با سلام و تشکر از شما
ریشه ی ضرب المثلی که گفتید : چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی به داستان زیر برمیگرده که خیلی داستان جالب و زیبایست:
((چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی))
زیب النسا بیگم یه خانوم شاعره که در شعر ((مخفی )) تخلص می نمود چنانکه گفته است:
/در سخن مخفی شدم چون بوی گل دربرگ گل میل دیدن هر که دارد در سخن بیندمرا /
از او داستان های زیادی نقل کرده اند .طبعی روان و ذوقی سرشار داشته .
روزی زیب النسا در حضور پدرش نشسته بود آینه قدنمایی گرانقیمت که در اتاق بود ناگهان به علت نا معلومی می افتد و می شکند . عالمگیر بی اختیار می گوید((از قضا آینه چینی شکست .))زیب النسا فی البداهه مصرع دوم آن را چنین می سازد و می خواند ((خوب شد اسباب خود بینی شکست )).
روزی زیب النسا در باغی قدم می زد .منظره باغ و تاثیر طبیعت در فصل بهار احساسات جوانی او را تحریک کرد و او این بیت را با صدای بلند بر زبان آورد : چهار چیز که دل می برد ، کدام چهار ؟ شراب و ساقی و گلزار و قامت یار !
ناگهن متوجه می شود که پدرش از عقب سر او می آید فکر میکند ممکن است پدرش گمان کند که او میل به ازدواج دارد، تز فرط شرم و حیا و برای رفع شبهه از پدر فورا مصرع دوم آنرا تغییر می دهد و آنرا چنین می خواند :/چهار چیز که دل می برد ، کدام چهار ؟ نماز و روزه و تسبیح و استغفار ! /
عالمگیر می خندد و او را درآغوش می گیرد و نوازشش می کند .زیب النسا به هیچ خواستگاری سر فور نمی آورد چون هیچ کس را در شان همسری خود نمی دانست . گویند اورنگ از عدم ازدواج دخترش که او را خیلی دوست داشت ناراحت بود و طی نامه ای از او پریسد که چرا به یکی از آنان رضا نمی دهی؟؟ زیب النسا در جواب او گفت :
نهال سرکش و گل بی وفا و لاله دو رنگ در این چمن به چه امید آشیان بندم ؟؟/
اما( چنانکه افتد و دانی ) ریب النسا نیز در دام عشق یکی از وزرای پدر که موسوم به عاقل خان که جوانی رعنا و برازنده بود گرفتار شد .عاقل خان نیز عشقی شدید نسبت به او پیدا کرد و بین آنها سرو صدایی ایجاد شد و پیغام های عاشقانه رد و بدل گردید . ولی .........ولی امان از مقرضین به قول نظامی گران جانان که همیشه و همه جا بودند به تفتین پرداخته و قضیه را به گوش پادشاه رساندند .پادشاه ابتدا خشمگین شد ولی چون پای دخترش در میان بود و مدرکی هم دردست نداشت ، بدین فکر افتاد که آنان را امتحان کند .گویند اورنگ هفت وزیر اشت . وی دستور داد که هر یک از وزرا به نوبت اجازه دارن بیست وچهار ساع در تمام قصر آمد و شد کنند و بدین ترتیب هفت روز هفته بین آنها تقسیم گردید . در میان شبی هم نوبت به عاقل خان رسید و فرصتی بود تا دو دلداده یکدیگر را ببینند .
اورنگ زیب دستور داد که مراقبان به طور غیر محسوس عاقل خان را تحت نظر داشته باشن و هر کاری کرد به او خبر بدهند . عاقل خان که مرد فهمیده ای بود از روی فراست دریافت که قضیه از چه قرار است . از این رواز عواقب کار ترسید و شبی که نوبت او بود که در قصر آمد و شد کند ، تمارض کرد و از خانه بیرون نیامد . ...........زیب النسا که با تمام اشتیاقق منتظر شب نوبت عاقل خان بود و امیدوار بود که آن شب به دیدار محبوب نائل گردد و آن شب هرچه انتظار کشید و تا بامداد بیدار ماند به زیارت دلدار نائل نگردید . به قول سعدی :
موذن بانگ بی هنگام برداشت نمی داند که چند از شب گذشته است درازی شب از مژگان من پرس که یکدم خواب در چشم من نرفته است
صبح که شد زیب النسا این مصرع را نوشته و برای عاقل خان فرستاد :
شنیدم ترک منزل کرد ، عاقل خان به نادانی !
عاقل خان چون شعر محبوب را دید ، در پاسخ او این مصرع رانوشت :
(((چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی )))