کار هر روزش همین بود
جنازه را میبرد به یکی از خیابانهای پررفت و آمد
کف خیابان دراز به دراز میخواباندش و ملافهای که از زور چرکی به خاکستری میزد
رویش میانداخت
کلاه لبهدار کهنهی مخملش را به دست میگرفت
و برای مردم توضیح میداد که انسان خیری است و میخواهد این جنازه را به صورت
آبرومندانهای دفن کند و پول ندارد و اگر آنها کمک کنند خدا از آنها راضی خواهد
شد
آخر شب پولخردها را در جیب راست و اسکناسها را در جیب چپش میگذاشت(جیب چپ سوراخ
بود و امکان داشت سکهها از آن بریزند) یک ساندویچ سوسیس میگرفت و میرفت تا زیر
پل فلزی
ساندویچش را میخورد و سر بر سینهی جنازه میگذاشت و میخوابید.
دیشب موقع بلند کردن جنازه دستش کنده شد
امروز حالش خوش نبود
چشمهایش مدام پر از اشک میشد
و فکر میکرد که اینیکی هم خواهد رفت و تنهایش خواهد گذاشت.