• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
فرهنگ پایداری (بازدید: 4043)
پنج شنبه 15/11/1388 - 16:54 -0 تشکر 180207
درج مقالات کاربران انجمن برای صفحه اصلی تبیان

با سلام به شما کاربران عزیز انجمن های تخصصی تبیان

همانگونه که در صفحه اصلی سایت تبیان اطلاع داده شد ؛ از این پس قرار است 30 درصد مطالب صفحه اصلی تبیان با قلم و دستان توانای شما تولید گردد .

لذا از شما کاربر گرامی می خواهیم با انتخاب موضوع و انجمن مورد نظر خود ؛ مطلب خودتان را تنها در ذیل همین مبحث مطابق با قالب مندرج در اطلاعیه سایت وارد نمایید .

 

 

نمونه مطلب ارسالی

 

 ساختار ورود مقالات باید از الگویی مشابه جدول ذیل پیروی نماید : 

 

1 – عنوان یا تیتر مطلب چگونه از بروز بیماری قلبی جلوگیری کنیم ؟
2 – کلید واژه ها بیماری قلبی ؛ چربی ها ؛ فشار خون ؛ تغذیه مناسب و ...
3 – تولیدی یا تلفیقی یا تجمیعی تلفیقی
4 – متن مطلب امروزه بیماری های قلبی از مهمترین عوامل مرگ و میر در جوامع پیشرفته و در حال توسعه محسوب می شوند . ....
5 – نام نویسنده و منبع مطلب 1 – هفته نامه سلامت 2 – انجمن تخصصی پزشکان بدون مرز 3 - ....
  

برای شما عزیزان آرزوی موفقیت داریم

 

سه شنبه 27/11/1388 - 11:55 - 0 تشکر 182844

به نام خدا

عنوان: روزی که کفشهایم خجالت کشیدند...

(خاطره ی اردوی راهیان نور)

 کلید واژه ها: راهیان نور، بازدید از مناطق جنگی، فکه

تالیفی (تولیدی)

متن:

همین که از اتوبوس پیاده شدیم، آقای ایزدیار-راوی مان- کفش هایش را در آورد و گوشه ای گذاشت. بیشتر بچه ها که در این مدت شیفته ی رفتار و کردار او شده بودند به محض مشاهده ی این صحنه کفش هایشان را در آوردند. دودل ماندم. نگاهی به خاک گرم و داغ فکه انداختم و رمل های آن که انگار تاب نداشتند. هر قدم که می رفتی دو قدم هلت می دادند عقب. پیش خودم گفتم: که چی بشود؟ و با کفش دنبال گروه راه افتادم. وقتی چشمم به چند نفر دیگر افتاد که مثل من با کفش پیش میرفتند خیالم راحت شد که زیاد توی چشم نیستم. از بین سیم های خاردار که دو طرف آن تا چشم کار می کرد مناطق آلوده به مین بود گذشتیم. راه رفتن سخت تر شده بود. انگار هرچه جلوتر می رفتیم خاک فکه بی قرارتر می شد. بالاخره به فضای بازتری که حالت میدانگاهی را داشت رسیدیم. نشستیم و گوش سپردیم به آقای ایزدیار که از عملیات والفجر مقدماتی می گفت. می گفت بچه های رزمنده از کانال رد می شدند که عراقی ها از چند سمت آنها را به رگبار بستند و کانال پر شد از شهدا و زخمی ها. اما عراقی ها به همین هم راضی نشدند و کانال را با خاک پر کردند. رزمنده ها  زیر ۲متر خاک مدفون شدند و همه مظلومانه به شهادت رسیدند. بعدها پیکر شهدا را با بیل مکانیکی از کانال بیرون آوردند. صدای گریه ی بچه ها بلند شده بود. صدای آقای ایزدیار که از شدت گریه گرفته بود دوباره شنیده شد:

این افتخاری بود که نصیب ما شد که دو روز بعد از سالروز عملیات اینجا هستیم. همین جا که الان شما نشستید پیکر ۱۲۳ شهید را از زیر خاک بیرون آورده اند. شاید هنوز بخشی از این خاک به خون شهدا مطهر باشد... آقای ایزدیار هنوز داشت صحبت می کرد ولی من حواسم جای دیگری بود. حس خجالت شدیدی که تا بحال تجربه نکرده بودم درونم را می خورد و نگاهم روی کفش هایم ثابت مانده بود. قطره اشکی از روی گونه ام سر خورد و روی کفش خاکی ام افتاد. لحظاتی بعد خودم را جمع تر کردم و طوری که توجه کسی را جلب نکنم آرام آرام کفش هایم را در آوردم.

‏***

نیم ساعت بعد که داشتیم برمی گشتیم سمت اتوبوس ها، حتی یک نفر هم کفش پایش نبود.

سه شنبه 27/11/1388 - 21:9 - 0 تشکر 182936

عنوان : آخرین شهید اسارت

کلید واژه ها : اسارت : شهید : حسین پیراینده : پیراهن خونین : خیانت

تولیدی یا تلفیقی یا تجمیعی :     تولیدی

متن :

روز 26 مرداد ماه سال 1369 بود و ما در اردوگاه شماره 18 که در شهر بعقوبه عراق بود به سر می بردیم . ساعت حدود 2 بعد از ظهر بود که صدای رگبار از قسمت دیگر اردوگاه به گوش رسید. همه بچه های آسایشگاه شماره 5 با شعار الله اکبر اعتراض خود را بیان نموده و خواهان کسب اطلاع از علت تیر اندازی نیروهای عراقی شدند . در این هنگام سرهنگ عراقی با تعدادی سرباز وارد آسایشگاه شده و گفتند تیر اندازی به دلیل جشن عراقی ها برای آغاز تبادل اسرا می باشد . بچه ها از این توجیه عراقی ها قانع نشدند و خواهان این بودند که چند نفر به قسمتی که تیر اندازی شده بروند و خبر موثقی برای سایرین بیاورند .( لازم به ذکر است در آن روزها عراقی ها به دلیل آغاز تبادل اسرا نسبت به بچه ها سختگیری کمتری داشتند ) لذا  برای اینکه اوضاع متشنج نشود و بتوانند کنترل خوبی بر اردوگاه داشته باشند با این درخواست موافقت نمودند و چند نفر به آن قسمت اردوگاه رفته و خبر آوردند به علت این که اسرای آن طرف اردوگاه با نیروهای خائن وطنی ( یعنی آن دسته از اسرایی که در طول اسارت برای بدست آوردن امکاناتی از قبیل سیگار و خوردنی بیشتر با عراقی ها همکاری می کردند ) درگیر  شده اند نیروهای عراقی برای متفرق کردن بچه ها تیر اندازی کرده و در نتیجه یکی از بسیجیان عزیز به نام  حسین پیراینده به درجه رفیع شهادت نائل گردیده است . و این شهید عزیز آخرین  شهید دوران اسارت و اهل تهران بود . پیراهن خونین این شهید بزرگوار پس از بازگشت به وطن و طی مراسم عزاداری به خانواده بزرگوارش تحویل داده شد . روحش شاد و راهش پر رهرو باد .

نام نویسنده و منبع : غلامرضا حبیبی از خاطرات شخصی&

پنج شنبه 29/11/1388 - 20:35 - 0 تشکر 183644

چرا انجمن «بازدید از موزه عبرت» رو بستید؟؟! پس بروبچه هایی که اومدن موزه عبرت کجا درباره اش بنویسن؟

جمعه 30/11/1388 - 1:42 - 0 تشکر 183740

1 – عنوان یا تیتر مطلبصاحب یک صدای دلنشین
2 – کلید واژه ها

دفاع مقدس،خاطرات جنگ،رزمندگان 

3 – تولیدی یا تلفیقی یا تجمیعی مقالات تجمیعی
4 – متن مطلب
برایم اهمیتی ندارد كه چقدر تا پل فاصله دارم.دیگرنای راه رفتن ندارم.چشمانم در برابر نور كم رمق خورشید زمستان هم قادر به باز شدن نیست.بند تفنگ را دور دست راستم می پیچم و داخل سنگر تعجیلی حفره روباه كنار جاده بسختی خودم را جا می دهم و طاق بازدراز میكشم.چفیه را روی صورتم می اندازم تا  نوركمتری به چشمانم بخورد.با صدای شنی تانكها و نفربرهایی كه ازروی جاده میگذرند ، بخواب میروم.

دستی شانه هایم را تكان می دهد و مدام میگوید:برادر...برادر ...حالت خوبه؟؟

قادر به باز كردن چشمانم نیستم.از زیر چفیه و به ارامی می گویم : چشمام خیلی درد میكنه، نمی تونم بازشون كنم.

چفیه را میزند كنار و با كمی تامل میگوید:نترس چیزی نیست .فقط چشمهاتو باز نكن برات ضرر داره.باچفیه چشمانم را می بندد و تا پای پل همراهیم میكند.

نه اسمش را می گوید و نه رسمش را.صدای دلنشین و آرامی دارد.احتمالا همسن خودم است .می گوید:ببین برادر...پل شكسته و قایقی هم الان نیست...همه هم میخواهند بروند عقب.

دلداریم می دهد:اینجا بنشین...وقتی قایق رسید خودم میفرسمت عقب...نترس.

صدای دور شدن گامهایش در گوشم طنین انداز میشود.

در تاریكی مطلق قدر نعمت دیدن را بیشتر می فهمم و بی اختیار یاد درس"چشم بینا و گوش شنوا داشته باشیم" در دوران دبستان می افتم.

صدای موتور قایق كه می آید،صاحب صدا دستم را می گیرد و دنبال خودش میكشاند.برخورد آب را با پاهایم حس میكنم و تا بالای زانودر آب فرو میروم.سرما تا مغز استخوانم را میلرزاند.

سكانی تهدید میكند و فریاد میزند:فقط مجروحین.....فقط مجروحین ...بخدا اگر غیر از مجروح سوار بشه من میدونم و اون...

صاحب صدا كمك میكند تا سوار قایق شوم.رویم را می بوسد و میگوید:التماس دعا داریم برادر.

قدرت تشكر كردن هم ندارم.دستش را به آرامی فشار می دهم.

قایق به ارامی راه خود را در میان هور باز می كند.سكانی غرغر میكند و با ناله می گوید : خدا بهشان رحم كنه .....این آخرین قایق بود

5 – نام نویسنده و منبع مطلب

نویسنده:آقای مقدسی (رزمنده دفاع مقدس)

(وبلاگ شخصی اقای مقدسی که خواستن مخفی بمونه)

شنبه 1/12/1388 - 12:40 - 0 تشکر 184236

1 – عنوان یا تیتر مطلب: هدیه فاطمه

2 – کلید واژه ها : جبهه - هدیه

3 – تولیدی یا تلفیقی یا تجمیعی : تولیدی

4 – متن مطلب:

