با سلام
تاپیکی با این عنوان " ضرب المثل های شیرین ایرانی و خارجی " دیدم تاپیک جالبی است.
ولی در این تاپیک قصد دارم ضرب المثل های ایرانی را تشریح کنم
منتظر همکاریتون هستم
هر کس حکایتی از ضرب المثل ها داره بسم الله...
کل آیتم ها 112
آنقدر بایست كه زیرپایت علف سبز شوددیروز یك مرد 50 ساله در حالی كه فریاد میزد من شش ماه است كه بیكار شدهام، خودش را زیر چرخهای مترو انداخت و مرد. سیبزمینی امسال به كیلویی 1500 تومن رسید. گرانی میوه بیداد میكند. مسكن وضعیت فاجعهباری دارد... حالا تو منتظری تا وضع اقتصادی خوب شود؟ پس آنقدر بایست تا زیر پایت علف سبز شود. شیرفهم شد؟!
آن ممه را لولو بردبله، خب، البته... ای بیادبها! منظور آن نیست، منظور این است كه ... نه، خب چرا به ماجرا به آن شكل نگاه میكنید... از «ماجرا» منظور بدی نداشتم. اصلاً بگذارید یك جور دیگر مطرح كنیم. معنای واقعی این ضربالمثل این است كه آن عضو شیردهی را انسانهای كریه و خوفناكی با خود به نقطه نامعلومی منتقل كردهاند. از كسانی كه از نامبرده اطلاعی دارند خواهش میكنیم ما را مطلع سازند و جمعی را از نگرانی رهایی بخشند
هر چیز که خوار آید این مثل را بیشتر برای تشویق به صرفه جویی به کار می برند. و می خواهند بگویند هر چیز اندک و بی اهمیت هم یک روز به درد می خورد.یک روز مردی روستایی با پسرش می خواستند از دهی به ده دیگر بروند. پدر سفره نان را برداشت و گفت آب هم در صحرا پیدا می شود وقتی از کوچه باغ ها می گذشتند د کنار راه یک نعل آهنین افتاده بود. پدر گفت: این را بردار که به کار می آید، پسر جواب داد ای بابا یک پاره آهن شکسته به چه کار می آید. به زحمت برداشتنش نمی ارزد. پدر دید که پسر هنوز زندگی را نشناخته و به سختی نیفتاده و هر چیز کم ارزش به نظرش بی فایده می آید.دیگر حرفی نزد و خودش خم شد و نعل پاره را برداشت. رفتند و درآخر آبادی به دکان نعلبندی رسیدند پدر آن را به نعلبند فروخت و دو پول گرفت و رفتند و رسیدند به دوره گردی که یک طبق گیلاس روی سرش گذلشته بود و میبرد در ده بفروشد. پدر با آن دو پول یک مشت گیلاس خرید و در پاره کاغذی نگه داشت و راه صحرا پیش گرفتند. روز گرمی بود و در راه آب نبود و پسر تشنه شده بود و از راه رفتن خسته بود و پدر از پیش و پسر از دنبالش می رفتند.پسر پرسید بابا در اینجاها آب نیست دهنم خشک شده؟ پدر گفت : چرا آب هست به آن می رسیم.وقتی پدر دانست که پسر تشنه است یک دانه گیلاس به زمین انداخت چون پسر به آن رسید آهسته گیلاس را برداشت و خورد و دهنش که از تشنگی خشک شده بود تازه تر شد. صد قدمی که رفتند باز پدر یک دانه گیلاس به زمین انداخت و پسر آن را برداشت و خورد و همین طور هر صد قدم که می رفتند پدر یک دانه گیلاس می انداخت و پسر بر می داشت تا تمام شد و به آب هم رسیدند و زیر درختی نشستند.آن وقت پدر گفت یادت هست که گفتم آن نعل را بردار گفتی به زحمتش نمی ارزد.پسر گفت یادم است. پدر گفت دیدی که من آنرا برداشتم و با پول آن گیلاس خریدم پسر گفت بله دیدم . پدر گفت: من این گیلاس را برای تو خریدم اما یکجا ندادم تا این مطلب را بفهمی.گیلاس ها ۳۷ دانه بود و تو یک بار به خود زحمت ندادی که ان نعل را از زمین برداری اما ۳۷ بار به خودت زحمت دادی و دانه دانه گیلاس ها را برداشتی و دیدی که آن نعل پاره ای که در نظر تو بی مقدار و خوار بود چگونه برای رفع تشنگی به کار آمد پس همیشه به یاد داشته باش که(( هرچیز که خوار آید روزی به کار آید.))
