• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 8991)
دوشنبه 28/10/1388 - 18:16 -0 تشکر 176803
3- رمان زیبای حریم عشق

رمان حریم عشق

نویسنده : رویا خسرونجدی

رمان حریم عشق  -- نوک تیز

خواهشا نظر بدید...

..

دوشنبه 28/10/1388 - 19:23 - 0 تشکر 176814

رمان حریم عشق فصل اول  -- نوک تیز

او آمد ، امابا لباسی دیگر چهره اش در اولین لحظات نا آشنا مینمود ، ولی لبخند زیبایش او را همان آشنای قبلی معرفی میكرد . به محض دیدنش جلو رفتم بارها نزد خود این صحنه را تجسم نموده و برخوردم را تمرین كرده بودم . با اینحال مطمئن هستم كه باز چهره ام مرا بی نهایت دستپاچه نشان می داد و صدایم از شدت هیجان می لرزید.

سلام كردم . نگاهش طور خاصی بود ، گویا برایش آشنا بودم ولی صدایش پر از تردید بود

- ...سلام

- امیدوارم حالتون خوب باشه و مصدومیتتون بهبود پیدا كرده باشه .

- آه ... شناختمتون

- بله من هفته قبل ... خاطرتون كه هست ، موقع باز كردن در ماشین بعلت عجله زیاد متوجه شما نشدم و این بی دقتی باعث شد در به پای شما بخوره و صدمه ببینید .

- صدمه ؟ شوخی می كنید ؟ ... من كه همون موقع هم عرض كردم چیز مهمی نیست .

- بله فرمودید، ولی من بازم نگران بودم

خندید و گفت " نگرانی شما بیهوده بوده ، همان طور كه می بینید من درسلامت كامل بسر می برم "

برخورد با رهگذاران باعث شد بخاطر بیاورم درست در وسط پیاده رو ایستاده ایم . با چهره ای خجالت زده گفتم :"اگه اشكالی نداره بقیه صحبت رو توی ماشین ادامه بدیم ، اینجا نمی شه صحبت كرد ، چون ظاهرا سد معبر كردیم .

- ولی من فكر نمی كنم مسیر هامون یكی باشه

- خوب اشكالی نداره .

- ولی ...

- تمنا می كنم تعارف نفرمایید

چند لحظه بعد او در اتومبیل من بود . حتی خودم هم نفهمیدم چگونه اتفاق افتاد . از خوشحالی سر از پا نمی شناختم . بلافاصله حركت كردم . برای آن كه سرصحبت را باز كرده باشم و سكوت را بشكنم ، پخش ماشین را روشن كردم و گفتم : "صدای موسیقی كه شما رو اذیت نمی كنه "

- نه بر عكس من به موسیقی علاقه دارم .

- چه جالب ! درست مثل من .

او بار دیگر سكوت كرد و من نمیدانستم این بار چطور شروع كنم . به ناچار پرسیدم :" نفرمودید از كدوم طرف باید برم ."

- از هر مسیری كه به مقصد خودتون میرسه . منم سر همین خیابون زحمت رو كم می كنم

- زحمت كدومه خانم ؟ اگر افتخار بدید ، می خواستم شما رو به مقصد برسونم .

- آخه مسیر من خیلی طولانیه . می ترسم بنزین شما ته بكشه .

- در حال حاضر باك ماشین پره ، 40 لیتر بنزین دارم ، اگر هم كم اومد ازپمپ بنزین های سر راه استفاده می كنیم ، مگه گیر نمی یاد ؟

در آینه نگاهش كردم ، خندید و گفت :" نه ، در محله ما همه درشكه سواری می كنن ، اون كه نیازی به بنزین نداره ، با كاه و یونجه راه می ره .

- مسئله ای نیست تجربه سوخت جدید به گمونم برای ماشین ما هم شیرین باشه ،حالا می تونم خواهش كنم مسیر تون رو بفرمایید .

- خودتون خواستیدها ... پس فعلا تا میدان گلها تشریف ببرید .

- فعلا ، یعنی بعد از اون هم امیدوار باشم كه در خدمتتون هستم ؟

- گفتم كه مسیرم طولانیه .

- هر چی طولانی تر بهتر .

- چرا؟

می خواستم بگویم برای آنكه بیشتر از مصاحبت شما فیض ببرم ، ولی نتوانستم وتنها به لبخندی بسنده كردم . در همان حال پرسید : " شما چه كاره هستید؟"

با وجودی كه از سوالش جا خورده بودم ، ولی خیلی خوشحال شدم ، چون به هرحال زحمت آغاز بحث را برایم كم كرده بوده . پاسخ دادم :" شما چی فكر می كنید؟"

- پزشك هستید؟

- پزشك ؟ نه ، چطور چنین فكر كردید ؟

اشاره ای به بدنه ماشین كرد و گفت :" بخاطر این ... خیلی گرون قیمته، نه ؟ "

-         شاید ... شما دوست داشتید مصاحبتون یه پزشك باشه ؟

-         خندید ، از همان خنده های خاص كه در اولین نظر توجه ام را جلب نموده بود ، در حین خنده گفت :" نه ،برای من چه فرقی می كنه ؟"

-         پس اجازه بدید خودم بگم ... من كارمند هستم .

-     كه این طور! پس این ماشین باید متعلق به رئیس شما باشه ، تصورش رو بكنید اگه الان آقای رئیستون شما رو با این ماشین ببینه ،فردا صبح تو شركت چه بلوایی بر پا می شه !

این مرتبه من از حرفش به خنده افتادم ، و با صدای بلند خندیدم . ابروانش را درهم كشید ، اخم هم به اندازه خنده در صورتش برازنده بود . با لحنی پشیمان سوال كردم :" ناراحت شدید ؟"

با وجودی كه پاسخش منفی بود ، اما لحنش چیز دیگری می گفت ، لذا بار دیگرگفتم منو ببخشید ، می دونید شما خیلی جالب حرف می زنید ."

- جالب یا مسخره

از تحكم كلامش دانستم كه حدسم درست بوده و او عصبانی است ، عصبانی تر ازآنچه تصورش را كرده بودم ، برای همین هم دلجویانه ادامه دادم : " من ... من اصلا منظوری نداشتم . "

سكوت كرد و از پنجره به بیرون خیره شد . نمی خواستم چیزی بگویم . میترسیدم ناراحتی او را تجدید نمایم . در آن لحظه خود را بخاطر برخورد نامناسبم سرزنش می كردم ، حتی هنوز هم از حرفهای بی ملاحظه ای كه زدم عصبانی هستم ، چون با اعمال و گفتار مسخره چندین مرتبه موجود زود رنجی ،چون او را ، از خود رنجاندم . در آن لحظه فكرم كار نمی كرد . نمی دانستم واقعا رفتارم تا این حد ناشایست بود؟ با اینحال باز هم نتوانستم سكوت كنم و گفتم :" مایلید راجع به شغلم بیشتر توضیح بدم؟"

بی علاقه سر تكان داد و اعلام بی تفاوتی كرد ولی من به روی خود نیاوردم وادامه دادم : می دونید خانم ... اسمتون رو هم نمی دونم .

لحظه ای مكث كردم ، شاید نامش را بگوید ، ولی او همچنان سكوت كرد ، و منكه چنین دیدم به ناچار ادامه دادم :" همون طور كه عرض كردم من در یك شركت بازرگانی فعالیت می كنم . اونروز كه برای بار اول شما رو زیارت كردم ، بخاطر دارید؟ من به یه جلسه می رفتم ، بین راه ماشین خراب شد و راننده مجبور شد ماشین رو به تعمیرگاه ببره ، منم ناچار با ماشین خودم راه افتادم . انقدر عجله داشتم كه حتی موقع پیاده شدن متوجه شما نشدم ... "

باز هم در آینه نگاهش كردم ، تا از چهره اش بخوانم ، كه هنوز هم از من عصبانی است یا نه ؟ ناگهان سرش را بالا آورد ، در یك لحظه نگاه هایمان با هم تلاقی كرد و من شرمنده و خجل و از همه بدتر بشدت دستپاچه سرم را پائین انداختم و ادامه دادم : " باور می كنید من تمام این هفته رو راس همون ساعت اونجا بودم ؟"

چشمانش از تعجب گرد شد و پرسید :" برای چی ؟"

- براتون نگران بودم .

با شیطنت پرسید :" پس چرا همون روز پیگیر قضیه نشدید ؟"

نمی دانستم چه بگویم . اجازه نداد سكوتم طولانی شود و گفت :" خوب مسلما كارتون از یه غریبه مهمتر بوده ؟"

نمی دانم چرا از كلمه (غریبه ) خوشم نیامد و معترضانه تكرار كردم :"غریبه ؟"

- بله غیر از اینه ؟

- ولی من در مقابل شما احساس دیگه ای داشتم .

- چه احساسی ؟

- نمی دونم ، هر چی بود احساس غریبه گی نبود .

- شما پسرها نمی تونید قصه تازه تری برای ما بسازید .

از حرفش ناراحت شدم ، ولی شاید حق با او بود ، شاید بارها این سخنان را ازدیگران شنیده بود و برایش تكراری بود . به چهارراه نزدیك شدیم بی آنكه بخواهم پایم را از روی پدال گاز برداشتم ، چراغ زرد با سستی من به قرمز تبدیل شد . او كه متوجه گردیده بود گفت :" شما به رنگ قرمز علاقه دارید ؟"

- خیر چطور؟

- پس چرا آروم رفتید تا رنگ قرمز چراغ رو زیارت كنید؟

سرم را به طرفین تكان دادم و چیزی نگفتم . او با لبخند شیرینی گفت :" این بار من باید از شما سوال كنم كه ناراحت شدید؟"

- نه ناراحت نشدم .

- ولی این طور بنظر می رسه .

- من هیچ وقت از دست شما ناراحت نمی شم .

- طوری حرف می زنید كه انگار قراره ما سالها با هم در ارتباط باشیم .

می خواستم بگویم چرا كه نه؟ اما چیزی نگفتم ، نگاهی به جلو انداختم ، تا انتهای خیابان ترافیک سنگین ، اما روان بود . در دل آرزو كردم به یكی از آن گره های كور ترافیك برخورد كنیم و تا ساعتها در راه بمانیم ، اما این طور نشد از طرف دیگر راه زیادی هم تا مقصد باقی نمانده بود . می خواستم بجای حاشیه روی، اصل مطلب را بگویم ، ولی این كار هم ساده نبود . بالاخره گفتم :

- اسمتون رو نگفتید .

- منم اسمی از شما نشنیدم .

-شاید علت این باشه كه سوال نفرمودید .

- باید می پرسیدم .

- اگر تمایلی به شنیدن داشته باشید .

- تمایل؟ برام فرقی نمی كنه .

- ولی من خیلی دوست دارم اسم شما رو بدونم .

- بهتون اجازه می دم هرچی كه دوست دارید صدام كنید .

- از لطفتون ممنون ، ولی اگه اجازه بدید ، ترجیح می دم شما رو با نام اصلیتون صدا كنم

- از نظر من مانعی نداره ، من نیلوفر هستم .

چقدر اسمش بنظرم زیبا و برازنده آمد . اسم یك گل زیبا برای موجودی به زیبایی و ملاحت او واقعا شایسته بود گفتم :" اسم بسیار زیبایی دارید . منم كیانوش مهرنژاد هستم . از آشنایی با شما هم واقعا خرسندم . "

-  متشكرم

بعد دل را به دریا زدم و بعد از سكوت چند دقیقه ای گفتم :" می دونید، من حرفای زیادی برای گفتن دارم ."

- برای من ؟

- بله .

- خوب پس چرا ساكتید؟

- شاید برای گفتن این حرفا خیلی زود باشه و شما هرگز اونا رو باور نكنید .

- از حرفای شما تعجب می كنم ، هنوز نیم ساعت بیشتر از آشنایی ما نگذشته ،ولی شما ادعا می كنید ، حرفای زیادی برای گفتن دارید و تازه انتظار دارید من حرفای شما رو باور كنم .

- قبول دارم كه كمی احمقانه است ، ولی خواهش می كنم این طور قضاوت نفرمایید من شما رو هشت روز پیش زیارت كردم و این فرصت كافیه تا آدم یه دنیا حرف در دلش ذخیره كنه ، در این چند روز من دائما بشما فكر می كردم، در حالیكه مطمئن هستم شما هرگز بعد از اون اتفاق حتی یكبارم منو بخاطر نیاوردید ، برای شما اون تصادف یك اتفاق ساده بود ، ولی برای من یك حادثه زندگی ساز

- خدای من باور كنید من متوجه حرفای شما نمی شم .

- كاش میتونستم براتون توضیح بدم ، ولی متاسفانه قادر نیستم ، چون شمابرای من انقدر تازه و پر اهمیت هستید كه حتی نمی دونم باید اسمتون رو چی بذارم؟

سكوتش برایم شجاعتی به ارمغان آورد كه بتوانم ادامه دهم :" شاید حرفام با بیان مناسبی ادا نمی شن ، می دونید قبل از اینكه شما رو ببینم سعی كرده بودم تمام حرفای امروزم رو دیكته كنم تا راحت تر براتون شرح بدم ، ولی ظاهراً بیهوده بوده ، چون همه رو فراموش كردم ... نمی دونم چطور بگم شما باعث شدید من زندگی رو بخاطر بیارم .... من قبل از دیدار شما ...

