دكتر و بیمارستان بوده...

با حالتی حاكی از مسخره گی و عصبانیت خندیدم و گفتم:معتاد...معتاد بوده...كی این حرف رو زده...كدوم ﺁدم معتاد هست كه به كوهنوردی می ره كه شهاب دومین نفرش باشه...تو رو به خدا عزیز بس كن...یك چیزی بگو كه با عقل جور در بیاد!

عزیز به اتاق برگشت٬كنار سفره نشست و مشغول جمع كردن اون شد.كنارش روی زمین نشستم و گفتم:عزیز جون...به خدا شهاب معتاد نیست...ﺁخه كدوم ﺁدم احمقی این حرفها رو به بابا گفته؟

عزیز دیگه به من نگاه نمی كرد و مشغول جمع كردن سفره بود در همون حال جواب داد:شاید به نظر الان معتاد نباشه...این خبر هم مربوط به دو سال پیش اونه...

با عجله گفتم:خوب مهم اینه كه حالا مشكلی نداره...

عزیز صداش عصبی شده بود جواب داد:بس كن سپیده...پنج ماه پیش هم توی یك مهمونی گرفته بودنش...اونجا هم علاوه بر اینكه مشروب خورده بوده مواد مخدر هم مصرف كرده...

زدم زیر گریه و گفتم:دروغ می گین...یعنی هركس كه این مزخرفات رو گفته دروغ گفته...

عزیز عصبی شد و به من نگاه كرد و گفت:سپیده جون...دروغی در كار نبوده...همه چیز با مدرك و سند ثابت شده...به قول منصور اگرم فعلا مواد مصرف نكنه بعدا استفاده خواهدكرد...اصلا میدونی چیه؟...ترك كردن یك ﺁدم معتاد مثل توبه ﺁقا گرگه اس...از قدیم هم گفتن كه توبه گرگ مرگ است!

با همون گریه گفتم:به خدا عزیز جون...به قرﺁن...شهاب هیچكدوم از این كارها رو نكرده و نخواهد كرد.

عزیز گفت:قسم نخور مادر...قسم نخور...امیر و بابات كه دروغ نمیگن.

تا اسم امیر رو ﺁورد مثل این بود كه برق به تنم وصل كردن...پس كسی كه بابا برای تحقیق از شهاب فرستاده بوده امیر بوده!!!با گریه گفتم:امیر؟؟؟امیر این تحقیق های مسخره رو كرده؟؟؟بابا چرا اون رو فرستاده؟؟؟بابا كه میدونست امیر خودش از من خواستگاری كرده؟؟؟پس چرا؟!!

عزیز با اخم نگاهی به من كرد و گفت:امیر بچه با خداییه...با تمام علاقه ای كه به تو داره دلیل نمی شه به پسر مردم دروغ ببنده...طفلك از وقتی منصور از اون این كار رو خواسته تموم سعی و تلاشش به دست ﺁوردن تحقیقات راست و صحیح بوده كه الحمدلله همه رو با مدرك پیش بابات ﺁورده...هیچ دروغی هم دركارش نبوده.

با گریه بلند شدم و به طبقه بالا رفتم٬سریع لباسم رو عوض كردم...می خواستم برم امیر رو ببینم...یعنی باید اون رو میدیدم!وقتی پایین برگشتم عزیز از اینكه من رو ﺁماده بیرون رفتن اونهم با اون عجله میدید با تعجب گفت:كجا میری؟

هنوز در حال گریه بودم و تند تند اشكهای صورتم رو پاك میكردم و گفتم:باید برم اون امیر احمق رو ببینم.

عزیز گفت:خیره گی چرا می كنی دختر؟!!!به امیر چه كار داری؟اون طفلك فقط كاری رو كه ازش خواسته بودن رو كرده...

گفتم:باید چند تا سوال من رو جواب بده...

عزیز گفت:چشم سفیدی نكن...امیر الان بیمارستان سر كارشه...

با گریه گفتم:من هم میرم محل كارش...

دوباره عزیز گفت:خجالت بكش دختر...خود پدر و مادر پسره هم وقتی بابات با اونها صحبت كرده صحت موضوع رو تایید كردن.

با عصبانیت فریاد كشیدم:من به هیچ كس كاری ندارم فقط می خوام امیر رو ببینم و چند تا سوال ازش بپرسم.و بعد با عجله روسریم رو صاف كردم و كفشم رو پوشیدم و از خونه بیرون رفتم.میدونستم امیر در كدوم بیمارستان تخصصی قلب تهران مشغول به كاره بنابراین با یك تاكسی دربست به اون بیمارستان رفتم.وقتی وارد بیمارستان شدم سریع به بخش مربوطه رفتم و سراغ دكتر امیر عنایتی رو گرفتم.پرستار بخش كمی من رو نگاه كرد و گفت:شما؟گفتم:به دكتر بگین دختر دایی منصور اومده...پرستار هم من رو به اتاقی راهنمایی كرد و گفت كه اونجا منتظر باشم چرا كه اتاق مخصوص خود دكتر عنایتی هستش و بعد خودش رفت تا امیر رو پیدا كنه.چند دقیقه ای منتظر موندم كه در همون چند دقیقه دوباره گریه ام گرفته بود...اشك هام دیگه در اختیار خودم نبودن...یكی پس از دیگری روی صورتم سر میخوردن و از صورتم به روی كیفم میریختن.روی صندلی نشسته بودم و از غصه و عصبانیت دندونهام رو به هم فشار میدادم.بعد از چند دقیقه درب اتاق باز شد و امیر در حالی كه روپوش سفید پزشكی هم به تن داشت وارد شد و درب رو بست.همونجا جلوی درب ایستاد و به من نگاه كرد...صورتش پر از غم بود...فقط به من نگاه میكرد...در اون لحظه دلم میخواست چشمهاش رو با ناخنهام از كاسه دربیارم و دقیقا"همین جمله رو به زبون آوردم:امیر دلم میخواد چشمهات رو با همین ناخنهام از جا دربیارم...این مزخرفات و دروغها چیه كه تحویل بابا دادی؟...

امیر حرف نمیزد و فقط به من كه تموم صورتم خیس اشك بود نگاه میكرد.ادامه دادم:فكر كردی با این مزخرفات و جواب رد بابا به اونها...حالا زن تو میشم...امیر من حالم از تو به هم میخوره...اگه تا چند وقت پیش نسبت به تو بی تفاوت بودم از الان به بعد از تو متنفرم...تو خجالت نمیكشی اینهمه دروغ و حرف پوچ تحویل بابام دادی...

امیر با صدایی پر از غصه گفت:سپیده...میدونستم وقتی بفهمی من تحقیق كردم چه برخوردی با من خواهی كرد...ولی به خدا...به جون عزیز...من دروغی به دایی منصور نگفتم...درسته كه تو رو خیلی دوست دارم ولی...

با فریاد گفتم:تو غلط میكنی كه من رو دوست داری...امیر تو از نظر من یك ﺁدم بیشعور و نفهم بیشتر نیستی...

سكوت كرد و چند لحظه خیره نگام كرد٬دوباره به همون صدای ﺁروم و پرغصه اش گفت:با وجود همون علاقه ام به تو بود كه خواستم تحقیق كاملی بكنم كه لااقل با هر كس دیگه ایی كه می خوای زندگی كنی مطمئن بشیم كه تو رو خوشبخت میكنه وگرنه قصد دیگه ایی در این بین نبوده...

با گریه گفتم:و برای همین پرونده دو سال پیش اون رو اینقدر بزرگ كردی؟!!!

جواب داد:ولی سپیده...شهاب هنوز هم از مواد استفاده میكنه٬من جرات نكردم كه این رو دیگه به دایی منصور بگم...

به میون حرفش رفتم و گفتم:خفه شو...دیگه خفه شو...یك كلمه دیگه در این مورد حرف بزنی هر چی از دهنم در بیاد بهت میگم...امیر بس كن اینقدر دروغ به هم نباف...من با شهاب بارها و بارها كوه رفتم...از صد تا ﺁدم مثل تو هم بهتر كوه نوردی میكنه...كدوم ﺁدم معتاد رو پیدا میكنی كه بتونه مثل اون توی كوهپیمایی بی هیچ مشكلی قدم از قدم برداره...

امیر روی صندلی نشست و با چهره ای گرفته به نقطه ای خیره شد سپس بار دیگه به من نگاه كرد و گفت:سپیده به خدا دروغ نیست...چرا نمی خوای باور كنی؟به خدا دروغ نمی گم...من مطمئنم...

به هق هق افتاده بودم٬گفتم:من كه باور نمی كنم...چون مطمئنم شهاب معتاد نیست...ولی تو یك چیزی رو باور كن و اون اینه...حالا كه بابا جواب رد به شهاب داده اینكه هیچ...ولی حاضرم با ﺁدمی به مراتب بدتر از شهاب زیر یك سقف زندگی كنم...بدبخترین زن روی زمین بشم اما...اما زن تو نمیشم...امیر حالم ازت بهم میخوره...هیچ وقت تو رو به خاطر دروغهایی كه سر هم كردی نمیبخشم.

بلند شد و از پارچ ﺁب روی میزش یك لیوان ﺁب ریخت و به طرف من اومد اونقدر از دستش عصبانی بودم كه با شدت دستش رو پس زدم و لیوان از دستش به زمین افتاد و شكست...سپس با گریه از اتاقش بیرون اومدم و به خونه برگشتم.

از شهاب كاملا بی خبر بودم.نمیدونستم چه كنم شماره تلفن خونشون رو قبلا بهم داده بود ولی اونجا هم هر چی زنگ میزدم كسی گوشی رو برنمیداشت!به سوسن تلفن كردم چون حدس میزدم محسن كه با سوسن در ارتباطه شاید شماره فرهاد رو داشته باشه.فرهاد دوست نسبتا صمیمی با شهاب بود.سوسن وقتی جریان رو فهمید ناراحت شد و گفت كه منتظر تلفن اون بمونم شاید بتونه شماره فرهاد رو گیر بیاره.عزیز هیچ چیزی نمی گفت٬فقط یك جا نشسته بود و تسبیح به دست صلوات می فرستاد و گاه گاهی نفسهای عمیق و صدا داری از ته دل میكشید...به هق هق بدی دچار شده بودم...گریه ام از كنترلم خارج بود!بیست دقیقه بعد تلفن زنگ خورد...با اولین صدای زنگ گوشی رو برداشتم سوسن بود...صداش ناراحت بود...خیلی ترسیدم...نمیدونم چرا ولی ترسیدم گفتم:چی شده سوسن؟!!!

مكثی كرد و گفت:هیچی...چرا اینطوری میكنی؟...با فرهاد تماس گرفتم گفت كه دو روزی هست كه اونم از شهاب بی خبره...

دوباره با صدای بلند گریه كردم٬سوسن از پشت خط گفت:وا دختر مگه دیوونه شدی...چرا اینطوری میكنی؟

معلوم بود كسی كنارشه چون حس میكردم در ضمنی كه با من صحبت میكنه با دیگری هم حرف میزنه...دلم شور میزد...دائم فكر میكردم اتفاقی افتاده و سوسن كه حالا صداش اونقدر ناراحت بود دلیلش همون اتفاقه.با گریه گفتم:سوسن تو رو به خدا...اتفاقی افتاده؟...شهاب چیزیش شده؟...........پایان قسمت دهم

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

شنبه 6/6/1389 - 13:56 - 0 تشکر 225189

رمان((تلخ و شیرین))قسمت یازدهم-شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت یازدهم

با گریه گفتم:سوسن تو رو به خدا...اتفاقی افتاده؟...شهاب چیزیش شده؟

سوسن مكثی كرد و گفت:نه...اه...تو چرا اینقدر گریه میكنی؟

گفتم:سوسن دارم دیوونه میشم...

سوسن گفت:نگران نباش...فرهاد میگفت دو شب پیش كه با اون صحبت میكرده قرار بوده شب به مهمونی منزل خاله اش بره...خاك بر سرت تو اینطوری اشك میریزی و بی قراری میكنی...اون وقت شهاب به همه چیزش میرسه...الان هم كه از اون بی خبری حتما مسافرت رفته یا جایی سرش گرمه...

مكثی طولانی كرد و دوباره گفت:سپیده اینقدر نگران نباش...

اما لحن گفتارش معلوم بود این حرفها رو كسی كه كنارش نشسته بهش یاد میده!چون افكار سوسن از لحن كلامش معلوم بود كاملا پریشان شده!!!میدونستم سوسن نقطه ضعفش اینه كه اون رو به جون پدرش قسم بدم٬یكباره گفتم:سوسن تو رو جون بابات...راستش رو بگو...چیزی شده؟برای شهاب اتفاقی افتاده؟

یكدفعه متوجه شدم كه زد زیر گریه و گوشی مثل این بود كه از دستش افتاد بعد بلافاصله صدای مریم رو پای تلفن شنیدم!گفت:الو...سپیده...منم مریم...سلام...ببین ما هم چیز زیادی نمیدونیم...یعنی همین الان كه سوسن به محسن و بعد به فرهاد زنگ زد فهمیدیم...ببین...چه طوری بگم...شهاب دو شب پیش توی مهمونی منزل خاله اش اینطور كه فرهاد میگفت مثل اینكه...توی اون مهمونی فقط جوونها بودن...بعضی ها مواد مصرف میكردن...شهاب هم مصرف كرده...

نفسم بند اومده بود٬صدایی دیگه از من خارج نمیشد٬فقط اشكهام بود كه یكی یكی از مژه هام روی تلفن میریخت.

مریم ادامه داد:ببین سپیده...گوش كن...دیوونه بازی در نیاری ها...همون شب بعد از مصرف مثل اینكه زیاده روی كرده حالش بد میشه...اون رو می برن بیمارستانی در كرج و بعد كه میبینن كاری نمی تونن بكنن اون رو به بیمارستان(....)در تهران منتقل میكنن...الان هم اونجاس.

گوشی رو قطع كردم.

بیمارستانی رو كه مریم نام برده بود همون بیمارستان تخصصی قلبی بود كه امیر در اون كار میكرد...پس یعنی امروز كه من اونجا بودم شهاب هم در همون بیمارستان بستری بوده!!!!

دوباره بلند شدم...عزیز هم از جاش بلند شد و با عصبانیت گفت:كجا میری دختر؟

با فریاد گفتم:ولم كن عزیز...ولم كن می خوام برم بمیرم...

عزیز وقتی حال و وضع من رو دید به دنبالم تا جلوی درب اومد و گفت:دختر ﺁخه چی شده؟چرا خیرگی میكنی؟این كارها چیه؟؟؟

با همون گریه در حالیكه داشتم از درب حیاط بیرون میرفتم گفتم:وای به حالتون اگه شهاب طوریش بشه...این رو به اون بابای به اصطلاح با محبت منم بگین...

عزیز عصبی شد و گفت:خجالت بكش دختر...
جلوی درب ایستادم گفتم:بهتره به بابا و امیر بگین خجالت بكشن...من میدونم شهاب مدتها بود لب به هیچ چیز نزده بود...هیچ موادی مصرف نكرده بود...ولی با تصمیمی كه بابا گرفت به شهاب نشون داد كه پاك بودن فرقی با نبودن نداره...بعد از جواب بابا شهاب حتما با این كار خواسته خودش رو خلاص كنه...فقط برید دعا كنید برای شهاب اتفاقی نیفتاده باشه...

عزیز چشمهاش از تعجب گرد شده بود و گفت:مگه برای اون پسره چه اتفاقی افتاده؟

تمام صورتم از اشك خیس خیس شده بود گفتم:هیچی...هیچ اتفاقی نیفتاده...فقط مطمئنم وقتی بابا دلیل جواب ردش رو به اونها گفته شهاب اونقدر مواد مصرف كرده تا خودش رو خلاص كنه...من مطمئنم كه غیر از این نبوده...

عزیز با دست كوبید به صورتش و گفت:یا ابوالفضل...

دوباره گفتم:فقط برید دعا كنید برای شهاب اتفاقی نیفتاده باشه.

دیگه نایستادم و از درب حیاط بیرون رفتم و چنان درب رو به هم كوبیدم كه صداش تمام محیط چند در همسایه اون طرف تر رو هم پر كرد.دوباره با یك تاكسی دربست به بیمارستان برگشتم.ساعت تقریبا11:20بود كه وارد بیمارستان شدم.به محض اینكه وارد سالن شدم فرهاد رو دیدم...رنگش پریده بود و چهره اش شدیدا خسته بود به طرفم اومد و گفت:دختر كجا بودی این مدت...هر چی تماس میگرفتم...هر جایی كه فكرش رو میكردم دنبالت گشتم...سراغت رو از بچه ها میگرفتم ولی هیچ كس خبری نداشت...

با گریه و التماس ﺁستین لباس فرهاد رو گرفتم و گفتم:فرهاد...شهاب حالش چطوره؟...كجاس؟...اصلا چرا اینطوری شده؟

فرهاد من رو كشوند و روی صندلی های سالن نشوند و گفت:وقتی پدرت جواب رد میده...شهاب دیوونه میشه...پسره احمق تا میتونه و جا داره به خودش مواد تزریق میكنه...بعد هم دچار ایست قلبی میشه و...

فرهاد گریه اش گرفت...نمی تونستم افكارم رو جمع كنم...فقط منتظر شنیدن بقیه ماجرا مونده بودم.بعد از گذشت لحظاتی فرهاد ادامه داد:بیمارستان كرج جوابش كرد...طفلك مادرش مثل دیوونه ها شده...پدرش هم همینطور ولی وضع مادرش بدتره.

بلند شدم و گفتم:من باید شهاب رو ببینم...

فرهاد سریع بلند شد و گفت:نه...نه...یك وقت این كار رو نكنی...مادرش گفته هر كسی رو اجازه میده به دیدن شهاب بره به غیر از تو...تو اصلا نباید به سمت شهاب بری...

با گریه گفتم:من!!!چرا من نباید اون رو ببینم؟!!اصلا می خوام دكتر شهاب رو در این بیمارستان ببینم...اسم دكترش رو به من بگو.

فرهاد كه بیشتر سعی داشت جلوی راه من رو بگیره در همون حال گفت:سه متخصص بالای سرش هستن...دكتر معماریان...دكتر طلایی و دكتر عنایتی.

اسم دكتر عنایتی صد بار توی گوشم تكرار شد...خدایا...این چه بازی هستش...چرا باید امیر دكتر شهاب بشه...خدایا...

نفهمیدم با چه سرعتی از پله ها بالا رفتم.حالا دیگه اتاق امیر رو در بیمارستان میدونستم كجاس و در كدوم طبقه هستش.نمی فهمیدم پله ها رو چند تا یكی بالا میرفتم...وقتی به بخش مربوطه رسیدم بی معطلی به سمت اتاق امیر رفتم و درب رو باز كردم...پرستاری به طرفم اومد و گفت:خانم؟...چیكار میكنی؟!

امیر توی اتاق پشت میزش نشسته بود به محض اینكه من رو دید از جاش بلند شد و به پرستار گفت:اشكالی نداره...بگذار بیاد توو...

و بعد خودش از پشت میز بیرون اومد.داخل اتاق كه شدم فهمیدم پرستار بیرون رفت و درب رو بست.از بس اشك توی چشمم بود امیر رو به وضوح نمیدیدم...جلو رفتم و رو به روش ایستادم.پلكهایم رو روی هم فشار دادم تا اشك درونش تا جایی كه امكان داشت تخلیه بشه بلكه بتونم امیر رو واضح ببینم...به صورتم خیره شده بود...چهره خودش هم خسته و عصبی بود.با تموم توانی كه در من باقی مانده بود سعی كردم این جمله رو از دهنم خارج كنم...صدام دیگه در نمی اومد...مثل این بود كه كسی گلوم رو گرفته و با تموم قدرت فشارمیده...گفتم:حالش چطوره؟

امیر ﺁب دهنش رو فرو برد...حلقه اشك رو توی چشمهاش دیدم...سرش رو به ﺁهستگی به طرفین تكان داد و زیر لب گفت:بد...خیلی بد.

جلوی امیر روی دو زانو افتادم و پاهای امیر رو گرفتم به التماس افتادم:امیر...تو رو به خدا...تو رو به قرﺁن...یك كاری بكن...امیر نگذار شهاب بمیره...

به پای امیر افتاده بودم...امیر هر چی سعی میكرد من رو از روی زمین و پاهاش بلند كنه نمی تونست.با گریه گفتم:امیر...خواهش میكنم...امیر التماست میكنم...یك كاری بكن...به خدا اگه شهاب رو سالم از بیمارستان بیرون بفرستی قول میدم...قسم میخورم طبق خواست تو و بابا دیگه اسمشم نیارم...امیر تو رو به خدا...یك كاری براش بكن...اصلا من غلط كردم كه عاشق شهاب شدم...تو فقط یك كاری برای شهاب بكن...من قول میدم اگه شهاب زنده از این بیمارستان بیرون بره دیگه حتی یك بار هم اون رو نبینم...امیر تو رو به جون عمه مهین...امیر التماست میكنم...

امیر بالاخره من رو از روی زمین بلند كرد.صورت خودش هم از اشك خیس شده بود ولی سعی میكرد خودش رو كنترل كنه٬دائم میگفت:سپیده...ﺁروم باش...این كارها چیه كه میكنی؟...به خدا همه داریم تلاش میكنیم كه اون رو برگردونیم...ولی موادی كه مصرف كرده خیلی مقدارش زیاد بوده...در ضمن سپیده...این بار اول نیست كه به این روز افتاده...سه ماه پیش هم اینطوری شده...هفت ماه پیش هم وضعش مثل الان بهc.c.uكشیده بوده...همه چیز در پرونده پزشكیش بنا به اظهارات پدر و مادرش منعكس شده...ولی این بار خیلی مصرف كرده...خیلی زیاد...می فهمی؟!!