تق...اصلا فکر نمیکرد صداش اینقدر بلند باشه ، کمی هم ترسید.آخه تا حالا شکستن قلک رو تجربه نکرده بود.شاید به این خاطربود که هیچ وقت انگیزه ای به این مهمی برای شکستن قلکش پیدا نکرده بود.پول خردها رو یکی یکی از بین تکه های قلک شکسته جمع کرد و توی یک کیسه ریخت.لباسش رو سریع پوشید ودوید توی کوچه. کیسه پولهارو محکم توی دستاش گرفته بود که مبادا این پول ها رو از دست بده. توی تمام مسیر به این فکر میکرد که با این پول ها چی می تونه بخره؟ خوراکی ، لباس ، یا ...
هنوز به هیچ نتیجه ای نرسیده بود که خودش رو جلوی مغازه اصغرآقا دید .اصغرآقا مثل همیشه پشت پیشخوان مغازه داشت با چرتکش کار می کرد. فاطمه کوچولو کیسه پول خرد ها رو یه بار دیگه نگاه کرد ، یه نفس عمیق کشید وپاش رو توی مغازه گذاشت.
- سلام اصغرآقا
اصغرآقا که تازه متوجه اومدن فاطمه کوچولو شده بود گفت :
- سلام فاطمه جان. خوبی؟ چیزی می خوای؟
فاطمه کیسه پول رو به اصغر آقا نشون داد و گفت:
- اصغرآقا با این پول ها چی می شه خرید؟
اصغرآقا  یه نگاهی به کیسه انداخت و اون رو از فاطمه گرفت .ولی قبل از اینکه بگه چی می شه خرید ، پرسید؟
- فاطمه جان هر چی می خوای بگو تا بهت بدم . مگه یادت رفته که من و بابات با هم رفیقیم . بگو تعارف نکن عمو جون ...
فاطمه جواب داد:
- نه عمو واسه خودم هیچی نمی خوام. فقط بگین چه جور خوراکی میشه با اینها خرید و به جبهه فرستاد.
اصغرآقا یه جوری که فاطمه متوجه نشه اشکهاش رو پاک کرد و با  لبخندی گفت:
- کنسرو ماهی خوبه ،آره همین خوبه ،با این پول ها میشه کنسرو ماهی خرید.
بعدش هم توی یه کیسه چند تا کنسرو گذاشت و به فاطمه داد .فاطمه کوچولو اصلا فکرش رو هم نمی کرد با این پول های کم ،این همه خوراکی بتونه بخره.
لبخند کودکانه ای زد و خواست از مغازه بیرون بره که اصغر آقا صداش زد:
- راستی فاطمه جان نگفتی از بابات چه خبر ؟ خیلی وقته از جبهه نیومده ، دلمون براش تنگ شده ، اگه زنگ زد سلام مارو هم بهش برسون ...
فاطمه از بس که خوشحال بود ،دیگه منتظر تموم شدن حرفهای اصغر آقا نموند و به سمت مسجد دوید.

نزدیک مسجد که رسید، دید همه دارن کارتن کارتن  وسیله و خوراکی برای جبهه میارن ،که هر کدومشون چند برابر کیسه خوراکی فاطمه بود.قدم هاش یکم سست شده بود.یک نگاه به وسایل بقیه ونگاهی هم به کیسه خودش انداخت.دیگه سرش رو خیلی بالا نیاورد.حرفهای ته دلش رو از اون چند قطره اشکی که داشت از روی گونه هاش می غلتید، می شد شنید.
آسمون شهر حسودی کرد و مثل دل آسمونی فاطمه شروع به حرف زدن کرد.چند لحظه بعد اشک و بارون یکی شده بود .انگار بارون میخواست اشکهای فاطمه رو بشوره.فاطمه کوچولوالان درست روبروی در مسجد ایستاده بود وبه کامیونی نگاه می کرد که با کمک های مردمی وکمک کوچولوی اون پر شده بود .کامیون آروم آروم از فاطمه دورتر و فاطمه آروم آروم خوشحال تر می شد.
چند روز بعد ،تو خط مقدم جبهه ،کیسه خوراکی فاطمه ،رسیده بود به دست

پدر فاطمه


5 – نام نویسنده و منبع مطلب:

سعید سخایی

(جاده دوستی)

 

جاده دوستی پایانی ندارد، اگر بیایی و همسفرم باشی

 

http://img.tebyan.net/Big/1391/09/fbc019f9a0b44c799f5f3ee58ba495e3.jpg 

 

دوشنبه 3/12/1388 - 13:1 - 0 تشکر 185126

عنوان مقاله:ردپای شهدا (سفرنامه راهیان نور)

کلید واژه:دو کوهه،خرمشهر،شلمچه،طلائیه

نوع مقاله:تولیدی

صحبت از سفر به سرزمین نور است. سرزمینی که جای جایش باید به دنبال رد پایی از یک شهید بگردی و به احترام این قدوم پاک است که مسافران این سرزمین با پای برهنه جای پای شهیدان را دنبال می کنند.