یكباره وسط حرفم پرید ، از این عمل او جا خوردم ، ولی او بی اعتنا و باسرعت گفت:" اجازه بدید من ادامه بدم ، من قبل از دیدار شما هرگز به هیچ دختردل نبسته بودم ، اما شما این دژ چندین ساله رو در هم شكستید و من برای اولین باردل سپردم كه مسلما آخرین بار هم هست ، حالا هم قصد بدی ندارم ، باور كنید میخواستم با هم آشنا بشیم و اگر دیدیم تفاهم اخلاقی داریم یك زندگی مشترك رو پایه ریزی كنیم و...و...و....و می بینید دقیقا حرفهایی رو زدم كه شما قصد گفتن اونا روداشتید ، اگر دوست داشته باشید باز هم می تونم ادامه بدم .... گوش كنید آقا ، این حرفا برای من تازگی نداره ، از اینها زیاد شنیدم .

آنقدر گیج شده بودم كه نمی دانستم چه بگویم . كنار خیابان بحالت پارك ایستادم . نمی توانستم در چنین شرایطی ادامه دهم . فورا دستش را روی دستگیره درگذاشت گویی نگه داشته بودم تا او پیاده شود با عصبانیت پرسیدم :" كجا؟"

و او خونسرد پاسخ داد." فكر نمی كنم هنوز هم قصد داشته باشید منو برسونید."

- خیالتون راحت باشه ، من هنوز سر حرفم هستم . شما رو می رسونم حتی اگر با كلمات نیشدارتون تمام طول راه عذابم بدید .

- به قول خودتون این حرفا برای دیدار اول خیلی زوده .

- من آدم صریحی هستم خانم ، حرفامو بی پرده می زنم ، از حاشیه رفتن هم خوشم نمی آد .

- از این صفتتون خوشم اومد .

- گوش كنید نیلوفر خانم ، من برای خوشامد شما حرفی نزدم ، واقعیت رو گفتم. من آنقدر درد سر و مشغله فكری دارم كه فرصت خوندن رمانهای عشقی رو ندارم .عاشقانه حرف زدن هم بلد نیستم ، چون نه از كسی شنیدم ، نه به كسی گفتم .

- مگه من از شما حرفای عاشقونه خواستم ؟

- نه می دونم گوش شما از این حرفا پره

- شما خیلی عصبی هستید . من ترجیح می دم بقیه راه رو تنها برم

برای آنكه به ماندن مجبورش كنم حركت كردم . فكر می كنم در آن لحظه كمی زیاده روی كردم ، شاید علت آن لحن آزار دهنده او بود ، ولی با این حال نمی خواستم مصاحبتش را آسان از كف بدهم ، زیرا آسان به دست نیاورده بودم پرسیدم :"بعد ازمیدون به كدوم سمت برم؟"

- من میدون پیاده می شم .

- آخه چرا؟ مگه به مقصد رسیدید؟

- بله

- یعنی شما تو میدون منزل دارید

- درست وسط میدون ، من تو چادر زندگی می كنم

- باید خیلی جالب باشه .

- چی؟

- زندگی چادر نشینی ، جالب نیست؟

با سر تائید كرد و دوباره پرسیدم :" نگفتید از كدوم طرف؟"

-  خیابون سمت چپ

از جلو خیابان رد شدم با تعجب پرسید:" مگه نشنیدید اون خیابون روگفتم " در آینه به او كه با انگشت به خیابان اشاره می كرد نگاه كردم و گفتم" دیر گفتید خانم باید یه دور دیگه بزنم الان بر میگردم "

در حالیكه دور میدان گردش می كردم به حرف خود خندیدم ، چون توجیه جالبی برای وقت كشی كرده بودم . داخل خیابان شدیم . دو طرف خیابان را انبوه درختان سر به فلك كشیده احاطه كرده بود و سكوت دل انگیزی بر آن حكم فرما بود آهسته گفتم :"خیابون قشنگیه "

ماشین را به كنار خیابان هدایت كردم و ایستادم پرسید : بنزین تموم كردید؟

با لبخند پاسخ دادم :" خیر ، فقط فكر كردم شاید مایل باشید این مسیررو پیاده طی كنیم "

لحظه ای درنگ كرد گویا نمی دانست چه بگوید ، بعد گفت : "تنها؟"

- مگه من می ذارم

- پس شما هم می یاید؟

- البته با اجازه سركار.

- در این صورت ترجیح می دم پیاده روی رو به فرصت دیگه ای موكول كنم .

-امر، امر شماست

این مرتبه با صدای بلند خندید ، احساس كردم دیگر هیچ رنجشی از او ندارم درهمان حال خنده گفت : "چه بامز!"

پاسخی ندادم و آهسته به حركت در آمدم یك مرتبه گویا چیزی بخاطر آورده باشد، پرسید :" گفتید شركت شما چه نوع شركتیه ؟"

از اینكه در مورد من كنجكاوی می كرد ، بسیار خوشحال شدم و با عجله گفتم:"بازرگانی ."

- خصوصی؟

- بله

- و شما اونجا چه می كنید ؟

- من كارمند هستم

- كارمند آبدار خونه؟

- نه ، تو یه قسمت دیگه

- كدوم قسمت ؟

- باید به سمتم اشاره كنم؟

- البته اگر دوست داشته باشید؟

- من مدیر شركت هستم

- مدیر عامل؟

- نه مدیر كل

- دروغ كه نمی گید ؟

- فكر نمی كنم .

- خوب جناب مدیر شما به منشی احتیاج ندارید؟

- من رئیس میخوام ، البته اگر شما بپذیرید

كودكانه خندید پرسیدم : " شما شاغل هستید؟

- نه

خوشحال شدم . می توانستم كاری در شركت به او پیشنهاد كنم ولی او گویا فكرم را خوانده بود چون گفت: دنبال كار هم نمی گردم من فقط شوخی كردم ...

خوب كم كم باید زحمت رو كم كنم .

به این زودی رسیدیم؟

- بله تقریبا

- یعنی شما می خواید پیاده بشید؟

- خوب بله .

- چرا؟

چشمانش را كه از فرط تعجب گرد شده بود ، به من دوخت و گفت: چرا؟ شما میخواستید منو به مقصد برسونید كه رسوندید ، حالا هم دیگه وقت خداحافظیه ، من سرچهارراه دوم پیاده می شم .

- منزلتون اونجاست؟

- بله

- اگه مسیر دیگه ای هم هست بفرمایید . خواهش می كنم تعارف نفرمایید

- متشكرم ، ولی من به مقصد رسیدم .

- از این كه یكبار دیگه زیارتتون كردم و خوشبختانه سلامت بودید ،خیلی خوشحالم .

- متشكرم

لحظه ای سكوت كردم ، نمی دانستم چگونه ادامه بدهم ، ولی به هر حال زمان درحال گذر بود ، تا چند لحظه دیگر او می رفت و اگر آنچه را كه میخواستم ، نمی گفتم شاید برای همیشه از دستش داده بودم ، به هر ترتیبی كه بود برخود مسلط شدم و سوال كردم :" امكان داره یكبار دیگه هم شما رو ببینم ؟"

با صدای بلند خندید ، حتی بلندتر از دفعه قبل حسابی جا خوردم و با خود فكركردم : یعنی حرف من تا این حد مضحك است؟ وقتی آرام گرفت گویا حال مرا از چهره ام دانست ، مسلما در آن لحظه بشدت سرخ شده بودم . اما با این حال با لحنی بی تفاوت گفت:" این سوال رو چند مرتبه در ذهنت حلاجی كردی؟ قبل از اینها منتظرش بودم."

نمی دانستم چه بگویم ولی از حرفش هیچ خوشم نیامد ، بنابراین ترجیح دادم سكوت اختیار كنم ، ولی او سكوت را شكست و پرسید :" همین مرتبه به اندازه كافی خسته نشدی؟"

بی آنكه ناراحتی خود را ابراز كنم پاسخ دادم :" مصاحبت با شما نه تنها باعث خستگی نمی شه ، بلكه خستگی رو هم از تن به در می كنه ."

لبخند شیرینی لبانش را زینت بخشید و گفت:" رفیق زود آشنا در مقابل این سوال انتظار چه جوابی از من دارید؟ می خواهید بگم فلان روز ، در فلان خیابون ویا این شماره تلفن من هر وقت خواستید تماس بگیرید؟ گوش كنید آقا من یكشنبه هفته گذشته برای تحویل گرفتن لباسم از خیاط به اون خیابون رفتم و برای اولین بار و خیلی تصادفی شما رو ملاقات كردم ، نمی دونم شاید بدشانسی شما بود كه لباس نقصی داشت ،یكی از دوستانم برای رفع عیب اون رو پس فرستاد . امروز هم بنا بود خودش برای پس گرفتن لباس به خیاطی بره ، ولی كاری براش پیش اومد و من مجبور شدم خودم بیام ، میبینید همه چیز اتفاقی بوده ممكن بود امروز دوستم به خیاطی بره و در اون صورت شایدهرگز من از اون خیابان گذر نمی كردم ، شما هم هرگز منو نمی دیدید . ولی حالا ، شمابرای من قصه تعریف می كنید ...

بقیه كلماتش را نمی شنیدم ، قبل از چهارراه توقف كردم ، او مرا مسخره میكرد . لحنش پر كنایه و عذاب دهنده بود دستش را بر دستگیره در گذاشت . گویا قصد پیاده شدن داشت . با این كه از او رنجیده بودم ، اما باز هم نمی خواستم برود شاید برایم هیچ اهمیتی نداشت كه او غرورم را شكسته بود . در را باز كرد ، حالا او میرفت و من می ماندم و این دل دیوانه و اسیر ، ولی نمی دانستم چاره چیست . نگاهش كردم ظاهرا قصد صحبت داشت وجودم را اشتیاق پر كرد دهان باز و عطش شنیدن تمام وجودم را در بر گرفت .

-... كرایه ما چقدر میشه ؟

این كلمات چون پتكی بر سرم فرود آمد . از شدت عصبانیت چشمانم سیاهی رفت .دلم میخواست بر سرش فریاد بزنم ، اما نمی توانستم . نگاهش كردم و تنها به جمله" كم لطفی نفرمایید" كه ناخواسته با لحنی آرام ادا شد اكتفا كردم . درحین پیاده شدن بی تفاوت گفت :" به هر حال متشكرم شما خیلی زحمت كشیدید ،مخصوصا با این مسیر طولانی و راه پر ترافیك .

به زحمت توانستم بگویم " خواهش می كنم "

به مجرد آنكه صدای بسته شدن در را شنیدم ، بی اختیار پایم را روی پدال گازفشردم . ماشین از جا كنده شد ، زوزه كشان و با سرعت پیش رفت . اما هنوز به سرخیابان نرسیده پشیمان شدم ، بلافاصله دور زدم و بجای اول خود بازگشتم اما او رفته بود . چند دقیقه ای همان جا ایستادم و بعد بناچار بازگشتم .

با وجودی كه در شركت كارهای بسیاری انتظارم را می كشید ، بخانه آمدم قبل از هر كاری برای آنكه اعصابم كمی آرام گیرد ، دوش آب سردی گرفتم و قهوه ای گرم وغلیظ نوشیدم . آنگاه روی تخت دراز كشیدم . چشمانم را روی هم گذاشتم ، فكر كردم دیگر همه چیز تمام شده است ، درست مثل یك خواب . دیگر هرگز او را نخواهم دید ،تمام نقشه هایم نقش بر آب شد چرا او حرفهای مرا باور نكرد؟ من فكر می كردم او دختری است كه می تواند زندگی ام را بسازد و تا عمر دارم همراهم باشد ، ولی او حتی لحظه ای هم این فكر را نكرد... سعی كردم بخوابم اما تلاشم بی ثمر بود . بی اختیاربرخاستم بطرف پاركینگ رفتم ، درست سر جای او داخل ماشین نشستم و پخش را روشن كردم موزیك ملایمی همراه با صدای نرم خواننده كه غزلی از حافظ را می خواند فضای داخل ماشین را پر كرد . بار دیگر چشمهایم را روی هم فشردم و همه آنچه را كه اتفاق افتاده بود مجسم نمودم . احساس كردم صدای خواننده لحظه به لحظه دورتر میشود و پلكهایم سنگین میشود .

زمانیكه چشمهایم را گشودم ابتدا به ساعتم نگاه كردم . تقریبا دو ساعت خوابیده بودم . بلافاصله یاد او در خاطرم نقش بست . با خود اندیشیدم آن باراحوالپرسی را بهانه كردم ، این بار چه كنم ؟ حتی اگر بتوانم بار دیگر او را ببینم، مسلما مرا نخواهد پذیرفت . كاش بهانه ای داشتم كه یكبار دیگر بر سر راهش قرارگیرم . ولی افسوس كه همه چیز تمام شد و چه ناگوار . در آن لحظه بشدت احساس دلتنگی و شكستگی می كردم. هرچند او مرا تحقیر كرده و از خود رنجانده بود ، اما برایم اهمیتی نداشت ، با اولین نگاهش همه چیز را فراموش می كردم ، ولی دیدار او محال بود

با ناامیدی از جای برخاستم و بیرون آمدم . خواستم در را ببندم كه شیءبراقی زیر صندلی توجه ام را بخود جلب كرد در را تا آخر باز كردم و به داخل خم شدم از آنچه می دیدم كم مانده بود از شادی فریاد بكشم . دستم را پیش بردم و آن رابرداشتم ، یك گل سر كوچك بشكل پروانه كه بالهایش با نگینهای رنگین تزئین شده بود .پروانه را در مشت فشردم و گفتم :" قاصدك عشق، تو اینجا چه می كنی ؟"

اكنون كه پاسی از شب گذشته و من مشغول نوشتن هستم ، پروانه در مقابلم روی میز قرار دارد نور چراغها بر روی بالهای رنگینش می رقصد ، كاش می توانستم آن را برای همیشه نزد خود نگه دارم ، اما نمی شود این پروانه بهانه من برای دیدار بهار زندگی ام است . درست مانند پروانه های واقعی كه بهار را نوید می دهند . بنزد او می روم ومی گویم من وظیفه داشتم گمشده او را برگردانم ، او حتما توجیه مرا می پذیرد ، ولی شاید بعد ها از او بخواهم این پروانه زیبا را برای همیشه به من بدهد . من امشب رابه امید آینده ای زیبا و موفق و در اندیشه او خواهم گذراند ، ولی گمان نكنم حتی لحظه ای بتوانم او را ...

- شما اینجا چه می كنید؟

دفتر از دست دختر جوان افتاد ، بخود آمد . لرزشی تمام بدنش را فرا گرفت .به جانب صدا برگشت و در مقابل خود كیانوش را دید نگاهش را به زمین دوخت . نمیدانست چه باید بگوید . مرد لب باز كرد و به طعنه گفت:" شما فراموش كردید كه نباید بدون اجازه به لوازم شخصی دیگران دست بزنید؟"

- من .... من ..... یعنی پدر بستنی خریده بود ، من برای شما بستنی آورده بودم .

- برای من ؟ شما هیچ وقت از این كارها نمی كردید.

- به خواست پدر اومدم ولی شما و آقای جمالی هیچ كدوم نبودید ، می خواستم بستنی رو اینجا بذارم و برم .....

- پس بخاطر پدرتون اومدید .

دختر پاسخی نداد كیانوش نیز منتظر پاسخ نماند پیش آمد و دفترش را از روی زمین برداشت و در همان حال گفت:" دونستن گذشته من برای شما آنقدر جالب بود كه پنهانی دفترچه خاطراتم رو می خوندید؟

- من قصد نداشتم این كا رو بكنم

- ولی من شما رو در حال مطالعه دفتر دیدم ، لازم نبود خودتون رو به زحمت بیندازید و به اینجا بیایید . اگر اراده می كردید شخصا تقدیم می كردم .

لحن كلامش پر از طعنه و كنایه بود . ولی دختر جوان حرفی برای گفتن نداشت .دلش می خواست از آن اتاق بگریزد ، ولی كیانوش راهش را سد كرده بود . او به طرف میزرفت و ظرف بستنی را برداشت نگاهش را به چشمان دختر دوخت و گفت :" كاملا آب شده نیكا خانم ، معلوم میشه مدت زیادی از اومدنتون می گذره . باید حداقل یك فصل ازكتاب زندگی منو خونده باشید ، شاید هم بیشتر."

نیكا باز هم سكوت كرد . كیانوش دستش را درون موهایش فرو برد و گفت :"چرا جواب نمی دید؟ چیزی بگید."

- من فقط كنجكاو شده بودم . جلد زیبای اون دفترچه نظرم رو جلب كرد. ازاین بابت هم متاسفم . حالا هم میخوام برم .

- البته سركارخانم بفرمایید

مرد كنار رفت و نیكا قدم پیش گذاشت و در آستانه در ایستاد . در حالیكه دستش بر روی دستگیره در قرار داشت یكبار دیگر رو گرداند . مسلما یك عذرخواهی به این مرد بدهكار بود ، اما نمی توانست چیزی بگوید ، گویا لبانش را به هم دوخته بودند .

- اینجا منزل شماست . من كاره ای نیستم ، از طرفی یك بیمار روانی لایق مصاحبت با شما نیست .

- اصلا مسئله این نیست .

- چرا همینه . من خوب می دونم كه علیرغم خواست شما و مادرتون به اینجااومدم ، می دونم كه مزاحم شما هستم ، خصوصا مزاحمی كه عقل درست و حسابی هم نداره ،در عین حال دلتون به حال این دیوونه می سوزه ، نگاههای پرترحم تون بیانگر ادعاهای منه ، شما مسلما كنجكاو بودید كه بدونید چه كسی یا چه چیزی منو به وادی جنون كشونده . خوب حالا تقریبا همه چیز رو فهمیدید . حالا می دونید دیوونه ای كه درمقابل شما ایستاده دیوونه ای كه مشت بر شیشه ها می كوبه و نیمه شب ها زیر برف وبارون سر به خیابونها می ذاره ، مردی كه حتی آدرس زندگیش رو گم كرده چه مسیری روپشت سر گذاشته .

- ولی من تنها چند برگ از اون دفتر رو خوندم

- هیچ مانعی در كار نیست ، شما می تونید باقیمونده داستان رو هم بخونید .

نیكا در سكوت به كیاونش چشم دوخت . می خواست علت این پیشنهاد را بداند ولی چیزی دستگیرش نشد بنابراین گفت :" شوخی می كنید؟"

- خیر كاملا جدیه

بعد دفتررا از روی میز برداشت و جلوی نیكا گرفت ، نیكا مردد بود . با آنكه دلش می خواست دفتر را بگیرد ، ولی گفت :" متشكرم ، نمی تونم بپذیرم ."

- چرا؟

- می ترسم از اینكه منو از راز زندگیتون آگاه می كنید . پشیمون بشید .

كیاونش لبخند پر تمسخری زد و پاسخ داد : " در زندگی من تمام این كلمات بی معنیه پشیمونی ، راز ، حتی خود زندگی ."

- به هر حال من تصمیم ندارم قبول كنم .

- هر طور میل شماست . ظاهرا به غلط تصور كردم كه داستان زندگی این دیوونه ممكنه برای شما جالب باشه ، فراموش كرده بودم من تنها یكی از صدها بیمار روانی پدر شماهستم .

نیكا دیگر نمی توانست كنایه های او را تحمل كند . بنابراین گفت:" شب بخیر آقای مهرنژاد."

آنگاه در را گشود و بسرعت خارج شد . احساس می كرد سایه كیانوش او را تعقیب می كند بی اختیار شروع به دویدن كرد. از حیاط گذشت و بطرف ساختمان خودشان آمد و باسرعت پله ها را پیمود ، خود را به اتاقش رساند ، داخل شد و دررا پشت سر خود قفل كرد . روی تخت دراز كشید و به آن چه اتفاق افتاده بود اندیشید. كاش آن دفتر روی میز نبود كه توجه اورا جلب كند.

فكر پاسخ گویی به پدر بیش از همه عذابش می داد ، اگر كیانوش ماجرا را برای پدر می گفت او مسلما از این عمل نیكا شرمنده و دلگیر می شد ، اما واقعا دست خودش نبود!

اینكه او كیست و چرا به این خانه آمده؟ سوالی بود كه از همان روز نخست ذهن دختر جوان را بخود مشغول كرده بود . از همان عصر جمعه كه او و پدرش تازه از گردش بعد از ظهر ، بازگشته بودند.

بمحض آنكه وارد حیاط شدند ، ماشین مدل بالایی كه وسط باغ پارك شده بود توجه شان را بخود جلب كرد . نیكا هرگز بیاد نمی آورد كه پیش از این صاحب این اتومبیل را دیده باشد ، برای دانستن هویت مهمان با سرعت به داخل ساختمان رفتند .بمحض ورود آنها مادر خبر ورود دكتر بهروزی را به همراه یك غریبه به آنها داد .نیكا دكتر بهروزی را خوب می شناخت . او از دوستان نزدیك پدرش بود ، از دوستان زمان تحصیل . پیشترها برخی اوقات به خانه آنها می آمد ، حتی گاهی با خانواده ، ولی مرد دوم كه دكتر بهروزی او را آقای مهر نژاد معرفی كرد ، نیكا هرگز نامش را هم نشنیده بود . آنها لحظاتی در پذیرایی نشستند و نیكا دید كه دكتر بهروزی در گوش پدر نجوایی كرد و آنگاه پدر برخاست و هر دو را به اتاق كارش دعوت كرد . خودش هم بعد از اینكه به مادر و نیكا سفارش كرد كسی مزاحمشان نشود، به داخل اتاق رفت و در را بست ،مسلما دكتر بهروزی كار مهمی با پدر داشت كه او و مادرش را بشدت كنجكاو كرده بود.یكساعت ، شاید هم بیشتر بدین منوال سپری گردید ، تا سرانجام در باز شد و مهمانان عازم گردیدند. نیكا می شنید كه دكتر و مرد غریبه پیوسته از لطف پدرش تشكر می كردند. بالاخره مهمانان با اتومبیل غریبه ، خانه آنها را ترك گفتند و پدر تنها بازگشت .هنوز پایش را كاملا داخل ساختمان نگذاشته بود كه آن دو با یك دنیا سوال بطرفش هجوم بردند . دكتر آمرانه گفت :" اجازه بدید همه چیز رو توضیح می دم . اتفاقا موضوع صحبتهای ما به شما هم مربوط میشه . حالا بیایید تا براتون تعریف كنم .

هر سه بر روی صندلی هایشان نشستند و دكتر اینگونه آغاز كرد :

- مردی رو كه بهروزی معرفی كرد دیدید... مهرنژاد رو می گم ، اون مرد بسیار پولدار و تحصیل كرده ایه ، در ضمن از دوستان خیلی نزدیك دكتر هم هست ، مهرنژاد برادرزاده ای داره كه مدتی پیش دچار بیماری شدید روانی شده ، چند ماهی در بهترین كلینیك های روانی داخلی و خارجی بستری بوده ، الان تقریبا حالش بهتره ولی به بهبودی كامل نرسیده ، اونا ترجیح می دن كه این جوون مدتی تحت نظر یه روانپزشك خارج از آسایشگاه زندگی كنه ...

مادر نگذاشت پدر ادامه دهد و با اعتراض گفت :" ولی مسعود تو به من طقول داده بودی كه دیگه طبابت نكنی."

- عزیزم این مورد استثناست. من نمی تونم تقاضای نزدیكترین دوستم رو رد كنم.

- خوب برای مداوای بیمارت كجا باید بری؟

- من به جایی نمیرم.

هر دو یك صدا پرسیدند:" نمی رید؟"

پدر در حالیكه سعی میكرد آرام و با احتیاط صحبت كند ، پاسخ داد: "اون به اینجا می آد"

مادر فریاد كشید:" چی گفتی؟ اون به اینجا می آد؟ خدای من ! مسعود ،تو خودت هم روانی شدی . آخه مگه اینجا آسایشگاهه كه هر دیوونه ای سرش رو پایین بندازه و بیاد تو.

پدر سعی كرد او را آرام نماید . برای همین گفت :" گوش كن عزیزم! اون برای ما هیچ مشكلی ایجاد نمی كنه ، اتاقهای اونطرف باغچه رو به اون می دیم ، درواقع جدا از ما زندگی می كنه ، حتی مستخدمها و خدمتكارهاش رو هم با خودش می آره تاتمام كارهاش رو انجام بدن ....

و به این ترتیب بحث و جدل آغاز گردید ، پدر اصرار میكرد كه او باید بیاید ومادر دلیل می آورد كه نمی تواند بپذیرد، و نیكا متحیر به بحث آن دو می نگریست.زمانی پدر و لحظه ای مادر از او نظر خواهی می كردند ، ولی نیكا نمی دانست كه بایدجانب كدامیك را بگیرد ، به عقیده او آنها هر دو حق داشتند .

بالاخره مادر كه می دید اصرار فایده ای ندارد با لحن دلسوزانه ای گفت :" گوش كن مسعود ، من بخاطر خودت می گم ، مگه این تو نبودی كه مارو از تهران به اینجا كشوندی تا تو این باغ در آسایش و سكوت زندگی كنی؟ حالا بازم می خوای برامون دردسر درست كنی؟ چرا نمی ذاری راحت و بی دغدغه زندگی كنیم . خوب اگه اون دیوونه است بذار تو همون آسایشگاه بمونه ."