دوباره صدام در گلو خفه شده بود...فقط اشك میریختم...امیر بازوهای من رو گرفته بود و رو به خودش نگهم داشت و سعی كرد وضع شهاب رو برام شرح بده و اینكه دیگه نمیشه كاری براش انجام داد!در این لحظه پرستاری دو ضربه به در اتاق زد و بعد درب رو باز كرد و با عجله رو كرد به امیر و گفت:دكتر...c.c.u...شما رو خواسته...سریع.

امیر من رو روی یكی از صندلی های اتاقش نشوند و با جدیت گفت:سپیده گوش كن...گوش كن چی میگم...همین جا بمون... سمتc.c.uهم پیدات نشه...شنیدی...همین جا می مونی تا من برگردم.

بعد با عجله به همراه پرستار بدون اینكه درب رو ببندن از اتاق خارج شد.همونطور كه روی صندلی نشسته بودم سرم رو به دیوار گذاشتم...دیگه اختیار اشكهام رو نداشتم.سكوت همه جا رو گرفته بود.چند دقیقه بعد صدای دو پرستار رو در بیرون اتاق شنیدم:

---طفلك

---پسره مرد؟؟؟

---ﺁره

---همون شهاب فرهنگ؟؟؟پسره كه دیشب اون رو به اینجا منتقل كرده بودن؟؟؟

---ﺁره...طفلك مادرش خودش رو كشته اونقدر كه به روی پاهاش كوبیده...پدرشم كه دائم سرش رو به دیوار می كوبه و فریادمیكشه

---وای...خدا به خونواده اش صبر بده...

---من كه فكر میكنم مادرش دیوونه بشه...از دیشب تا حالا نه چیزی خورده بوده و نه خوابیده بوده!فقط پشت دربc.c.uنشسته بوده!الان هم كه از شدت غصه داره دیوونه میشه...

---باز هم جای شكرش باقیه كه زن نداشت...

....

دیگه حرفهاشون رو نشنیدم...از جام بلند شدم...پاهام می لرزید...وارد راهرو شدم و به سمت پله ها رفتم...صدای فریادهای مادر شهاب رو میشنیدم...با تمام وجودش شهاب رو صدا میكرد اما دیگه جوابی برای فریادهاش نبود...شهاب من مرد به همین راحتی كه در كلام وجود داره اون دنیا رو برای همیشه ترك كرد.

از پله ها پایین رفتم...شونه ام به دیوار كشیده میشد و ﺁهسته ﺁهسته قدم روی پله ها می گذاشتم...سرم گیج میرفت...به سختی از ساختمون بیمارستان خارج شدم...نمی دونستم به كجا باید برم...طاقت باور مرگ شهاب برام غیر ممكن بود...همین دو هفته پیش بود كه با هم كلی توی كرمان می گشتیم و می خندیدیم...از ﺁینده و زندگیمون حرف میزدیم...از اینكه جشن رو چطور بگیریم...من چه لباس عروسی رو دوست دارم...اون چه رنگ كت و شلوار بپوشه...خدایا...یعنی سهم من از عاشقی همین بود؟

وارد محوطه ی باز بیمارستان شدم شروع كردم به راه رفتن در كنار ساختمون و پشت ساختمون كنار شمشادها روی چمن محوطه نشستم و به درختی تكیه دادم...اشك ریختم...اشك ریختم...ولی صدام در نمی اومد...كیفم رو در دستم میفشردم...صدای اذان ظهر رو شنیدم...اما هنوز همونجا نشسته بودم...یك ساعت...دو ساعت...سه ساعت...نمی دونم چند ساعت...فقط بی صدا نشسته بودم و اشك می ریختم.جایی كه نشسته بودم اصلا جلوی دید نبود و هیچكس هم من رو نمی دید و چون صدایی هم از گلویم خارج نمیشد كسی هم متوجه حضور من در پشت ساختمون نمیشد.اذان مغرب رو هم شنیدم...هوا تاریك شده بود...محوطه بیمارستان خلوت شده بود...فقط گاه گاهی ماشین و یا ﺁمبولانسی وارد و خارج میشد.اونقدر گریه كرده بودم كه دیگه رمقی برام نمونده بود!هوا تاریك تاریك شده بود و صدای جیرجیركها از میون چمنها و درختها تموم فضای محیط بیمارستان رو پر كرده بود...نور چراغ قوه ای به چشمم افتاد و بعد صدایی شنیدم:جناب سروان...جناب سروان...فكر میكنم پیداش كردیم...تشریف بیارین...اینجاس...

ساعت یك بعد از نیمه شب بود و من از زمان غافل شده بودم!

ساعتی بعد من رو با ماشین پلیس جلوی درب خونه رسوندن...اونقدر غصه توی دلم احساس میكردم كه دیگه هیچ چیز برام اهمیت نداشت...جلوی درب حیاطمون شلوغ بود...بابا مضطرب و نگران كنار ماشینش ایستاده بود...امیر هم ماشینش رو پشت ماشین بابا پارك كرده بود و داشت با بابا صحبت میكرد...عزیز چادر سرش بود و رنگ به صورت نداشت اونم جلوی درب حیاط ایستاده بود...عمه مهین و حاج مرتضی هم ایستاده بودن.معلوم بود ساعتهاس كه دنبال من میگردن.افسر پلیس بعد از ساعتها تجسس در شهرحدس میزنه كه شاید من هنوز در همون محیط بیمارستان باشم و بعد از پیداكردن من سریع موضوع رو تلفنی به خونه اطلاع میدن...بابا و امیر كه ساعتها در پی من گشته بودن حالا جلوی درب حیاط منتظر بودن تا پلیس من رو به خونه برگردونه.

از ماشین كه پیاده شدم بابا برافروخته و عصبی به طرفم اومد...برام مهم نبود...بدنم ضعف میرفت...ولی سر پا ایستادم تا نزدیكم رسید٬صدای امیر كه پشت سر بابا به سمت من می اومد رو شنیدم:دایی...خواهش میكنم...

بابا به محض اینكه نزدیك من رسید چنان كشیده ای به صورتم زد كه محكم به ماشین پلیس خوردم.صدای عزیز و عمه مهین كه به طرفم اومدن رو شنیدم٬عزیز گفت:منصور!!! اوا خاك بر سرم...

عمه مهین گفت:داداش!!!

صدای بابا در اون وقت شب بلند شد:دختربیشعور...هیچ میدونی چه غلطی میكنی...نمیگی این همه ﺁدم رو مسخره خودت كردی كه چی؟

بار دیگه خون دماغم راه افتاد...عزیز خواست كمكم كنه كه با صدایی پر از ضعف گفتم:ولم كنید...

نگذاشتم عزیز و عمه دست به من بزنن.

امیر با نگاهی پر از غصه به من نگاه میكرد............پایان قسمت یازدهم

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

دوشنبه 8/6/1389 - 21:24 - 0 تشکر 225931

رمان((تلخ و شیرین))قسمت دوازدهم-شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت دوازدهم

بار دیگه خون دماغم راه افتاد...عزیز خواست كمكم كنه كه با صدایی پر از ضعف گفتم:ولم كنید...

نگذاشتم عزیز و عمه دست به من بزنن.امیر با نگاهی پر از غصه به من نگاه میكرد...عمه مهین و عزیز به گریه افتاده بودن...شاید وضع و حال من اونقدر تاسف بار شده بود كه دیگه باید هم به حالم اشك میریختن...دوباره صاف ایستادم...متوجه بودم كه قطره قطره خون از دماغم میریزه اما دیگه اهمیتی برام نداشت...بابا دوباره به سمتم اومد تا كشیده ی دیگه ایی به من بزنه كه امیر از پشت بابا رو گرفت و گفت:دایی...خواهش میكنم...بسه...

بابا فریاد كشید:به خدا سپیده...به ارواح خاك ناهید...امشب تكلیف تو رو روشن میكنم...

بابا تا به اون روز حتی سر من فریاد هم نكشیده بود ولی اون شب...

عمه مهین گفت:داداش تو رو به خدا داد نكش...نصف شبه...الان مردم میریزن توی خیابون...بریم توو...

اشك و خون با هم از صورتم می چكید.لبخند تلخی زدم و با صدایی كه دیگه رمقی در اون نمونده بود رو كردم به بابا و گفتم:خسته نباشی...بابا دستت درد نكنه...45روز تلاش برای این نتیجه...واقعا كه طاقت فرسا بود نه؟...خسته نباشی...همین رو می خواستی نه؟...شهاب كه رفت و مرد...حالا نوبت منه...نه؟...ولی قبل از اینكه به قول خودتون تكلیفم رو روشن كنید بگذارین حداقل ﺁخرین حرفهام رو بزنم...

بابا دوباره فریاد كشید:خفه شو...پدر سوخته بی چشم و رو...

عزیز گریه میكرد و گفت:منصور مادر بسه...بیاین بریم داخل خونه...

حاج مرتضی گفت:منصور خان...شما كوتاه بیا...اینجا كه جاش نیست...

با همون صدای پر از غصه گفتم:چشم...خفه هم میشم...هر چی شما بگی همونه...ولی بدونید مرده و زنده من دیگه فرقی نداره...حالم از همه شما ها به هم میخوره...از همه شما ها بدم میاد...

بابا دوباره هجوم ﺁورد كه اینبار افسر پلیس و یك سرباز جلوش رو گرفتن.هنوز دماغم خون می اومد.عزیز بازوم رو گرفت و گفت:بیا مادر...بیا فدات بشم...بریم داخل...بابات رو بیشتر از این عصبانی نكن.

بازوم رو از دست عزیز بیرون كشیدم و گفتم:به من دست نزنید...عزیز جون...از شما هم بدم میاد...دیگه نمی خوام هیچ كدوم یك از شما ها رو ببینم...دیگه از خودمم بدم میاد...ولی از همه بیشتر از امیر...از تو امیر...به خاطر كاری كه كردی...و بعد از خودم٬چون مسبب اصلی اتفاق پیش اومده برای شهاب رو بیشتر در وجود خودم میبینم.

عمه مهین خواست دستم رو بگیره كه ممانعت كردم.گفت:عمه جون...فدات بشم...از دماغت همینجورخون می چكه...بیا بریم داخل...

دیگه حرفی نزدم و به سمت درب حیاط رفتم و وارد شدم.وقتی وارد خونه شدم جلوی پله ها كه رسیدم چشمم سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمیدم!

وقتی چشم باز كردم روز شده بود ولی چه ساعتی نمی دونستم...در همون طبقه پایین داخل یكی از اتاقها رخت خواب برام پهن كرده بودن و سرمی هم به دستم بود.صدای صحبت ﺁروم عزیز و عمه مهین از ﺁشپزخونه به گوشم میرسید...بلندشدم.................
وقتی چشم باز كردم روز شده بود ولی چه ساعتی نمی دونستم...در همون طبقه پایین داخل یكی از اتاقها رخت خواب برام پهن كرده بودن و سرمی هم به دستم بود.صدای صحبت ﺁروم عزیز و عمه مهین از ﺁشپزخونه به گوشم میرسید...بلند شدم و نشستم٬لباسهام رو عوض كرده بودن...برای لحظاتی همه چیز رو فراموش كرده بودم ولی این فراموشی زیاد طول نكشید...دوباره اشكم سرازیر شد...دست انداختم سوزن سرم رو از دستم بیرون كشیدم كه خون از جای سوزن زد بیرون.سریع دستمال كاغذی رو برداشتم و چند تا از اون بیرون كشیدم و روی جای خونریزی گذاشتم.از سر و صدایی كه بلند شد عمه مهین و بعد عزیزجون به اتاق اومدن.خون زیادی از دستم بیرون میریخت و خیلی سریع دستمالهایی كه روش گذاشته بودم غرق خون شد.عمه مهین با دیدن دستم عصبی شد و گفت:ای وای...عمه جون...چرا اینطوری میكنی...دیشب تا حالا كه تو خودت رو كشتی...اونهمه خون از دماغت رفته...حالا هم كه اینجور كردی...چرا با خودت اینجوری میكنی...

همونطور كه یك دستم روی جای سرم و دستمالهای خونی بود ﺁهسته از جام بلند شدم...سرم كمی گیج میرفت اما میتونستم روی پا بایستم.عزیز هیچی نمی گفت و فقط با نگاهی پر غصه به من نگاه میكرد.رفتم به سمت درب اتاق٬عزیز از جلوی در كنار رفت كه من خارج شم.عمه مهین اما قدم به قدم پشت سرم می اومد و حرف میزد:عمه الهی فدات شم...چی می خوای...بگو برات بیارم...

از اتاق كه خارج شدم به ساعت دیواری نگاه كردم12:20ظهر بود!معلوم نبود از دیشب تا به حال چند سرم به من زده بودن ولی مسئله این بود كه من هیچ چیز از وقتی جلوی پله ها افتادم به زمین دیگه نفهمیده بودم...مطمئن بودم كه امیر سرم دستم رو زده بوده.عمه هر چی حرف میزد جواب نمیدادم٬بالاخره صدای عزیز دراومد:مهین جان مادر مگه نمی بینی كه جوابت رو نمیده...اینقدر دنبال دنبالش هم راه نرو...بگذار ببینم خودش چی می خواد.

به دستشویی رفتم و ﺁبی به صورتم زدم.دقیقه ای بعد خون دستم نیز بند اومد.دلم نمی خواست دیگه هیچكدوم از افراد خونواده و فامیل رو ببینم...حالم از دیدن همه به هم میخورد...از دستشویی كه بیرون اومدم عمه مهین لیوان شیر و عسلی رو در دست داشت و هم میزد به طرفم اومد تا اونرو به من بده كه با دست اشاره كردم نمی خورم و بعد ﺁروم ﺁروم از پله ها بالا رفتم.دلم می خواست به اتاق خودم برم.صدای زنگ در بلند شد وقتی عزیز با اف اف در رو باز كرد لحظاتی بعد صدای امیر رو شنیدم كه اومد داخل...بی توجه به همه چیز از پله ها بالا رفتم و به اتاقم وارد شدم.پشت سر من چند ضربه به در اتاق خورد و بعد امیر اومد داخل.اصلا نگاش نمی كردم...روی تختم دراز كشیدم...كنارم روی تخت نشست و دستی كه سرم رو از اون بیرون كشیده بودم رو با دستش گرفت٬خواستم دستم رو از دستش بیرون بكشم كه فهمیدم محكم و جدی اونرو گرفته و به جای سوزن و كبودی و تورم ایجاد شده در اثر بیرون كشیدن سوزن سرم از دستم نگاه میكنه.با صدایی عصبی و خیلی جدی گفت:مگه دیوونه شدی؟...این خل بازی هاچیه؟...دیشب نزدیك بود بمیری...فشارت افتاده بود روی5...

با بغض و گریه گفتم:چه خوب...كاشكی مرده بودم تا قیافه تو و بقیه رو نمیدیدم...

همونطور كه دستم رو هنوز محكم توی دستش نگه داشته بود نگاه پر اخمی به صورتم كرد و بعد گفت:سپیده دست از این بچه بازیها بردار...می خواهی چی رو ثابت كنی؟

جواب دادم:چیزی رو نمی خوام ثابت كنم...فقط دیگه نمی خوام هیچكدومتون رو ببینم...

امیر دستم رو رها كرد و ﺁروم روی تخت گذاشت.ﺁرنج دو دستش رو روی زانوهاش گذاشت و سرش رو میون دو دستش گرفت و بعد از چند لحظه دوباره سرش رو بلند كرد و گفت:سپیده...چرا نمی خوای باور كنی...شهاب به مواد مخدر اعتیاد داشت...كم هم نه...زیاد...سعی كرده بودن تركش بدن اما زیاد موفق نبودن...

بلند شدم و روی تخت نشستم٬دوباره تمام صورتم از اشك خیس شده بود.

امیر ادامه داد:به خدا...به قرﺁن...به جون مادرم...به جون خودم...اصلا به جون تو...به تمام مقدساتی كه تو به اون اعتقاد داری قسم میخورم...سپیده من دروغ نگفتم...هر وقت بخواهی حاضرم خودت رو...

دیگه طاقتم تموم شده بود و تحمل شنیدن اون حرفها رو نداشتم...در حالیكه گریه امانم رو بریده بود فقط تونستم با صدایی خفه و پر از بغض بگم:امیر...بلند شو برو بیرون...از اتاقم برو بیرون...به خدا اگه یك كلمه دیگه حرف بزنی خودم رو میكشم...جلوی چشم تو هم این كار رو میكنم...شوخی هم ندارم...بلند شو برو بیرون...دیگه حالم از همه ی شماها به هم میخوره...برو بیرون...

و دوباره روی تخت دراز كشیدم و پشتم رو بهش كردم و زار زار زدم زیر گریه...امیر هم چند دقیقه بعد بلند شد و از اتاق بیرون رفت.

مرگ شهاب باعث شد یك ترم عقب بیفتم.شاید اینطوری بهتر بود چون بچه هایی رو كه در دانشگاه می شناختم و همه نیز از موضوع خبردار شده بودن رو دیگه كمتر می دیدم.از اون تاریخ به بعد رفتارم در خونه به كلی تغییر كرد...دیگه واقعا هیچ شباهتی به سپیده قبل نداشتم!!!ساكت شدم...اونقدر كه در تمام طول ساعاتی رو كه در خونه بودم یك كلمه با كسی حرف نمی زدم...حتی با عزیز كه همه جوره سعی میكرد به من محبت كنه...اگه ساعتها در خونه می موندم یك كلمه با عزیز جون حرف نمی زدم٬فقط اگه سوالی ازم میكرد با بله یا نه و جوابی كوتاه پاسخش رو میدادم...بابا هم همینطور...بیشتر شبها كه به خونه می اومد من یكی دو ساعت قبل از اومدن او به بهانه خوابیدن به اتاقم رفته بودم...گاهی اصلا نمی فهمیدم كی به خونه میاد٬فقط بعضی شبها متوجه میشدم كه بابا به اتاقم میاد و بدون اینكه چراغ رو روشن كنه دقایقی روی صندلی كنار تختم میشینه و به من نگاه میكنه و سپس به ﺁرومی پیشونیم رو می بوسید و از اتاق بیرون می رفت و من تمام اون لحظات خودم رو به خواب میزدم.دیگه به هیچ مهمونی نمی رفتم...عزیز و بابا نیز با تمام میل باطنیشون كه دوست داشتن من همراهشون باشم اما اصراری به من نمی كردن چون میدونستن من نه یك كلمه حرف میزنم و نه با اونها به جایی خواهم رفت.تموم روزهایی كه باید بعد از یك ترم عقب افتادگی بار دیگه به دانشگاه میرفتم رو در تنهایی می گذروندم و فقط كل بیرون رفتن من از منزل خلاصه شده بود در همون مسیر رفت و برگشت دانشگاه!وقتی امتحانات پایان ترمم شروع شد افسانه و رضا به تهران اومدن ولی من حتی با اونها هم برخوردی سرد و خشك كردم...دیگه واقعا حوصله هیچ كس رو نداشتم!

امیر دو سال خدمت سربازیش رو می گذروند و چون پزشك بود در همون تهران افسر وظیفه شده بود و در بیمارستان ارتش نیز همزمان خدمت میكرد...ولی من مدتها بود كه اون رو ندیده بودم!

رضا وقتی به كرمان برگشت افسانه رو با خودش نبرد چون یك ماه دیگه زمان زایمان افسانه بود.با هم به توافق رسیده بودن كه افسانه در تهران زایمان كنه و این مدت رو پیش عمه مهین بمونه كه البته مشخص بود خود رضا هم اینطوری خیلی خیالش راحتتر بود گرچه مدت طولانی خودش در كرمان تنها می موند اما شرایط اینطوری بهتر بود.افسانه در اون مدت هر وقت خونه ی ما می اومد سعی میكرد با من حرف بزنه و من رو نصیحت كنه و حتی از اون حال و هوا خارج كنه ولی من فقط در سكوتی غمبار نگاش میكردم و بیش از چند كلمه باهاش حرف نمیزدم اونم طفلك وقتی احساس میكرد اگه من رو تنها بگذاره لطف بیشتری در حق من كرده با بی میلی من رو ترك میكرد.بالاخره یك ماه گذشت و دختر قشنگ رضا و افسانه به دنیا اومد و اسمش رو سحر گذاشتن.

افسانه زایمانش سزارین بود و یك هفته در بیمارستان بستری شد و من در اون مدت فقط یك بار به ملاقاتش رفتم و همون یك بار هم امیر رو دیدم...

حضور در میون افراد فامیل كه همه برای ملاقات اومده بودن برام زجرﺁور بود...كلافه شده بودم...بنابراین طبق معمول این چند ماه درسهام رو بهانه قرار دادم...صورت افسانه رو بوسیدم و خداحافظی سردی با همه كردم.به امیر نه سلام كرده بودم و نه ازش خداحافظی كردم...

رضا گفت:سپیده جان بهتر نیست صبركنی همه با هم وقت ملاقات كه تموم شد برگردیم؟

با بی حوصله گی گفتم:من كار دارم...باید برگردم.

