نمی دونستم دارن کجا می رن.
این همه دانشجو، این وقت شب؟
زمان امتحانات نبود که بگم دارن میرن امتحان بدن!
از طرفی هیچ کسی برای امتحان دادن ،با خودش ساک مسافرتی نمی بره !
با خودم گفتم شاید دارن می رن گردش دسته جمعی، اما کجا ؟
اصلا" شاید دارن می رن خونه هاشون !
چند قدم کافی بود تا به اشتباهم پی ببرم.
درست حدس زده بودم ،دارن می رن گردش دسته جمعی،
دارن می رن به خونه،دارن می رن مسافرت،
اما ...
اینهایی که من دیدم داشتن دسته جمعی به مسافرت خونه خدا می رفتن.
انگار می خوان توی مسجد امتحان بدن !
یکیشون می گفت : فکر کردم سه روز فرصت پیدا می کنم، تا به چیز های مهمتری فکر کنم.
پرسیدم :خدا صداتون کرده یا شما دارین صداش می کنین؟
لبخندی زد وگفت : هر دو !
دیگری گفت : خدا اجازه داده که صداش کنیم .
جالب بود که می دیدم اکثر این بچه ها سابقه دارن ،
یعنی سال های قبل ،خدا اون هارو و اون ها هم خدا رو صدا کرده بودن.
بعضی هاشون بدرقه کننده همراه داشتن.
این طرف یک پدر مهربون دردانه خودش رو راهیه ،راهی می کرد،که قبلا" خودش اون رو طی کرده.
اون طرف زوج خوشبختی که شاید هیچ حادثه ای نمی تونست اون ها رو حتی لحظه ای از هم دور کنه، داشتن از هم خداحافظی می کردن.
حالا هر کدوم می خواستن برای دنیای خودشون و دیگری آخرت جمع کنن.
از جوانی که نزدیک ما بود پرسیدم: برای چی اومدی؟
سرش رو پایین انداخت و گفت:میگن که اینجا آدم ها عوض میشن،منم اومدم که عوض بشم.
یواش یواش و کم کم دور و برمون شلوغ می شد.
می خواستیم راهمون رو جدا کنیم و برگردیم ، اما نمی شد ...
بدون دل، کجا می شه رفت ؟!
ادامه دارد ...
گر تو هم نتوان برفتی غم مخور
خانه دل هست مهیا ، غم مخور
گوشه گوشه، جای جایِ زندگی
می شود آمـــد به سوی بندگی
*************************************
دوستان عزیز و مهربان اگر ازمتن لذت بردید، با نظری یادم کنید
جاده دوستی پایانی ندارد، اگر بیایی و همسفرم باشی