ولی پدر باز هم اصرار كرد:" افسانه خواهش میكنم قبول كن كه اون بیاد من می دونم پذیرفتن یه غریبه توی این خونه برای تو و نیكا مشكله ولی قول می دم هیچ مسئله ای پیش نیاد، باور كن . از طرف دیگه اون تو یه برزخ زندگی می كنه ، در مرزسلامت و جنون برای همین هم نمی تونه ، یعنی نمیشه توی تیمارستان بمونه... افسانه به اون جوون فكر كن كه به من محتاجه."

مادر عصبانی شد و فریاد كشید:" تو برای مردم ساخته شدی . همه دنیا به تو نیاز دارند ، بجز من و دخترت ، ما برای تو هیچ ارزشی نداریم اینطور نیست . گوش كن جناب دكتر تو روزهای شیرین زندگی منو، جوونی و وجودم رو ، همه چیزم رو به پای مریضات ریختی و حالا یه مریض دیگه ."

آنگاه برخاست و بطرف اتاق خواب دوید و در را به روی خود بست . پدر هم به دنبالش پشت در رفت و از او خواهش كرد در را باز كند، ولی نیكا تنها صدای گریه اش را شنید.

علیرغم مخالفتهای مادر بالاخره در یك غروب زیبای پاییز بار دیگر آن اتومبیل مدل بالا وارد حیاط شد ، این بار اتومبیل سیاه رنگی نیز در پس آن بود كه حتی زیباتر و شیك تر از اتومبیل اول بنظر می رسید .

نیكا بی صبرانه پشت پنجره ایستاده بود تا آنها را ببیند، درها گشوده شد،از ماشین اول دكتر بهروزی و همان غریبه كه آقای مهرنژاد نام داشت پیاده شدند. از ماشین دوم هم مردی میانسال با سرعت پیاده شد و در را گشود آنگاه جوانی خارج شد كه از آن فاصله نیكا او را مردی بلند قامت با اندامی تكیده تشخیص داد، اما صورتش را بخوبی نمی دید ، تنها عینك تیره روی چشمانش توجه اش را بخود جلب كرد. در نظر نیكا او هیچ شباهتی به دیوانگان نداشت !

طبق برنامه قبلی او در عماره آن سوی باغ ساكن گردید، محل سكونت او با اتاق نیكا فاصله چندانی نداشت . طوری كه او بخوبی می توانست پنجره های اتاقهایش راببیند.

تازه وارد كه اكنون نیكا می دانست كیانوش نام دارد ، برای دیدار ازخانواده دكتر نیامد و یك راست به محل زندگی خود رفت . به فرمان او پرده های اتاقها كشیده شد و حتی برای پنجره های پرده توری ، پرده های ضخیم مخمل خریداری گردید و به این ترتیب تمام روزنه ها مسدود شد و ارتباط او با خارج قطع گردید .

كیانوش هرگز روزها از خانه خارج نمی شد ، تنها گاهی آن هم بندرت هنگام غروب آفتاب و یا در واپسین دقایق شب برای پیاده روی بیرون می رفت و ساعتی بعد بی هیچ گفتگویی باز می گشت ، تنها همدم او در این روز و شبها خدمتكارش بود ، همان مرد اطوكشیده و رسمی كه روز اول در ماشین را برایش باز كرده بود بعد ها او فهمید كه جمالی نام دارد. جمالی چهره ای حتی بمراتب وهم انگیزتر از اربابش داشت . او همیشه دركنار كیانوش بود و حتی لحظه ای نیز او را تنها نمی گذاشت.

نیكا بیاد داشت در نخستین روزها ، دكتر پیوسته از وضعیت بسیار نامساعد روحی بیمار سخن می گفت ، او بیماری جوان را افسردگی بسیار شدید ناشی از شوك عصبی تشخیص داده بود. و هر روز ساعتها در اتاق بیمار مشغول مداوا بود ولی به رغم تلاشهای پیگیر او كار معالجه بسیار كند پیش می رفت و او نمی توانست بیمار جوانش را از استرسهای شدید عصبی ، لرزش مداوم دستها ، سردردهای چند روزه و كابوسهای شبانه خلاص كند. او تمایلی به دیدار هیچ كس حتی خانواده اش نداشت و آنها نیز تنها به گرفتن گزارشات تلفنی از دكتر اكتفا می كردند.

نیكا بارها او را دیده بود كه نیمه های شب به آرامی درون باغ قدم می زد دراین لحظات دخترك بیش از هر زمان دیگری از این دیوانه می ترسید و شاید هیكل مردانه او را در زیر فانوس مهتاب شبیه هیولایی می پنداشت. یكی دوبار نیز بطور اتفاقی او رادر تاریك و روشن غروب و یا در زیر نور لامپ دیده بود و بالاخره توانسته بود چهره اش را آشكارا ببیند او مردی بلند قامت با اندامی كشیده و نحیف بود صورتی استخوانی ولی بسیار زیبا داشت و پوستش همیشه رنگ پریده و سرد بنظر می رسید ، ولی آنچه دراین میان بیش از هر چیز دیگر توجه نیكا را بخود جلب كرده بود رنگ چشمان درشت وكشیده او بود، رنگ نامشخص چشمانش كه زمانی نیكا آن را سبز گاهی خاكستری و مواقعی آبی می پنداشت ، درست مانند چشمان نوزادان در نخستین روزهای تولد و شاید معصومیت نگاه و چهره اش نیز به همین خاطر بود . در تمام این دیدارهای چند لحظه ای صحبتهای آنان به یك سلام و یا عصر بخیر خلاصه می شد و جوان گویا چیز وحشتناكی دیده باشد بسرعت از برابر نگاههای كنجكاو و نافذ نیكا می گریخت . ولی نیكا هر بار كه او رامی دید او را از دفعه قبل زیباتر می یافت .

تا جایی كه به یاد داشت همیشه مایل بود در جلسات مشاوره پدرش شركت كند و با بیماران او از نزدیك آشنا شود. ولی مادرش همیشه او را از این كار بر حذر میداشت و نمی خواست او خود را درگیر مسائل پدر كند. مادر كه اكنون با دیدن وضعیت رقتبار بیمار حس ترحم زنانه اش برانگیخته شده بود بجای خرده گیری بر دكتر او را درمداوای بیمار تشویق و یاری می نمود ولی نیكا را پیوسته از نزدیك شدن به او باز میداشت . حتی پدر نیز از او خواسته بود بر سر راه جوان قرار نگیرد .

با تمام این حرفها اكنون كه این بیمار جوان در چند قدمی او قرار داشت حس كنجكاویش بیش از پیش تحریك می شد. آنچه در این میان بیش از همه برایش اهمیت داشت دانستن گذشته جوان بود ، او می خواست بداند چه ضربه ای بر پیكر او وارد شده كه كارش به اینجا كشیده شده است ، حتی گاهی بشوخی علت بیماری كیانوش را از پدرش میپرسید . ولی دكتر نیز با همان لحن طنز آلود پاسخ می داد (( دكتر باید محرم اسراربیمار باشد)) با گذشت زمان و مساعدتر شدن حال بیمار ، نیكا گهگاه او را همراه پدر می دید كه در باغ گردش میكرد، مادر برای او از غذایی كه درست میكرد و یا كیك وشیرینی كه می پخت می برد. مستخدمش آنها را می گرفت و بعد بنوعی تلافی می كرد و اگر بطور اتفاقی خودش جلوی در می آمد ، بندرت جز تشكر حرف دیگری میزد.

درست مثل امروز كه پدر از نیكا خواسته بود برای كیانوش بستنی ببرد و این پیشامد روی داد. با آنكه بخاطر این كنجكاوی از خود عصبانی بود، ولی بازهم قلبا تمایل داشت ادامه ماجرا را نیز بداند ، شاید اگر بار دیگر در فرصتی مشابه قرار میگرفت باز هم همان كار را میكرد، چون بشدت تشنه دانستن ادامه داستان بود. می خواست بداند بالاخره كیانوش با آن پروانه كوچك چه كرده است؟ آیا توانسته بار دیگر آن دختر رویایی را ببیند؟ لحظه ای فكر كرد كاش دفتر را گرفته بود ولی باز پشیمان شد،مسلما اینطور بهتر بود. صدای در او را بخود آورد . قلبش به تپش افتاد . شاید پدر بود كه از ماجرا مطلع گردیده و اكنون برای سرزنش او آمده بود ، از فكر پاسخی كه مجبور بود به پدر بدهد ، احساس دلشوره كرد . باز هم صدایی در آمد و یك نفر از پشت در گفت :" نیكا خوابیدی؟ بیا دخترم شامت سرد میشه."

نفس در سینه محبوسش را آزاد كرد و پاسخ داد:" اومدم مادر"

از جای برخاست ، خود را در آینه برانداز كرد و از پله ها پایین آمد.یكراست به آشپزخانه رفت، مادر ظرف سالاد را به دستش داد ، ناچار به اتاق رفت تا آنرا بر روی میز بگذارد ، نگاهی به اطرافش انداخت و چون دكتر را ندید پرسید :"مادر! پدر كجاست؟"

مادر از داخل آشپزخانه پاسخ داد:" رفته دنبال كیانوش."

نیكا متعجب به آشپزخانه برگشت، مقابل افسانه ایستاد و گفت:"كیانوش؟!"

- بله ، امشب با ما شام می خوره

- من خبر نداشتم !

- منم نمی دونستم . چند دقیقه پیش پدرت گفت.

- فكر نمی كنم بیاد .

- پدرت كه می گفت می آد ... نمی دونم چرا دیر كردند غذا سرد شد .

مادر با ظرف دسر بطرف میز رفت، نیكا در دل به بخت بد خود نفرین كردو گفت:" لعنت به این شانس ، از این همه شب چرا امشب باید بیاد اینجا."

در همین لحظه صدای گفتگوی پدر و كیانوش را شنید.

-... تعارف نكن كیانوش جان! خواهش می كنم بفرمایید.

نیكا از آشپزخانه سرك كشید. كیانوش و بعد از او پدر داخل شدند . مادر ازجای برخاست كیانوش آرام شب بخیر گفت و در كنار دكتر پشت میز نشست. نیكا بصورت پدرش نگاه كرد، ناراحت بنظر نمی رسید ، شاید كیانوش چیزی به او نگفته بود. مادر از داخل اتاق صدایش كرد :" نیكا عزیزم چرا نمی آی غذات سرد شد"

نیكا سعی كرد بر خود مسلط شود، بمحض آنكه از آشپزخانه خارج شد به آرامی سلام كرد . جوان بدون آن كه به او نگاه كند پاسخش را داد. نیكا پشت میز جای گرفت .دكتر كه بشقاب كیانوش را برداشت ، نیكا از زیر چشم به او نگریست ، او هیچ توجهی به اطراف خود نداشت، حتی بنظر می رسید به غذاها نیز توجهی ندارد . دكتر پرسید:"خوب پسرم چی بریزم؟"

-  فرقی نداره دكتر، هرچی باشه خوب

- دست پخت همسرم حرف نداره بخور و قضاوت كن

بعد بشقاب پر را جلوی او گذاشت او آهسته گفت:" خیلی زیاده!"

افسانه پاسخ داد :" اشكالی نداره هر قدر كه می تونید بخورید . شماجوونید ، برای شما كه این چیزها زیاد نیست."

او پاسخی نداد .پدر ظرف مرغ را جلویش گرفت، قطعه كوچكی برداشت . دكتر به سیب زمینی های سرخ شده اشاره كرد ، ولی او تشكر كرد و بر نداشت . نیكا بی اختیارگفت:" باید بردارید من سرخ شون كردم."

پدر و مادرش هر دو با صدای بلند خندیدند ، ولی كیانوش تنها یك لحظه به نیكا نگاه كرد ، لبخند كمرنگی زد و باز سرش را پایین انداخت . اما اینبار مقداركمی از سیب زمینی ها را برداشت و یكی را به چنگال خود زد . شام در سكوت صرف شد تنها یكبار نیكا نمكدان را از پدر خواست ، ولی چون در دسترس كیانوش قرار داشت ، او آن را برداشت و مقابل نیكا گرفت ، نیكا در حالیكه به دستهای لرزانش خیره شده بود ،نمكدان را گرفت و تشكر كرد

لحظاتی بعد پدر و كیانوش از جای برخاستند . او در حین بلند شدن گفت:"خیلی خوشمزه بود، متشكرم"

آنگاه همراه پدر بطرف هال رفت. مادر به ظرف غذای او اشاره كرد و گفت:" با این همه كه گفتیم ، نگاه كن هیچی نخورد.فقط بازی كرد."

نبكا به بشقاب او نگاه كرد ، تنها سیب زمینی ها را خورده بود! مادر مشغول جمع كردن  میز غذا شد و به نیكا گفت :" دخترم پذیرایی با شما ، میز روبذار برای من ."

نیكا به هال رفت و پرسید:" آقایون چای قهوه ؟"

پدر خندید و گفت :" هر چی آقای مهرنژاد میل دارن."