شتر دیدی ندیدی با این مثل میخواهند بگویند که خود نمایی در اظهار معلومات گاهی دردسر میسازد یا پر حرفی و فوضولی مایه زحمت میشود.و آسودگی در کم گفتن است.می گو یند چه کار داری دخالت کنی، شتر دیدی ندیدیدر قصه ها گفته اند شخصی با هوش در صحرا از راه باریکی میگذشت. روی خاک اثر پای شتری را دید که از آن راه رفته و فقط سبزه های یک طرف را خورده با خود گفت شاید شتر یک چشمش کور بوده.بعد دید که در یک طرف راه مگس بیشتر است در یک طرف پشه بیشتر است. با خود گفت مگس شیرینی را دوست میدارد و پشه ترشی را شاید یک لنگه بار شتر شیرینی و یک لنگه ترشی بوده.بعد اثر پای کسی را دید که از شتر پیاده شده و در کنار راه ادرار کرده چون جای ان گود نشده بود با خود گفت شاید زنی سوار شتر بوده این فکرها را کرد و بعد زیر درختی نشست.در همین حال مردی سراسیمه سر رسید و پرسید تو یک شتر ندیدی؟ آن شخص گفت آیا یک چشمش کور بود؟ مرد گفت بله همان است.آن شخص گفت آیا یک لنگه بارش شیرین و یکی ترش نبود؟گفت درست است.گفت آیا یک زن هم سوارش نبود؟ شتر دار پرسید حالا شتر کجاست؟ گفت نمیدانم.شتردار اوقاتش تلخ شد و گفت مرد حسابی همه نشانی هایش را میدانی ولی نمیدانی کجاست پس حتما تو شتر مرا دزدیده ای زود شترم را بده.آن شخص گفت شتر از آن راه رفته من اینجا نشسته ام چه میدانم کجا رفته.ولی شتر در باور نکرد. یقه اش را گرفت و چوب دستی اش را کشید و شروع کرد به زدن.بعد از قدری بگو مگو و التماس آن شخص گفت نزن تا شترت را نشان بدهم ببین این اثر پای من است که تازه از این راه آمده ام. آن هم اثر پای شتر است که از این راه رفته بود سبزه ها هم خورده شده مگس و پشه هم آن طور در کنار راه دیده میشوند. جای پای شتر سوار هم آنجاست. ولی من خود شتر را ندیدم اینها را فقط با هوش خودم حدس زدم.شتر دار گفت شاید که بی گناه باشی ولی زبانت ماییه زیانت میشود کتکها هم نوش جانت باشدتا دیگر غیب گویی نکنی و شتر دیدی ندیدی و خلاص.باباطاهر عریان در قرن۴ در دو بیتی هایش به این مثل اشاره دارد:خداوندا به حق هشت و چارت زما بگذر شتر دیدی ندیدی
نه خانی آمده نه خانی رفته می گویند یک مرد ساده دل بود به نام صفر قلی که خیلی دلش می خواست مثل خان رئیس قبیله باشد اما زندگی ساده ای داشت. با وجود این سعی می کرد خودش را مالدار و زورمند نشان بدهدو و گاهی در بعضی کارها اسراف می کرد تا مردم بدانند که خیلی دست و دل باز است و مثل یک آدم نامدار و ثروتمند زندگی می کند. مردم هم این را می دانستند و به او می گفتند ((صفرقلی خان)) و او هم خوشحال می شد.اتفاقا از یک ده به دهی دیگر سفر می کرد و می خواست چیزی بخرد که در راه بخوردولی پولش خیلی کم بود. رفت در میدان ده که قدری نان و یک خربزه ی کوچک بخرد ولی مرد میوه فروش او را دید و گفت : به به جناب صفرقلی خان سلام عرض می کنم.صفرقلی خوشحال شد و دید حالا دیگر نمی تواند یک خربزه ی کوچک بخرد. رفت و از میان خربزه ها یکی که از همه بزرگتر بود سوا کردو خرید و دیگر پولی برایش نماند که نان بخرد.