بابا از روی صندلی كه در اتاق روش نشسته بود بلند شد و گفت:سپیده جان صبر كن من میرسونمت.

میدونستم بابا دوست داره تا پایان ملاقات اونجا بمونه چرا كه اولین نوه اش بود و حسابی ذوق زده بود و تا پایان ملاقات هنوز50دقیقه زمان باقی بود بنابراین با سردی كلامی كه در این چند ماه به اون عادت كرده بودم رو كردم به بابا و گفتم:نه...نه...ممنونم...خودم برگردم راحتترم.

بعد بدون معطلی از اتاق بیرون رفتم.متوجه نشده بودم كه امیر هم از اتاق خارج شده و پشت سرم میاد.از بخش خارج و وارد محوطه بیمارستان شدم٬صدای امیر رو از پشت سرم شنیدم:سپیده...صبركن...من میرسونمت.

برگشتم و نگاهش كردم...چقدر احساسم نسبت به اون در مقایسه با احساسی كه نسبت به شهاب داشتم متفاوت بود...در اون لحظه وقتی نگاهش كردم تمام وجودم نفرت شد...با عصبانیت گفتم:لازم نكرده...

دو قدم دیگه برداشت و به من نزدیكتر شد و به ﺁرومی گفت:سپیده بس كن...تو طوری رفتار میكنی مثل اینكه من شهاب رو كشتم...

وقتی اسم شهاب رو ﺁورد چشمهام از اشك پر شد و گفتم:تو غیر از این فكر میكنی؟

امیر بلافاصله گفت:سپیده...تو حتی نخواستی پرونده پزشكیش رو مطالعه كنی اون وقت چطور می تونی به این راحتی این حرف رو بزنی...

به علت ساعت ملاقات بیمارستان در اون موقع شلوغ بود و هر دو سعی میكردیم با صدایی ﺁروم طوریكه افراد حاضر در محوطه متوجه حرفهای ما نشن با هم صحبت می كردیم.گفتم:امیر خواهش میكنم...دست از سرم بردار...به خدا دلم می خواد جیغ بكشم...

امیر بیشتر به من نزدیك شد و گفت:سپیده...به خدا دوستت دارم...نمی تونم تحمل این رفتار رو از تو داشته باشم...در جایی كه مطمئنم هیچ گناهی نكردم چطور می تونم تحمل كنم كه تو این رفتار رو داشته باشی...سپیده باور كن خیلی دوستت دارم و این چند ماه از اینكه میدیدم و می شنیدم چه رفتاری رو پیش گرفتی به اندازه یك دنیا غصه توی دلم جا گرفته...سپیده به خدا دوستت دارم...

با همان صدای ﺁروم ولی عصبیم گفتم:ولی میدونی چیه؟...من حالم ازت بهم می خوره...می فهمی چی می گم؟...امیر هر قدر تو من رو دوست داری هزار برابر اون من از تو متنفرم...اصلا حالم ازت بهم می خوره وقتی چشمم به تو می افته...به تو و تموم كسانی كه باعث اون اتفاق بودن...گاهی حتی از خودمم حالم بهم میخوره...تو هم بهتره این احساس من رو خوب بفهمی و باور كنی.

بعد بدون اینكه منتظر حرف دیگه ایی از اون بمونم برگشتم و از ساختمون دور شدم و تا برسم به خونه توی تاكسی كلی گریه كردم.از اون روز به بعد دیگه امیر رو ندیدم.

افسانه بعد از زایمان سه ماه دیگه در تهران موند و در این مدت رضا هر دو هفته یك بار با هواپیما به تهران می اومد تا همسر و دختر قشنگش رو ببینه...واقعا هم دختر رضا قشنگ بود.در مدت اون سه ماه تنها چیزی كه ممكن بود من رو دقیقه ای بیشتر در جمع نگه داره همون دختر رضا و افسانه بود...اما همچنان بی حرف و ساكت بودم و باز هم از جمع ها و مهمانی ها فراری!

اواخر دی ماه كه افسانه و رضا و دخترشون سحر كوچولو به كرمان برگشتن باز هم همون رفتار بد سابق رو پیش گرفتم...دیگه همون مدت كم هم كه پایین می رفتم دوباره از بین رفت...كار به جایی كشیده بود كه وقتی عزیز مثل سابق عمه ها و عموها رو دعوت میكرد تا قبل از اومدن مهمونها فقط كمی در كارها كمك عزیز میكردم و با تمام قربون صدقه رفتنهایی كه عزیز نسبت به من به كار میبرد باز هم بی حرف و بی صدا بودم...به محض اومدن اولین گروه مهمونها به طبقه بالا برمیگشتم.بعد از رفتن مهمونها هم بدون هیچ حرف اضافه ای اگر درس نداشتم پایین می اومدم و خونه رو نظافت میكردم٬اگرم درس داشتم كه همون كار رو هم نمی كردم!

اواسط اسفند ماه خبردار شدم امیر قصد ازدواج كرده اونهم با دختر همسایه عمه زهره!گویا عمه زهره معرف بوده!

عزیز هر كاری كرد در عروسی شركت كنم قبول نكردم.حتی عزیز وقتی عنوان كرد كه اگه در عروسی شركت نكنم فامیل شاید فكر كنن به عروس حسودی كردم و بهتره برای حفظ شخصیت خودمم كه شده سعی كنم در عروسی شركت داشته باشم باز هم از رفتن خودداری كردم.

طفلك بابا دیگه در هیچ موردی اصراری نداشت و دائم در جواب و اصرارهای عزیز جون می گفت:عزیز...راحتش بگذارین...اصرارش نكنین...عیب نداره بگذارین فامیل هر چی می خواد بگه...اصل خودمون هستیم كه میدونیم سپیده هیچ وقت به امیر علاقه نداشته...

عزیز هم طفلك با دنیایی از غصه سكوت میكرد...اما من دیگه واقعا از همه بریده بودم و لذتی رو كه در تنهایی می بردم هیچ چیز دیگه جاش رو نمی تونست بگیره!

عروسی امیر باعث شد كه رضا و افسانه و سحرنازنین بار دیگه به تهران بیان و اصرارهای رضا و افسانه نیز در راضی كردن من برای شركت در عروسی هیچ فایده ای نكرد...به قول عزیز جون شده بودم یك كلام والسلام...نه...نمیام.

در نهایت وقتی هم كه افسانه دید هوا خیلی سرده با كلی عذرخواهی از من خواست كه در ساعت عقد و عروسی سحر رو پیش خودم نگه دارم منم با كمال میل پذیرفتم و این خود بهانه ای شد بر دلیل شركت نكردن من در عروسی!

تمام ساعاتی كه عزیز و رضا و افسانه و بابا به جشن رفتن و سحر رو پیش من گذاشتن یك دقیقه رو بدون گریه نگذروندم...نمی دونم چه مرگم شده بود كه اشك یك دقیقه رهام نمی كرد...دائم به این فكر میكردم كه اگه اون اتفاقها نیفتاده بود٬شهاب الان زنده بود و من و اونم ازدواج كرده بودیم.

سحر بچه خیلی ﺁرومی بود و بیشتر ساعات رو در خواب به سر میبرد.اون رو به اتاق خودم بردم و روی تخت خوابوندم.

خودم هم كنار تخت نشسته بودم و به گل رز مصنوعی روی میزم كه تنها یادگار شهاب از اون سبد گل شب خواستگاری بود نگاه میكردم و اشك می ریختم.

تا شب و دیر وقت كه برگردن سحر فقط سه بار شیر خورد و دوبار پوشكش رو خیس كرد كه عوضش كردم و در ساعات دیگه اصلا هیچ كاری به كار من نداشت٬گویا اونم فهمیده بود كه من در اون شب عقده دلم بیش از هر لحظه دیگه ایی باز شده.

ساعت از یك و نیم نصف شب گذشته بود كه رضا و افسانه و بابا و عزیز به خونه برگشتن.اونقدر گریه كرده بودم كه چهره ام از دو فرسخی من رو لو میداد...پلكهام به شدت ورم كرده و قرمز شده بود...اونقدر با دستمال كاغذی اشك از صورتم پاك كرده بودم كه روی گونه هام هم سرخ سرخ شده بود.عزیز و بقیه فقط در سكوتی غمبار و پر از تعجب به من نگاه میكردن ولی هیچیك حرفی نمیزدن.

افسانه و رضا از اینكه سحر رو نگه داشته بودم خیلی تشكر كردن ولی حتی حوصله جواب تشكر اونها رو هم نداشتم و بعد از دقایقی كه گذشت شب بخیر زیرلبی گفتم و به طبقه بالا رفتم و خوابیدم.

شلوغی عروسی و سرگرمی های جشن پیش اومده باعث شد وقتی رضا و افسانه و سحر به كرمان برگشتن بابا كه قصد داشت برای نوروز به كرمان سفر كنیم موفق نشد بلیط هواپیما گیر بیاره...رضا هم دیگه نمی تونست مرخصی بگیره و برای نوروز به تهران بیاد.من كه اصلا دلم نمی خواست پام رو به كرمان بگذارم چرا كه در همون دفعه اول و تنها مرتبه ای كه رفته بودم هزار و یك خاطره با شهاب در اونجا داشتم.بابا حتی بلیط قطار نیز برای روزی كه می خواست نتونست به مقصد كرمان پیدا كنه و ناچار دو بلیط اتوبوس تهیه كرد.منم كه قبلا گفته بودم به كرمان نخواهم اومد بنابراین فقط برای خودش و عزیز دو بلیط اتوبوس تهیه كرد.

فردای روز اول عید در همون خونه با عزیز و بابا خداحافظی كردم و اونها وسایلشون رو در صندوق عقب تاكسی دربستی كه كرایه كرده بودن گذاشتن و به سمت ترمینال حركت كردن...

وقتی تاكسی حركت كرد و از جلوی درب حیاط دور شد و به داخل حیاط برگشتم و در رو بستم نمی دونم چرا دلم شور افتاد...یاد حرفهای عزیز افتادم كه موقع حركت و خداحافظی اشك در چشمش حلقه زده بود و گفت:سپیده........پایان قسمت دوازدهم

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

جمعه 12/6/1389 - 0:33 - 0 تشکر 227252

رمان((تلخ و شیرین))قسمت سیزدهم-شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت سیزدهم

وقتی تاكسی حركت كرد و از جلوی درب حیاط دور شد و به داخل حیاط برگشتم و درب رو بستم نمی دونم چرا دلم شور افتاد...یاد حرفهای عزیز افتادم كه موقع حركت و خداحافظی اشك توی چشمش حلقه زده بود و گفت:سپیده...الهی فدات بشم...تو رو به خدا دست از این اخلاق بدی كه پیش گرفتی بردار...به ولله دارم دق می كنم...روزی نشده كه سرنماز بایستم و گریه نكنم...تو رو به ارواح مادرت كاری نكن وقتی مردم ناهید توی اون دنیا تف به صورتم بندازه و بگه این چه بچه تربیت كردنی بود؟!!

بابا هم اون روز موقع خداحافظی بعد از ماهها بود كه من رو بغل كرد...یعنی اجازه دادم كه من رو در ﺁغوش بگیره...اشك بابا رو به وضوح دیدم وقتی از چشماش سرازیر شد...حرفی نزد فقط سخت من رو در ﺁغوش فشرد و پیشونیم رو بوسیده بود!

تقریبا نزدیك11ماه بود كه عزیز جون و بابا اخلاق زشت و غیر قابل تحمل من رو در خونه تحمل كرده بودن و دم برنیاورده بودن!به خصوص عزیزجون كه بیشتر در خونه بود...چقدر در این11ماه با رفتارم بارها و بارها دل این پیرزن مهربون رو شكسته بودم فقط خدا میدونست...

ساعت حركت اتوبوس از تهران دو بعد از ظهر بود و قاعدتا"باید حدود ساعت4یا4:30صبح به كرمان می رسیدن...نمی دونم چرا ولی حالم خراب شده بود...احساس خوبی نداشتم...شاید حس تقصیر و گناه بدرفتاری هام با عزیزجون و بابا بود...یا شاید هم چون تا به حال به این حالت تنهایی رو توی خونه احساس نكرده بودم...نمی دونم اما حال خوبی نداشتم و احساس دلشوره میكردم!

غروب رضا از كرمان تلفن كرد و حالم رو پرسید٬ساعت حركت بابا و عزیز رو می دونست و حدود رسیدنشون رو هم مثل من حساب كرده بود.خیلی گله داشت كه چرا همراه عزیز و بابا به كرمان نرفته بودم ولی طبق معمول درسم رو بهانه قرار دادم...میدونست درس فقط برای من بهانه شده و دلیل اصلیش مدتها بود كه در من خونه كرده و اون دوری كردن از همه بود!

به رضا گفتم كه دلم خیلی شور میزنه...خندید و سعی كرد من رو از اون حالت خارج كنه كه اصلا هم موفق نبود وقتی داشتم باهاش خداحافظی میكردم گفتم:رضا...هر وقت بابا و عزیزجون رسیدن هر ساعتی بود مهم نیست فقط یك تماس با من بگیر...

كمی مكث كرد و گفت:ولی اونها احتمالا4:30یا5صبح میرسن ممكنه خواب باشی...

گفتم:اشكالی نداره منتظر می مونم.

رضا فهمید جدا"نگرانم٬گفت:سپیده...می خوایﺁژانس بگیر برو منزل عمه مهین و تنها نمون.

بلافاصله گفتم:نه...

رضا دوباره گفت:امیر كه دیگه زن گرفته...طبقه بالا هم زندگی مجزا داره به عمه مهین كاری نداره و اصلا" اونجا نیست خوب برو اونجا دیگه...

از این حرف رضا كه نرفتن من رو به خونه عمه مهین به علت حضور امیر ربط داده بود بی نهایت عصبی و ناراحت شدم و گفتم:رضا این مزخرفات چیه كه میگی؟...من به امیر چی كار دارم...من توی خونه خودمون راحتترم.

دیگه حرفی نزدم و بعد از اینكه برای افسانه سلام رسوندم و خواستم از طرف من سحر رو ببوسه خداحافظی و گوشی رو قطع کردم.

هر لحظه كه به شب نزدیك میشد دلشوره منم بیشتر میشد!!!

ساعت از دوازده شب گذشته بود كه تلویزیون رو خاموش كردم و همون طبقه پایین توی رخت خواب عزیز خوابیدم.هنوز ساعتی از خوابم نگذشته بود كه خواب عجیبی دیدم ...خواب مامانم...

من هیچ وقت در تمام عمرم مادرم رو درخواب ندیده بودم ولی اون شب خواب دیدم به دوران كودكیم برگشتم...شاید شش سالگی...در حیاط در حال بازی بودم كه درب حیاط باز شد و خانوم جوون و زیبایی كه چادر سفید گلداری به سرش بود جلوی درب ایستاد و با لبخند صدام كرد:سپیده...سپیده...

برگشتم و نگاه كردم...از شباهتش با عكسهای مادرم فهمیدم مامان ناهیدم هستش...اما در خواب دوستش نداشتم...با اخم نگاهش میكردم...ولی اون با لبخند به من چشم دوخته بود.درب راهرو باز شد و عزیز جون و بابا در حالیكه لباسهایی رو كه اون روز به تن داشته و راهی كرمان شده بودن رو هنوز به تن داشتن از راهرو بیرون اومدن...و هر دو به طرف مامان ناهید رفتن...مامان ناهید دستهاش رو باز كرد و به من گفت:سپیده جون...تو هم بیا عزیزم...می خوایم با بابا و عزیزجون بریم...

بابا و عزیز جون جلوی مامان ناهید رسیدن و بابا با اخم به مامان ناهید گفت:نه...نه...اون باید توی خونه بمونه...

كوچك بودنم و كمی سنم توی خواب باعث شد از شنیدن حرف بابا بترسم...با عجله به طرفشون دویدم...ولی هر چه می دویدم به اونها نمیرسیدم!

بابا و عزیز جون و مامان ناهید در حالیكه مامان ناهید نگاه نگرانش به من بود از درب حیاط بیرون رفتن و درب رو به روی من بستن...می دویدم...با تمام قدرتی كه در پاهای كودكیم سراغ داشتم میدویدم...با جیغ میگفتم:نه...نه...من تنهایی میترسم...

اما اونها رفتن و درب رو بستن.

بالاخره به پشت درب رسیدم اما درب بسته بود...هیچ قفل و كلیدی هم برای باز كردن درب وجود نداشت...به درب می كوبیدم و جیغ می كشیدم می گفتم:باز كنید...درب رو باز كنید...عزیزجون...بابایی...من میترسم...منم میام...بابایی...بابایی...عزیز جون...

از خواب پریدم٬تمام صورتم و بدنم خیس عرق شده بود...نفس نفس میزدم٬مثل اینكه واقعا"دویده بودم...به ساعت دیواری نگاه كردم5:20صبح شده بود.یكدفعه صدای زنگ تلفن بلند شد از ترس تكون شدیدی خوردم اما خیالم راحت شد چون حدس زدم باید رضا باشه.سریع گوشی رو برداشتم اما به جای صدای رضا٬صدای گریه عمه مهین به گوشم رسید:سپیده جون...الهی قربونت بشم...حاضر شو...حاج مرتضی رو فرستادم دنبالت...

با چشمای از حدقه بیرون زده به صدای پر از گریه و غصه عمه مهین گوش كردم...با صدایی لرزون گفتم:عمه...بابا و عزیز چیزیشون شده؟!!!

عمه مهین هنوز گریه میكرد و با همون حالت گفت:عمه جون...هنوز دقیق نمی دونیم...رضا از ساعت4:30تا الان سه بار تماس گرفته...

با صدایی خفه گفتم:عمه...چه اتفاقی افتاده...تو رو به خدا بگو...

عمه دوباره گفت:نمی دونم...به ولله خودمم نمیدونم...حاضر شو عمه جون...الان دیگه مرتضی میرسه...حاضر شو بیا خونه ما.

بعد هم گوشی قطع شد...خدایا...نه...

نفهمیدم چطوری و با چه حالی لباسم رو عوض كردم...چند دقیقه بیشتر طول نكشید كه صدای زنگ درب بلند شد!

با حاج مرتضی راهی منزل عمه مهین شدم.در بین راه از لابه لای حرفهای حاج مرتضی همین رو شنیدم و فهمیدم...اتوبوسی كه بابا و عزیز جون سوار بودن در صد كیلومتری نرسیده به كرمان با كامیون تصادف كرده و از سرنشیناش نوزده نفر كشته شدن و بقیه به شدت مجروح.

رضا كه از ساعت4به ترمینال كرمان میره تا به اصطلاح به استقبال بابا و عزیز رفته باشه از طریق پلیس راه كرمان موضوع رو میفهمه...ولی هنوز خبر درستی رو تا اون ساعت به دست نیاورده فقط در ﺁخرین تماس از عمه مهین خواسته كه من رو به منزل خودشون بیارن...

وقتی به منزل عمه مهین رسیدیم تا ساعت7صبح بی خبر بودیم بالاخره رضا تماس گرفت كه ای كاش تماسش با اون خبر همراه نبود...رضا اصلا"نمی تونست پای تلفن حرف بزنه...من كه مثل یك تیكه چوب خشك گوشه هال منزل عمه مهین نشسته بودم...عمه مهین فقط به صورت خودش می كوبید و با گریه قربون صدقه رضا می رفت و میگفت:الهی بمیرم عمه...اینجوری گریه نكن...عمه مهین بمیره برات...رضا اینطوری هق هق نكن...

حاج مرتضی هم در گوشه ای نشسته بود و با صدای بلند گریه میكرد....امیر ساكت بود و سرش رو پایین انداخته بود و قطرات اشك از نوك بینیش به زمین می افتاد...

وقتی عمه مهین گوشی رو قطع كرد فهمیدم بابا و عزیز جون نیز در میون اون19نفر بودن!!!

ساعت9صبح نشده بود كه منزل عمه مهین از حضور فامیل غوغا شد...همه خودشون رو رسوندن...عمه زهره...عمه مهری...عمو چنگیز...عمو ایرج...همه و همه...و تا ظهرنشده بود همه فامیل...

همسر امیر نبود و هنوز خبر نداشت چرا كه برای تعطیلات نوروز با یك تور سیاحتی به كیش رفته بود!

تا بعد از ظهر همون روز با كمك ﺁشنایانی كه امیر داشت رضا تونست جسدها رو به تهران انتقال بده و خودش نیز مرخصی اضطراری بگیره و به همراه افسانه و سحر با پروازی كه باز از طریق دوستان امیر بلیطش تهیه شد به تهران اومدن.

تا زمانیكه اجساد رو ندیده بودم باورش برام سخت بود...اما فردای اون روز كه بنا به خواست رضا تموم فامیل به منزل ما اومدن و اجساد رو برای ﺁخرین بار با ﺁمبولانس به خونه ﺁوردن دیگه قرار خودم رو از دست دادم...

بین دو جسد نشسته بودم و با تموم وجودم ضجه میزدم...نمی دونستم برای كدوم یكی گریه كنم...برای عزیز كه یك عمر زحمت من رو كشیده بود٬یك عمر هم مادرم بود و هم مادر بزرگم...یا برای بابا گریه كنم كه11ماه اخیر هزاران رفتار زشت من رو دید و به روم نیاورد و همیشه نگاه پر محبتش رو به من میدوخت...خدایا...این حق من نبود...بابا و عزیز رو در لباس ﺁخرتشون پیچیده بودن...سفید سفید...مثل یاس...عزیز رو بوش میكردم...دلم برای بابا میسوخت...دست به سر بابا می كشیدم...یاد رفتارم با عزیز می افتادم...جیغ میكشیدم و زار میزدم...فریاد میزدم:عزیز جون...عزیز جونم...بلند شو...عزیز جونم ببخشید...عزیز تو رو به خدا بلند شو...عزیز جون...من بدون شما كسی رو ندارم...عزیز جون قول میدم بد رفتاری نكنم...عزیز جون...عزیز جون...شما رو به خدا بلند شو...ای وای عزیز جون دارم دق میكنم...بلند شو...شما كه همیشه می گفتی طاقت دیدن اشك من رو نداری...عزیز جون...

روی بابا رو می بوسیدم و فریاد میكشیدم:ای وای خدا...از این به بعد چه كنم...خدایا...بابا جون...بابای مهربونم...بلند شو...شما رفتی مسافرت كه برگردی...تو خونه موندم چشم به راه هر دوتون...تا كی...ای وای بابا جون...شما رو به خدا بگو من چه كنم...

رضا و افسانه هر كاری میكردن من رو از بین عزیز و بابا بلند كنن نمی تونستن.داشتم دیوونه میشدم...همه گریه میكردن...ولی هیچ كس نمی تونست حال من رو بفهمه...هیچ كس وسعت غصه ی دل من رو درك نمی كرد.

رضا هر چی التماس میكرد كه بلند بشم و ﺁروم بگیرم مثل این بود كه غصه دلم بیشتر میشد...نفسم تنگ شده بود و حالت خفه گی پیدا كرده بودم...احساس كردم تموم بدنم میلرزه...افسانه من رو بغل كرده بود و قسم میداد كه ﺁروم بگیرم ولی مگه دست خودم بود؟...این دل بی صاحب من ﺁروم شدنی نبود...عمه مهین با اون حال خرابش خودش رو فراموش كرده بود و سعی میكرد من رو ﺁروم كنه.

لرزش بدنم هر لحظه بیشتر میشد...دیگه فكم هم شروع كرد به لرزیدن...فقط یك لحظه متوجه شدم رضا من رو محكم در بغلش گرفته...صورتش از اشك خیس بود و تند تند من رو میبوسید...امیر رو دیدم كه با فریاد گفت:رضا محكم نگهش دار...

امیر خواست ﺁستین لباسم رو بالا بزنه تا ﺁمپولی به دستم تزریق كنه...اما لباسم تنگ بود و ﺁستین اون بالا نمیرفت...مجبور شد از حلقه ﺁستین لباسم بگیره و اونرو پاره كنه...میشنیدم كه دائم با فریاد و عصبانیت میگفت:رضا...فقط محكم نگهش دار...

بعد از چند ثانیه دیدم امیر ﺁمپولی رو به رگ دستم زد...تموم بدنم داغ شد...و بعد دیگه هیچ چیز نفهمیدم...

اون سال عید نوروز غم انگیزترین نوروز عمرم شد.

بی قراری من تمومی نداشت...احساس بی كسی و تنها شدن تا سر حد جنون من رو كشوند...من كه تا چند وقت پیش عاشق تنهایی بودم و از دیدن همه بیزار بودم و به هر بهونه ایی تنها موندن رو به هر چیزی ترجیح میدادم حالا خدا كاری با من كرده بود كه از تنهایی وحشت داشتم...بلایی به سرم اومد كه به واقع احساس میكردم تنهایی بدترین مصیبت برای ﺁدمیه...دائم اشك می ریختم و به این فكر میكردم كه این تنبیه سنگینی بود كه خدا برای من در نظر گرفته بوده!

تمام مراسم رو بنا به خواست رضا در منزل خودمون بر پا كردیم و فقط برای برپایی مراسم شب هفت چون جمعیت خیلی زیاد میشد مسجد محل رو در نظر گرفتیم...البته به غیر از مراسم معمول خاكسپاری و ختم و شب هفت٬هر شب در طول اون یك هفته باید برای برپایی مراسمی كه كسبه بازار و عموها و عمه هام به ترتیب هر یك در محلهای خود گرفته بودن نیز در فواصل اون روزها شركت میكردیم...غم این عزا به قدری برام سنگین بود و به قدری گریه كرده بودم كه دچار بغض و گلو درد دائم شده بودم.

همسر امیر رو در طول اون یك هفته ندیدم چون نتونسته بود از كیش برگرده و همین باعث عصبانیت بیش از حد امیر شده بود ولی از لابه لای حرفهای افسانه متوجه شده بودم كه كلا" امیر با همسرش مشكل داره...اما نفهمیدم برای چی؟!!

پس از پایان مراسم شب هفت ترس از اینكه باید از اون به بعد به تنهایی در خونمون زندگی كنم ذره ذره ی وجودم رو گرفته بود...اما رضا و عمه مهین به دادم رسیدن.

اولش با تموم ترسی كه از تنهایی داشتم قبول اون مسئله برام سخت بود ولی با حرفهای رضا و عمه مهین و حاج مرتضی و افسانه قانع شدم و فهمیدم بهترین راه حل ممكن همینه...

قرار بر این شد كه از این به بعد من در منزل عمه مهین زندگی كنم و رضا فردای شب هفت وسایل من رو به خونه عمه مهین انتقال داد و عمه مهین و افسانه كمك كردن تا اتاق خواب قدیم افسانه رو برای خودم ﺁماده كردم.

رضا اثاث خونه رو نیز در عرض سه روز به حراج گذاشت و خونه رو هم برای فروش به چند املاكی سپرد...مغازه بابا رو هم برای فروش گذاشت.

در كمتر از دو ماه هم خونه فروش رفت و هم مغازه كه البته رضا در این مدت خیلی خسته شد چرا كه دائم یك پاش كرمان بود و پای دیگرش در تهران...ولی وقتی خونه و مغازه با قیمت بالایی فروش رفت كلی خیالش راحت شد.

سهم الارث من رو تمام و كمال كه مبلغ قابل توجهی هم بود در بانك گذاشت تا هر ماه سود اونرو برداشت كنم و مقداری رو هر ماه به عمه مهین بدم كه در ابتدا حاج مرتضی و عمه مهین از این حرف خیلی ناراحت شدن ولی وقتی اصرار من و رضا رو دیدن و رضا توضیح داد كه اینطوری سپیده زیاد احساس سرباری نخواهد كرد حاج مرتضی و عمه مهین با اكراه موضوع رو قبول كردن و قرار شد هر ماه مبلغی از سود بانكیم رو به عنوان كمك خرجم به عمه مهین بدم.

در مراسم بابا و عزیز برای اولین بار در عمرم دو داییم رو كه از كهكیلویه اومده بودن رو دیدم...هر دو مالك و كشاورز بودن٬بیشتر از یك روز هم نتونستن بمونن...تنها اومده بودن...چون به گفته خودشون خیلی كار داشتن باید زودتر برمیگشتن و این اولین و ﺁخرین باری بود كه من دایی هام رو دیدم...دایی هایی كه در طول19سال عمرم یك بار هم اونها رو ندیده بودم چرا كه خود اونها بعد از فوت مادرم دیگه به تهران نیومده بودن و خبر فوت بابا و عزیز رو هم اتفاقی فهمیده و به تهران اومده بودن و من بعد از اون دیدار دیگه هرگز اونها رو ندیدم.

امیر و همسرش در طبقه دوم منزل عمه مهین زندگی میكردن.وقتی همسر امیر كه اسمش ندا بود از كیش برگشت تعطیلات نوروز تموم شده بود و از اومدن من به منزل عمه مهین برای زندگی بی اطلاع بود.

در برخورد اول كه اون رو دیدم به نظرم دختر بدی نیومد و همون لحظه اول فهمیدم كه روحیه بسیار شیطون و شلوغی داره!چیزی كه اصلا"در وجود امیر نبود!ندا دائم حرف میزد و می خندید اونهم خنده های ﺁنچنانی و بلند بلند كه همیشه ناخواسته باعث ناراحتی بقیه میشد...تیپ ظاهرش هم با توجه به شناختی كه از امیر داشتم برام بسیار عجیب می اومد...ﺁرایش های خیلی غلیظ و زننده ای داشت و لباسهاش هم بیشتر جنبه ی جلب توجه داشت تا هدف پوششی!

امیر اصلا"طبقه پایین نمی اومد.یعنی وقت نداشت...صبح كه از خونه خارج میشد تا دیر وقت یا مطب بود یا بیمارستان...بعضی شبها هم كه اصلا"نمی اومد و شیفت داشت...ولی وای به لحظاتی كه امیر در خونه بود!

اوایل برام تعجبﺁور بود ولی كم كم به صدای دعواها و مشاجرات بی حد میون امیر و ندا كه صداشون همیشه تا پایین می اومد عادت كردم...البته بیشتر فریادها و جیغ ها و دادها متعلق به ندا بود!

ندا خیلی تنوع طلب بود...در مدت كمتر از5ماهی كه گذشت فهمیدم ندا از اون دسته ﺁدمهایی هست كه هر چی چشمش ببینه دلش هم همون رو می خواد...روی هم رفته دختر لوسی بود...ولی من مشكلی با اون نداشتم.كم كم فهمیدم تحصیلاتش رو هم در رشته كامپیوتر به اتمام رسونده.

اخلاق من بعد از فوت ناگهانی عزیز و بابا كلی تغییر كرد...هر كاری می خواستم بكنم و هر حرفی كه می خواستم بزنم یكباره نصایح ارزشمند عزیز جون به یادم می اومد...خیلی صبورتر شده بودم و دیگه از اونهمه تند خویی و لجبازی چیزی در من نمونده بود...گویا خدا می خواست با اون تنبیه سخت من رو متوجه انسانیت از دست رفته ام بكنه!

روزها به دانشگاه میرفتم و بعد از ساعات درسی یكراست به منزل عمه مهین برمیگشتم٬حتی تابستون نیز واحد برمیداشتم و تموم ساعاتم رو با درس خوندن می گذروندم فقط گاهی كه صدای مشاجرات امیر و ندا شدت میگرفت مجبور میشدم به زیر زمین برم و ساعاتی رو در اونجا درس بخونم و همین باعث ناراحتی عمه مهین میشد ولی طفلك اونم كاری در اون لحظات از دستش بر نمی اومد.ندا به هر بهانه ای مسافرت میرفت...یا جنوب یا شمال...كلا"سفر رو دوست داشت و حتی اواخر مسافرتش به كشورهای دبی و امارات هم كشید كه البته در هیچ یك امیر اون رو همراهی نمیكرد!یعنی وقتش رو نداشت وقتی هم كه ندا مسافرت نبود دائم در خونه جنگ و دعوا داشتن و اصل موضوع كه دعواهاشون بر سر چه موضوعیه رو حتی عمه مهینم نمی دونست...طفلك عمه مهین فقط غصه میخورد و من نمی فهمیدم چرا در اون لحظات دائم در زیر لب خودش رو نفرین میكنه!

اواخر شهریور بود كه یك روز بعد از ظهر عمه مهین ﺁش رشته خوش مزه ای درست كرد و چون زانوش ﺁب ﺁورده و درد میكرد از من خواست كه یك كاسه ﺁش برای ندا ببرم بالا.كاسه رو برداشتم و به طبقه بالا رفتم...این اولین باری بود كه من وارد خونه ندا و امیر میشدم...بعد از اینكه كلی پشت درب به انتظار معطل شدم بالاخره ندا با..........پایان قسمت سیزدهم

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

يکشنبه 14/6/1389 - 15:51 - 0 تشکر 228080

رمان((تلخ و شیرین))قسمت14-شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت چهاردهم

بعد از اینكه كلی پشت درب به انتظار معطل شدم بالاخره ندا با خوشرویی درب رو باز كرد و با اصرار من رو هم به داخل خونه كشوند.از تعجب داشتم شاخ در میﺁوردم...همه جای خونه به هم ریخته بود...ﺁشفتگی زشت و زننده ای در همه جای خونه به چشم می اومد به طوریكه حتی جا نبود روی مبلها بشینم...ندا با بیقیدی تمام لباسهای ولو شده روی مبلها رو با حركتی از روی اون به زمین ریخت و از من خواست كه دقیقه ای پیش اون باشم.

روی مبل نشستم و ندا كاسه ﺁش رو به ﺁشپزخونه ای كه از شلوغی و كثیفی شباهتی به ﺁشپزخونه نداشت برد و روی كابینت گذاشت و دوباره به هال برگشت.

سیستم كامپیوتری كه در گوشه ی هال بود توجهم رو جلب كرد و وقتی صفحه مانیتور رو نگاه كردم تعجبم صد برابر شد چرا كه صفحه نشون میداد ندا در حال چت كردنه...!!!!!!!!!!

ندا در ضمنی كه از اومدن من به منزلش ابراز خوشحالی میكرد گاه گداری هم بعد از هر صدای زنگی كه از چت بلند میشد پاسخش رو نیز بر صفحه تایپ و ارسال میکرد.

خنده ام گرفت و با تعجب گفتم:ندا جون...چت میكنی!!!!!!؟

خنده زشتی كرد و گفت:ﺁره...مگه اشكالی داره؟

با لبخند گفتم:نه...ولی ﺁخه...من همیشه فكر میكردم این سرگرمی دختر و پسرهای بین18تا20ساله اس.

دوباره خندید و گفت:نه بابا...این چه فكریه...چت كردن كه سن و سال نداره...مگه تو چت نمی كنی؟

با لبخند گفتم:نه...من نه حوصله این كارها رو دارم و نه وقتش رو در ثانی از نظر من چت كردن كار بیهوده و فقط اتلاف وقته و به طور كلی اصلا از این كار خوشم نمیاد...

دوباره خندید و گفت:نه بابا...اینطوری هم كه میگی نیست...البته من توی چت روم ایران حال نمی كنم...من بیشتر چت اروپا رو دوست دارم...

از لحن صحبتش خوشم نمی اومد و برای لحظه ای پیش خودم فكر كردم امیر چطوری ندا رو تحمل میكنه؟!!

ندا ادامه داد:چت اروپایی حداقلش اینه كه زبان انگلیسیتم قوی میشه...

نگاهی به مانیتور و سپس به اون كردم و گفتم:یعنی تو الان چت می كنی اما به زبان انگلیسی؟

بلافاصله گفت:ﺁره...كسی كه من با اون چت میكنم یه مردی 42ساله اس ساكن اتریش كه انگلیسی هم خوب میدونه...

با تعجب گفتم:با یه مرد؟!!!تو با یك مرد در حال چت هستی؟

نگاه عاقل اندرسفیه به من كرد و گفت:وا...سپیده چرا اینطوری حرف میزنی...مگه چه اشكالی داره؟!

شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:ولله...نمیدونم...ولی فكركنم برای یك خانم شوهر دار اصلا كار درستی نباشه...یا حداقل فرهنگ ما ایرانی ها این رو میگه...برای تقویت زبان انگلیسی راههای خیلی بهتری وجود داره كه...

به میون حرفم اومد و گفت:وای...سپیده...تو هم كه مثل اون امیر احمق حرف میزنی...

از این حرفش خنده ام گرفت و ترجیح دادم تا بیشتر از این به من هم توهین نكرده دیگه حرفی نزنم و دقایقی بعد
كه دیگه سعی نكردم نظرم رو بیان كنم و فقط به حرفهای پوچ و بی اساس ندا گوش کردم٬ازش خداحافظی كردم و به پایین برگشتم.

**********************

***********

اواسط پاییز رضا از كرمان به تهران منتقل شد و خیلی زود تونست با ارث پدریش و پس اندازی كه در این مدت كرده بود و كمكی كه حاج مرتضی بهش كرد و همینطور وامی كه از بانك گرفت یك واحد ﺁپارتمان زیبا و قشنگ در همون اطراف منزل عمه مهین خریداری كنه.خیلی خوشحال شده بودم چرا كه دیگه بیشتر از سابق رضا و افسانه و به خصوص سحر رو كه دیگه تقریبا یك ساله شده و بسیارخواستنی تر از قبل شده بود رو ببینم.اومدن افسانه روحیه من رو بهتر كرد چرا كه اصلا نمی گذاشت اوقات بیكاری تنها باشم و دائم من و افسانه و سحر ساعات فراغتم رو با هم می گذروندیم.یك روز كه افسانه با سحر اومده بودن منزل عمه مهین وقتی از دانشگاه برگشتم از حالت افسانه و عمه مهین فهمیدم اتفاقی افتاده...عمه مهین چشمهاش اشكی بود و افسانه عصبی...

بعد از سلام با اشاره از افسانه پرسیدم چی شده؟افسانه كه خیلی عصبی بود مثل بمبی كه منفجر بشه گفت:هیچی سپیده جون...مادر من دیوونه شده...هر چی میگم به جهنم بگذار اونقدر با هم دعوا بكنن تا جون بدن میشینه و دائم غصه میخوره...

و بعد با حركت دستش به بالا اشاره كرد٬فهمیدم امیر و ندا بار دیگه دعواشون شده.

ﺁهسته گفتم:خیلی خوب حالا تو چرا داد میكشی...طفلك سحر میترسه...

سحر كه حالا توی بغل من بود دستهاش رو دور گردنم حلقه كرده بود و دائم صورتم رو می بوسید.افسانه خنده اش گرفت و به سحر اشاره كرد و به من گفت:ببینم سپیده جون تو هم هر وقت میترسی دیگران رو ماچ میكنی كه میگی سحر از داد من میترسه؟

خودم هم خنده ام گرفت.عمه مهین هنوز غصه میخورد و در جواب حرف چند دقیقه پیش افسانه٬در حالیكه اشكش رو هم پاك میكرد گفت:افسانه جون...اینطوری نگو...مگه میشه یك مادر هر روز و هر دقیقه صدای بحث و جنجال زندگی بچه اش رو بشنوه و بی خیال بمونه!

افسانه نگاهی به عمه مهین كرد و گفت:خدایا٬باز شروع كردی مادر من...امیر و ندا روز دعوا میكنن شب خوش می گذرونن...ول كن تو رو به خدا...

عمه ادامه داد:نه افسانه جون...نگو...من پسرم رو میشناسم٬نجابت میكنه و حرف نمیزنه...توی چشمش هزار حرف و غصه نگفته داره...تو خودت بهتر میدونی كه این ندا نونی بود كه من با اصرار بی خودم توی دست امیر گذاشتم...چقدر امیر گفت این دختره به درد من نمی خوره...چقدر سعی كرد مخالفت كنه...اما قسم من باعث شد سكوت كنه و رضایت بده...الان هم نجابت میكنه و جلوی چشم من شكایتی نمی كنه...ای خدا من رو لعنت كنه كه باعث بدبختی امیرم شدم...

افسانه عصبی شد و گفت:ای وای...بس كن مامان...به خدا بلند میشم میرم خونه ام و دیگه هم اینجا نمیام ها...

در این لحظه امیر درب هال رو باز كرد و اومد داخل.برای لحظه ای نگاهش روی من كه سحر رو در ﺁغوش داشتم ثابت موند ولی سریع روش رو به عمه مهین كرد و گفت:مامان چاییت حاضره؟

افسانه از جاش بلند شد و گفت:ﺁره...بیاتو.

امیر كه داخل اومد من بلند شدم و به اتاقم رفتم سحر رو هم با خودم بردم.با اینكه بعد از فوت بابا و عزیز جون سعی كرده بودم دیگه رفتار زشت گذشته ام رو تكرار نكنم و همیشه همونی باشم كه عزیز جون دوست داشت باشم...ولی هنوز نسبت به امیر كینه داشتم!امیر بعد از خوردن چاییش به حیاط رفت و با ماشینش از حیاط خارج شد...از رفتارش معلوم بود بعد از یك بحث شدید با ندا بار دیگه راهی بیمارستان و یا مطبش شده.

تمام مدتی رو كه چایی خورد سكوتی بین عمه مهین و افسانه و امیر ایجاد شد.وقتی امیر از خونه بیرون رفت عمه مهین با گریه گفت:بیا...دیدی افسانه جون...ندا یك استكان چایی جلوی امیر نمی گذاره اون وقت تو میگی خودشون با هم خوشن...تو چه خوش خیالی...ای وای مادر...

سحر دائم توی اتاق من از یك طرف به طرف دیگه می رفت و چون تازه راه افتاده بود كنترلش كمی سخت بود بنابراین صدا كردم:افسانه...افسانه...بیا سحر رو بگیر...نمیگذاره به درسم برسم...

افسانه خندید و گفت:پس عمه شدی برای چی؟...تازه بد نیست بچه داری یاد بگیری برات لازمه...

خندیدم و گفتم:گمشو...لوس...بیا...به خدا سحر نمیگذاره درس بخونم.

یكدفعه افسانه مثل اینكه چیزی یادش اومده باشه درب اتاق من رو باز كرد...نگاهی به من كه سعی داشتم سحر رو از روی تخت پایین بیارم كرد و دوباره به عمه مهین نگاه كرد و گفت:ا...مامان اونقدر گریه كردی و حرف امیر و ندا رو زدی كه اصلا یادم رفت برای چی اینجا اومده بودم!!!

و بعد قیافه اش جدی شد٬داخل اتاق اومد و سحر رو بغل گرفت و در حالیكه از اتاق خارج میشد گفت:سپیده...بیا بیرون كارت دارم.

