• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
فرهنگ پایداری (بازدید: 8653)
شنبه 29/12/1388 - 16:28 -0 تشکر 191048
سفری به سوی نور؟! به همرا عکس

به نام خدا

 

سلام به تمامی دوستان عزیز

  

خب، بالاخره قسمت شد من هم به این سفر(سفری از ظلمت به سمت نور) برم سفر راهیان نور.

 اون شبی که قسمت شد برم. یه دو روزی بود هوس کرده بودم راهیان نور قسمتم بشه

دیده بودم خانوم‌‌های دانشگاه پیام نور واحد شهر ری عازم این سفر هستن.

 

پارسال هم دیدم تو دانشگاه ما هم خانوما رو به این سفر معنوی اعزام کردند.

 

اینا به علاوه‌ی مشکلات و غمی که چند وقتیه گریبانم رو گرفته و به گلوم فشار میاره تا بتونه بغضم رو بترکونه، باعث شدن که حسابی هوس این سفر رو داشته باشم.

 

ناگهان دیدم یکشنبه شب (23/12/1388) ساعت نزدیک 22 بود که تلفن زنگ زد. پدرم گوشی رو برداشت و من کاهل نماز نماز اون شبم تا اون موقع دیر شده بود

 

تلفن با من کار داشت و من که آخرای نمازم بودم نفهمیدم چطوری نماز رو تموم کردم. رفتم سراغ گوشی تلفن

 

سلام علیک کردم. پشت خط دانیال بود، از بچه های محلمون. بهم گفت راهیان نور میایی؟

 

خب منم که تو این فکرا بودم اونقدر ذوق زده شدم که نگو. انگار خدا حاجتم رو داده بود. دیدین وقتی تو یه فکری هستی و حاجتی داری، گاهی خدا همون موقع حاجتتون رو میده. و بعد می‌گین کاش از خدا چیز دیگه‌ای خواسته بودم.   اما نه من وقتی این خبر رو شنیدم دیگه از این بهتر چی می‌خواستم. بزرگترین حاجتی بود که اون موقع داشتم.

 

وقتی به بابام و خواهر برادرم این خبر رو دادن، بهم گفتن دارن دستت میندازن . چه قدر تو ساده‌ای. آخه وقتی به دانیال گفتم پولیه یا رایگان، گفت: رایگان هست.

 

اما وقتی محسن، دوست دیگم حرف‌های دانیال رو تائید کرد، مطمئن شدم راسته و همون موقع تصمیم گرفتم که باهاشون برم.

 

دانیال و محسن بهم گفتن اگه میخوایی بیایی، فردا صبح ساعت 5:30 باید حاضر باشی وگرنه ما میریم.

 سر از پا نمی‌شناختم و با ذوق شوقی وصف ناشدنی مشغول جمع کردن و بستن ساک بودم.

و بعد هم اومدم از دوستان اینترنتی حلالیت طلبیدم. و بعد سریع رفتم و خوابیدم.

 

صبح ساعت 5:30 بود که بیدار شدم و آخرین مقدمات سفر رو آماده کردم. هنوز کامل حاضر نبودم که زنگ زده شد. ساعت 5:50 دقیقه بود. دیدم دانیال میگه اگه میخوای بیایی زود باش که داریم میریم.

 

از دستش عصبانی شدم و این آغاز عصبانیتم از دانیال تو این سفر بود. آخه قرار ساعت 6 بود و اینا حالا می‌گن زود باش. دیگه سریع خودم رو جمع جور می‌کنم و میرم پایین و میرسم پیش بچه‌ها.

 

یک مینی بوس از این جدیدا به رنگ سفید و تر و تمیز و شیک منتظر بود تا ما رو تو این سفر همراهی کنه.

 

هنوز همه نیومده بودن. ولی بالاخره همه جمع شدن و سوار اتوبوس، آماده حرکت. تو این میون، تنها من ساک خودم رو پیش خودم نگه داشته بودم، چون چیز مهمی توش بود و اون دفتر این سفرنامه بود.

 

و اما بعد..