خربزه را برداشت و راه سفر را در پیش گرفت. ظهر که شد دید گرسنه است. در میان راه زیر درختی بر لب چشمه ی آبی نشست و خربزه را پاره کرد و با خود گفت این خربزه خیلی بزرگ است من هم نمی توانم خربزه شکسته را باخود ببرم حالا که اینطور شد خوب است قدری از آن را بخورم و قدری از گوشت خربزه را به پوستش بگذارم تا هر کس اینجا می رسد بداند که یک آدم چشم و دل سیر مانند صفرقلی خان از اینجا عبور کرده است.همین کار را کرد و بعد قدری خوابید، وقتی بیدار شد دید بازهم گرسنه استبا خود گفت راست گفته اند که فکر نان کن که خربزه آب است. حالا ناچارم که بقیه خربزه را بخورم . تمام خربزه را خورد و فقط پوسته نازکی از خربزه ماند.با خود گفت هم این پوست خربزه خیلی نازک شد هم من سیر نشدم. بعد فکر کرد و گفت پوست ها را هم می خورم و تخم هایش را می گذارم. ناچار هرکس اینجا رسید خواهد گفت که خان اسب هم داشته و پوست خریزه را اسب خورده و تخم هایش را گذاشته.صفرقلی سیر نشد و تخم ها را هم خورد و با لهجه خود گفت: (هان: ایسه نه خانی آویده نه خانی رهته) یعنی حالا نه خانی آمده نه خانی رفته.
سلام
ضرب المثل ها جزء جدایی ناپذیر فرهنگ هر كشور هستند.فرهنگ ایرانی ما هم پر از این ضرب المثل هاست.همه ی این ضرب المثل ها دارای ریشه هستند كه به نقل از وبلاگ سارا شعر به نقل برخیاز آنها می پرازیم:
هر کاری که بدون رعایت نظم و نسق انجام گیرد و آغاز و پایان آن معلوم نباشد ، به آش شله قلمکار تشبیه و تمثیل می شود . اصولا هر عمل و اقدامی که در ترکیب آن توجه نشود، قهرأ به صورت معجونی در می آید که کمتر از آش شله قلمکار نخواهد بود. اکنون ببینیم آش شله قلمکار چیست و از چه زمانی معمول و متداول گردیده است. ناصر الدین شاه قاجار بنابر نذری که داشت سالی یک روز، آن هم در فصل بهار ، به شهرستانک از ییلاقات شمال غرب تهران و بعدها به علت دوری راه به قریه سرخه حصار، واقع در شرق تهران می رفت. به فرمان او دوازده دیگ آشی بر بار می گذاشتند که از قطعات گوشت چهارده رأس گوسفند و غالب نباتات مأکول و انواع خوردنیها ترکیب می شد. کلیه اعیان و اشراف و رجال و شاهزادگان و زوجات شاه و وزرا در این آشپزان افتخار حضور داشتتند و مجتمعأ به کار طبخ و آشپزی می پرداختند. عده ای از معاریف و موجهین کشور به کار پاک کردن نخود و سبزی و لوبیا و ماش و عدس و برنج مشغول بودند. جمعی فلفل و زرد چوبه و نمک تهیه می کردند. نسوان و خواتین محترمه که در مواقع عادی و در خانه مسکونی خود دست به سیاه و سفید نمی زدند، در این محل دامن چادر به کمر زده در پای دیگ آشپزان برای روشن کردن آتش و طبخ آش کذایی از بر و دوش و سر و کول یکدیگر بالا می رفتند تا هر چه بیشتر مورد لطف و عنایت قرار گیرند. خلاصه هر کس به فرا خورشان و مقام خویش کاری انجام می داد تا آش مورد بحث حاضر و مهیا شود. چون این آش ترکیب نامناسبی از غالب مأکولات و خوردنیها بود، لذا هر کاری که ترکیب ناموزون داشته باشد و یا به قول علامه دهخدا:" چو زنبیل در یوزه هفتاد رنگ" باشد؛ آن را به آش شله قلمکار تشبیه می کنند.