فهمیدم كه باید موضوع كمی جدی باشه.بنابراین بلند شدم و پشت سرش از اتاق بیرون رفتم.افسانه در حالیكه بالشتی روی پاش گذاشت و سحر رو روی پاش خوابوند در عرض كمتر از ده دقیقه گفت كه برای من خواستگار خوبی پیدا شده و اونهم در اثر چند بار رفت و ﺁمد من به منزل رضا كه همسایه شون من رو دیده برای برادرش خواستگاری كرده و...

تموم مدتی كه افسانه حرف میزد سكوت كردم و فقط سعی میكردم به اعصابم مسلط باشم...افسانه اصلا متوجه نبود كه با بیان این موضوع چه فشاری به اعصاب من وارد میكنه...خواستگاری...ازدواج...انتخاب...تحقیقات...اینها همه مسائلی بود كه بار دیگه احساسات من رو به جنون و سفر به گذشته كشونده بود!حرفهای افسانه رو دیگه نمی فهمیدم٬فقط یكباره متوجه شدم اشكهام سیل وار از چشمهام سرازیر شده...افسانه متعجب با چشمایی كه از فرط تعجب گرد شده بود به من نگاه كرد...عمه مهین هم همینطور.با گریه رو كردم به عمه مهین و گفتم:عمه...بودن من در اینجا براتون ایجاد مزاحمت كرده؟

عمه مهین بلافاصله گفت:ای وای...این چه حرفیه عزیزم؟

افسانه گفت:چرا پرت و پلا میگی؟خواستگار تو چه ربطی به این حرف داره؟!!

رو كردم به افسانه و گفتم:افسانه چرا با اعصاب من بازی می كنی؟من كه كاری به كار كسی ندارم...اگه مزاحمم خوب بگید تا فكری برای خودم بكنم...اما نگید خواستگار دارم و نخواهید ازدواج بكنم...افسانه به خدا من اعصاب ندارم...

افسانه كه حالا خودش از حرف و كارش پشیمون شده بود سحر رو كه دیگه به خواب رفته بود ﺁروم از روی پاش زمین گذاشت و بعد به طرف من اومد و كنارم نشست و گفت:سپیده...دیوونه شدی؟چرا گریه میكنی؟...خوب حالا نه بالاخره چی؟تو باید ازدواج كنی...یعنی اصلا دلیلی نداره كه بخوای چنین تصمیم احمقانه ای بگیری و بخوای كه اصلا ازدواج نكنی...شهاب یك روزی برای تو وجود داشته ولی دیگه نیست...تو باید به فردا و ﺁینده فكر كنی...

با فریاد گفتم:بسه...بسه...بسه...افسانه خواهش میكنم.

صدای عمه مهین بلند شد:افسانه بس كن...پاك اعصابش رو به هم ریختی.

افسانه گفت:ولی مامان این كه درست نیست سپیده بخواد به خاطر یك دلیل پوچ و یك مشت خاطره لگد به بخت خودش بزنه.

باز فریاد كشیدم:افسانه...خواهش میكنم...من اصلا قصد ازدواج ندارم...ولم كن...به خدا اگه یك بار دیگه...فقط یك بار دیگه حرفی در این مورد بشنوم از این خانه میرم...به خدا قسم این كار رو میكنم.

عمه مهین كه دیگه عصبانی شده بود رو كرد به افسانه و گفت:افسانه بس كن دیگه.

و بعد به طرف من اومد و صورتم رو بین دستاش گرفت و چندین بار بوسید و گفت:الهی قربونت برم...گریه نكن عمه جون...این حرفها چیه میزنی...مگه من مرده باشم تو بخوای از این خانه بیرون بری.

دوباره رو كرد به افسانه و گفت:افسانه تمومش كن.

اون روز با یادﺁوری خاطراتم ساعتها در اتاقم نشستم و به گل سرخ مصنوعی و یادگار شهاب كه توی گلدون كنار تختم گذاشته بودم نگاه كردم و اشك ریختم.موقع شام هم رضا هر كاری كرد نتونست كوچكترین لبخندی به لب من بیاره.موقع خداحافظی افسانه چندین بار من رو بوسید و قول داد كه دیگه در این خصوص حرفی با من نزنه...

از اون روز به بعد دیگه هیچ حرف خواستگاری برای من در خانه مطرح نشد با اینكه گاهی میفهمیدم موردی پیش اومده اما عمه مهین از رفتارم نظر منفی من رو میفهمید و به این ترتیب به هیچ خواستگاری جواب نمی دادم.از مهر ماه سال بعد یعنی وقتی سال سوم دانشگاه بودم به كمك خواهر حاج مرتضی در یك دبیرستان غیر دولتی دخترونه برای مقطع پایین دبیر ادبیات شدم و به طور همزمان هم تدریس میكردم و هم درس می خوندم.سه روز در هفته دانشگاه بودم و سه روز در هفته نیز برای تدریس می رفتم به همون دبیرستان.محیط دبیرستان رو دوست داشتم و خیلی زود به كارم علاقه مند شدم.یك روز ساعت2بعد از ظهر وقتی از محل كارم به خونه برگشتم ماشین امیر رو جلوی درب دیدم٬وارد حیاط شدم...از چیزی كه در حیاط افتاده و شكسته بود تعجب كردم!

مانیتور...كیبورد...هارد...و حتی اسپیكرها و هدفون از پنجره منزل امیر به حیاط پرت شده و حسابی منظره ی ﺁشفته ای رو به وجود ﺁورده بود!

صدای فریاد امیر و ندا این بار از پایین یعنی منزل عمه مهین به گوشم رسید!

كفشهای زیادی جلوی درب ورودی بود و صدای حرف و سخن هم زیاد به گوش میرسید!وارد هال شدم...صدا از پذیرایی می اومد:

ندا:به تو مربوط نیست...من اینطور زندگی رو دوست دارم نه اون چیزی كه تو میگی...

امیر:خانم حقی...ﺁقای حقی...بفرمایید...این هم طرز برخوردشه.

عمه مهین:امیر جان كوتاه بیاین...صلوات بفرستین...

امیر اینبار فریاد كشید:كوتاه بیام؟...صلوات بفرستم؟...مادر من چطوره تموم اهل محل و فامیل رو هم جمع كنی تا به ریشمم بخندن و یك خوش غیرتی محكم هم بهم بگن...

ندا:بابا جان چرا نمیفهمید...من دیگه نمی خوام با امیر زندگی كنم...اصلا علاقه ای بهش ندارم...می خوام از ایران برم...

امیر عصبی گفت:بگو...بگو می خواهی كجا تشریف ببری...بگو شبها و روزهایی كه من بدبخت پی تامین خواسته های مادی تو بودم جنابعالی با اون مرتیكه اتریشی پای كامپیوتر چه غلطی میكردی...نباید هم بخوای با من زندگی كنی...چون اگرم بخوای من دیگه نمی تونم تو رو تحمل كنم...ندا دیگه تموم شد...

صدای مرد دیگه ایی كه به نظرم پدر ندا بود رو شنیدم:امیرخان...شما گذشت كن...

امیر مكثی كرد و در حالیكه معلوم بود به خودش فشار میاره تا صداش بلند نشه گفت:ﺁقای حقی از چی گذشت بكنم؟...بیشتر از یك ساله كه همه ی رفتارش...گفتارش...همه و همه رو تحمل كردم...ولی این دیگه برام غیر قابل تحمله كه بتونم از این مسئله گذشت كنم...ﺁقای حقی شما میدونید از من چی می خواین؟!!می خواین گذشت كنم از چی از اینكه ندا دوست داره با مرد دیگه ایی زندگی كنه!!! از اینكه ماههاس با مرد دیگه ایی سرگرمه اونهم از طریق اینترنت و كامپیوتر!!!در ثانی شما خودتون كه شنیدید خود ندا هم نمی خواد با من زندگی كنه...شما و خانم حقی و مادرم و پدرم چرا نمی خواین متوجه بشید كه كار من و ندا از این حرفها گذشته...

عمه مهین و خانمی كه حدس میزدم باید صدای مادر ندا باشه همزمان گفتن:بابا جون ﺁخه ندا الان حامله اس...شما دو تا به زودی صاحب بچه میشید...

صدای ندا بلند شد:ول كنید شما رو به خدا...بچه...بچه...بچه...من می گم نمی خوام با امیر زندگی كنم٬می خوام از ایران برم شما میگید به خاطر بچه باید با هم بمونیم...

عمه مهین با صدایی لرزان گفت:ندا جان...الهی قربونت برم...تكلیف این بچه چی میشه...چرا بی حساب حرف میزنی...

ندا با بی تفاوتی مطلق گفت:صبر میكنم به دنیا بیاد بعد تحویل شما میدم و بعدشم میرم پی زندگی خودم...

صدای لا اله الا الله گفتن حاج مرتضی رو شنیدم و بعد متوجه شدم كه قصد داره از پذیرایی خارج بشه.من كه در حال بیرون ﺁوردن مانتو از تنم بودم وقتی حاج مرتضی رو دیدم با صدایی ﺁروم سلام كردم.حاج مرتضی نگاهی به من كرد و گفت:سلام عمو جان..............پایان قسمت چهاردهم

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

پنج شنبه 18/6/1389 - 1:14 - 0 تشکر 229493

رمان((تلخ و شیرین))قسمت پانزدهم-شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت پانزدهم

وقتی حاج مرتضی رو دیدم با صدایی ﺁروم سلام كردم.حاج مرتضی نگاهی به من كرد و گفت:سلام عموجان...

وقتی مانتو و مقنعه ام رو به جالباسی جلوی درب هال ﺁویزون كردم به اتاقم رفتم و درب رو هم بستم و خودم رو مشغول مرور درسهای دانشگاه کردم.نمی تونستم باور كنم كه ندا تا این حد نسبت به بچه اش كه دو ماه بود اون رو در بطن خودش پرورش داده بود بی عاطفه باشه!ساعت تقریبا5:30بود كه ندا به همراه مادر و پدرش خونه ی امیر رو ترك كرد...!

من در اون لحظه تصورش رو هم نمی كردم كه این رفتن ندا بدون برگشت باشه...اما چنین شد!

ندا خیلی راحت قید همه چیز رو زد و بعد از هفت ماه كه در منزل مادرش موند و پس از به دنیا اومدن بچه اواسط اردیبهشت ماه یك روز بعد از ظهر كه از دانشگاه به خونه اومدم دیدم عمه مهین گریه میكنه...افسانه و رضا و سحر كه صبح اون روز واكسن زده بود تب داشت و خیلی بی تابی میكرد هم اونجا بودن...افسانه كلافه و عصبی بود...نمی دونست عمه رو ساكت كنه یا سحر رو...رضا هم این وسط سكوت كرده بود و معلوم بود اون هم از اینكه نمی تونه كاری در این شرایط بكنه ناراحته!

ندا بچه رو ﺁورده و تحویل عمه داده بود و پیغام گذاشته بود كه به امیر بگید فردا بیاد دفترخونه اسناد رسمی شماره-----تا طلاق توافقی بگیریم...ندا واقعا داشت از ایران میرفت تا در كنار مردی كه با چت در اینترنت عاشقش شده بود زندگی جدیدی رو شروع كنه!!!

امیر در خونه نبود.

افسانه راه میرفت و سعی داشت سحر رو بخوابونه و عمه مهین فقط در سكوتی تلخ به بچه ی امیر كه روی پاش بود نگاه میكرد و اشك میریخت...بچه رو توی یك پتوی نوزادی پیچیده بودن...خیلی كوچیك و ضعیف بود اونقدر كه من رو به یاد بچه های نارس مینداخت...نمی دونم چرا ولی دلم براش می سوخت...لحظه ای كنار عمه مهین نشستم و به.............
بچه رو توی یك پتوی نوزادی پیچیده بودن...خیلی كوچیك و ضعیف بود اونقدر كه من رو به یاد بچه های نارس مینداخت...نمی دونم چرا ولی دلم براش می سوخت...لحظه ای كنار عمه مهین نشستم و به صورت نوزاد نگاه كردم...خدایا این طفل معصوم چه گناهی كرده كه این بلا به سرش اومده...بی اراده نوزاد رو از روی پای عمه مهین بلند كردم و در ﺁغوشم گرفتم...پتوی روش كنار رفت و تازه دیدم ندای بی وجدان حتی لباس هم به تن این بچه نكرده...خدایا بی عاطفه گی تا چه حد؟!!!

با تعجب به عمه مهین و بعد به افسانه نگاه كردم و گفتم:چرا این بچه لباس نداره...!!!

افسانه زد زیر گریه و گفت:باید از اون ندای بی همه چیز این سوال رو پرسید...

رضا عصبی شده بود و با نوك انگشتهاش روی میز ضرب ناهماهنگی گرفته بود.عمه مهین با غصه گفت:حالا از این به بعد با این زانوی خرابم چطور میتونم این بچه رو نگه دارم...خدایا این بدبختی چی بود كه نصیب امیرم كردی...

و بعد شروع كرد به گریه...هنوز مانتو و مقنعه ام رو در نیاورده بودم.بیش از اندازه دلم برای بچه سوخت.اگر سالها پیش مادر من مرد لااقل عزیز جون سلامت بود كه من رو بزرگ كنه ولی این طفل معصوم حتی مادر بزرگ سالم هم نداره كه بخواد نگهش داره.عمه مهین زانوش به شدت ورم داشت و همیشه درد میكرد و حالا اگه با اون شرایط میخواست یك بچه نوزاد رو هم نگهداری كنه بعید نبود زمین گیر بشه.همونطور كه نوزاد رو در بغل داشتم به رضا گفتم:رضا...بلند شو بریم بیرون...باید یكسری وسیله برای این بچه بخرم...

افسانه گفت:منم میام...

گفتم:نه...تو بمون سحر رو نگهداری كن واجبتره...من با رضا میریم و هر چی رو فكر میكنم لازمه میخرم...

عمه مهین از شدت غصه با صدای بلند شروع كرد به گریه.برگشتم به سمت عمه مهین و گفتم:عمه شما رو به خدا گریه نكن...خدا بزرگه...بچه گناه داره...یك دقیقه دیگه گرسنه اش میشه...به جای گریه باید فكر درست و حسابی بكنیم.

رضا از جاش بلند شد.صورتش عصبی بود اما یك كلمه حرف نمیزد.به همراه رضا در حالیكه بچه ی امیر رو در ﺁغوش داشتم از خونه خارج شدیم و با ماشین رضا به یكی از فروشگاههای بزرگ سیسمونی نوزاد رفتیم.قبل از اینكه پیاده بشیم رضا برگشت به سمت من و با عصبانیت نگام كرد.نمیدونستم چرا من رو اینطوری نگاه میكنه با تعجب گفتم:چیزی شده رضا؟!!

رضا نگاهی به نوزاد كرد و بعد به من...سپس گفت:سپیده؟...خوب فكرهات رو كردی كه داری این كار رو میكنی؟

پرسیدم:كدوم كار؟

رضا نگاه عصبی به من كرد و گفت:این بچه ای كه الان توی بغل توست پسر امیرهستش...همون امیری كه یك روز خواستگار تو بوده و در حال حاضر قصد صد در صد طلاق همسرش رو داره...میفهمی؟!!منظورم رو میفهمی؟!!

با تعجب گفتم:رضا...میگی چیکار كنم؟...خودت كه وضع عمه مهین رو دیدی...افسانه هم در شرایطی نیست كه بخواد این بچه رو نگهداری كنه...خوب انسانیت حكم میكنه من تا جایی كه میتونم كاری بكنم...

رضا با صدایی عصبی گفت:ببین سپیده...بعد نیاد روزی كه بگی چه غلطی كردم انسانیت به خرج دادم ها...این دیگه شوخی نیست...به همه چیز فكر كردی؟تو یك دختر21ساله ای...نگهداری این بچه اونهم توی خونه عمه مهین و با حضور امیر!!!در ﺁینده ممكنه مردم هزار و یك حرف دربیارن...تو كه هیچ وقت به امیر علاقه نداشتی اون وقت به خاطر كاری كه الان داری انجام میدی میشی ﺁش نخورده و دهن سوخته...

عصبی شدم و گفتم:رضا...الان وقت این حرفها و چرندیاتی كه بعدها مردم پشت سرم خواهند گفت نیست...

رضا بازوم رو گرفت و گفت:ولی سپیده...تو بهمن امسال درست تمام میشه...شرایط ایدهﺁلی در انتظارته...اما با این كاری كه داری انجام میدی شاید تموم ﺁینده ات رو خراب كنی...

خنده تمسخر ﺁمیزی كردم و گفتم:ﺁهان...فهمیدم...پس منظور تو اینه كه با این كارم شاید دیگه خواستگاری برام نیاد...ببین رضا این رو به افسانه هم گفتم...به عمه مهین و عمو مرتضی هم گفتم...به تو هم گفته بودم ولی مثل اینكه یادت رفته...سعی كن بفهمی...من هیچ وقت قصد ازدواج ندارم...حالا میگذاری پیاده شم ببینم برای این طفل معصوم چه غلطی میتونم بكنم یا نه؟

رضا بازوم رو رها كرد و من از ماشین پیاده شدم خودش نیز از ماشین پیاده و پشت سرم وارد فروشگاه شد.هر چی رو كه فكر میكردم مورد نیاز نوزاد هست و یا فروشنده توصیه میكرد از چندین دست لباس و پوشك و لاستیكی و حوله و شامپو و صابون و وسایل خواب مثل پتو و تشك و بالشت نوزاد و شیشه شیر و پستانك و...خیلی چیزها رو در زیر رگبار نگاههای عصبی رضا خریداری كردم.رضا میخواست پول اونها رو پرداخت كنه كه نگذاشتم و پول اونها رو از روی دسته چكی كه همراهم بود از حساب بانكیم پرداخت كردم.در راه برگشت به خونه هم جلوی مطب یك مشاور تغذیه از رضا خواستم توقف كنه و با بچه وارد مطب شدم.

دكتر اونجا خانم محترم و مهربونی بود بعد از اینكه نوزاد رو وزن كرد و قد و دور سر و همه چیزش رو اندازه و معاینه كرد پرسید:خودت به بچه شیر میدی؟

اول تعجب كردم ولی بعد فهمیدم خانم دكتر فكر كرده مادر بچه من هستم بنابراین سریع گفتم:نه...ﺁوردم تا شما شیر لازم و تغذیه مناسبش رو تعیین كنید.

خانم دكتر لبخندی زد و پشت میزش نشست و مشغول نوشتن یكسری مطالب شد.منم در اون فاصله یك دست از اون لباسهایی رو كه برای بچه خریده بودم و در كیفم گذاشته بودم بیرون ﺁوردم و در همون فاصله به تن بچه كردم...یك لباس سرهمی لیمویی بود...وقتی بچه رو پوشك میكردم خودم تعجب كرده بودم كه این كارها رو از كجا یاد گرفتم.وقتی لباس رو تن بچه كردم یكباره اونقدر این بچه به نظرم قشنگ اومد كه از دیدنش دلم ضعف رفت!بچه ساكتی بود نمیدونم شاید ندا به اون ﺁرام بخش داده بود ولی تا اون ساعت اصلا گریه نكرده بود.نوزاد رو در ﺁغوش گرفتم و به خودم چسبوندم و چندین بار صورت لطیفش رو بوسیدم.

وقتی از مطب بیرون اومدم باز با رضا به داروخانه رفتیم و طبق دستور دكتر شیر خشك و ویتامین و مواد تكمیلی لازم رو برای بچه تهیه كردم.دیگه معلوم بود بچه گرسنه شده...طفلك رضا هر چی میگفتم گوش میكرد اما عصبی و كلافه بود و در تموم مدت فقط به حركات من نگاه میكرد.جلوی یك كیوسك روزنامه فروشی كه چایی هم میفروخت بار دیگه از رضا خواستم توقف كنه و ﺁب جوش بگیره.در همون ماشین و در شیشه ای كه خریده بودم شیر درست كردم و به دهن بچه گذاشتم...خدایا خودمم نمیدونستم و نمی فهمیدم كی و چه وقت این كارها رو یاد گرفتم!وقتی به خونه برگشتیم هوا تاریك شده بود ولی امیر هنوز برنگشته بود.عمه مهین به بیمارستان تلفن كرد و تلفنی به امیر گفت كه ندا چه كرده و چی خواسته...حاج مرتضی هم وقتی برای شام به خونه اومد خیلی ناراحت شد.افسانه و رضا و سحر هم شام اونجا موندن.شام رو كه خوردیم من و افسانه ظرفها رو شستیم.سحرخوابش برده بود و پسر امیر هم مثل یك فرشته ی كوچیك به خواب رفته بود.من اون رو توی اتاق خودم روی زمین و در رخت خوابی كه براش خریده بودم خوابوندم.از پنجره ﺁشپزخونه دیدیم كه امیر با ماشین وارد حیاط شد...افسانه دوباره گریه اش گرفت اما زود خودش رو كنترل كرد.وقتی از ماشین پیاده شد صورتش رو دیدم...مثل این بود كه بعد از شنیدن خبر تلفنی عمه مهین ده سال پیرتر شده بود...چهره اش خسته و عصبی بود.وقتی درب حیاط رو بست بدون اینكه به خونه عمه مهین بیاد یكراست رفت طبقه بالا.باز هم از رفتارش حالم به هم خورد...پس فقط ندا به این بچه بی محبت نبود...حتی امیر هم با اینكه میدونست پسرش الان در منزل مادرشه نخواست حتی یك لحظه هم بیاد اون رو ببینه!!!دلم برای بچه سوخت...منم بی اراده اشكم سرازیر شد ولی افسانه به روم نیاورد.چند دقیقه بعد رضا و حاج مرتضی هم به طبقه بالا رفتن.بالا موندن رضا و حاج مرتضی خیلی طول كشید معلوم بود دارن با امیر صحبت میكنن.ساعت شد12:20نیمه شب و اونها هنوز پایین نیومده بودن...از خستگی داشتم میمردم و فردا هم باید به دبیرستان برای تدریس میرفتم.از عمه مهین و افسانه عذرخواهی كردم و به اتاقم رفتم.تشكی رو از كمدم برداشتم و روی زمین كنار پسر كوچولوی امیر خوابیدم و اصلا نفهمیدم رضا و حاج مرتضی كی به پایین برگشتن و حتی رضا و افسانه و سحر كی رفتن.صبح كه بیدار شدم بعد از اینكه بچه رو مرتب كردم و شیرش رو دادم صبحانه خودم رو خوردم.عمه مهین از شدت درد پا رنگ به صورت نداشت.وقتی دید میخوام بچه رو با خودم بیرون ببرم گفت:سپیده جان...عمه...بچه رو كجا میبری؟بگذارش خونه...سر كلاس كه نمیتونی اون رو ببری...