در اینجا باید قدم به قدم حرکت کرد تا بتوانی با تمام وجود احساس کنی روی این فرش خاکی چه کسانی قدم گذاشته اند. انگار در یک خط ممتد درحال حرکتی خطی که از نقطه ای آغاز و در نهایت خاتمه ای برای آن نیست چون باید خود را در امتداد خط شهدا قرار دهی.

قدم به قدم خاک این مناطق خون شهیدی ریخته شده و تو نمیتوانی جایی قدم بگذاری و با اطمینان بگوئی اینجا کسی شهید نشده! پس خلع نعلین میکنی و پابرهنه بر خاک مقدسی قدم مینهی که فقط ملائکه می دانند آنجا شهیدان با خدا چه سودایی کردند.......

قدم اول "دوکوهه"

(السلام ای خانه خوبان)

چه زیبا گفته سید شهیدان اهل قلم، مرتضی آوینی: "شرف المکان بالمکین، اعتبار مکان ها به انسان هایی است که در آن زیسته اند، و چه خوب گفته اند که دو کوهه پادگانی است که سال های سال با شهداء زیسته است."

اینجا راه آغاز سفر و دروازه ای رو به بهشت است. دو کوهه پادگان منتظران شهادت و پایگاه عشاق است، دو کوهه با ساختمان های نیمه کاره و مخروبه اش دست نوشته ی شهداء را خوب حفظ و نگهداری کرده وبا جای گلوله های روی تنش گویی باتو حرف می زند و خاطراتشان را بازگو می کند، از نجواهای شبانه، شوخی ها و خنده های رزمندگان .... .

شهدا راه رفتن به آسمان را از همین نقطه اول آغاز نمودند و حسینیه حاج همت دوکوهه شاهد عهد و پیمان آنها بوده است.

قدم دوم "منطقه عملیاتی فتح المبین"

در محور شوش و غرب اندیمشک و غرب رودخانه کارون منطقه ای است که وقتی از بین خاکریزها می گذری ذره ذره شن ها زیر پایت فریاد میزنند . رمز عملیات یا زهرا بود و این بیشتر باعث می شد که غربت اینجا انسان را به یاد غربت کوچه های مدینه بیندازد.

سنگرها، تانکهای نیمه سوخته و محلی که به قتلگاه معروف است همگی به تو می گویند که چگونه رزمندگان در اینجا روزگار گذرانده اند.

قدم سوم "اروند کنار"

اروند خروشان میرود تا حکایت کند روزگاری را که مردانی نه از جنس زمین بلکه آسمان از عرضش عبور کردند تا برسند به جایی که برایشان معلوم بود چه پیروز شوند وچه شکست بخورند پیروزند. شب عملیات است منطقه ای که تا شروع عملیات باید در آنجا منتظر ماند طبقه زیرین ساختمان گمرک خرمشهر است که شاهد نجواها و درد و دل رزمندگان است جایی که بچه ها برای اینکه صدایشان را دشمن نشنود و متوجه حضورشان نگردد ساکت و آرام زیر پتوهایشان با خدای خود خلوت کرده اند و وقتی زمان حرکت فرا می رسد همه با هم خداحافظی می کنند و حلالیت می طلبند و به آب پرخروش اروند می زنند تا در دل تاریکی شب خط را بشکنند .

قدم چهارم" شلمچه"

اینجا شلمچه اولین خاکریز دفاعی ایران در مقابل تهاجم دشمن و اولین منطقه ای که طعم تلخ اشغال را چشید و چه غروب غریبانه ای دارد مانند طفلی که از مادر جدا شده و منتظر است دوباره به آغوشش باز گردد تا اینکه در عملیات کربلای 5 رمز یا زهرا در فضای شلمچه طنین انداز می شود و شلمچه آزاد می گردد.