"دود چراغ خورده"
اگر به تاریخچۀ طرز تحصیل علما و دانشمندان در قدیم مراجعه کنیم ملاحظه می شود که: "همه در کوره ده خود نه مدرس داشتند و نه محضر و نه کتابخانۀ مرکزی یک میلیون جلد کتابی و نه آرشیو و نه بایگانی و نه میکروفیلم نسخۀ خطی بلکه بالعکس هیچ چیز که نبود، به جای خود، حتی نان و قوت اولیه هم نبود. مجموع ذخیرۀ آنها لقمۀ نان بیات و خشکه ای بود که پر شال خود می بستند و به مکتب می رفتند. طلبۀ فقیر و بی بضاعت- که البته دنیایی استغنا داشت- برای آنکه روغن مختصر چراغش در طول شب تمام نشود و چراغ خاموش نگردد فتیله اش را پس از روشن کردن پایین نمی کشید تا حرارت فتیله، روغن یا نفت مخزن را زیاد بالا نکشد و مصرف نکند، بلکه فتیله را در همان بالا و وضع اولیه که اصطلاحاً تاجری می گفته اند نگاه می داشت و با آن نور ضعیف، شب را به صبح می رسانید. نور تاجری در چراغ اگرچه کم مصرف و متناسب با وضع مالی طلبه بود ولی این عیب بزرگ را داشت که چون روغن یا نفت به قدر کفایت از مخزن به فتیله نمی رسید لذا دود می زد و در و دیوار و سقف و فضای حجره را آلوده می کرد و طلبۀ بی چیز آن دود چراغ را می خورد و به تحصیل و مطالعه ادامه می داد تا به مقصد کمال رسد و شاهد مقصود را در آغوش گیرد. دود چراغ خوردن تا قبل از اختراع و نورافشانی برق، در حجرات طلبگی مبتلا به عمومی بود و همه در پرتو نور بی فروغ چراغهای کم سوز و کورسو که دودش تا اعماق سینه و ریتین آنها فرو می رفت به مطالعه می پرداختند تا رفته رفته پلکها سنگین شوند و چشمان دودآلودشان لحظاتی به خواب روند.
دست کسی را توی حنا گذاشتن
این ضرب المثل ناظر بر رفیق نیمه راه است که از وسط راه باز می گردد و دوست را تنها می گذارد. یا به گفتۀ عبدالله مستوفی:"در وسط کار، کار را سر دادن است." عامل عمل در چنین موارد نه می تواند پیش برود و نه راه بازگشت دارد. در واقع مانند کسی است که دستش را توی حنا گذاشته باشند. اما ریشۀ تاریخی این ضرب المثل: سابقاً که وسایل آرایش و زیبایی گوناگون به کثرت و وفور امروزی وجود نداشت مردان و زنان دست و پا و سر و موی و گیسو و ریش و سبیل خود را حنا می بستند و از آن برای زیبایی و پاکیزگی و احیاناً جلوگیری از نزله و سردرد استفاده می کرده اند. طریقۀ حنا بستن به این ترتیب بود که مردان و زنان به حمام می رفته اند و در شاه نشین حمام، یعنی جایی که پس از خزینه گرفتن در آن محل دور هم می نشستند و هر یک به کاری مشغول می شدند حنا را آب می کردند و در یکی از گوشه های شاه نشین و دور از تراوش ترشحات آب به صورت مربع بر زمین می نشستند و دلاک حمام بدواً موی سر و ریش و سبیل آنها را حنا می بست سپس دست و پایشان را توی حنا می گذاشت. حنا بسته ناگزیر بود مدت چند ساعت در آن گوشۀ شاه نشین تکان نخورد و از جای خود نجنبد تا رنگ بگیرد و دست و پا و موی گیسو و ریش و سبیلش کاملاً خضاب شود و اقلاً تا هفتۀ دیگر که مجدداً به حمام خواهند آمد رنگ حنا دوام بیاورد و زوال نپذیرد. در خلال مدت چند ساعت که این خانمها یا آقایان دست و پایشان توی حنا بود بدیهی است چون بیکار و محکوم به اقامت چند ساعته در آن گوشۀ شاه نشین بوده اند باب صحبت را باز می کردند و ضمن قلیان کشیدن با اشخاصی که می آمدند و می رفتند و یا کسانی که مثل خودشان دست و پا توی حنا داشته اند از هر دری سخن می گفتند و رویدادهای هفته را با شاخ و برگ و طول و تفصیل در میان می گذاشتند. با این توصیف اجمالی دانسته شد که حنا بستن چیست و دست در حنا گذاشتن و دست کسی را توی حنا گذاشتن چگونه بوده است و دست حنا بسته البته نمی توانست کاری بکند.