 تاریخ 24/12/1388 امروز دو شنبه هست و الان ساعت 6:10 . هنوز حرکت نکردیم

آخه 10 دقیقه به 6 بود که دم در اومدن و گفتن زود باش میخوایم حرکت کنیم. بهشون می‌گم مگه قرارمون ساعت 6 نبود، که به دروغ می‌گن نه . قرار ساعت 5:30 بوده و تو دیر کردی.

 

خوب شد جا نموندما

 

ساعت 6:17 بالاخره اتوبوس روشن شد. البته اتوبوس که نه، از این می‌نی‌بوس شیکا بود.

حالا ساعت 6:18 دقیقه شده و بالاخره حرکت می‌کنیم. عقب ماشین رو نگاه می‌کنم. دوستای جدیدی رو می‌بینم، دو تا بچه‌ی شوخ و البته از نوع شنگ دارن سرگرممون می‌کنن

 

حالا وارد اتوبان همت شدیم، چه جالب از داریم به  خونه‌ی استاد گمینی میرسیم. السلام علیک یا گمینی

 

یکی از همسفرا  به نام مجید،داره بهم اصرار می‌کنه که همین الان اسمش رو تو این سفرنامه بنویسم. [بیا نگاه کن اسمت رو نوشتم راضی شدی ]

 

راستی راننده مون اصفهونیه. یک پدر و پسر هستن

 ساکم رو نگاه می‌کنم، اگه گفتین توش چیه؟ تا دلتون بخواد لباس برداشتم. نه که می‌گن جنوب آب و هوای گرمی داره. منم حساسسسس

 

این ابتکار نوشتن دی به جای خندانک هم خوب چیزیه‌ها. به درد رو کاغذ نوشتن احساسات به صورت خلاصه میخوره.

 

هنوز باورم نمیشه دارم به این سفر می‌رم.(خدایا ممنونم . شهدا ممنونم که دعوتم کردین. یعنی لیاقتش رو داشتم؟). ادامه دارد... .

برا قفل هایی كه بستست یه كلید مونده تو مشتمبه جنون رسیده كارم بس كه فرصت ها رو كشتم
بازی نور و صدا نیست زندگی یه سرنوشته           یكی پیدا یكی پنهون مثل آدم و فرشته
جانشین  انجمن خانواده‌ی تبیان
سه شنبه 10/1/1389 - 20:0 - 0 تشکر 192149

 به نام خدا

سلام

ساعت 14:21 ناهار امروز رو بی منت از ارودگاه گرفتیم. اما اینبار فقط نصف بچه‌ها اومده بودن. بقیه ازشون خبری نبود. نه به اون گشنمونه گشنمونه شون و نه به این نیومدن الانشون. بعد ناهار من مواظب ناهار اون 6 تای دیگه شدم. که دیدم یه بچه‌ی 10 تا 12 ساله شایدم کوچیکتر، با یک چوب در دست اومده بود و هی دور سفره میچرخید. دلش غذا میخواست. اما من غذام رو خورده بودم و بفیه برای بچه ها بود و نخورده بودن. برای همین باید جلوی پسره رو می‌گرفتم تا به غذا ها دست نزنه

وقتی دید نمیذارم به غذا دست بزنه. با چوبی كه دست داشت به شوخی منو تهدید می‌كرد. و به حساب منو با چوب زد. از اون طرف دانیال و  مجید هم تشویقش می‌كردن

دانیال و مجید اومدن غذا بخورن كه پسره میره پیش باباش. آخه باباش اومده بود اردوگاه و داشت نقاشی رو دیوار رو بازسازی می‌كرد.

دوست داشتم با پسرك دوست بشم. ازش اسمش رو می‌پرسم. یه مدت كه جملاتی عربی بهم می‌گفت و من حالیم نمی‌شد. حتماً داشته منو فحش میداده ن نذاشتم غذا بخوره

از خودم بدم اومده بود. با تلاش بسیار تونستم یكم بهش نزدیك بشم. دوباره ازش اسمش رو پرسیدم.

یه بار گفت: من اسمم احمد، یه بار دیگه گفت: من اسمم رحمت. یه بار دیگه گفت: من اسمم دانیال.

ولش كردم دیگه . اما وقتی دیدم داره میره، یه بار دیگه بهش گفتم: آخرش اسمت رو بهم نگفتی. كه برای آخرین بار گفت: من اسمم محمد. احساس می‌كنم این آخرین اسم رو راست گفتش.