نیكا منتظرانه به او نگریست. چند لحظه ای طول كشید تا او سنگینی نگاه نیكا را دریافت . سرش را كمی بالا آورد و گفت:" هرچی خودتون دوست دارید و براتون آسونتره."

نیكا به آشپزخانه رفت ولی تمام حواسش به صحبتهای پدر و كیانوش بود ، ولی تنها صدای پدرش را می شنید . كیانوش كاملا ساكت بود فنجانهای پرشده را درون سینی چید و به هال برگشت . مقابل كیانوش و پدر خم شد و سینی را كه نیمی از فنجان هایش چای و نیم دیگر قهوه بود مقابل آنها گرفت ، با شیطنت خندید و گفت :" حالاهركس هر چی دوست داره برداره."

- می بینید آقای مهرنژاد بمعنای واقعی آتیشه!

كیانوش تنها لبخند زد، از همان لبخندهای تصنعی همیشگی ! آنگاه دستش را پیشبرد و فنجانی چای برداشت، دكتر قهوه انتخاب كرد . نیكا مقابل آنها نشست و سینی را روی میزش گذاشت . مادر با ظرفی از كیك شكلاتی وارد شد و در ضمن نشستن آن رابدست نیكا داد و گفت :" دخترم به آقای مهرنژاد تعارف كن، شاید با چای دوست داشته باشند."

نیكا بلافاصله برخاست و كیك را تعارف كرد. كیانوش تنها برش كوچكی برداشت پدر معترض شد و برش بزرگتری در بشقاب او گذاشت و خواست تا او تعارفات را كنار بگذارد . مادر نگاهی به كیانوش انداخت و گفت:چه عجب آقای مهرنژاد بعد از هفت ،هشت ماه بالاخره افتخار میزبانی شما نصیب ما شد."

كیانوش با شرمندگی سر به زیر انداخت و گفت :" كم سعادتی بنده خانم بوده ."

- خواهش میكنم به هر حال ما دوست داریم بیشتر در خدمتتون باشیم ."

- شما لطف دارید ، ولی من به اندازه كافی مزاحم شما هستم .

- این حرفا چیه؟ برای من ،‌ شما و نیكا هیچ فرقی ندارید.

كیانوش این بار تنها با تكان دادن سر تشكر كرد و در سكوت به بخاری كه ازروی فنجان چای بلند می شد ، خیره گشت . دكتر گویا تمایلی به سكوت او نداشت دستی به پشتش زد و گفت :" سرد شد پسر."

كانوش سعی كرد لبخند بزند . آنگاه فنجان چای را برداشت و جرعه جرعه مشغول نوشیدن شد . در آن حال آهسته گفت :" می خواستم عرض كنم كه اگه اجازه بدید به تهران برگردم."

- تهران؟

- بله می دونید توی شركت كارهای زیادی انتظارم رو می كشند .

لبخند رضایت بر لبان دكتر نشست، زیرا او میدانست ماه هاست كیانوش حتی نامی از شركت هم نبرده ، تا چه رسد به آنكه قصد كار داشته باشد، ولی با این حال میترسید برای آغاز كار كمی زود باشد لذا گفت:" كار همیشه هست ، بنظر من بهتره شما یه كم دیگه استراحت كنید."

-         می ترسم اونوقت حسابی تنبل بشم و دیگه هیچ وقت بشركت برنگردم.

همه خندیدند و دكتر گفت:" شما جوون و پرانرژی هستید و برای كار كردن وقت زیاد دارید."

- اگر شما صلاح نمی بینید من اعتراضی ندارم.

- البته كیانوش جان شما آمادگی كار رو دارید و هر وقت كه خودتون بخواین میتونید شروع كنید، ولی اگر نظر منو بخواید چند هفته صبر كنید . كار شما تو شركت سنگینه و نیاز به آمادگی كامل داره.

نیكا بی اختیار پرسید:" شما چه كاره هستید؟"

هنوز جمله اش تمام نشده بود كه پشیمان شد. خودش هم نفهمید چرا این سوال راپرسید وقتی كه جوابش را می دانست . كیانوش لحظه ای به نیكا خیره ماند . نیكا انتظار داشت او بگوید( شما كه خوندید دیگه چرا میپرسید؟) ولی او با متانت پاسخداد:" توی یه شركت بازرگانی كار می كنم ، كارمندم اما نه تو آبدارخونه."

پدر اضافه كرد:" ایشون مدیر هستند."

و این چیزی بود كه نیكا بخوبی می دانست حتی متوجه كنایه كیانوش نیز شد.

كیانوش به ساعتش نگاه كرد و آرام گفت :" خوب من باید كم كم رفع زحمت كنم ، امشب حسابی شما رو به زحمت انداختم ."

همسر دكتر پاسخ داد:" تازه سر شبه ، شما كه شام نخوردید ، لااقل بفرمایید میوه بخورید."

- به این زودی خوابت گرفته جوون؟

كیانوش رو به دكتر كرد و گفت:" شما كه بهتر می دونید من اغلب تا نیمه های شب بیدارم ، ولی خانم ها حتما خسته هستند و باید استراحت كنند."

بعد بی آنكه اجازه پاسخ به كسی بدهد از جای برخاست بار دیگر تشكر كرد، شب بخیر گفت و به راه افتاد. دكتر تا دم در او را مشایعت كرد. نیكا به صندلی خالی اونگریست ، ناگهان چیزی توجهش را جلب كرد. نزدیكتر رفت درخشش یك خودنویس بود . آن رابرداشت مسلما متعلق به كیانوش بود. نگاهی به بدنه آن كرد بر بالای لوله آن كنارگیره حروف (ك . م) به لاتین حك شده بود . با سرعت به طرف در رفت ، در بین راه با پدر كه داخل میشد برخورد كرد ، دكتر متعجب پرسید :" كجا؟"

و او در حالیكه می دوید خودنویس را در هوا تكان داد و گفت: خودنویسه كیانوشه ، میخوام بهش بدم."

بعد بطرف حیاط دوید . كیانوش را دید كه آرام آرام به آن سوی باغ می رفت فریاد زد:" آقای مهرنژاد... آقای مهرنژاد."

كیانوش بطرف او برگشت ، از دیدنش یكه خورد و برجای متوقف شد نیكا به اورسید . كیانوش پرسش گرانه نگاهش كرد. نیكا دستش را بالا آورد، خودنویس را به او نشان داد و در حالیكه نفس نفس میزد، بریده بریده گفت: " خودنویس ... شماست روی مبل... افتاده بود."

- چرا انقدر دویدید؟ خوب فردا صبح می آوردید، عجله ای در كار نبود.

نیكا پاسخی نداشت لحظه ای سكوت كرد ، ولی ناگهان توجیهی به ذهنش رسید وگفت:" فكر كردم شاید بهش نیاز داشته باشید."

كیانوش لبخندی زد و گفت: به هر حال متشكرم .... لطف كردید.

آنگاه سرش را پایین انداخت تا برود ولی نیكا باز او را صدا كرد:"آقای مهرنژاد!"

او بار دیگر برگشت و گفت:"بله!"

نیكا سكوت كرد كیانوش گفت:"نكنه پشیمون شدید."

- نه !

- پس بفرمایید.

- شما ... شما هنوز هم بخاطر مسئله امروز از من دل گیرید؟ ... خیلی لطف كردید كه به پدر چیزی نگفتید ، ناراحت میشد.

كیانوش با صدای بلند خندید نیكا جا خورد و كمی ترسید ، ولی او بخود آمد ناگهان ساكت شد و گفت:" شما كاری نكردید كه من ناراحت بشم ، گفتم که می تونید بقیه اون دفتر رو هم بخونید. من فقط كمی عصبانی شدم و حالا عذر می خوام "

نیكا سرش را پایین انداخت و گفت : من باید عذر خواهی كنم، منو ....

اما كیانوش نگذاشت ادامه دهد و گفت :" گفتم كه نیازی نیست آنگاه خودنویس را در میان انگشتانش چرخاند و ادامه داد: می دونید نیكا خانم ....

لحظه ای مكث كرد و باز تكرار كرد: نیكا خانم هیچ می دونید نام خیلی قشنگی دارید؟

نیكا پاسخی نداد و او ادامه داد: حتما متوجه شدید كه من جمله ام رو تغییر دادم؟

- بله.

- می دونستم می فهمید برای همین هم اعتراف كردم.

- یعنی اسم من قشنگ نیست.

- چرا، خیلی هم زیباست . ولی جمله من این نبود.

نیكا پرسید:" حالا نمی خواهید جمله اصلی رو بگید."

- چرا ، می خواستم بگم هیچ می دونید كه این خودنویسم برگی از اون دفتره.

- پس خوب شد كه بلافاصله براتون آوردم ، مسلما خیلی با ارزشه

كیانوش لحظه ای درنگ كرد و زیر لب گفت:" شاید"

بعد بدون هیچ كلام دیگری راه افتاد، نیكا در حالیكه دور شدنش را تماشا میكرد ، حس كرد با حرفش او را رنجانده است .

دوشنبه 28/10/1388 - 19:28 - 0 تشکر 176816


رمان حریم عشق فصل دوم  -- نوک تیز

خودش هم نمی دانست چرا همراه پدر ومادرش بمنزل همكار پدر نرفته بود ، شاید علتش این بود كه نمی توانست دختر لوس و دردانه آقای فرامرزی را تحمل كند ، ولی اكنون فكر آنكه آنها برای شام نیز بازنگردند . او را از نرفتن پشیمان میكرد. كتابی را كه میخواند بست و كناری گذاشت . پشت پنجره رفت و به حیاط نگاه كرد . چشمش به اتومبیل كیانوش افتاد . ناگهان فكری بمغزش خطور كرد :" خوبست سری به او بزنم" بودن اتومبیل در حیاط نشانه آن بود كه خودش هم منزل بود، چون بتازگی دكتر به او اجازه داده بود در مسیرهای خلوت و برای مدتهای محدود رانندگی كند ، و او به دكتر اطمینان داده بود كه مطابق میل او رفتار كند. به هر حال نیكا هرگز شاهد ورود و خروجش نبود . بیش از یك هفته از شبی كه كیانوش مهمان آنها بود می گذشت و بعد از آن نیكا او را ندیده بود، ولی حالا دلش میخواست به دیدارش برود و مهم ترین انگیزه این دیدار همان حس عجیب دانستن ادامه داستان آن دفتر بود ، چون امیدوار بود كه یكبار دیگر كیانوش خواندن آن دفترچه را به او پیشنهاد كند و او بپذیرد.

تردید به دلش چنگ میزد ، نمی دانست باید چه كند. لحظه ای فكر كرد، آنگاه تصمیم خود را گرفت ، محكم از جای برخاست و با خود گفت :" چه اشكالی داره كه سری به اتاق كیانوش بزنم . اون چند ماهه اینجاست ولی من تابحال به دیدنش نرفتم ، حالا میخوام برم"آنگاه مقابل آینه لباس پوشید ، سر و وضع خود را مرتب كرد و بطرف در رفت ، ولی هنوز در را كاملا باز نكرده بود كه صدای زنگ تلفن برخاست ، بی اعتنا به راه خود ادامه داد ، اما ناگهان فكر آنكه مادر پشت خط باشد و نگران او شود ، سبب شد بطرف تلفن بدود و گوشی را بردارد.

- ... الو.

- ایران.

- بله صداتون خوب نمی آد.

- منزل دكتر معتمد

- بله ، عمه جون شما هستید؟

- دخترم نیكا تویی؟

- بله عمه، صداتون خوب نمی آد . لطفا بلندتر.

- حالت خوبه؟

- خوبم مرسی ، شما چطورید؟

- منم خوبم ، پدر ومادرت چطورند؟

- خوبند ، سلام می رسونند، رفتند خونه آقای فرامزی.

- كی؟

- فرامرزی دوست پدر

- آهان ... دیگه چه خبر؟

- سلامتی ، خبرها پیش شماست.

- شما كه یادی از ما نمی كنید.

- ما همیشه به فكر شما هستیم ، منتها پدر خیلی گرفتاره.

- می دونم دخترم شوخی كردم، راستی اون پسره كه اومده بود خونه تون هنوز حالش خوب نشده؟

- حالش خیلی بهتره ، ولی پدر هنوز اجازه نداده كه بره شما چی؟ دكتر شما چی گفت؟ كی برمی گردید؟

- هفته دیگه عمه جون

نیكا با شادی فریاد كشید:" راست می گید هفته بعد؟"

- بله عزیزم

نیكا با شرم پرسید:" ایرج هم می آد؟"

- ای شیطون ... راستش رو بخوای بیشتر بخاطر تو و ایرج می خوام بیام. تازه شادی هم می آد، دوست داره تو مراسم نامزدی داداش و دختر داییش شركت كنه.

- عالیه عمه جون! خیلی دلم برای شادی تنگ شده بود

- برای ایرج چی؟

نیكا خندید و پاسخ داد:" برای همه تون. عمه چه وقت می رسید؟"

- هنوز دقیقا معلوم نیست.