همه می گویند نجوای غروب شلمچه چیز دیگری است که باید گوشت را به نجوای غروب اینجا بسپاری تا خود ببینی.....

قدم پنجم "مسجد جامع خرمشهر"

نماد مقاومت مردم خرمشهر مسجد جامع این شهر است که از ابتدا تا انتها به مانند سروی استحکام خود را حفظ کرد و شاهد وقایع خونین شهر بود.هنوز هم با تن زخمی خود شهر را نظاره می کند،وقتی وارد مسجد می شوی صدای مردان مقاومت را می شنوی.

مسجد جامع خرمشهر مدیون جهان آرا و یارانش است.

قدم ششم "طلائیه"

طلائیه یکی از محور های عملیات های بدر و خیبر و قطعه ای از بهشت است. سه راهی شهادت که می گویند اینجاست. باید با تمام وجود در طلائیه جاری شد تا در میان تانکهای نیمه سوخته و زمین خشک و کویری ، سرهای ستارگون شهدا را به دامن بگیری تا برایت بگویند از اسارت، از غربت، از تنهایی و از ......... .

قدم آخر "هویزه"

محل شهادت حسین علم الهدا و 68 تن از یاران دانشجویش که در 16 دی ماه 59 به شهادت می رسند تا در عملیات بیت المقدس منطقه هویزه آزاد شود و پیکر عزیز این شهدا در مکانی که امروز به عنوان یادمان شهدای هویزه میزبان زایرین می باشند کشف شد و همچنان این یاران با وفا در کنار هم خفته اند.

اینجا آخرین قدم ما در این سفر است سفری که ما را به دنبال ردپای شهدا کشاند، نمی دانم آیا توانستیم رد پای شهدا را تا به آخرین نقطه دنبال کنیم؟

ای کاش این ردپا را گم نکنیم.

دوشنبه 10/12/1388 - 11:10 - 0 تشکر 187038

عنوان:غواص

کلید واژه:والفجر8،غواص،اروند

نوع مطلب:تولیدی

یک روز آمدند و تعدادی از بچه ها را گزینش کردند نمی دانستیم ما را کجا می برند، وقتی ما را بردند پشت انرژی اتمی روستای محمدیه و از آنجایی که دوست داشتیم در عملیات شرکت کنیم در صدد برآمدیم تا ازمنطقه فرار کنیم ولی نشد فردا ساک هایی به دستمان دادند که داخلش لباس غواصی بود تازه متوجه شدیم که به عنوان نیروی غواص برای عملیات والفجر 8 انتخاب شده ایم . آموزش ها شروع شد و 6 ماه در عرض کارون آموزش دیدیم تا برای عملیات آماده شدیم شب عملیات وقتی همه لباس هایشان را می پوشیدند میگفتند این لباس دامادی است چون بیشتر بچه ها مجرد بودند آن شب برایشان مثل شب دامادی بود، فضا کاملا احساسی شده بود به اروند که زدیم و از عرض ان عبور کردیم به ساحل عراق رسیدیم یکی از بچه ها که سیم های خاردار را می برید شهید شد و راه را بدون او ادامه دادیم . وقتی می خواستیم از آب خارج شویم دستهایمان تا آرنج داخل لجن فرو می رفت و صدای بلندی می داد که همه اش دعا می کردیم عراقی ها متوجه نشوند و خدارو شکر عراقی ها نفهمیدند و بخیر گذشت. قرار بود با چراغ قوه وضعیت منطقه را برای عقب اعلام کنیم ولی فردی که چراغ قوه داشت هم شهید شده بود. تصمیم گرفتم دوباره خود را به آب بیندازم تا به عقب بروم ولی با تیر هایی که خورده بودم کار سختی بود . بالاخره با سختی به اب زدم که با قایق بچه های مشهد روبرو شدم و انها مرا به عقب بردند و با تشریح موقعیت منطقه بچه ها به خط زدند و خط را شکستند و مرا هم به همراه یک نفر دیگر که از اولین مجروح ها بودیم داخل یک سوله گذاشتند تا با تعدادی دیگر از مجروح ها به عقب بفرستند ولی مدتی گذشت و خبری نشد تا اینکه متوجه شدیم صبح شده و در این هنگام در باز شد و تعدادی از اسرای عراقی وارد شدند انگار یادشان رفته بود ما را اینجا گذاشته اند، عراقی ها هم مارا اذیت می کردند و ما هم نمی توانستیم حرف بزنیم تا اینکه با اشاره فهماندیم که ما ایرانی هستیم، بعد از مدتی انگار یادشان آمده بود که ما اینجا هستیم و آمدند و مارا بردند.