از اونجا میریم تو خوابگاه. ساعت 14:59 دانیال و مجید دوباره دارن با من شوخی می‌كنن. بهتره بگم دارن اذیت می‌كنن. بهشون نباید رو میدادم.

به شلواری كه پام كرده بودم نگاه می‌كنم. میبینم كه با اذیت و آزار این دو شیطون سر زانوش پاره شده . نمیدونم بخندم یا گریه كنم. این تنها شلوار برای بیرون رفتنم بود كه باخودم آورده بودم

ساعت18:16 . تعجب نداره. رفتم یه خودكار خریدم و دارم با خودكار می‌نویسم. الان با بچه ها رفته بودیم به یك بوتیك نزدیك ته لنجی. اول ته لنجی رفتیم و من برای آبجی كوچیكه عروسك گوسفند ناقلا رو در سایز كوچیك خریدم.

ته لنجی بازار جالبی بود. اما چیزی نداشت. فقط جالب بود. نمیدونم شایدم جالب نبود؟

برخی از همراهانمون خیلی بی جنبه شدن. این جور موقع هاست كه فلسفه‌ی داشتن حجاب تائید میشه.

ساعت 18:43 و دلم دوباره گرفته. دوباره از حال و هوای مناطقی كه رفته بودیم خارج شدم. حالا فهمیدم این جور سفرها رو چی خراب می‌كنه.

داریم میریم مسجد جامع خرمشهر.

ما یك مشت جوون الاف و آسمون جل هستیم. حرف خوب زدن ننگمونه و مفتخریم به ماهر بودن تو متلك گفتن و تیكه انداختن. مفتخریم به مهارت در آزار مردم و خندوندن دلهای مریض !!!

سرم رو به سمت آسمون می‌چرخونم و هلال ماه رو می‌بینم كه در آسمون رخ نمایی می‌كنه.

الان ساعت 20:19 دقیقه شده. ما یك ساعت پیش مسجد جامع خرمشهر بودیم. مسجدی كه سنگر خرمشهر در برابر عراقی‌ها بود.

مسجدی كه مفتخر به اسم محمد جهان آرا بوده و هست.

نماز مغرب و عشا رو اونجا خوندم. ولی همش غمگین بودم.ذره‌ای شادی احساس نمی‌كردم. دوستان كه شوخی می‌كردن، من لبخندی مصنوعی بر لب مینشوندم. آخه عادت كردم همیشه در حال لبخند باشم و این عادت ارزشی نداره.

ارزش عملی داره كه از روی علم باشه و نه از روی عادت

بعد از نماز رفتیم یه فلافل خوریدم جاتون خالی و حالا تو مینی‌بوس هستم با اون جوون‌هایی كه امید زیادی دارم كه دلهاشون پاك پاك هست و ظاهرشون متاثر از دنیای فریبكار.

یكی نیست به من بگه تو كه از اونا بدتری،تو اگه ظاهر خوبی از خودت نشون دادی. اما باید بدونی دلت سیاه سیاه هست و غبار ریا نه تنها روی اونو پوشونده بلكه به اعماقش هم نفوذ كرده

من اعتقاد دارم اگه دل پاك باشه ظواهر دنیای فریبكار كه انو پوشونده رو خشك می‌كنه، پوسته پوسته كرده و در نهایت همه رو میریزونه . اما حیف كه من...

راستی بچه‌های دنیای مجازی، خیلی دلم براتون تنگ شده. دنیای مجازی كه توش هستم رو خیلی پاك تر از دنیای واقعی می‌بینم.

مدتی بود كه یكی از دوستانمون، از همون عقب می‌نی بوسی های باحال‌،داشت با تلفن صحبت می‌كرد. نمی‌دونم با كی و نمی‌خوام هم بدونم. نمی‌دونم همسری داره؟ یا نامزد كرده؟ یا داره شوخی می‌كنه.

 اما نكته‌ی جالب تو حرفاش این بود كه گفت : زنم رو نبرین بیرون،! تا یه وقت كسی ببیندش. اگه هم خواست بره بیرونف پوشیده بره. این دوستمون كه ازش گفتم اسمش اوستا (avesta) هست.