- ولی ما می خوایم بیاییم فرودگاه استقبال .

- دوباره زنگ میزنم عزیزم ، ساعت و شماره پرواز رو بهت اطلاع می دم خوب عمه دیگه كاری نداری؟

- نه متشكرم

- ببینم نمی خوای با كسی حرف بزنی؟

- مثلا كی؟

- نمی دونم تو چی دوست داری؟

نیكا فقط خندید و عمع گفت:" ایرج اینجاست می خواهد باهات صحبت كنه."

با شنیدن این جمله دختر جوان احساس حرارتی عجیب كرد، عمه بار دیگر گفت:" خوب با من كاری نداری؟"

- نه ... سلام برسونید.

- سلامت باشی... گوشی.

- الو!

- سلام!

- سلام یكی یكدونه دختردایی! حالت چطوره؟

- از احوالپرسی های شما پسر عمه.

- شرمنده خانم، تهران تلافی می كنم.

- ببینیم و تعریف كنیم

- خوب مامان رفت بیرون ، بریم سر حرف خودمون . نیكا باور كن خیلی خیلی دلم برات تنگ شده، دختر من هر وقت از مرز می گذرم احساس می كنم بیشتر از هر وقت دیگه دوست دارم...

- برای همینه كه نه ماهه رفتی؟

- گرفتار عمل مامان بودم ، وگرنه تا حالا ده مرتبه اومده بودم .

- حالا عمه دیگه خوب شده؟

- آره بابا دكتر گفت می تونید برگردید، ولی چون عمل حساسی بوده باید باز هم استراحت كنه.

- خوب قلبه، شوخی بردار نیست .

- آره ولی شكرخدا تموم شد.

- عمه گفت هفته بعد برمی گردید.

- بله خانم خودت رو برای عروسی حاضركن.

نیكا خندید و ایرج ادامه داد:" بمجرد اینكه پام به ایران برسه مقدمات جشن رو فراهم می كنم ، یه نامزدی حسابی ، موافقی؟"

- چه جورم .

- پس دیگه مشكلی در كار نیست ... آخ آخ داشت یادم می رفت حال پدر زن و مادر زن عزیزم چطوره؟

- خوبند سلام می رسونن، ولی اگه بدونن داماد بی معرفتی مثل تو دارن بهترم می شن.

- چه كنم وقتی با تو حرف می زنم خودمم فراموش می كنم.

- بسه بسه ، دیگه انقدر شلوغش نكن.

- چشم ، خوب دیگه مزاحمت نمی شم خانم.

- خواهش می كنم شما مراحمید.

- امری باشه در خدمتم.

- عرضی نیست ممنون.

- پس خداحافظ

- به سلامت

- راستی نیكا

- برای دیدنت لحظه شماری می كنم.

- منم همین طور.

نیكا بلافاصله گوشی را گذاشت ، دستش را روی گونه اش گذاشت، حرارت سوزانی را زیر انگشتانش احساس كرد ، بطرف آشپزخانه دوید و از داخل یخچال شیشه آب سردی را برداشت و لیوانش را پر كرد ، ولی هنوز اولین جرعه را ننوشیده بود كه صدای توقف ماشین پدر را در حیاط شنید. به طرف پنجره رفت و مادرش را دید كه از ماشین پیاده می شد. لیوان را بر روی میز گذاشت و بطرف حیاط دوید تا هر چه زودتر خبر تازه را به پدر و مادرش بدهد.

****************

(نیكا در حالیكه فریاد می كشید) دیر می رسیم من می دونم قدم به حیاط گذاشت از دور كیانوش و آقای جمالی را در حال پاك كردن شیشه اتومبیل دید.

كمی جلوتر رفت . كیانوش دستمال را از جمالی گرفت و خود مشغول شد و جمالی به داخل ساختمان برگشت. در حالی كه دسته گلی را كه در دستش بود در هوا تكان می داد بسوی او پیش رفت . كیانوش در آخرین لحظات متوجه اوشد، سرش را بالا آورد ، نیكا با شادی خندید و گفت:

- سلام آقای مهرنژاد

- سلام خانم شب بخیر، جایی تشریف می برید؟

- بله اگه پدر ومادرم حاضر بشن .... من می دونم دیر می رسیم، از اینجا تا فرودگاه این همه راه.

- آهان پس به استقبال عمه تون می رید؟

- بله!

- شما رو خیلی سرحال می بینم.

- تعجبی نداره ، چون بعد از ماهها عمه ام رو می بینم.

- ایشون مریض بودن؟

- بله برای جراحی قلب رفته بودن، البته اونجا خونه دخترشون بود، شادی اونم می آد.

- كه این طور عمه ، دختر عمه و پسر عمه درست گفتم.

- بله!

- می تونم سوالی بكنم؟

- البته!

- شما نسبت دیگه ای هم با پسر عمه تون دارید؟

- منظورتون رو نمی فهمم؟

- نشنیده بگیرید.

نیكا لحظه ای سكوت كرد و بعد گفت :" نه آقای مهرنژاد... فعلا نه"

- پس به زودی...

-بله!

- تصورش رو می كردم ، شما این روزها خیلی شاد هستین.

نیكا خندید . كیانوش به گلها نگاه كرد و گفت:" دسته گل قشنگیه!"

- متشكرم ، می دونید من زیاد از گل میخك خوشم نمی آد

- چه گلی رو دوست دارید؟

- گل سرخ

- خوب پس چرا گل میخك خریدید؟

- آخه ..... آخه.....

- فهمیدم مسلما مطابق سلیقه پسر عمه تونه

- همین طوره .

كیانوش لبخند زد و طوری به نیكا نگاه كرد كه او احساس كرد مسخره اش می كند ، بعد مشغول كار خود شد. نیكا هم بطرف ماشین پدر رفت و یكباره فریاد زد:" خدای من!"

كیانوش با سرعت به جانب او برگشت و پرسید:" چی شده خانم معتمد؟"

- لاستیك ماشین پدر پنچره.

- خوب اشكالی نداره، حتما دكتر زاپاس دارن.

- ولی آقای مهرنژاد این كار كلی وقت میگیره.

در همین لحظه دكتر وهمسرش نیز سر رسیدند نیكا با عصبانیت گفت:" می بینید جناب دكتر"

- خدای من! نمی دونستم پنچره

- دیر میشه .... دیرمیشه ، من از اولم گفتم.

- شلوغ نكن دختر ، پدرت الان لاستیك رو عوض میكنه

- متاسفانه نمی تونم افسانه جون

- چرا؟

- چون زاپاس هم پنچره

- شنیدید مادر، وای حالا باید چكار كنیم؟

كیانوش جلو آمد و گفت "اینكه مسئله ای نیست دكتر" بعد سوئیچ اتومبیلش رااز جیب در آورد و مقابل دكتر گرفت و ادامه داد:" بفرمایید این هم ماشین ، در اختیار شماست."

- ولی كیانوش جان مثل اینكه شما خودتون می خواستید بیرون برید؟

-  خوب نمی رم.

- ولی این درست نیست ما با آژانس میریم.

- دكتر شوخی می كنید؟ كار من واجب نبود. فقط میخواستم برای هواخوری برم، باشه یه وقت دیگه .

همسر دكتر گفت: كیانوش جان شما هم با ما بیا هم هواخوریه ، هم ما خوشحال می شیم .

- منم از مصاحبت شما خوشحال می شم

- پس دیگه مشكلی نیست ، نیكا ، افسانه سوار بشید ، آقای مهرنژاد زحمت می كشند و ما رو می رسونن . برای برگشتن هم یه فكری می كنیم

- دكتر اگه اجازه بدید ترجیح می دم مزاحمتون نشم ، محیط پر سر و صدای فرودگاه غیر قابل تحمله ، از او گذشته من با خودم عهد كردم هیچ وقت برای استقبال یا بدرقه كسی به فرودگاه نرم .

دكتر با تردید سوئیچ را گرفت و تشكر كرد ، كیانوش جلو رفت و درها را باز كرد و خود كنار ایستاد . دكتر و همسرش در صندلیهای جلو جا گرفتند و نیكا در حالیكه تمام حواسش متوجه آخرین جمله كیانوش بود، جلوی در ایستاد و به كیانوش كه رو به رویش ایستاده بود ، آرام گفت:" آقای مهرنژاد فرودگاه هم برگه ای از اون دفتره؟"

كیانوش جلو آمد ، لحظه ای نگاهش را بصورت نیكا دوخت و گفت:" بله ، به وقتش اون دفتر رو در اختیارتون می ذارم ، با وجودی كه روزگاری ابدا مایل نبودم كسی حتی خطی از اون رو بخونه ... ولی ....

كیانوش سكوت كرد ، نیكا نمی دانست ادامه جمله اش چیست ، ولی منتظر هم نماند و سوار شد. كیانوش در را بست و ماشین بحركت در آمد . نیكا برگشت و به پشت سرش نگاه كرد . دكتر از پنجره سرش را بیرون آورد و گفت:" بازم متشكرم، خدانگهدار"

كیانوش دستش را بلند كرد و چون همیشه آن لبخند ساختگی بر لبش درخشید و هنوز ماشین از خانه خارج نشده بود كه سلانه سلانه بطرف اتاقش رفت.

دكتر در آینه نگاهی به نیكا كرد و گفت:" مرد جالبیه!"

نیكا با سر تصدیق كرد و آرام گفت :" خیلی جالب!"

مادر وارد گفتگوی آنها شد و گفت :" مسعود حالش خیلی خوب شده."

- بله ولی هنوز سر دردهای عصبی و تشنج دستها و پاهاش برطرف نشده و شاید تا یكی دو سال هم همین طور بمونه من اونو از صفر ساختم واقعا ویرونه بود."

- نیكا نگاهی خریدارانه به دور و برش كرد و گفت: عجب ماشین قشنگی داره!

- بله!

- خیلی گرون قیمته ، نه؟

- گمون كنم ، خوب اون صاحب یكی از بزرگترین شركتهای بازرگانیه . قبل از این بیماری یادم می آد همه صحبت از اون می كردند . من نقلش رو زیاد شنیده بودم، باعث تعجب بود كه مرد جوونی به سن و سال اون، چنین مدیر لایقی باشه .

- می دونی مسعود من خیلی ازش خوشم می آد خیلی آقاست، رفتارش خیلی مودبانه و متینه.

- موافقم ، تو چطور نیكا؟

نیكا كه در خود فرو رفته بود، با شنیدن اسمش گویا از خواب پریده باشه ناگهان بخود آمد و برای آنكه خود را متوجه نشان دهد بجای پاسخ سوالی كه نشنیده بود گفت:" راستی رشته اش چیه؟"

- فوق لیسانس مدیریت بازرگانی

- جدی؟ مسعود فوق لیسانسه؟

- بله!

- پس حتما از بس درس خونده و كار كرده به این روز افتاده

- تصور نمی كنم مادر ، مسئله بیشتر از این حرفهاست

دكتر با تعجب به نیكا نگاه كرد و پرسید:" تو در این مورد چیزی می دونی؟"

نیكا دستپاچه پاسخ داد:" نه .... فقط حدس میزنم."

- مسعود خیلی مونده؟ نیكا راست می گه دیر شد، خدا كنه بموقع برسیم

- می رسیم خانم ، نیكا خانم عجله داره زودتر نامزدش رو ببینه شما چرا؟

هر دو با صدای بلند خندیدند نیكا كه از شدت شرم گونه هایش گل انداخته بود معترضانه گفت:"ا... پدرجون..

بقیه راه تقریبا در حالت سكوت و اضطراب ناشی از تاخیر گذشت ، ولی بالاخره وارد پاركینگ فرودگاه شدند. دكتر چندین مرتبه قفل درهای ماشین را چك كرد و نیكا و افسانه را عصبانی ساخت ، ولی او خونسردانه در مقابل فریادهای اعتراض آنها گفت : امانت مردمه بعد با سرعت بطرف سالن انتظار به راه افتادند ، هنوز قدم اول را بداخل سالن نگذارده بودند كه بلندگو شماره پرواز میهمانان را اعلام كرد . لحظات در نظر نیكا كند و كشدار می گذشت . او دائما در میان مسافرینی كه از پشت شیشه می گذشتند سرك می كشید ، ولی نشانی از مسافران خود نمی یافت . بالاخره انتظار پایان یافت و چشمان منتظر نیكا بر چهره عمه و دو نفر همراهش خیره ماند . عمه مانند همیشه بود همان صورت شكسته و نگاه مهربان ، ولی آن دو نفر را گویا هرگز ندیده بود چهره شادی خیلی فرق كرده بود ، ولی نه به اندازه چهره عجیب ایرج با آن موهای بلند و مسخره ، نیكا از دیدن هر دوی آنها یكه خورد ، ولی به روی خود نیاورد . از میان منتظران راهی به پشت شیشه جست و برای عمه و خانواده اش دست تكان داد . آنها نیز كه در میان استقبال كنندگان بدنبال خانواده دكتر می گشتند ، بلافاصله متوجه نیكا شدند و با لبخند برایش دست تكان دادند .