خندیدم و گفتم:عمه جون بچه رو كه سر كلاس نمیبرم...نزدیك دبیرستان یك مهدكودك هست میگذارمش اونجا...ظهر هم با خودم برش میگردونم.

عمه با چشمهای به اشك نشسته من رو نگاه كرد و گفت:خدا عمرت بده...نمیدونم چی بگم...

خندیدم و صورت عمه رو بوسیدم و گفتم:لازم نیست چیزی بگید...نگران هم نباشید...اگه بچه رو خونه بگذارم ممكنه شما خیلی به زحمت بیفتی و زانوتون درد بیشتری بگیره...من الان فقط شما رو دارم دلم نمیخواد شما بیشتر از این مریض بشی...

عمه به گریه افتاد ولی من دیگه معطل نكردم و در حالیكه پسر كوچكی كه حالا احساس میكردم دوستش دارم رو در بغل گرفته و راهی محل كارم شدم.بچه رو به مهد سپردم و كارهای لازم سپردن اون رو تا نیم روز به اونجا انجام دادم.بعد از ساعت كاریم بچه رو از مهد تحویل گرفتم و به خونه برگشتم.از میون حرفهای عمه و افسانه كه اون روز هم به خاطر شرایط عصبی ایجاد شده به خونه عمه مهین اومده بودن فهمیدم همون صبح امیر و ندا به طور توافقی از همدیگه جدا شدن و طلاق اونها قطعی شد.از ساعت9تا12ظهر همون روز هم پدر و مادر ندا با دو كارگر اومده بودن و تموم جهیزیه ندا رو جمع كرده و برده بودن!

عمه حرف میزد و اشك میریخت...

افسانه با اینكه خودش نیز حال و اعصاب درستی نداشت دائم سعی میكرد عمه رو دلداری بده.از اون شب به بعد فهمیدم امیر به منزل عمه میاد چرا كه دیگه هیچ وسیله ﺁسایشی در طبقه بالا باقی نمونده بود تا امیر اونجا زندگی كنه!...ولی من اصلا امیر رو نمیدیدم.شبها وقتی می اومد كه من و پسرش توی اتاقم خواب بودیم صبحها هم وقتی میرفت كه باز من خواب بودم...اما فهمیده بودم در اتاق دوران مجردیش میخوابه.امیر اصلا نمی اومد كه پسرش رو ببینه و این بیشتر احساس نفرت من رو نسبت به اون شدت میبخشید!تنها كاری كه برای پسرش كرد...

پایان قسمت پانزدهم

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

سه شنبه 23/6/1389 - 15:57 - 0 تشکر 231173

رمان((تلخ و شیرین))قسمت16-شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت شانزدهم
امیر اصلا"نمی اومد كه پسرش رو ببینه و این بیشتر احساس نفرت من رو نسبت به اون شدت می بخشید!تنها كاری كه برای پسرش كرد گرفتن شناسنامه بود كه اونرو به عمه مهین داده بود و یك حساب بانكی هم برای بچه باز كرده بود كه حق برداشت رو به عمه مهین داده بود.وقتی عمه مهین اونها رو به من داد دفترچه حساب بانكی رو به خود عمه برگردوندم ولی شناسنامه رو نگه داشتم.امیر برای پسرش اسم امید رو انتخاب كرده بود و از اون لحظه به بعد اسم پسر امیر امید شد.
سه ماه بعد خبردار شدیم ندا برای همیشه به اتریش رفت!!! امیر به قدری كلافه و عصبی بود كه حد نداشت...البته من هنوزم اون رو نمیدیدم ولی از تعریفهای افسانه و گریه های عمه میفهمیدم كه امیر در شرایط بد عصبی قرار گرفته و تقریبا دو ماه بعد یعنی وقتی پسرش5ماهه بود و اون هنوز تا اون لحظه حتی یك بار هم نخواسته بود پسرش رو ببینه قصد عزیمت به كانادا رو كرد!
فكرمیكردم شاید قبل از رفتنش بخواد امید رو ببینه...امیدی كه حالا به جون من بسته بود.با تموم وجودم امید رو دوست داشتم و اونم شدیدا"به من عادت كرده بود...هر چی قیافه اش از نوزادی خارج شد شباهتش به امیر بیشتر شد و كم كم با یك نگاه میشد تشخیص داد كه امید پسر امیرهستش!امیر حتی قبل از رفتنش هم پسرش رو ندید یعنی نخواست كه ببینه!شب قبل از پروازش به عمد امید رو بیدار نگه داشتم بلكه امیر بخواد اون رو ببینه.امید چون عادت كرده بود سر شب بخوابه و من اون شب با هر ترفندی بود بیدار نگهش داشته بودم دیگه بد اخلاق شده بود و دائم گریه میكرد و سرش رو به شونه ام فشار میداد و نق میزد.به عمه مهین گفته بودم كه به عمد امید رو نمی خوابونم بلكه امیر بخواد قبل از رفتن بچه اش رو ببینه ولی عمه سرش رو فقط با تاسف تكون داده و حرفی نزده بود.چند دقیقه قبل از اومدن امیر...امید دقایقی رو در ﺁغوش حاج مرتضی گریه كرده بود چون دیگه واقعا"خوابش می اومد.حاج مرتضی كه دید ساكت نمیشه دوباره امید رو به من برگردوند و گفت:سپیده جان با خودت بهتر ﺁروم میگیره به من زیاد عادت نداره...
تقریبا"ده دقیقه به نیمه شب بود كه امیر اومد.امید گریه اش شدت گرفته بود و دیگه جدا"برای خواب بیتابی میكرد.امیر وقتی وارد شد با اینكه متوجه شدم لحظاتی به من و امید كه در ﺁغوشم بود خیره شد اما باز هم جلو نیومد كه پسرش رو ببینه!یكراست به ﺁشپزخونه رفت و از یخچال برای خودش ﺁب برداشت و روی صندلی نشست و خودش رو مشغول خوردن ﺁب نشون داد.متوجه شدم امید پوشكش رو كثیف كرده...تا پوشكش رو عوض كنم و اون رو بشورم دیگه جیغ و گریه اش گوش ﺁدم رو كر میكرد.اما من دیوونه وار امید رو دوست داشتم حتی گریه هاش برام زیبا بود! امید برای من یك عروسك زیبا و زنده شده بود!وقتی امید رو شستم و از دستشویی بیرون اومدم امیر به اتاقش رفته بود و داشت ﺁخرین وسایلش رو در چمدونش قرار میداد چون ساعت4صبح پرواز داشت.حاج مرتضی از رفتن امیر ناراحت بود و اصرار داشت امیر رو از رفتن منصرف كنه ولی موفق نشده بود.اون شب هم فقط لحظاتی كوتاه بعد از اومدن امیر با اون خداحافظی كرده و رفت خوابید.عمه مهین اشك توی چشماش حلقه زده بود و جلوی درب اتاق امیر ایستاده بود و با صدایی پر از غصه گفت:امیرجان...مادر...نمیشه حالا نری كانادا؟...خوب مگه اینجا بمونی چه میشه؟
متوجه شدم امیر با عصبانیت چمدونش رو پر میكنه ولی نفهمیدم حرفهای عمه مهین عصبیش كرده یا گریه عمه مهین و یا زود خوابیدن حاج مرتضی...متوجه نبودم كه صدای گریه امید هم ممكنه برای امیر اعصاب خورد كن شده باشه!پوشك امید رو درست كردم و لباسش رو تنش كردم اما هنوز گریه میكرد.امیر از اتاق بیرون اومد و بالای سر من كه امید رو حالا در ﺁغوش گرفته بودم ایستاد و فریاد كشید:سپیده خفه اش كن وگرنه خودم میكشمش...
امید كه با شنیدن فریاد امیر لحظه ای ساكت شده بود بار دیگه با بغض شدیدتری زد زیر گریه...امید رو سخت توی ﺁغوش گرفته بودم بلند شدم و رو به روی امیر ایستادم.امیر قدش از من بلندتر بود مستقیم به چشمهاش نگاه كردم...هیچ وقت امیر رو تا اون شب اونقدر درمانده و پر از غصه ندیده بودم...از حرفی كه چند دقیقه پیش زده بود به قدری عصبی شدم كه من هم با فریاد گفتم:ببخشید...واقعا"معذرت میخوام...این بچه شعورش بیشتر از من بود!فهمیده بود كه پدرش اون رو دوست نداره...این من احمق بودم كه فكر میكردم باید اون رو بیدار نگه دارم چرا كه شاید تو دلت بخواد قبل از رفتنت اون رو ببینی...ولی این بچه از ساعتها پیش با گریه اش میگفت تو نمیخوای اون رو ببینی...من نفهم بودم...حالا هم جدا"باید ببخشید كه فكر میكردم شاید كمی عاطفه پدری در وجودت مونده باشه...
سپس با عصبانیت برگشتم به ﺁشپزخونه شیر امید رو درست كردم و بعد اون رو به اتاق خودم بردم و شیرش رو دادم.چند دقیقه بعد از اتمام شیرش به خواب رفت و سكوت همه جا رو گرفت.وقتی امید خوابید خودمم به خواب رفتم و رفتن امیر رو نفهمیدم! بعد از رفتن امیر به كانادا بهمن همون سال درس من تموم شد.دیگه روزها ساعات بیشتری در كنار امید بودم و فقط ساعاتی رو كه برای تدریس ادبیات در دبیرستان دخترانه غیر دولتی در نزدیكی منزل عمه مهین بودم تنها ساعاتی بودن كه امید كنارم نبود.خود امید هم بینهایت به من عادت كرد...حس عجیبی نسبت به امید داشتم!حتی بارها برام مسلم شده بود كه امید رو از سحر هم بیشتر دوست دارم!طبقه بالای منزل عمه مهین بعد از جدایی امیر و ندا خالی مونده بود.وقتی امیر به كانادا رفت حاج مرتضی راضی نبود طبقه بالا رو اجاره بده.افسانه و رضا بعد از مشورت و صلاحدید با حاج مرتضی و عمه مهین تصمیم گرفتن منزل خودشون رو اجاره بدن و برای زندگی به طبقه بالای منزل عمه مهین اسباب كشی كردن.سحر كمی بزرگتر شده بود و اگه لحظه ای غافل میشدم به جون امید می افتاد و اون رو گاز میگرفت و یا كتكش میزد...نمیتونستم این وضع رو تحمل كنم...از طرفی سحر دختر برادرم بود و از سویی دیگه من دیوونه وار امید رو دوست داشتم و حاضر نبودم خالی به امید بیفته.كم كم تصمیم جدیدم رو با رضا در میون گذاشتم و اون این بود كه با پولی كه در بانك دارم و وامی كه بتوونم از بانكها دریافت كنم میتوونم یك واحد ﺁپارتمانی كوچیك برای خودم خریده و به طور مستقل زندگی كنم.در ابتدا رضا به شدت مخالفت كرد ولی وقتی اصرار و جدیت من رو دید و فهمید كه اگه كمكم نكنه خودم به تنهایی اقدام خواهم كرد برخلاف میل باطنیش موضوع رو با عمه مهین و حاج مرتضی هم مطرح كرد و با وجود تموم مخالفتهای اونها اونچه رو كه خواسته بودم اجرا شد.
حضور افسانه در كنار عمه مهین دلگرمم كرده بود و دیگه مطمئن بودم عمه تنها نیست و افسانه كه دختر اوست بیش از من حتی مراقب او خواهد بود.رضا با پولی كه خودش هم روی پول من گذاشت و وام بانكی كه برام تهیه كرد یك واحد ﺁپارتمانی كوچیك دو خوابه در همون حوالی محل خودشون برام خریداری كرد كه البته بنا به خواست من سه دانگ رو به نام من كرد و سه دانگ رو به نام خودش...چون پولی كه روی پول من گذاشته بود مبلغ قابل ملاحظه ای بود و از طرفی پرداخت اقساط وام رو هم خودش به عهده گرفت منم در اون شرایط بهترین راه جبران محبت اون رو در این كار همین دیدم كه سه دانگ خونه رو به نام خودش بكنه.وقتی خبر خرید خونه ام به گوش عمه های دیگه و عموهام رسید در روزی معین هر یك با خرید هدیه ای ارزشمند خونه ام رو پر كردن.یكی فرشهام رو هدیه داد...دیگری یخچال اون یكی گاز خوراك پزی...افسانه و رضاخورده ریزهای ﺁشپزخونه و سرویس خواب هر دو اتاق خواب رو هدیه كردن...عمه مهین و حاج مرتضی هم سرویس مبل و ناهارخوری رو هدیه كردن.فكرش رو هم نمیكردم به این راحتی و در اسرع وقت صاحب یك زندگی مستقل و زیبا در كنار امید قشنگم بشم!حالا دیگه امید من نیز اتاق خواب زیبایی به لطف رضا صاحب شده بود كه بسیار زیبا بود.در اتاق خواب دیگه هم یك سرویس زیبای دو نفره قرار داده شد ولی من هر شب توی اتاق امید و كنار اون می خوابیدم.
***************
*********************
سه سال گذشت.
امید دیگه سه سال و نیمه شده بود...شیرین زبون و زیبا...تموم سرگرمیم و زندگیم در وجود امید خلاصه شده بود...امید به طور غیر ارادی من رو مامان صدا میكرد و من چقدر از اینكه امید من رو مادر خودش میدونست احساس لذت میكردم.در هیچ كجا هم عنوان نمیكردم امید پسر من نیست و همین باعث شد كه از شر خواستگارها نیز راحت شم و كم و بیش افراد نا ﺁگاه بر این باور پیدا كرده بودن كه امید پسر منه و پدرش هم ایران نیست.
فصل پاییز شروع شد و بار دیگه مدارس باز شده بود در نتیجه مثل گذشته سه روز در هفته به دبیرستان میرفتم و در اون روزها امید رو به مهدكودك میسپردم.هوا خیلی سرد شده بود و همین باعث سرما خوردگی امید شد.یكشنبه صبح كه بیدار شدم چون مریض احوال بود ترجیح دادم اون روز امید رو به مهدكودك نبرم در عوض به منزل عمه مهین ببرمش.خوشبختانه سحر كمی اخلاقش بهتر شده بود و دیگه از اون گازهای وحشتناكی كه امید رو میگرفت خبری نبود و بیشتر با هم بازی میكردن تا دعوا.سحر و امید یك سال و نیم با هم اختلاف داشتن اما میتونستن برای هم همبازی محسوب بشن.وقتی جلوی درب خونه عمه مهین رسیدم زنگ زدم صدای ناشناسی اف.اف رو پاسخ داد و بعد درب باز شد.در حالیكه دست امید توی دستم بود وارد حیاط شدم.عمه مهین درب هال رو باز كرد.چهره اش به قدری شاد بود كه چشماش برق میزد.از كنار پای عمه مهین سحر پرید بیرون و با عشق به سمت من دوید.به عمه مهین سلام كردم و خم شدم و صورت سحر رو بوسیدم و گفتم:عمه جون...سحرجون...امروز امید مهمون شماس تا من ظهر بیام دنبالش...با هم دعوا نكنیدها...خوب؟قول میدی؟
سحر با همون زبون كودكیش قول دست و پا شكسته ای داد بعد گفت:عمه سپیده...دایی امیرم اومده...شما دایی امیر من رو دیدی تا حالا؟
به عمه مهین نگاه كردم اونم با اشاره سرش به من فهموند كه یعنی سحر درست میگه و امیر توی خونه اس! از اینكه امید رو اونجا ﺁورده بودم پشیمون شدم...دلم نمیخواست امیر با اون اخلاق بی مهرش امید رو ببینه.حس میكردم برای امید باور اینكه امیر بی محبت پدرشه خیلی سخت خواهد بود.خواستم بگم پس من امید رو با خودم میبرم كه افسانه از درب هال خارج شد و با خوشحالی به سمت من و امید اومد.امید رو در ﺁغوش گرفت و چند مرتبه بوسید بعدم با من سلام و احوالپرسی كرد.
ﺁهسته گفتم:راست راستی امیر برگشته؟!!
افسانه گفت:ﺁره دیشب اومد.
افسانه صورتش رو به صورت امید چسبوند و گفت:سپیده مثل اینكه امید تب داره!
جواب دادم:ﺁره...كمی سرما خورده...برای همین ﺁورده بودمش اینجا تا به مهد نبرمش ولی حالا كه امیر اینجاس امید رو با خودم میبرم...
افسانه با صدایی ﺁروم گفت:وا...مگه خل شدی؟بچه مریض رو كجا میخوای ببری؟
عمه مهین از جلوی درب هال گفت:سپیده جان نمیای داخل؟
جواب دادم:نه عمه...شما بفرمایین توو...باید برم مدرسه...
عمه گفت:سپیده جان پس من میرم داخل پام درد میكنه...ظهر ناهار بیا اینجا منتظرتم.
گفتم:شما بفرمایین داخل...برای ظهر منتظرم نباشین...كار دارم نمیتونم.
بعد رو كردم به افسانه و گفتم:نه خل نشدم...میترسم امیر با امید بد رفتاری بكنه.............پایان قسمت شانزدهم

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

پنج شنبه 25/6/1389 - 1:6 - 0 تشکر 231922

رمان((تلخ و شیرین))قسمت17-شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت هفدهم

رو كردم به افسانه و گفتم:نه خل نشدم...میترسم امیر با امید بدرفتاری كنه...

افسانه خندید و با صدایی ﺁروم گفت:بروگمشو...هر چی باشه امیر پدر امید هستش هیولا كه نیست.

خواستم امید رو از بغل افسانه بگیرم كه افسانه نگذاشت و گفت:خودت رو لوس نكن...برو سر كارت...خیالتم راحت باشه خودم مواظبشم...مگه عمه افسانه اش مرده باشه كسی بخواد امید رو اذیت كنه...

بعد رو كرد به من و گفت:برو خیالت راحت باشه...

بی اختیار با التماس گفتم:افسانه...

جواب داد:ا...زهرمار...برو دیگه...

برگشتم كه برم افسانه گفت:سپیده ناهار بیا همین جا...

به طرف درب رفتم و گفتم:ناهار نمیمونم ولی دنبال امید میام

تا ظهر دو بار از مدرسه با منزل عمه مهین تماس گرفتم و حال امید رو پرسیدم...دلم شور میزد...

اون روزها یك دختر25ساله شده بودم اما نسبت به امید حس دختر بچه ای رو پیدا كرده بودم كه عروسكش رو جایی غیر مطمئن گذاشته!دلم میخواست هر چه زودتر ساعات تدریسم تموم بشه و به دنبال امید برم.بالاخره ظهر شد و رفتم خونه عمه مهین...هر كاری كردم نتونستم حریف افسانه بشم و به زور من رو داخل خونه كشید.امید هنوز جلوی درب برای دیدنم نیومده بود درست برعكس همیشه!

وقتی وارد خونه شدم امیر روی یكی از مبلهای هال نشسته بود بعد از سه سال خیلی تغییر نكرده بود ولی كمی جا افتاده شده بود.من رو كه دید از جاش بلند شد.دلم نمی خواست زیاد نگاهش كنم...حالا نه تنها به خاطر خاطرات گذشته از دستش دلخور بودم بلكه به خاطر این سه سال كه هیچ سراغی از امید نگرفته بود و فقط هر ماه شنیده بودم مبلغی پول براش میفرسته عصبی بودم.

سلام سرد و اجباری به امیر كردم كه لبخند روی لبهایش خشك شد و بعدبی هیچ حرف دیگه ایی دوباره نشست.با عمه مهین سلام و روبوسی كردم.

افسانه صدا كرد:امید جان...بیا عمه جون مامانت اومده...

متوجه شدم امیر وقتی لفظ مامان رو شنید به صورت من خیره شد ولی اهمیتی ندادم.درب یكی از اتاقها باز شد و امید در حالیكه یك ماشین كنترلی خیلی بزرگ توی بغلش بود بیرون دوید و اومد سمت من...دلم براش شدیدا" تنگ شده بود بغلش كردم و مثل عادت همیشگیم صورت و زیرگلوش رو كه منجر به خندیدنش شد غرقه بوسه كردم.امید كه بعد از چند دقیقه خندیدن و چسبوندن خودش به من دلتنگیش رو از بین برد با همون صدای قشنگ و بچه گانه اش گفت:مامان ببین بابا امیر چه ماشین قشنگی برام خریده...

نگاه پر معنی و كنایه داری به امیر كردم و گفتم:ﺁره عزیزم...دیدم...چقدر ماشینت قشنگه...دست بابا امیرت درد نكنه.

امیر به من خیره شده بود.نگاهش كردم.به غیر از جا افتادگیش كناره های موهاش هم تك و توك موی سفید به چشم میخورد.توی چشماش غم و حسرت موج میخورد...شاید غم نداشتن یك زندگی موفق و حسرت از دست دادن همسرش...!

امیر كلی اسباب بازی برای سحر و امید ﺁورده بود و خیلی راحت تونسته بود با همون اسباب بازیها كمبودهای رفتاریش در بودن یك پدر خوب برای امید رو جبران كنه.امید به قدری به امیر ابراز علاقه میكرد كه تا حد زیادی باعث عصبانیت من میشد اما كاری نمیتونستم بكنم.امید پسر امیر بود و من حقی نداشتم جلوی محبت امید رو نسبت به امیر كه در این مدت نه تنها محبتی به اون نكرده كه هیچ سراغی هم از اون نگرفته بود رو بگیرم.

بعد از ظهر كه رضا اومد نگذاشت برای شام به منزلم برگردم.در اون چند ساعت متوجه نگاههای امیر به خودم شده بودم.هر بار كه به طور تصادفی چشمم به امیر افتاده بود فهمیده بودم من رو نگاه میكنه.در همون چند ساعت امید اونقدر به امیر علاقه مند شده بود كه برعكس همیشه دیگه زیاد طرف من نمی اومد و این دو موضوع یعنی نگاههای امیر به من و تمایل امید به امیر باعث شده بود حسابی اعصابم به هم بریزه.

ﺁخر شب رضا هر چی اصرار كرد كه برای خوابیدن منزل اونها بمونم قبول نكردم.مانتو و مقنعه ام رو سرم كردم و لباس امید رو هم تنش كردم و خواستم که برم.منزل من با منزل عمه مهین دو خیابون فاصله داشت برای همین رضا كه دید اصرارش برای خوابیدن من در اونجا بی فایده اس خواست كه پیاده و قدم زنون من رو تا منزلم همراهی كنه.

در جلوی درب حیاط وقتی از عمه مهین و افسانه و حاج مرتضی و امیر خداحافظی كردم امیر خم شد و صورت امید رو بوسید و گفت:امید جان میخوای بابا رو تنها بگذاری و بری؟

امید كه گویی منتظر این حرف بود زد زیر گریه و رو به من كرد و گفت:مامان...من با شمانمیام...میخوام پیش بابا بمونم.

یك لحظه احساس كردم دلم از غصه میخواد بتركه خم شدم و صورت امید رو بوسیدم و گفتم:عزیزدلم...بیا بریم...بازم بابا امیر رو میبینی...

اما امید دست بردار نبود.

باورش برام غیر ممكن بود!!!امیدی كه یك ثانیه از من جدا نمیشد حالا چه راحت در یك صبح تا شب اینطوری به پدری كه تا اون روز ندیده بودش علاقه مند شده بود!نمیتونستم مانع موندنش بشم چون چشمان عمه مهین و حاج مرتضی و افسانه كه به من دوخته شده بود هر یك هزار كلام ناگفته به همراه داشت.امیر امید رو در ﺁغوش گرفت و ایستاد و خیره به صورت من نگاه كرد.

برای لحظاتی احساس كردم دارم خورد میشم...نمیدونستم چی بگم و چیکار كنم!

امیر مستقیم به صورت من چشم دوخته بود و امید با التماس از من میخواست كه اجازه بدم اونجا بمونه!

یك لحظه نگاه امیر رو مانند فاتحی میدیدم كه به راحتی موفق شده بود مالك هستی دیگری بشه.دلم میخواست فریاد بكشم و بگم:امیر تا به امروز یادت نبود كه پدر امید هستی؟!!!چطور شد كه یكباره به این فكر افتادی؟!!

اما صدام در گلو خفه شده بود.امیر پدر امید بود و من نسبت واقعی و نزدیكی با امید نداشتم...من فقط دختر دایی پدر امید بودم...همین!

به ﺁهستگی جلو رفتم و صورت امید رو كه در ﺁغوش امیر بود بوسیدم و گفتم:باشه عزیزم...هر طور راحتی...

بعد رو كردم به رضا كه منتظر من بود و گفتم:بریم رضا.

خداحافظی كوتاهی كردیم و من به همراه رضا پیاده راهی منزل خودم شدم.كمی از راه كه رفتیم بی اختیار اشكهام سرازیر شد.رضا فهمید در حین راه رفتن نگام كرد و بعد با عصبانیت روش رو به سمت دیگه ایی برگردوند ولی پا به پای من راه می اومد.چند قدم دیگه كه رفتیم رضا گفت:سپیده بس كن...داری اعصاب من رو خورد میكنی!

با گریه گفتم:رضا دست خودم نیست...من به امید عادت كردم...عاشقشم...الان سه سال و نیمه كه یك شب ازش دور نبودم...حالا چه راحت...

رضا عصبی شد و گفت:حقته...اون روزی كه به تو گفتم این كار رو نكن دم از انسانیت زدی...بفرما اینهم نتیجه اش...

با همون گریه گفتم:ولی رضا٬امیر حق نداره امید رو از من بگیره...

رضا گفت:بسه چرند نگو...امیر پدر امید هستش...امید مال امیر...

به هق هق افتاده بودم گفتم:چه پدری؟كی گفته؟اصلا كی دیده كه امیر برای امید پدری كرده باشه؟

رضا با عصبانیت به میون حرفم اومد و گفت:سپیده تو باید پیش بینی روزهای بدتر از این رو هم بكنی...روزی كه امیر ازدواج مجددی بكنه دیگه واقعا باید بشینی و ببینی امیدی كه تا چند وقت پیش به تو مامان میگفته حالا به زن دیگه ایی باید مامان بگه...اونهم چی...تازه اگه بفهمه كه در تموم این مدت تو به دروغ خودت رو مادر اون جا زدی میدونی چه ضربه ای به امید میخوره؟چقدر بهت گفتم فكرهات رو بكن بعد تصمیم بگیر ولی كله شقی كردی و حرف حساب به كله ات نرفت!

دیگه حرفی نزدم رضا راست میگفت بارها و بارها با من حرف زده بود و خواسته بود كه دست از این حماقتم بردارم اما گوش نكرده بودم و واقعا امید رو عروسك خودم میدونستم.در این سه سال و نیم با تموم وجودم امید رو پرستیده بودم و از اون نگهداری كرده بودم.یادم می اومد وقتی امید شروع كرد صدا كردن من با لفظ مامان...مامان...رضا چقدر با من دعوا كرد و چقدر سعی كرد من رو قانع كنه كه به امید یاد بدم تا من رو سپیده صدا كنه...اما نه من تونستم و نه امید به غیر از مامان اسم دیگه ایی برای من شناخت...رضا هر چی میگفت درست بود اما من ناخواسته در اون روزها تموم امیدم رو در بودن امید با خودم میدیدم!

وقتی جلوی درب ﺁپارتمانم رسیدیم هنوز گریه میكردم رضا بغلم كرد و صورتم را بوسید و گفت:سپیده بس كن...چرا میخوای برای هر چیزی كه از دست میدی خودت رو به نابودی بكشونی...قبول كن كه بعضی چیزها دست من و تو نیست و باید در پذیرفتن از دست دادن اونها صبور باشیم...درسته كه تو امید رو دوست داری و در این مدت خیلی براش زحمت كشیدی ولی خوب این رو هم قبول كن كه امیر پدر امید هستش...حالا اگه هیچ كاری هم تا این لحظه برای امید نكرده تو اجازه بده از این به بعد بكنه...هنوز دیر نشده...تو نمیتونی امید را از داشتن محبت پدرش محروم كنی...میتونی؟

جوابی برای سوال رضا نداشتم فقط اشك میریختم.صورت رضا رو بوسیدم و از اینكه من رو تا خونه همراهی كرده بود تشكر كردم اونم خداحافظی كرد و برگشت.

وقتی وارد خونه شدم و درب رو بستم گریه ام بیشتر شد.به اتاق امید رفتم.اسباب بازیهاش رو نگاه میكردم...لباسهاش رو بو میكشیدم و زار زار گریه میكردم.

نفهمیدم چندساعت اونجا نشستم و گریه كردم ولی یك لحظه متوجه شدم زنگ درب به صدا دراومده!

اشكهام رو پاك كردم و به ساعت دیواری نگاه كردم...وای خدای من ساعت سه بعد از نیمه شب....!

تموم اون مدت من گریه كرده بودم و از زمان بیخبر مونده بودم!بلند شدم و از اتاق امید بیرون رفتم وقتی خواستم اف.اف رو بردارم صورتم رو در ﺁیینه دیدم...پلكهایم به شدت ورم كرده بود و حسابی صورتم به هم ریخته بود.با تعجب از اینكه چه كسی میتونه پشت درب باشه تا خواستم گوشی رو بردارم بار دیگه زنگ به صدا دراومد.اف.اف رو كه جواب دادم در كمال تعجب صدای امیر رو شنیدم

--باز كن سپیده...امید رو ﺁوردم...خیلی بیتابی میكنه!

با عجله درب رو باز كردم و منتظر موندم تا امیر از پله ها بالا بیاد.

صدای هق هق كودكانه ی امید رو تشخیص دادم.وقتی امیر جلوی درب رسید امید یكدفعه خودش رو از بغل امیر به ﺁغوش من انداخت...من هم زدم زیرگریه!

امیر به من و امید نگاه میكرد.برگشتم و امید رو بردم داخل.امیر هم اومد داخل و درب رو بست.

تمام سر و صورت امید رو میبوسیدم و اشك میریختم...امید دیگه گریه نمیكرد و بیشتر میخندید اما هق هق گریه اش هنوز در سینه اش بود.امیر بدون اینكه حرف بزنه ﺁروم روی یكی از راحتی های كنار هال نشست و فقط به من و امید نگاه میكرد.بعد از دقایقی اشكهام رو پاك كردم و دوباره صورت امید رو بوسیدم.امیر نفس پرغصه ای كشید و گفت:از وقتی كه از خونه اومدی بیرون فقط یك ساعت ساكت بود بعدش شروع كرد به بهانه گیری و گریه...مامان فكر میكرد ساكت میشه ولی نتونست ساكتش كنه اصرار داشت حداقل تا صبح نگهش دارم ولی وقتی دیدخیلی بیتابی میكنه ﺁدرس خونه ات رو به من داد و گفت كه امید رو بیارم اینجا.

امید از بغلم بیرون اومد و دوباره رفت به سمت امیر و در ﺁغوش اون نشست!

امیر هنوز به من نگاه میكرد و گفت:تو چرا اینقدرگریه كردی؟!

لبخندی زدم و گفتم:به همون دلیلی كه امید گریه میكرده...در این سه سال و نیم یك شب هم من و امید از هم جدا نبودیم.

امید در ﺁغوش امیر دراز كشید و یك دستش رو به سمت من دراز كرد و گفت:مامان دستم رو میگیری...خوابم میاد.

امید عادت داشت موقع خواب دستش رو بگیرم.بلند شدم و جلوی مبلی كه امیر روی اون نشسته بود روی زمین نشستم و خواستم دست امید رو بگیرم كه امیر هم در حالیكه امید در ﺁغوشش بود روی زمین كنار من نشست.

گفتم:امیر تو راحت روی مبل بشین من فقط تا امید بخوابه باید دستش رو بگیرم.

جوابی نداد و روی زمین نشست.امید در حالیكه میخواست در ﺁغوش پدرش باشه همزمان من رو هم میخواست!

زیاد طول نكشید شاید ده دقیقه و امید در حالیكه در ﺁغوش امیر بود و دستش هم توی دست من بود خوابش برد.امیر ﺁهسته سر امید رو بوسید نمیدونم چرا ولی در اون لحظه چیزی.....................پایان قسمت هفدهم

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

پنج شنبه 25/6/1389 - 11:39 - 0 تشکر 232025

رمان((تلخ و شیرین))قسمت18-شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت هجدهم

زیاد طول نكشید شاید ده دقیقه و امید در حالیكه در ﺁغوش امیر بود و دستش هم در دست من بود خوابش برد.امیر ﺁهسته سر امید رو بوسید نمیدونم چرا ولی در اون لحظه چیزی در دلم فروریخت...فقط به صورت امیرنگاه كردم...امیر مهربان و جذاب بود...به صورت امید خیره شده بود و در فكر فرو رفته بود.به امیر نگاه میكردم نمیدونم چه چیز باعث شده بود ولی از احساس نفرت و كینه ای كه سالها قبل از اون در دلم انباشته بودم خبری نبود...حس میكردم یك جورهایی...یك طرزی خاص...به گونه ای غریب كه تا به حال در خودم سراغ نداشتم احساسم نسبت به امیر تغییركرده!امیر هنوز به امید خیره بود.از جام بلند شدم و به اتاق امید رفتم و جاش رو روی تخت مرتب كردم.به هال برگشتم و امید رو با احتیاط به طوریكه بیدار نشه از ﺁغوش امیرگرفتم و به اتاق خواب بردم.نفهیمده بودم كه امیر پشت سر من وارد اتاق امید شده.پیشونی امید رو بوسیدم و وقتی برگشتم دیدم امیر به دیوار تكیه داده و من رو نگاه میكنه.بعد از دیوار فاصله گرفت و گفت:سپیده بیا...میخوام باهات صحبت كنم...

دنبالش از اتاق بیرون رفتم و در هال رو به روی هم نشستیم.كمی مكث كرد و گفت:سپیده...چند وقت دیگه برمیگردم كانادا...ولی اومدنم به این جهت بوده كه امید رو با خودم ببرم...

با دلی پر از غصه گفتم:چی؟...میخوای امید رو كجا ببری؟

به ﺁرومی جواب داد:كانادا...دیگه نمیخوام بیشتر از این به زحمت بیفتی...تا الانم به خدا نمیدونستم كه تموم زحمات امید رو تو تقبل كردی!همیشه فكر میكردم در این مدت مامان و افسانه با هم اون رو نگه داشتن و حدس میزدم تو هم الان ازدواج كرده باشی!ولی وقتی فهمیدم كه تموم این مدت چقدر برای امید زحمت كشیدی خیلی شرمنده شدم...مامان و افسانه گفتن كه تو در این مدت چه خواستگارهای خوبی رو به خاطر امید از دست دادی...

وقتی این حرفها رو میزد عضلات صورتش منقبض میشد و سعی میكرد به من نگاه نكنه.ادامه داد:ولی دیگه بیشتر از این نمیخوام پسرم برات ایجاد زحمت بكنه.اون رو با خودم به كانادا میخوام ببرم...ولی خیلی متاسفم كه تو و امید اینقدر به هم وابسته شدین و دیگه اینكه متاسفم امید به تو مامان میگه...شاید اگه تو باور غلط چند سال پیشت نسبت به من تغییر میكرد و كمی بهتر فكر میكردی وضع طور دیگه ایی میشد...اما خوب من حالا در شرایطی هستم كه نه به خودم حق میدم كه از تو تقاضای ازدواج كنم و نه از تو انتظار قبول زندگی در كنارخودم رو دارم...فقط یك خواهشی كه دارم و امیدوارم قبول كنی اینه كه من سه ماه در ایران خواهم بود در این سه ماه تموم تلاشت رو بكنی و وابستگی امید رو به خودت كم كنی تا وقتی اون رو با خودم از ایران بردم زیاد ضربه نخوره...میتونی این خواهشم رو قبول كنی؟

از شدت بغض داشتم خفه میشدم...همین چند لحظه پیش بود كه احساس میكردم نظرم نسبت به امیر تغییر كرده ولی حالا چه چیزهایی میشنیدم...خدایا...امیر چی فكر میكرد؟سه سال و نیم عشق و محبت من نسبت به امید در ذره ذره ی وجودم جا گرفته بود و حالا اون میخواست در عرض سه ماه همه چیز رو محو و نابود كنم! از من میخواست كه وابستگی امید رو به خودم كم كنم...امیدی كه به من مامان میگفت...امیدی كه بسته به تموم جونم بود...

امیر سرش رو بلند و خیره به صورت من نگاه كرد.منتظر جواب من مونده بود.به قول رضا٬امید حق مسلم امیر بود و من حقی در این مورد نداشتم باید قبول میكردم كه در این مدت فقط از روی حماقت پرستاری و نگهداری كودكی به نام امید رو پذیرفته بودم و حالا به هر طریق ممكن این بچه رو ﺁماده ی سفر به همراه پدرش میكردم...خدایا...احساس بدبختی میكردم اما باید طاقت میﺁوردم.خنده دار بود اگه مخالفتی میكردم...با سر حرف امیر رو تایید كردم و با صدایی خفه گفتم:باشه...سعی خودم رو میكنم در این سه ماه وابستگی هامون رو كم كنم...

امیر هنوز به من نگاه میكرد میخواست حرف دیگه ایی بزنه كه گفتم:امیر...من متوجه حرفهات شدم...توضیح بیشتری لازم نیست

امیر به ﺁهستگی از روی مبل بلند شد وقتی میخواست از درب بیرون بره دوباره به من نگاه كرد و گفت:بابت تموم زحماتی كه كشیدی به اندازه ی تموم دنیا ازت ممنونم.امیدوارم در ﺁینده با انتخاب یك همسری كه لیاقتت رو داشته باشه به خوشبختی كه هیچ وقت نصیب من نشد و لذتی که از زندگیم نبردم تو ببری و برسی...واقعا"متاسفم كه بودن امید باعث شده كه تو موقعیت های خوبی رو از دست بدی.

حرفی برای گفتن نداشتم فقط به این فكر میكردم كه باید از این به بعد چه رفتاری رو با امید داشته باشم تا اونچه رو كه امیرخواسته اجرا كنم...ای كاش امیر به جای اونهمه حرف فقط یك بار دیگه...فقط یك بار دیگه از من میپرسید ﺁیا حاضرم همسرش بشم و من میگفتم كه...نمیدونم چند دقیقه به همون حال من و امیر رو به روی هم ایستاده بودیم و به همدیگه نگاه میكردیم كه صدای گریه ی امید بار دیگه بلند شد برگشتم به اتاق امید رفتم و برای اینكه مجددا"به خواب بره كنارش روی تخت دراز كشیدم و اون رو در ﺁغوش گرفتم.چند دقیقه بیشتر طول نكشید كه دوباره به خواب رفت.صدای بسته شدن درب هال رو شنیدم و فهمیدم كه امیر از خونه خارج شد.دیگه نتونستم بخوابم وقتی مطمئن شدم امید خوابیده از كنارش بلند شدم و به حمام رفتم.وقتی از حمام بیرون اومدم سرم به شدت درد میكرد بغض داشتم اما گریه نمیکردم احساس میكردم امیر رو دوست دارم...نگاههاش...صورت مردونه و جذابش...صدای ﺁروم و در عین حال با صلابتش...اما در نهایت به این نتیجه میرسیدم كه دارم خودم رو گول میزنم تا به خاطر امید این حس رو به امیر داشته باشم...شاید فكر میكردم با این روش امید رو میتونم پیش خودم نگه دارم...اما افسوس امیر دیگه مثل سابق نبود...اون میخواست بار دیگه اما اینبار به همراه امید از ایران بره...شاید هم خاطرات هر چند كم ولی خوش كه با ندا داشت و ما از اون بیخبر بودیم مانع از این میشد كه بتونه علاقه من رو بعد از اونهمه نفرتی كه نسبت بهش داشتم به خود بپذیره.سر دردم شدید شده بود.یك قرص مسكن قوی خوردم.اما خواب به چشمام نمی اومد.اون روز بیكار بودم و روز تعطیلیم بود هر كاری میكردم سر خودم رو گرم كنم افكارم اونقدر مشغول شده بود كه نمیتونستم روی چیزی متمركز بشم.ساعت تقریبا9بود كه امید بیدار شد صبحانه اش رو دادم و خودم هم دو لیوان چایی تلخ پر رنگ پشت سر هم خوردم بلكه سر دردم خوب بشه اما تاثیری نداشت قرص هم هنوز اثر نكرده بود.ﺁخرهای صبحانه امید بود كه صدای زنگ بلند شد.امید با عجله از روی صندلی ﺁشپزخونه پایین پرید و با خنده و شیطنت كودكانه اش گفت:بابا امیر...باباامیر...میخواد من رو پارك ببره.

وقتی به سمت در دوید رومیزی ﺁشپزخونه رو كشید و باعث شد ته مونده چاییش و لیوان شیرش بریزه.عادت نداشتم یعنی دلم نمی اومد امید رو دعوا كنم بنابراین وقتی دوید به سمت درب هال در ﺁشپزخانه موندم و شروع كردم به تمیز كردن روی میز.چند دقیقه بعد صدای امیر رو شنیدم.جلوی درب ﺁشپزخونه ایستاده بود و بعد از سلام گفت:سپیده؟میشه لطفا امید رو ﺁماده كنی تا ببرمش بیرون؟

جواب سلامش رو دادم و گفتم:چند دقیقه صبر كن میز رو تمیز كنم...الان میام.

امید بلافاصله بین من و امیر ایستاد و گفت:بابا امیر من تنها به پارك نمیام...مامان هم باید بیاد...من دوست ندارم مامان تنها باشه.

گفتم:امید جان من سردرد دارم...بابا امیر با تو هست دیگه...