و از اون باحال‌های همراهمونه. آزارش به كسی نمی‌رسه، اما در عین حال رفتار جالبی داره. بیشتر رفتار زنانه‌ای از خودش نشون میده و از خشونت مردونه در اون خبری نیست. وقتی هم كه از ته دل داد می‌كشه، دادش همون جیغ های زنونه هست.

ساعت 20:42 داریم بر می‌گردیم اردوگاه و اون عقبی ها رو دوباره جو گرفته

بالاخره رسیدیم اردوگاه و من الان روبروی خوابگاه سردار حبیب الله شمایلی نشستم. می‌گن بچه‌های لبنانی رو اینجا آوردن و تو این خوابگاه هستند. دوست دارم ببینمشون. اِ یكی رو دیدم یه پسر 8 تا 9 ساله‌ی سفید رو

راستش انگار تا تو این اردوگاه هستم احساس خوبی دارم. اما تا با بچه‌ها می‌رفتم بیرون، دوباره غم شدیدی بود كه گلوم رو فشار می‌داد . تو این اردوگاه شاد هستم. احساس می‌كنم عناصری شادی آور اینجا حضور دارن شاید به خاطر حضور شهدایی باشه كه اینجا بودن.

برا قفل هایی كه بستست یه كلید مونده تو مشتمبه جنون رسیده كارم بس كه فرصت ها رو كشتم
بازی نور و صدا نیست زندگی یه سرنوشته           یكی پیدا یكی پنهون مثل آدم و فرشته
جانشین  انجمن خانواده‌ی تبیان
چهارشنبه 11/1/1389 - 16:34 - 0 تشکر 192244

 به نام خدا

سلام

امشب آخرین شب حضورمون در این مناطق هست. قراره ساعت 3 بامداد برگردیم . نمیدونم موقع برگشت چه احساسی خواهم داشت، آ‌یا دلم میگیره؟ یا احساس شادی می‌كنم؟ نمی‌دونم ... .

دوباره این بچه‌هایی كه میگن لبنانی هستن از جلوم رد می‌شن. خوش به حالشون اونا رو تو خوابگاه‌های مجهز جا دادن. خوابگاهی كه امكانات بهداشتی مستقلی داره. خوابگاهی كه دانشجوها رو مبرن اونجا. از دانشگاه جعفر اینا (پیام نور شهر ری رو می‌گم) یه كاروان خانوم اومده بود اینجا اسكان داده بودنشون كه همون روز ورود ما برگشتن.

ساعت 21:58 27/12 /1388 هست و میخوام برم بیرون و تا موقع حركتمون شبگردی كنم. شما نمیایین‌ ؟

حالا ساعت 22:09 دقیقه هست و من تو یكی از خیابونهای اطراف اردوگاه چیزی نزدیك یك كیلومتر تو تاریكی و با ترس و لرز قدم زدم. تو یه ایستگاه اتوبوس نشستم. اما یه حالی دارم كه ترس رو برام كمرنگ كرده. خوبه كه كسی همراهم نیست. البته كه شما همراه من هستید 

پاشم، پاشم كه تا ساعت 3 بیشتر وقت ندارم، پاشم ببینم به كجا می‌رسم. نكنه گم بشم

ساعت 22:45 و در میدانی نزدیك بازار سید عباس هستم. بهتره برگردم اردوگاه . من با اینجا آشنایی ندارم و مردمشون رو نمی‌شناسم. شاید برام مشكلی پیش بیاد. دارن دیگه مغازه ‌ها تعطیل میشن. اما خوشبختانه من تونستم سس فلفل رو بخرم

دیگه برم. از نگاه‌های مردمی كه از مقابلم رد میشن بیشتر می‌ترسم.

ساعت 22:57 چند دقیقه پیش از كنار یه خونه رد شدم كه آهنگ عروسی از اون خونه به گوش می‌رسید

ساعت 23:13 و حالا برگشتم اردوگاه و دوباره احساس آرامش عجیبی منو فراگرفت حالا دیگه مطمئنم موقع برگشتن جا نمی‌مونم.