لحظاتی بعد نیكا بطرف عمه دوید و خود را در آغوش او انداخت ، بعد از آن شادی را صمیمانه بوسید . دكتر خواهرش را در آغوش كشید و از احوالش پرسید . آنگاه در حالیكه بین خواهر و خواهر زاده هایش قرار گرفته بود ، بطرف پاركینگ به راه افتادند ، ایرج و نیكا چند قدمی با بقیه فاصله گرفته بودند و عقب تر حركت می كردند ، ایرج گفت :" حال همه رو پرسیدی غیر از من."

- خوب اینكه ناراحتی نداره حال شما چطوره ایرج خان؟ سفر خوش گذشت ؟

- خوبم ، ممنون جای شما در تمام مدت خیلی خیلی خالی بود

- دوستان بجای ما

- دوستان بسیار، ولی هیچ كدوم نمی تونند جای شما رو بگیرن ، حتما باید یه سفر با هم بریم اونطرفی

نیكا لبخندی زد و چون نزدیك ماشین رسیده بودند به وسط جمع پرید و گفت:" صبر كنید ، اگه گفتید ماشین ما كدومه "

باوجودی كه ماشین كیانوش دقیقا مقابل چشمهای آنها قرار داشت ، هیچكدام به آن اشاره نكردند . بالاخره وقتی نیكا به تمام پاسخهای آنها جواب منفی داد، ایرج با انگشت به ماشین كیانوش اشاره كرد و به شوخی گفت: نكنه می خوای بگی اینه؟

نیكا با شیطنت پاسخ داد: چرا كه نه؟

ایرج با نعجب به دكتر نگاه كرد. در اینحال نیكا سوئیچ را از پدرش گرفت و در را باز كرد و گفت: خواهش میكنم بفرمایید

ایرج در حین سوار شدن گفت:" خدای من! دای جان حسابی وضعت خوب شده! ماشین مدل بالایی داری.

دكتر در حالیكه استارت میزد گفت: بله البته فقط همین امشب .

شادی كنار ایرج روی صندلی جلو نشست و گفت: ببینم نكنه بخاطر ما از آژانس ماشین كرایه كردید؟

نیكا خندید و جواب داد : نخیر این ماشین به ما پیشكش شده

ایرج ناباورانه پرسید: از طرف چه كسی؟

نیكا صدایش را بم كرد و گفت: از طرف هواداران

عمه نگاهی به همسر دكتر كرد و گفت : نیكا چی می گه افسانه جون؟

- شوخی میكنه الهه خانم . می خواستیم بیایم ماشین مسعود پنچر بود آقای مهرنژاد سوئیچش رو به ما داد تا بموقع برسیم .

- ایرج برگشت و گفت: آقای مهرنژاد، اون دیگه كیه زن دایی؟

- همون پسری كه داره تو خونه مداواش می كنه .

- پس اسمش مهرنژاده .

- نه آقا اسمش كیانوشه، مهرنژاد فامیلیشه

ایرج به نیكا نگاه كرد و گفت : با ما هم بله شیطون؟

- چرا كه نه.

همه خندیدند و ایرج گفت : پس لقمه بزرگی برداشتی دایی جون، طرف باید خیلی پولدار باشه

- پولدار كه هستند ، ولی به من ربطی نداره .

- چطور به شما ربطی نداره؟

- من اینكارو فقط بخاطر دوستم آقای بهروزی قبول كردم ، نه منافع مادی  

دوشنبه 28/10/1388 - 19:37 - 0 تشکر 176818

رمان حریم عشق فصل سوم  -- نوک تیز

ولی خوب ... حق معالجه رو كه باید بگیری.

دكتر پاسخی نداد و دنده عوض كرد. ایرج به خنده رو به خواهرش كرد و گفت: شادی دوست داشتی جای این دیوونه بودی؟

شادی رو به نیكا كرد و گفت:" می بینی چی میگه؟ خدا نكنه من جای اون باشم."

- بیچاره پولداره! ماشینش رو ببین.

- اگر كمی دیگه تبلیغ كنی ممكنه نظرم عوض بشه .

نیكا نمی دانست چرا وقتی ایرج كلمه (دیوانه ) را آن هم با آن لحن زننده ادا كرد بی علت ناراحت شد، احساس كرد او به كیانوش توهین می كند. عمه دستش را به شانه نیكا زدو او روی برگرداند ، عمه پرسید: خیلی جوونه؟

- بله عمه جون ، حدود 30، 31 سالشه

- بمیرم برای دل مادرش، حالش خیلی بده؟ دیوونه دیوونه است؟

- نه حالا كه بهتر شده ، ولی ناراحتی شدید اعصاب داره .

- چرا؟

نیكا شانه هایش را بالا انداخت و گفت: نمی دونم ، پدر چیزی نمیگه .

ایرج وارد بحث شد و گفت:" باید آدم جالبی باشه ، دلم میخواد ببینمش."

- پدر ایرج می تونه كیانوش رو ببینه؟

- اگر كیانوش تمایل داشته باشه ما می تونیم به خونمون دعوتش كنیم ، ولی مطمئن نیستم قبول كنه ، اون به تنهایی رغبت بیشتری نشون می ده.

شادی سرش را به عقب گرداند و آرام پرسید:" نیكا خوشگله؟"

- خیلی! هم خوشگل ، هم خوش تیپ ، هم مودب

- پس حتما دعوتش كنید.

نیكا و شادی هر دو با صدای بلند خندیدند ، ایرج بطرف نیكا برگشت و گفت :" خانمها بلندتر ، اجازه بدید ما هم بخندیم ."

- متاسفم ایرج جان مخصوص خانمها بود.

افسانه نگاهی به شادی كرد و گفت:" خیلی حیف شد كه مازیار نیومد، كاش اون و پسرت رو هم می آوردی."

- زندایی به پای اونا می نشستم تا آخر سال هم نمی تونستم بیام ، هومن مدرسه داره ، گذاشتمش پیش مازیار ، بذار تنها بمونه بچه داری كنه تا قدر منو بفهمه.

- دایی بیكار بودی اومدی حومه شهر، حالا این همه راه رو باید بریم .

- در عوض دایی جان كلی با صفاست .

- اصلا داداش این چه زحمتی بود برای خودتون درست كردید؟ می رفتیم خونه خودمون ، مزاحم شما نمی شدیم .

- زحمت چیه الهه خانم؟ شما باید استراحت كنید. برای شما هم زندگی تو حومه شهر خوبه ، فعلا چند روزی خونه ما بد بگذرونید.

- زن داداش جون مگه با شما بدم می گذره .

- اه ! خانمها چه تعارفاتی تكه پاره می كنن دایی .

دكتر لبخند زد و گفت:" خوب رسیدیم حتما خسته شدید؟

- نه دایی جون اتفاقا بعد از مدتها دیدن خیابونای تهران برای من كه جالب بود، حتما برای مادر و ایرج هم همین طور بوده مخصوصا تو این ماشین كه كسی خسته نمیشه .... نیكا فردا این ماشین رو بر می داریم می ریم گردش .

- نقشه نكش خواهر جون وگرنه صاحبش به حسابت میرسه .

- اتفاقا كیانوش اینطوری نیست .

- مثل اینكه دیوونه ها خیلی به دلت می شینن دختر دایی جون.

نیكا از طعنه ایرج هیچ خوشش نیامد. در همان حال دكتر كه برای باز كردن در حیاط پیاده شده بود ، دوباره سوار شد . ماشین داخل حیاط شد و مسافرین پیاده شدند .

نیكا بلافاصله به پنجره اتاق كیانوش نگاه كرد ، شیاری از نور از لا به لای پرده بیرون میزد. او هنوز بیدار بود . به دكتر كه همراه مهمانان داخل می شد نزدیك شد و گفت:" پدر سوئیچ كیانوش رو امشب بهش می دید؟"

- فكر می كنی لازمش داشته باشه؟

نیكا شانه هایش را بی تفاوت بالا انداخت و گفت:" نمی دونم"

پدر سوئیچ را به دخترش داد نیكا گفت:" كیانوش بیداره ، ازش دعوت می كنم بیاد پیش ما؟"

- فكر نمی كنم بیاد ، ولی تعارفش كن.

- شما برید من زود می آم .

نیكا بطرف دیگر حیاط دوید و در ساختمان را زد، پس از چند لحظه آقای جمالی در را گشود و گفت: كاری داشتید؟

- شب بخیر ، می خواستم سوئیچ آقای مهرنژاد رو پس بدم .

-به من بدید. ایشون كسی رو نمی پذیرن، سرشون درد می كنه.

- متاسفم اگه لازمه پدرم رو خبر كنم؟

- نه لزومی نداره، دستور نفرمودند. حالا سوئیچ رو بدید و برید

نیكا از برخورد او تعجب نكرد، چون این مرد همیشه با او همین طور رفتار میكرد. گاهی اوقات كه به نیكا نگاه میكرد، می شد شعله پر فروغ نفرت را در نگاهش عیان دید . نیكا سوئیچ را بالا آورد تا به او بدهد كه صدایی پرسید:" جلال كیه؟"

او به داخل برگشت و گفت :" دختر دكتر، سوئیچ رو آورده آقا، داشتن می رفتن."

- بگید اگر كاری ندارن تشریف بیارن تو .

- ولی ایشون مهمان دارن.

نیكا واقعا عصبانی شد ، میخواست فریاد بزند( به تو چه ربطی داره اون با من صحبت میكنه تو چرا جواب می دی) اما چیزی نگفت فقط سوئیچ را بالاتر گرفت و با عصبانیت گفت: بگیرید.

همین كه جمالی دستش را برای گرفتن سوئیچ پیش آورد ، دست دیگری او را كنار زد، كیانوش در آستانه در ظاهر شد . نیكا بنظرش رسید كه او رنگ پریده و خسته است . وقتی نگاهش را به او دوخت چشمانش را دید كه به شدت سرخ شده بود

- شب بخیر.

- معذرت میخوام آقای مهرنژاد ، فكر كردم شاید به ماشین احتیاج داشته باشید سوئیچ رو آوردم ، قصد مزاحمت نداشتم .

- حالا هم مزاحم نیستید، بفرمایید تو می دونید كه منزل شماست ، من نباید تعارف كنم .

- متشكرم ، ولی مثل اینكه شما حالتون خوب نیست.

- چیز مهمی نیست، كمی سردرد دارم. فكر می كنم بزودی خوب میشه.

- پس بهتره من زودتر برم تا شما استراحت كنید هر چند میخواستم از شما بخوام اگه دوست داشته باشید بیایید دور هم باشیم ، ولی ظاهرا شما نمی تونید این افتخار رو نصیب ما كنید

- از لطفتون ممنون ، در یه فرصت بهتر حتما به دیدن خواهر آقای دكتر میام

- بفرمائید این هم سوئیچ.

- احتیاجی بهش ندارم ، لطفا ببرید، شاید بخواید با مهمونا به گردش برید.

- به گمونم اونا خسته باشن ، می خوان استراحت كنن ، ممكنه شما صبح به ماشین احتیاج داشته باشید، ولی ما خواب باشیم .

- من صبح هم لازمش ندارم، شما سوئیچ رو ببرید تا صبح دكتر بتونن لاستیك ها رو به تعمیرگاه ببرن.

- ما امشب خیلی مزاحم شما شدیم، باید ببخشید.

- ابدا اینطور نیست خانم ، شب خوش

- شب بخیر

نیكا به راه افتاد، اما هنوز چند قدم نرفته بود كه به عقب برگشت ، كیانوش همچنان بر آستانه در ایستاده بود نیكا گفت:" آقای مهرنژاد شما مطمئن هستید كه به پدر نیازی ندارید؟"

- بله متشكرم ، شما نگران نباشید

- امیدوارم هر چه زودتر حالتون خوب بشه.

- شما خیلی لطف دارید

- خدانگهدار

- سلام منو به دكتر و مهمانها برسونید و از جانب من عذرخواهی كنید.

- حتما متشكرم.

- نیكا از پشت سر صدای بسته شدن در را شنید ، با سرعت بطرف ساختمان خودشان رفت، وقتی داخل شد گویا صحبت بر سر كیانوش بود، زیرا او شنید كه عمه گفت:" طفلك افسانه حق داشته مخالفت كنه، تو دختر جوون داری چطور جرئت كردی از اینكارا بكنی؟

ایرج دنباله حرف عمه را گرفت و ادامه داد:" مخصوصا مردی كه عقل سلیمی نداره. اگر اتفاقی بیفته هیچ كس اونو محكوم نمی كنه، چون همه می دونن دیوونه است"

- قبلا هم گفتم اون طور كه شما تصور می كنید دیوونه نیست ، فقط ناراحتی اعصاب داره ... افسرده است.

نیكا دیگر نتوانست تحمل كند در را بشدت باز كرد و داخل شد . با ورود او سكوت برقرار گردید . دكتر برای آنكه چیزی گفته باشد ، رو به نیكا كرد و گفت :" دخترم سوئیچ رو دادی؟"

- نه پدر.