میان پیغمبران جرجیس را انتخاب کرد
مورد استفاده و استناد عبارت مثلی بالا هنگامی است که مخاطب در انتخاب مطلوبش بی سلیقگی نشان دهد و آنچه را که کم فایده و بی مایه تر باشد بر سر اشیا مرجح شمارد. اما ریشۀ این عبارت: جرجیس نام پیغمبری است از اهل فلسطین که پس از حضرت عیسی بن مریم به پیغمبری مبعوث گردیده است. بعضی وی را از حواریون می دانند ولی میرخواند وی را از شاگردان حواریون نوشته است و برخی نیز گویند که وی خلیفه داود بوده است. جرجیس چندان مال داشت که محاسب و هم از ضبط حساب آن به عجز اعتراف می کرد. در سرزمین موصل به دست حاکم جباری به نام داذیانه گرفتار شد. چون بت و صنم داذیانه به نام افلون را سجده نکرد به انواع عقوبتها او را می کشتند اما به فرمان الهی زنده می شد تا آنکه عذابی در رسید و همۀ کافران را از میان برداشت. عطار می نویسد:"او را زنده در آتش انداختند، گوشتهایش را با شانۀ آهنین تکه تکه کردند و چرخی را که تیغهای آهنین به آن نصب کرده بودند از روی بدنش گذراندند اما با آنکه سه بار او را کشتند هر سه بار زنده شد و سرانجام هم نمرد تا آنکه دشمنانش به آتشی که از آسمان فرستاده شد هلاک شدند." اما جرجیس را چرا ضرب المثل قرار داده اند از آن جهت است که در میان چند هزار پیامبر مرسل و غیرمرسل که برای هدایت و ارشاد افراد بشر مبعوث گردیده اند گویا تنها جرجیس پیغمبر صورتی مجدر و نازیبا داشت. جرجیس آبله رو بود و یک سالک بزرگ بر پیشانی- و به قولی بر روی بینی- داشت که به نازیبایی سیمایش می افزود. با توجه به این علائم و امارات، اگر کسی در میان خواسته های گوناگون خود به انتخاب نامطلوبی مادون سایر خواسته ها مبادرت ورزد به مثابۀ مومنی است که در میان یک صد و بیست و چهار هزار پیغمبر به انتخاب جرجیس اقدام کند و او را به رسالت و رهبری برگزیند.
چاه مكن بهر كسی اول خودت دوم كسی چون كسی به دیگری بدی كند یا در مجلسی یك نفر از بدیهایی كه با او شده صحبت كند مردم میگویند آنكه برای تو چاه میكند اول خودش در چاه میافتد. در زمان حضرت محمد(ص) شخصی كه دشمن این خانواده بود هر وقت كه میدید مسلمانان پیشرفت میكنند و كفار به پیغمبر ایمان میآورند خیلی رنج میكشید. عاقبت نقشه كشید كه پیغمبر را به خانهاش دعوت كند و به آن حضرت آسیب برساند. به این منظور چاهی در خانهاش كند و آن را پر از خنجر و نیزه كرد آن وقت رفت نزد پیغمبر و گفت: "یا رسولالله اگر ممكن میشه یك شب به خانه من تشریف فرما بشید". حضرت قبول كرد، فرمود: "برو تدارك ببین ما زیاد هستیم". شب میهمانی كه شد پیغمبر(ص) با حضرت علی(ع) و یاران دیگرش رفتند خانه آن شخص. آن شخص كه روی چاه بالش و تشك انداخته بود بسیار تعارف كرد كه پیغمبر روی آن بنشیند. پیغمبر بسمآلله گفت و نشست. آن شخص دید حضرت در چاه فرو نرفت خیلی ناراحت شد و تعجب كرد. بعد گفت حالا كه حضرت در چاه فرو نرفت در خانه زهری دارم آن را در غذا میریزم كه پیغمبر و یارانش با هم بمیرند. زهر را در غذا ریخت