ساعت 1:53 و كمی بیشتر از یك ساعت دیگه به برگشتمون مونده. الان تنهای تنها هستم.

این ساعت آخری برای وداع با شهدا است و برای اینكه بتونم ازشون حاجت بگیرم.

الان دو تا حاجت مهم دنیوی دارم. یكی درس و یكی زندگی‌ آینده. تو نمازخونه‌ی اردوگاه هستم. نماز خونه‌ای كه سقفش با پارچه‌های برزنتی پوشیده شده و باد این پارچه ‌ها رو به حركت در میاره و صدای اونا رشته‌ی افكارم رو پاره می‌كنه.

ساعت 2:02 28/12/1388 . مردی رو می‌بینم كه دنبال محلی برای شارژ تلفن همراهش می‌گرده. آخه نصف شب و شارژ كردن موبایل؟ !!!

یكی نیست به خود من بگه تو چرا این موقع شب داری خاطره می‌نویسی ساعت 2:48 . از كنار حمومی كه در محوطه بود رد شدم و صدای آب شنیدم. نكنه اجنه باشن؟!!! آخه درش قفله

دیگه برم بخوابم. انگار اینا قصد حركت ندارن. ولش كن هر وقت خودشون بیدار شدن منم بیدار میشم.

ساعت 05:00 ، حرکت می‌کنیم، تعجب نکنید، خوش خواب‌ها ساعت 3 خواب تشریف داشتند. موبایلشون هم که کوک کرده بودن، زنگ می‌زد و انگار نه انگار. من هم که ساعت 3 بیدار بودم، وقتی دیدم بیدار نمی‌شن، با خودم گفتم حتماً گفتن بذار یکم دیگه بخوابیم. برای همین رفتم خوابیدم.

یه دفه ساعت 04:30 میبینم بیدار شدن و دارن بقیه رو بیدار می‌کنن. بهشون می‌گم من تا ساعت 3 بیدار بودم، چرا بیدار می‌شدین و صدای موبایلتون رو قطع می‌کردین؟

بهم می‌گن تو باید ما رو بیدار می‌کردی و طلبکار هم شدن. واقعاً که

بگذریم، خون خودم رو کثیف نکنم بهتره

برا قفل هایی كه بستست یه كلید مونده تو مشتمبه جنون رسیده كارم بس كه فرصت ها رو كشتم
بازی نور و صدا نیست زندگی یه سرنوشته           یكی پیدا یكی پنهون مثل آدم و فرشته
جانشین  انجمن خانواده‌ی تبیان
پنج شنبه 12/1/1389 - 12:40 - 0 تشکر 192340

 به نام خدا

سلام

سر زانوی پاره شده

حالا ساعت 06:16 دقیقه شده وسط بر و بیابون. می‌بینم نگه داشتیم. برای چی ؟برای نماز. آخه اینا صبر نکردن اذان بگه حرکت کنن، وقت اذان هم نگه نداشتن. حالا که دیدن داره نماز قضا می‌شه، یاد نماز افتادن. نکته‌ی جالب تو نمازمون این بود که وقتی من و مجید همزمان داشتیم نماز می‌خوندیم، در دو جهت کاملاً متفاوت و عکس هم نماز خوندیم. قبله‌هامون 180 درجه فرق داشت؟

ساعت 06:26 هست و رسیدیم به اهواز و داریم دور خودمون می‌چرخیم آخه بلد نیستیم تهران کدوم طرفه. مجید بالاخره یاد مداحی میفته و یک سی دی مداحی میده راننده بذاره. اما صداش رو کم می‌کنن.

 مجید ناراحت می‌شه و میگه، صدای ترانه رو بلند می‌کنید ولی صدای مداحی رو کم ؟!!!

بالاخره از اهواز رد می‌شیم و تو راه یک کامیون با بار ذرت می‌بینیم که چپ کرده، بچه‌ها دارن می‌گن، آخجون بی ادبی فیل

همه گشنشون شده و نزدیک اندیمشک نگه میداریم تا صبحونه بخوریم.

و باز به راه برگشت ادامه می‌دیم. ساعت 09:29 و من در حال برگشت از میان نور و قدم گذاشتن به ظلمت هستم.

