اولین باری بود که میتونست از نزدیک ببینش
درسته که همیشه یکی از عکس های قشنگش رو توی جیب نگه می داشت،
ولی این دیدار با اون دیدن خیلی فرق می کرد.
هم خوشحال بود ، هم نگران
هم هیجان داشت ، هم می لرزید
لحظاتی همه حس های مختلف و شاید متناقض رو تجربه کرد.
صدای صلوات بلندی که توی فرودگاه پیچید اون رو به خودش آورد،
سیمای زیبا و آرامی که منتظرش بود ، توجهش رو جلب کرد،
چند لحظه کوتاه نگاه کرد و بعد با گروه شروع کرد :
خمینی ای امام ........خمینی ای امام
خمینی ای امام ........خمینی ای امام
ای مجاهد ای مظهر شرف
ای گذشته ز جان در ره هدف