امید با همون بچه گیش با صدایی عصبانی گفت:بابا امیر باباس و شما مامان...من میخوام با هر دو تای شما باشم...دوست دارم با دو تاتون برم پارك.

همونطور كه رومیزی رو جمع میكردم گفتم:امید جان ولی من نمیخوام بیرون بیام...گفتم كه سرم درد میكنه میخوام بخوابم.

امید رو كرد به امیر و گفت:باباامیر پس شما بمون تا مامان بخوابه...بعد كه بیدار شد همه بریم پارك...

ظرف كره و پنیر رو در یخچال گذاشتم و گفتم:امید جان من اصلا"بیرون نمیام.

امید به گریه افتاد و از ﺁشپزخانه بیرون رفت.امیر كه تا اون لحظه ساكت بود و به حركات امید و كارهای من نگاه میكرد وقتی امید رفت با صدایی ﺁهسته گفت:سپیده...امید گناه داره...اگه میتونی بیا بریم بیرون.

نگاهش كردم دیدم برگشته و به امید نگاه میكنه با تمسخر گفتم:اینطوری میخوای وابستگی ما رو به هم كم كنی؟

دوباره به سمت من برگشت لحظاتی به من نگاه كرد بعد گفت:لطفا"لباسش رو به من بده تنش كنم.

رفتم و از اتاقش لباسهای امید رو ﺁوردم.میدونستم نمیتونه لباسها رو به تن امید كنه بنابراین با بازی و شوخی و خنده سعی كردم امید رو راضی كنم كه بدون من به همراه امیر بیرون بره و لباسها رو تنش كنم٬بالاخره موفق هم شدم.

وقتی از خونه بیرون رفتن جلوی درب ﺁپارتمان كه رسیدن از پایین زنگ زدن اف.اف رو برداشتم امیر گفت:سپیده...امید كلید خونه رو از پشت در همراه خودش ﺁورده پایین...یك وقت فكر نكنی گم شده...

جواب دادم:نه...اشكالی نداره یك كلید دیگه دارم فقط مواظب باش كلید رو گم نكنه.

بعد هر دو خداحافظی كردن و رفتن.

نیم ساعت بعد از رفتن اونها قرص اثر كرد و احساس خوابﺁلودگی پیدا كردم.به اتاق خواب خودم رفتم و روی تخت دراز كشیدم و قبل از اینكه پتویی روی خودم بندازم خوابم برد.

با صدای اذان مغرب بود كه از خواب بیدار شدم!خیلی تعجب كردم هوا تاریك شده بود یك نفر پتو روم انداخته بود!درب اتاق خواب هم بسته بود اما صداهای ﺁرومی از هال به گوشم میرسید!چراغ هال هم روشن بود!روی تخت نشستم و دستم رو لای موهام كردم هنوز كمی نمدار و خیس بودن.صدای ضربات بارون كه به پنجره میخورد رو شنیدم.درب اتاق كمی باز شد و بعد بیشتر...

امید دوید داخل اتاق و پرید روی تخت با خوشحالی فریاد كشید:بابا امیر...بابا امیر...مامان بیدار شده...

پشت سر امید سحر هم دوید داخل اتاق و اونهم پرید روی تخت با خوشحالی من رو بوسید و گفت:عمه سپیده ما امشب شام پیش شما میمونیم.

خندیدم و صورتش رو بوسیدم.امید بلافاصله خودش رو در ﺁغوشم انداخت و گفت:باید من رو بیشتر ببوسی...بیشتر از قدری كه سحر رو بوسیدی...یالله ببوس...

صورتش رو چند بوس محكم كردم...چراغ اتاق روشن شد.دیدم امیر جلوی در ایستاده و نگاهم میكنه.

پرسیدم:رضا و افسانه اومدن اینجا؟

جواب داد:نه ولی میان.بعد از پارك ناهار كه با امید رفتم خونه...بعد از ظهر امید خواست برگرده كه سحر هم با ما اومد.افسانه گفت شام درست میكنه و میان اینجا...

مكث كرد.فهمیدم به موهام نگاه میكنه...مثل همیشه كه از حمام می اومدم اون روز هم بعد از اینكه اونها رو شونه كرده بودم چون خیلی لخت بود خیس كه میشدن دیگه امكان نداشت درست و حسابی بتونم جمعشون كنم و حالا همه دورم ریخته بود.گلسر رو از روی عسلی كنار تختم برداشتم و سعی كردم جمعشون كنم ولی كلافه ام میكردن...و امیر در تموم اون مدت به من خیره شده بود.بعد ادامه حرفش رو گفت:اومدیم خونه زنگ زدیم جواب ندادی...با كلیدی كه امید برداشته بود اومدیم داخل دیدم خوابی...

یكدفعه امید دوباره پرید بغلم و گفت:بابا امیر نمیدونست پتوی شما كدومه...دنبال پتو میگشت...من بهش نشون دادم...من...من.

صورت امید رو بوسیدم و از روی تخت بلند شدم.امید و سحر از اتاق بیرون و به اتاق امید رفتن.امیر هنوز همونجا ایستاده بود و نگاهم میكرد.تخت رو مرتب كردم.امیر پرسید:ناهار چرا نخوردی؟تو كه صبحانه هم نمیخوری!

فهمیدم هنوز یادش هست كه من اهل صبحانه خوردن نیستم و فقط یك لیوان شیر عسل میخورم كه البته مدتها بود این كار رو هم نمیكردم.جواب دادم:سرم خیلی درد میكرد قرص كه خوردم چون دیشب نخوابیده بودم مثل اینكه خواب برام مهمتر از خوردن بود چون اصلا"احساس گرسنگی نكردم و بیدار هم نشدم.

امیر گفت:میخواهی برم برات از بیرون غذا بگیرم؟

جواب دادم:....................پایان قسمت هجدهم

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

شنبه 27/6/1389 - 3:20 - 0 تشکر 232582

رمان((تلخ و شیرین))قسمت19-شادی داودی
داستان دنباله دار قسمت نوزدهم

جواب دادم:نه مرسی...هنوز احساس گرسنگی نمیكنم.

امیر دیگه هیچی نگفت برگشت به هال و خودش رو مشغول دیدن تلویزیون كرد.ساعتی بعد رضا و افسانه و عمه مهین و حاج مرتضی با قابلمه شامشون اومدن.بعد از شام فهمیدم كه رضا و افسانه برنامه ریزی كردن فردا صبح زود همه بریم چالوس.در مدت این سه سال رضا تونسته بود ویلای قشنگ و كوچیكی نزدیك چالوس خریداری كنه و معمولا تابستونها بیشتر روزها اونجا بودیم.امید و سحر از شنیدن مسافرت به دریا كلی خوشحال شده بودن و جیغ و داد راه می انداختن تا اینكه با صدای حاج مرتضی كه دیگه حوصله اش از سر و صدای اونها سر رفته بود ساكت شدن و به اتاق امید رفتن.

قرار شد فردا صبح زود با ماشین رضا و ماشین امیر كه در این سه سال همیشه در حیاط عمه مهین پارك شده بود به شمال بریم.صبح زود كه بیدار شدیم بچه ها هنوز خواب بودن.اثاث ها رو در ماشینها گذاشتیم.حاج مرتضی و عمه مهین در ماشین امیر نشستن و امید رو هم كه خواب بود در ﺁغوش عمه مهین گذاشتم و خودم به ماشین رضا رفتم روی صندلی عقب نشستم.سحر رو كه خواب بود در ﺁغوش گرفتم.دلم برای امید پر میكشید ولی باید طبق گفته ی امیر كم كم از اون فاصله میگرفتم.دست خودم نبود ولی اشك توی چشمم پرشده بود و فقط امیر فهیمد.بعد از اینكه لحظه ای نگاهش روی صورتم ثابت موند بدون اینكه چیزی بگه سوار ماشین خودش شد.رضا و افسانه هم سوار شدن و همگی راه افتادیم.هوا تاریك بود و تقریبا اول جاده چالوس كه رسیدیم كم كم هوا داشت روشن میشد.چون فصل پاییز بود سرما بیشتر احساس میشد.دلم شور امید رو میزد و وقتی ماشین رضا از كنار ماشین امیر رد میشد با اشاره به عمه مهین گفتم پتوی امید رو از پشت شیشه برداره و روش رو بپوشونه.رضا با اخم از ﺁیینه ماشین نگام میكرد بعد طاقت نیاورد و گفت:سپیده!عمه مادر بزرگ امید هستش و خودش هم دو تا بچه بزرگ كرده لازم نیست نگران امید باشی جاش امنه.

افسانه با تعجب به رضا و من نگاه كرد سپس رو كرد به رضا و گفت:وا...رضاجان سپیده مثل مادر امید می مونه خوب حق داره.

رضا عصبی شد و گفت:افسانه...سپیده باید بفهمه از وقتی امیر اومده دیگه هیچ حقی نداره...والسلام.

افسانه دیگه حرفی نزد ولی نگاهش پر از تعجب بود.به پل خواب كه رسیدیم رضا و امیر ماشینها رو كنار یك رستوران كه صبحانه هم داشت نگه داشتن.سحر بیدار شد و از همون لحظه كه دید عمه مهین و حاج مرتضی در ماشین امیر هستن گریه رو شروع كرد و اگه افسانه دعواش نمیكرد شاید همه رو كلافه كرده بود.امید كه بیدار شد و من رو ندید اول كمی بغض كرد ولی وقتی دید كه از ماشین رضا پیاده شدم سریع دستش رو از دست عمه مهین بیرون كشید و به طرف من دوید.بغلش كردم...یخ كرده بود و اون وقت صبح با اون هوای مه گرفته و سرد پاییزی دندونهای كوچیكش شروع كرده بود به هم خوردن.از امیرخواستم درب صندوق عقب ماشین رو باز كنه.لباسهای گرم امید رو بیرون ﺁوردم و تنش كردم ولی باز هم سردش بود بنابراین بغلش کردم.

امیر گفت:خسته میشی...

خواست امید رو بگیره كه خود امید دستش رو به دور گردنم انداخت و گفت كه نمیخواد از بغل من بیرون بیاد.

داخل رستوران رفتیم و بعد از خوردن صبحانه موقعیكه میخواستیم دوباره سوار ماشینها بشیم سحر و امید هر یك به دلیلی قیامت به پا كردن!سحر گریه میكرد و جیغ میكشید و نمیخواست مادر بزرگ و پدربزرگش یعنی عمه مهین و حاج مرتضی پیش امید باشن و امید گریه میكرد میگفت مامانم باید توی ماشین بابا امیر بشینه نه ماشین دایی رضا!

ﺁخر سر هم حرف حرف بچه ها شد.عمه مهین و حاج مرتضی به ماشین رضا رفتن و من به ماشین امیر.امید خیلی خوشحال شده بود كه تونسته حرفش رو به كرسی بشونه و سحر هم از اینكه مادر بزرگ و پدربزرگش رو به ماشین خودشون برده بود احساس غرور میكرد!توی ماشین امید روی صندلی عقب نشسته بود برای خودش بازی میكرد و حواسش به من و امیر نبود.با صدایی ﺁروم به امیر گفتم:اینطوری نمیشه...ای كاش من نمی اومدم...با این وضعیت نمیتونم به این سادگیها وابستگیش رو به خودم كم كنم.

امیر حرفی نزد فقط رانندگی میكرد احساس كردم خودش هم به همین موضوع فكر میكنه.سه روز شمال موندیم و صبح جمعه به طرف تهران حركت كردیم.برای ناهار به یكی از باغهای خانوادگی در جاده چالوس رفتیم.خیلی شلوغ بود و در میون اون شلوغی یكی از شاگردام كه با خونواده اش به همون باغ خونوادگی اومده بودن من رو دید و سپس با مادرش برای سلام و علیك به تختی كه ما روی اون نشسته بودیم نزدیك شدن.مادرش خیلی خوش برخورد بود و زبون گرمی هم داشت و خیلی زود با عمه مهین هم صحبت شد.بعد از ناهار رضا خسته بود و گفت میخواد یكی دو ساعت بخوابه و بعد از ظهر به سمت تهران حركت میكنیم.در همون مدت مادر اون شاگردم چند بار دیگه پیش ما اومد و رفت و هر بار با عمه مهین حرف میزد.یكبار هم دیدم وقتی عمه به سمت نمازخونه رفت اون خانم كه فامیلیش سالاری بود با عمه همراه شد و دقایقی طولانی جلوی نمازخونه با هم صحبت كردن.حاج مرتضی امید و سحر رو برده بود تا با تاب و سرسره ای كه در باغ گذاشته بودن بازی كنن.عمه مهین كه برگشت رضا بیدار شده بود.امیر ساعتی بود اخمهاش به شدت درهم رفته و عصبی نشون میداد فكر كردم شاید رانندگی خسته اش كرده.از جام بلند شدم و به سمت حاج مرتضی و بچه ها رفتم.نیم ساعت گذشت دیگه باید كم كم به تهران برمیگشتیم امید هنوز دوست داشت بازی كنه و در نتیجه وقتی دید اجازه نمیدم به بازی ادامه بده با گریه همراه من به سمت تخت برگشت.دستش رو گرفته بودم و ﺁروم ﺁروم باهاش صحبت میكردم تا بهش بفهمونم باید به تهران بریم.وقتی به تخت رسیدم امیر شدیدا عصبی شده بود ولی نفهیمدم چرا !!!! وقتی از كنارم میگذشت گفت كه توی ماشین منتظر میمونه.افسانه مشغول دعوا كردن سحر بود كه حسابی لباسش رو كثیف كرده بود.رضا و عمه مهین هم معلوم نبود كجا بودن.من و افسانه و حاج مرتضی و بچه هابه سمت پاركینگ رفتیم كه نرسیده به پاركینگ رضا و عمه مهین و خانم سالاری و شاگردم رو مجددا دیدیم.بعد از اینكه كمی به خاطر گرمی صحبت خانم سالاری معطل هم شدیم ولی بالاخره موفق شدیم خداحافظی كنیم و به پاركینگ بریم.امید هنوز گریه میكرد و به من غر میزد دلش میخواست بره و سرسره بازی كنه.رضا و حاج مرتضی و افسانه و عمه مهین و سحر سوار ماشینشون شدن و با اشاره به من و امیر گفتن كه از پل كرج به اتوبان تهران بریم و بعد از پاركینگ خارج شدن.امید نمیخواست سوار ماشین بشه و من با ملایمت و مهربونی كه همیشه با اون رفتار كرده بودم سعی داشتم اون رو در ترك باغ راضی كنم.امیر عصبی شده بود.خیلی زیاد اونقدر كه منم به وحشت افتادم.از ماشین پیاده شد و به سمت من و امید اومد و سر امید فریاد كشید:بس كن...سوار شو ببینم.

امید ترسید و رفت پشت سر من و مانتوی من رو گرفت و با گریه گفت:مامان...

امیر مچ دست امید رو گرفت و اون رو از من جدا كرد و گفت:مامان بی مامان...

گفتم:امیر چرا اینجوری میكنی؟!! امید بچه اس...

امید مانتوی من رو ول نمیكرد و با گریه بیشتری صدا كرد:مامان...

دستم رو دراز كردم تا امید رو بگیرم و گفتم:نه عزیزم گریه نكن...بیا بغل مامان...

یكدفعه امیر فریاد كشید:بسه دیگه سپیده...بس كن...تو حق نداری با مامان مامان گفتنت با احساس و ﺁینده ی این بچه بازی كنی...

مردمی كه در پاركینگ بودن تك و توك ایستادن و ما رو نگاه كردن!بغضم گرفت و گفتم:امیر چرا فریاد میكشی؟مردم دارن ما رو نگاه میكنن...

امیر صداش رو ﺁروم كرد ولی با عصبانیت گفت:هر دوتون سریع سوار ماشین بشین.

و بعد دست امید رو ول كرد و رفت سوار ماشین شد.امید رو بغل كردم و سوار ماشین شدم ولی دیگه خودمم عصبی شده بودم.امیر چه حقی داشت به من بگه كه با احساس و ﺁینده ی امید بازی كردم یا میكنم؟من فقط سعی كرده بودم در همه حال امید رو دوست داشته باشم و هنوزم امید رو میپرستیدم...بعد از سه سال و نیم چطور به خودش اجازه میداد این رفتار رو داشته باشد؟كمی از مسیر رو كه رفتیم امید توی بغل من خوابش برد.امیر نگاهی عصبی به امید كرد و بعد رو به من گفت:سپیده نمیدونم چطوری ولی كاری كن كه دیگه امید به تو مامان نگه...كاری كن كه بفهمه تو مادرش نیستی...اصلا دوست ندارم دیگه امید رو پیش تو بگذارم...میفهمی؟

امیر عصبی شده بود خیلی هم عصبی شده بود نمیدونستمم چرا اینطوری شده!!!حس میكردم دیگه امكان نداره كه مثل سالهای قبل از ازدواجش به من علاقه مند باشه و حتی حس میكردم به نوعی از من بدش اومده!!!شاید حقم بود...نفرتی كه من بعد از مرگ شهاب به اون پیدا كرده بودم بازتابش در این روزها از اون مشخص میشد...در این روزهایی كه من كم كم احساس میكردم به امیر علاقه مند شدم...ولی امیر احساسی خلاف احساس من رو پیداكرده بود!!!

جواب امیر رو ندادم و سكوت من باعث شد امیر نیز چند دقیقه بعد ﺁروم بشه و بتونه اعصابش رو كنترل كنه.چند دقیقه كه گذشت دوباره حرفهاش رو اما با صدای ﺁرومتری ادامه داد:سپیده خواهش میكنم...نمیخوام امید تو رو مامان صدا كنه...حداقل این رو زودتر از هر چیزی بهش یاد بده...یاد بده كه به تو مامان نگه...باشه؟

با سر جواب مثبت دادم ولی تا جلوی درب خونه كه برسیم دیگه یك كلمه حرف نزدیم.ماشین رضا زودتر از ما رسیده و جلوی درب ﺁپارتمان من منتظر مونده بودن.از ماشین پیاده شدم.امید هنوز خواب بود.امیر وسایل من و امید رو از صندوق عقب ماشین خارج كرد و رضا اونها رو همراه من به طبقه ی بالا ﺁورد.امیر دیگه بالا نیومد.رضا پنجره ﺁشپزخونه رو باز كرد و از همونجا به افسانه و بقیه گفت كه با ماشین امیر به خونه برگردن چون خودش با من كار داره!!!!تعجب كردم!رضا با من چه كاری میتونست داشته باشد!!!

امید رو به اتاق خوابش بردم و در تختش خوابوندم.وقتی به هال برگشتم خواستم اول سماور رو روشن كنم كه رضا گفت:سپیده...بیا بنشین كارت دارم.

رفتم به هال و در مبلی رو به روی رضا نشستم.رضا توضیح داد كه اون روز در باغ خانم سالاری كه مادر شاگرد خودم بود من رو برای پسرش كه اونم در باغ بوده و افسر نیروی دریایی هستش خواستگاری كرده.رضا میگفت چند دقیقه ای با پسر اون خانم صحبت كرده بوده و ظاهرش ﺁدم مناسب و خوبی نشون میداده و از من می خواست كه اینبار با دقت بیشتری تصمیم بگیرم.شرایط پسر خانم سالاری از نظر رضا خیلی ایدهﺁل بود بعد از اصرارهای بیش از حد خانم سالاری اول روز پنجشنبه رو برای خواستگاری تعیین كرده ولی از پس اصرارهای خانم سالاری بر نیومده و قرار به شب دوشنبه كشیده...حالا رضا از من میخواست كه خوب فكر كنم و تصمیم عاقلانه تری بگیرم...حداقل اینكه اینبار رضا رو خراب نكنم و در جلسه خواستگاری شركت كنم و مثلﺁدم تصمیم بگیرم!ساعتی بعد رضا خداحافظی كرد و رفت.در ضمنی كه شام مختصری برای خودم و امید درست میكردم به همه چیز فكر كردم.تصمیم گرفتم به قول رضا ایندفعه واقعا مثل ﺁدم رفتار كنم و یك تصمیم درست بگیرم.با حرفهایی كه در بعد از ظهر از امیر شنیده بودم برام مسلم شده بود كه امیر دیگه قصد ازدواج حداقل با من رو نداره.امیر دیر یا زود امید رو هم با خودش به كانادا میبرد و من دیگه عروسكی نداشتم كه با دلخوشی به اون روزهام رو سپری كنم پس به قول رضا دیگه وقتش رسیده بود كه مثل ﺁدم...دلم طاقت نمیﺁورد...زدم زیر گریه...با گریه شام رو ﺁماده كردم.وقتی امید بیدار شد سریع صورتم رو زیر شیر ظرفشویی شستم و دست از گریه برداشتم و در نهایت فكر كردم باید به حرف رضا گوش کنم

*************--------------------**************

*******-----********

شنبه ها كلاسی نداشتم و معمولا با امید تا ساعت9یا10میخوابیدیم.ساعت كمی از9گذشته بود كه افسانه تلفن كرد.تلفنی برام گفت كه دیشب عمه زهره به خونه اونها رفته و خبر فوت ندا رو در اتریش كه در اثر سانحه تصادف اتومبیل بوده به اونها گفته...باز هم دلم برای امید سوخت...من عاشق امید بودم و حتی دوست نداشتم مادر اون كه هیچ محبتی هم به امید نكرده بود دچار چنین سرنوشتی بشه.نمیدونم چرا بی اختیار از افسانه پرسیدم:حالا امیر چطوره؟.............پایان قسمت نوزدهم

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.