همون طور که حدس زده بودم کمی غمگین شدم و حالم گرفته.

ساعت 11:58 و حالم یکم بهتر شده. به استان لرستان رسیدیم. استانی با کوهستانهای سرسبز که حال آدم رو جا میاره. یادمه موقع اومدن نزدیک خرم آباد درختان بی برگ زیادی رو دیده بودم. اما حالا که داریم بر می‌گردیم جوانه‌های برگ کوچک با رنگ سبز روشن روی اون درختها خود نمایی میکنه

ساعت 13:27 هست و رسیدیم خرم آباد. مامان بابای مجید اومده بودن اینجا مهمونی و مجید میخواد اینجا ازمون جدا بشه. مجید با ناراحتی پیاده می‌شه و میره. آخه راننده مون تلافی اون همه آزار اذیت بچه ها رو اینجا خالی می‌کنه و میگه تو خرم آباد نمیره. مجید هم تو کمربندی خرم آباد پیاده می‌شه. البته اونم با ... . 

ساعت 16:25 و ما بروجرد هستیم. به خاطر راننده الاف شدیم. چون باید با دو راننده حرکت می‌کرد . دنبال یه راننده می‌گرده. بچه ها می‌گن چرا اینکار رو می‌کنی. که بهمون میگه شما با یه راننده مشکل دارین(میدونید چی شده؟ سر قضیه‌ی پیاده شدن مجید بچه‌ها به این موضوع که چرا یک نفر راننده داریم گیر دادن بهش و گفتن به پلیس راه گزارش میدیم. اون هم حالا ترسیده).

 بچه ها وقتی می‌بینن کارشون اثر داشته و راننده رو ترسوندن، میگن عیبی نداره از نظر ما مشکلی نیست، حرکت کن.

راستی اون گدایی که موقع اومدن تو بروجرد بهمون گیر داد رو دوباره دیدیم و دوباره اومد سراغمون. حتماً از اون گدا میلیونرها هست

ساعت 19:57 ، به عوارضی قم رسیدیم خوبه حالا که به آخر داستان می‌رسیم مثل فیلمها بازیگران این داستان رو معرفی کنم

جناب ظریف در نقش راننده

پسر جناب ظریف در نقش راننده(تو اصفهان موقع رفتن به جنوب از ما جدا شد)

محمد1 مسئول کاروان

محمد2 مسئول هماهنگی اقامتمون در اهواز . مهمتر از همه از اصفهانی‌های عزیز

محسن کشاورز مسئول مالی

حسان1 دکتر کاروان

احسان2 از لرهای عزیز و البته از اخراجی‌ها

نقی از قزوینی های عزیزمون، بچه‌ای ساده دل

عباس از اخراجی‌های کاروان، مهمترین نقش: همیشه در حال خواب

اوستا(avesta) از اخراجی‌ها ولی با روحی لطیف و دلی در حال تپیدن از عشق

سعید از اخراجی‌ها و در بین اونا از مظلومتریناش(داداشش در حقش خیلی ظلم کرده)

دانیال مداح کاروان تمایل به سمت اخراجی ها( کسی که منو خیلی اذیت کرد )

مجید مداح کاروان تمایل به سمت اخراجی‌ها( کسی که منو خیلی اذیت کرد )

روح‌اله سر بار کاروان کسی که باهاشون هماهنگ نبود.

داشتم می‌گفتم که از عوارضی قم رد شدیم. بچه ها دارن از برنامه ریزی نامناسب انتقاد می‌کنن. حالا که تازه از خواب بیدار شدن. دوباره فنرشون کوک شده و شروع کردن به چرت و پرت گفتن، منظورم انتقاد نیستا. منظورم اون حرفهایی هست نمیشه اینجا بگم

(از چرت و پرت گفتن پریدن سر بحث جذاب ازدواج و اختلاف سنی بین دختر و پسر بالاخره ساعت 21:12 میرسیم تهران. و داریم به سمت خونه حرکت می‌کنیم. اما هنوز بحث جذاب ازدواج تموم نشده (علت ناراحتی بماند. فقط بدونید به حرفای این بچه ها ربطی نداره )