آورد جلو میهمانان، اما پیغمبر فرمود: "صبر كنید" و دعایی خواند و فرمود: "بسمالله بگویید و مشغول شوید" همه از آن غذا خوردند. موقعی كه پذیرایی تمام شد پیغمبر و یارانش به راه افتادند كه از خانه بیرون بروند. زن و شوهر با هم شمع برداشتند كه پیغمبر را مشایعت كنند. بچههای آن شخص كه منتظر بودند میهمانان بروند بعد غذا بخورند، وقتی دیدند پدر و مادرشان با پیغمبر از خانه بیرون رفتند پریدند توی اتاق و شروع كردند به خوردن ته بشقابها. پیغمبر كه برای آنها دعا نخوانده بود همهشان مردند. وقتی كه زن و شوهر از مشایعت پیغمبر و یارانش برگشتند دیدند بچههاشان مردهاند. آن شخص ناراحت شد دوید سر چاه و به تشكی كه بر سر چاه انداخته بود لگدی زد و گفت: "آن زهرها كه پیغمبر را نكشتند، تو چرا فرو نرفتی؟" ناگهان در چاه فرو رفت و تكهتكه شد. از آن موقع میگویند: "چه مكن بهر كسی اول خودت، دوم كسی".
چاه مكن بهر كسی اول خودت دوم كسی
چون كسی به دیگری بدی كند یا در مجلسی یك نفر از بدیهایی كه با او شده صحبت كند مردم میگویند آنكه برای تو چاه میكند اول خودش در چاه میافتد. در زمان حضرت محمد(ص) شخصی كه دشمن این خانواده بود هر وقت كه میدید مسلمانان پیشرفت میكنند و كفار به پیغمبر ایمان میآورند خیلی رنج میكشید. عاقبت نقشه كشید كه پیغمبر را به خانهاش دعوت كند و به آن حضرت آسیب برساند. به این منظور چاهی در خانهاش كند و آن را پر از خنجر و نیزه كرد آن وقت رفت نزد پیغمبر و گفت: "یا رسولالله اگر ممكن میشه یك شب به خانه من تشریف فرما بشید". حضرت قبول كرد، فرمود: "برو تدارك ببین ما زیاد هستیم". شب میهمانی كه شد پیغمبر(ص) با حضرت علی(ع) و یاران دیگرش رفتند خانه آن شخص. آن شخص كه روی چاه بالش و تشك انداخته بود بسیار تعارف كرد كه پیغمبر روی آن بنشیند. پیغمبر بسمآلله گفت و نشست. آن شخص دید حضرت در چاه فرو نرفت خیلی ناراحت شد و تعجب كرد. بعد گفت حالا كه حضرت در چاه فرو نرفت در خانه زهری دارم آن را در غذا میریزم كه پیغمبر و یارانش با هم بمیرند. زهر را در غذا ریخت آورد جلو میهمانان، اما پیغمبر فرمود: "صبر كنید" و دعایی خواند و فرمود: "بسمالله بگویید و مشغول شوید" همه از آن غذا خوردند. موقعی كه پذیرایی تمام شد پیغمبر و یارانش به راه افتادند كه از خانه بیرون بروند. زن و شوهر با هم شمع برداشتند كه پیغمبر را مشایعت كنند. بچههای آن شخص كه منتظر بودند میهمانان بروند بعد غذا بخورند، وقتی دیدند پدر و مادرشان با پیغمبر از خانه بیرون رفتند پریدند توی اتاق و شروع كردند به خوردن ته بشقابها. پیغمبر كه برای آنها دعا نخوانده بود همهشان مردند. وقتی كه زن و شوهر از مشایعت پیغمبر و یارانش برگشتند دیدند بچههاشان مردهاند. آن شخص ناراحت شد دوید سر چاه و به تشكی كه بر سر چاه انداخته بود لگدی زد و گفت: "آن زهرها كه پیغمبر را نكشتند، تو چرا فرو نرفتی؟" ناگهان در چاه فرو رفت و تكهتكه شد. از آن موقع میگویند: "چه مكن بهر كسی اول خودت، دوم كسی".