خاطره ای از رزمنده سید ابراهیم موسوی

مصاحبه:journalist1

دوشنبه 10/12/1388 - 11:14 - 0 تشکر 187040

عنوان: آزاد سازی خرمشهر

کلید واژه:خرمشهر،مسجد جامع

نوع مطلب:تولیدی

در عملیات بیت المقدس خرمشهر آزاد شد نیروهای ما به مسجد جامع رسیدند پیرمردی داخل مسجد بود که با دیدن ما به سمتمان دوید و از خوشحالی تک تک بچه ها را در آغوش گرفت. او می گفت از ابتدای اشغال خرمشهر در این مسجد مانده ام و تنها هم صحبت هایم کبوتر ها بودند و چون عرب زبان بودم عراقی ها به من کار نداشتند ولی اینجا تنها ماندم و تسلیم نشدم. واقعا مقاومت این پیرمرد همه ما را به شگفت آورده بود. هنوز خبر آزاد سازی خرمشهر اعلام نشده و تلویزیون هم خبر را پخش نکرده بود که دیدیم ماشینی وارد شهر شد که حضرت آیت الله خامنه ای داخل ان بودند و بسیجیان همه با خوشحالی به سمت ماشین رفتند که حضور ایشان در آن موقعیت قوت قلبی بود و خستگی از جانمان به در شد.

مصاحبه:journalist1

دوشنبه 10/12/1388 - 11:36 - 0 تشکر 187041

عنوان:امداد غیبی

کلید واژه:سنگر،گلوله120

نوع مطلب:تولیدی

داخل سنگر نشسته بودیم و بچه ها هر کدام مشغول کاری یکی دعا می خواند دیگری نماز می خواند و برخی هم شوخی و خنده ولی بالاخره حوصله انسان سر می رفت من از داخل سنگر بیرون را نگاه می کردم که گنجشکی کنار سنگر روبروی ما نشست و یکی از بچه ها از داخل سنگر بیرون امد تا گنجشک را بگیرد که دوباره پر زد و نفر بعدی به کمک او نیز بیرون دوید ولی گنجشک دوباره چند متری بیرون پرید و نفر بعدی هم بیرون آمد خلاصه گنجشک چندین مرتبه پرزد و بچه های داخل سنگر همگی یکی یکی به دنبال هم از سنگر خارج شدند که در همین موقع یک گلوله 120 که خیلی قوی بود خورد به سنگر هیچ چیزی از آن باقی نماند . سریع روبه قبله برگشتم و گفتم خدایا این چه بود یک گنجشک جان این همه آدم را نجات داد عظمتت را شکر.

خاطره ای از احمد حیدری

مصاحبه:jounalist1

شنبه 22/12/1388 - 16:8 - 0 تشکر 189680

به علت مرتبط نبودن با انجمن مربوطه به انجمن دیگری اتقال یافت.

زندگی چیدن سیبی است باید چید و رفت / زندگی تکرار پاییز است باید دید و رفت

زندگی رودی است جاری که هرکه آمد شادمان / کوزه ای پر کرد و رفت . . .

پورتال بندری های خونگرم

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.