ساعت 22:14 وارد خیابون محله مون میشیم. خسته و کثیف و با فکری مغشوشو مهمتر از همه با سر زانویی پاره شده

والسلام

مائیم و یکی خرقه‌ی تزویر و دگر هیچ در دام ریا بسته به زنجیر و دگر هیچ

خودبینی و‌ خودخواهی و خودکامگی نفس جان را چو روان کرده زمین‌گیر و دگر هیچ

برا قفل هایی كه بستست یه كلید مونده تو مشتمبه جنون رسیده كارم بس كه فرصت ها رو كشتم
بازی نور و صدا نیست زندگی یه سرنوشته           یكی پیدا یكی پنهون مثل آدم و فرشته
جانشین  انجمن خانواده‌ی تبیان
شنبه 14/1/1389 - 11:24 - 0 تشکر 192658

از سفرنامه کاملتون خیلی ممنون انشاالله باز هم قسمتتون بشه.

یاران مردانه رفتند؛ اما هنوز تکبیر وفاداری‌شان از مناره‌های غیرت این دیار به گوش می‌رسد. یاران عاشقانه رفتند؛ اما هنوز لاله‌های سرخ دشت‌های این خاک به یمن آنان به پا ایستاده‌اند.

 انجمن فرهنگ پایداری


دوشنبه 16/1/1389 - 23:27 - 0 تشکر 193124

با سلام
قلم روونی داشت
خیلی خودمونی و با حال
یادش به‌خیر
یه بار بهار پارسال رفتیم- البته با دل‌خوری گذروندیم و قدر ندونستم
یا علی

 
سیب‌سرخ‌60- غریبی‌آشنا       وبلاگم: ماه تابان من 

چهارشنبه 18/1/1389 - 16:21 - 0 تشکر 193440

به نام خدا
سلام دوستان

بالاخره تونستم از دوستام عکسها رو بگیرم
متاسفانه اینا عکاس نبودن عکسهای جالبی نگرفتن
از بین همونا یه چن تایی انتخاب کردم
امیدوارم گویای همه چیز باشه
خب اول دو تا عکس از خرم آباد میذارم که کم از جزیره‌ی پرنس اداورد نداره
خب اینجا به تابلوی پلدختر رسیدیم و عکاسمون عکسشو گرفت
حالا رسیدیم به پلدختر
میگن یه پسره بوده عاشق یه دختری که اون طرف کوه بوده و برای اینکه به اون دختره برسه این پل رو میسازه

جوونای الان یاد بگیرن
خب یه عکس دسته جمعی هم براتون میذارم

از سمت چپ نام میبرم
سمت چپی که پیراهن سیاه پوشیده دانیال هست کنارش یکی رو می‌بینید که زیر پوش تنشه و شلوار کردی پاشه اون مجیده
پشت سرش که دست به سینه وایساده با پیراهن قهوه‌ای من هستم
اون که عینک زده و پیراهنش آبیه اسمش محمد هست و از اصفهانی های عزیز هست
اونی هم که دست رو شونه ش انداخته نقی هست و از قزوینی های عزیز
کنار نقی اونی که بلوز مشکی داره و داره میخنده همون محسن کشاورز عزیز هست
اون کلاه حصیری یا کابویی که پشتش وایساده همون سعید هست که از دست داداشش شاکی بود
اون پیراهن چهار خونه که عینک هم زده اسمش احسان هست و دکتر کاروانمون بود
جلوی اون، اونی که چفیه داره همون اوستا(avesta) هست
کنار اوستا هم عباس وایساده که همیشه در حال خواب بود
این عکی همون مسجدی هست که  ستوناش به هم ارتباط داشت  و مجید منو سرکار گذاشت 
این همون نخلهای بی سری هست که بهتون گفته بودم
 اینجا هم فکه هستش
این هم تصویر عباس که همیشه خواب بود
اینم از عکس راننده مون به همراه محسن کشاورز عزیز

برا قفل هایی كه بستست یه كلید مونده تو مشتمبه جنون رسیده كارم بس كه فرصت ها رو كشتم
بازی نور و صدا نیست زندگی یه سرنوشته           یكی پیدا یكی پنهون مثل آدم و فرشته
جانشین  انجمن خانواده‌ی تبیان
برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.