- چرا؟

- گفت احتیاجی به ماشین نداره ، باشه تا فردا شما بتونید لاستیكها رو به تعمیرگاه ببرید.

مادر با سینی چای وارد شد و گفت: نیكا جان پذیرایی نمی كنی؟

نیكا سینی چای را از دست مادر گرفت و به تك تك حاضرین تعارف كرد.وقتی مقابل ایرج رسید، او در حالیكه فنجانش را بر می داشت گفت :" آقای مهرنژاد تشریف نمیارن؟"

- نه ، سر درد داشت .

دكتر شتابزده پرسید:" كیانوش سردرد داره؟"

- بله

دكتر در حالیكه برمی خاست گفت:" چرا زودتر نگفتی باید برم ببینمش ."

- نه لزومی نداره

- چطور؟

- خودش گفت نیازی به شما نیست.

دكتر نشست و ایرج با دلخوری گفت:" مثل اینكه تو این خونه جز در مورد این آقا حرفی زده نمی شه؟"

افسانه گویا كاملا متوجه دلخوری او شده بود و برای عوض كردن موضوع صحبت گفت:" حق با ایرجه ، خوب شادی جان الهه خانم از سفر تعریف كنید."

شادی گویا منتظر همین كلام بود ، زیرا بلافاصله شروع به تعریف كرد و با آب و تاب بسیار از رخدادهای سفر سخن گفت. نیكا كم كم احساس كرد خواب پلكهایش را سنگین می كند ، خمیازه ای كشید . در همین لحظه نگاه شادی به او افتاد و به خنده گفت:" قصه كه نمی گم دختر خوابیدی ، بهتره بقیه تعریفها رو بذاریم برای فردا."

همه با صدای بلند خندیدند و مادر گفت:" آره شما خسته اید باید استراحت كنید."

نیكا از جای برخاست و گفت :" شادی بیا تو اتاق من."

- خوب پس خانمهای جوان به اتاقتون برید.

- شب همگی بخیر

شادی ونیكا بطرف اتاق نیكا رفتند، او در را باز كرد و گفت : "بفرمایید."

شادی داخل شد دور خود چرخی زد و هیجان زده گفت:"خدای من! این اسباب بازیها منو یاد دوران بچگی انداخت."

نیكا عروسكی را بغل كرد . مقابل شادی ایستاد و گفت :" این یادت میاد؟"

- آره یادمه چقدر سر این عروسك دعوا می كردیم ....چه دوران خوشی بود! چه غلطی كردم شوهر كردم ، به هوای خارج رفتن 16 سالگی شوهر كردیم و راهی دیار غربت شدیم بخاطر هیچی

- كاش الان هم بچه بودیم !

- خوش بحال تو ، سهیلا ، پریسا ، من بیچاره فقط 3-4 سال از شما بزرگترم ، اون وقت من یه پسر 7 ساله دارم تو تازه می خوای عروس خانم بشی.

- بس كن دختر ، تو هم خوشبختی ، مازیار مرد خوبیه ، هومن كوچولو هم باعث افتخار مادرش میشه.

- ولی نیكا دوری از شهر و دیار و خانواده خیلی سخته .

در همین لحظه چند ضربه به در خورد ، ایرج در را گشود و گفت : " شما بیدارید

-بله!

- می تونم بیام تو؟

- البته دادش جون.

- نمی یام.

- چرا؟

- چون نیكا دوست نداره

- من دوست ندارم؟

- بله صاحبخونه تویی ، چرا شادی باید منو دعوت كنه؟

- ایرج بچه نشو بیاتو.

ایرج داخل شد و در حالیكه در را می بست رو به نیكا كرد و پرسید :" راست بگو ببینم تو واقعا از دیدن ما خوشحال شدی؟"

- این چه سوالیه؟ مسلمه كه خوشحال شدم .

- ولی من اینطور فكر نمی كنم.

نیكا توپ بادی كوچكی را برداشت و بسوی ایرج پرتاب كرد . او توپ را در هوا قاپید و گفت :"نوكرتم"

بعد توپ را بطرف شادی پرتاپ كرد و شادی توپ را با هر دو دست گرفت فریاد زد:" بگیر نیكا ، دست رشته ... اگه راست می گی بگیرش ایرج."

به این ترتیب دست رشته با هیاهو و خنده شروع شد.

************ 

كیانوش بالش را روی سرش فشرد، براحتی می توانست صدای نیكا را بشنود ، حتما پنجره اتاقش باز بود . صدای بازی آنان چنان در اتاق او پیچیده بود كه گویا بازی در همان اتاق جریان داشت . كیانوش روی تخت نشست . بالش را به گوشه ای پرتاب كرد و فریاد كشید :" جلال"

جمالی بسرعت داخل اتاق گردید مضطرب پرسید:" چی شده آقا؟"

- قرصهام ، قرصهام كجاست ؟

- او با سرعت از اتاق خارج شد ، لحظه ای بعد با یك لیوان آب و ظرفی كه درون آن چندین قرص قرارداشت ، بازگشت . كیانوش تمام قرصها را با هم به دهان ریخت و لیوان آب را لاجرعه سر كشید ، جمالی جلو آمد و دستش را بر پیشانی كیانوش گذاشت . آنگاه بالش را از گوشه اتاق برداشت . بر روی تخت گذاشت و شانه های كیانوش را به عقب كشید و او را وادار به دراز كشیدن كرد، آنگاه با سرعت از اتاق خارج شد . ولی هنوز چند لحظه ای نگذشته بود كه بار دیگر بازگشت ، در دستش حوله ای خیس و خنك بود . آن را بر روی پیشانی جوان گذاشت و او چشمانش را بزحمت گشود مرد پرسید: آقا می خواهید دكتر رو خبر كنم؟

- نه.

- سعی كنید بخوابید.

بعد بطرف پنجره رفت و در حالیكه زیر لب غر میزد( نصفه شب بازی، اون هم با این همه سر و صدا ، عجب دختر بی فكریه!)

آن را بست كیانوش بی اختیار به جانب پنجره برگشت ، لحظه ای به پرده ها خیره شد و گفت : متشكرم جلال میتونی بری.

- نه آقا ، تا شما نخوابید نمی رم .

- برو استراحت كن من بهتر شدم .

- هر چی شما بفرمایید.

آنگاه نگاه دیگری به صورت رنگ پریده جوان كرد و آهسته خارج شد . با خروج او كیانوش از جای برخاست پشت پنجره رفت ، پرده را كنار زد و پنجره را باز كرد و مقابل آن ایستاد. بار دیگر موجی از هیاهو وارد اتاق شد . كیانوش توپ رنگارنگ را می دید كه به این طرف و آن طرف پرتاب می گردید. و صدای كودكانه خنده نیكا را می شنید، نسیم خنك بهاری به صورتش میخورد و او احساس سرما میكرد ، این مناظر او را به روزهای گذشته می كشاند ولی او نمیخواست دفتر خاطراتش را مرور كند ، خسته و سرخورده چشمانش را روی هم گذاشت .

************ *******

توپ پشت تخت افتاد، نیكا بطرف توپ دوید،روی تخت خم شد و توپ را برداشت ، درحین بلند شدن چشمش به پنجره روبه رو افتاد كیانوش را پشت آن دید . توپ را بطرف او پرتاب كرد، وقتی توپ به هوا رفت ، تازه فهمید كه چه كرده است و در دل آرزو كرد توپ به او نرسد ، ولی توپ دقیقا از پنجره روبرو گذشت و به تن كیانوش خورد و او را بخود آورد . او چشمانش را گشود و توپ را مقابل پای خود و نیكا را پشت پنجره دید ، خم شد توپ را برداشت . نیكا برایش دست تكان داد . او توپ را بطرفش پرتاب كرد و بسرعت از جلوی پنجره كنار رفت و پرده ها را كشید . ایرج كنار نیكا آمد و پرسید :" آقا اتاق شما رو تماشا می كردن؟"

نیكا دستپاچه گفت:" نه ، داشت پنجره اتاقش را می بست ، من توپ رو براش پرت كردم."

شادی هم جلو آمد و پرسید:" كجاست ؟ كدوم پنجره؟"

نیكا به پنجره اتاق كیانوش اشاره كرد: اون پنجره

- ولی اونجا كه كسی نیست.

- كنار رفت

- برای چی توپ رو براش پرت كردی؟

- خودم هم نمی دونم خیلی مسخره بود به گمونم ناراحت شد

- خودت رو ناراحت نكن دختر، فكر می كنه توپ اتفاقی تو اتاقش افتاده

ایرج با اخم روی كاناپه نشست . نیكا متوجه ناراحتی او شد خودش هم ناراحت و پشیمان بود ، ولی شادی راست می گفت مسلما كیانوش تصور كرده بود كه توپ اتفاقی با او برخورد كرده است، او مطمئن بود كه كیانوش به اتاقش نگاه نمیكرد . پس حتما نمی فهمید كه نیكا عمدا توپ را بسوی او پرتاب كرده است . اما مشكل دیگری نیز بود ایرج را چطور قانع كند

- گوش كن ایرج باور كن من منظوری نداشتم

- می دونم

- پس چرا اینطوری نشستی ؟ تو كه انقدر حساس نبودی!

- حق داری ، منو ببخش ، منظوری نداشتم ... خوب دخترها ادامه می دید یا می خوابید؟

- من كه خوابم گرفته.

- این از شادی خانم كه از دور خارج شد ، نیكا جان تو هم استراحت كن ، من هم می رم تا شماها راحت باشید.

بعد از جای برخاست ، بطرف در رفت . نیكا نیز بدنبال او براه افتاد ایرج در را باز كرد و خارج شد" بعد بطرف نیكا برگشت ، لبخندی زد و گفت: " خیالت راحت باشه رفتم" نیكا با ناز خندید و ایرج ادامه داد:" نیكا تو كه سر قولت هستی نه؟"

- مسلمه!

- حتما؟

نیكا با سر تصدیق كرد و ایرج گفت :" پس شب بخیر همسر آینده"

-شب تو هم بخیر

- به امید آینده ای شیرین .

ایرج خندید و رفت . نیكا در حالیكه لبخند میزد به داخل بازگشت ، شادی با شیطنت گفت:" همیشه بخندی خانم"

- متشكرم تو هم همینطور

- خوب چی پچ پچ می كردید .

- هیچی امان از دست این برادرت

- خیلی هم دلت بخواد ، هیچ عیبی نداره گیریم فقط عاشقه.

نیكا خندید و درحالیكه تخت را آماده میكرد گفت:" تو روی تخت بخواب من روی زمین رختخواب پهن میكنم.

- نیازی نیست با هم می خوابیم

- جا نمی گیریم

- یادت نیست وقتی بچه بودیم چهار نفره روی یه تخت می خوابیدیم

- باشه اگه تو راضی باشی من حرفی ندارم .

- شادی روی تخت دراز كشید نیكا هم كنارش قرار گرفت شادی با خنده گفت:" میبینی زیادم جا تنگ نیست، معلومه كه خیلی هم بزرگ نشدیم."

- راست می گی

- خوب حالا كه تنها شدیم بگو ببینم برای چی توپ رو به كیانوش زدی؟

نیكا به شادی چشم دوخت و گفت: حقیقتش خودم هم نمی دونم ، دیدم خیلی متفكر ایستاده ، انگار اصلا تو این دنیا نیست . خواستم با این كار اون رو هم به بازی دعوت كنم."

-دلت براش می سوزه؟

- خیلی.

- حق داری... تو می دونی چرا دیوونه شده؟

نیكا در یك لحظه تصمیم گرفت ماجرای دفترخاطرات را بازگو كند، اما بسرعت منصرف شد و با سر پاسخ منفی داد.

- خیلی دلم میخواد ببینمش

- امشب گفت كه به دیدنتون میاد..... خیلی شلوغ كردیم فكر می كنم سر و صدای مارو شنیده.

- حتما شنیده ، مگه این پنجره ها چقدر با هم فاصله دارند

- سرش درد میكرد خیلی بد كردیم... اصلا حواسم نبود

دوشنبه 28/10/1388 - 19:42 - 0 تشکر 176821


رمان حریم عشق فصل چهارم  -- نوک تیز

شاید برای همین میخواسته پنجره رو ببنده

نیكا سكوت كرد ، او می دانست كه كیانوش قصد بستن پنجره رانداشت فقط جلوی آن ایستاده بود خواست چیزی بگوید اما با دیدن چشمان بسته شادی منصرف شد و چشمانش را بر هم فشرد.

********

غروب سومین روز ورود مهمانان بود و جوانان قصد داشتند برای گردش بیرون بروند كه زنگ ساختمان بصدا در آمد مادر از آشپزخانه بیرون آمد در را بازكرد نیكا كنجكاو به در نزدیك شد ، ولی مادر در را بست و برگشت.

نیكا پرسید : كی بود؟

- آقای جمالی

- چه كار داشت؟

- گفت آقای مهرنژاد میخواد به دیدن عمه بیاد

- كی؟

- فكر می كنم همین الان ، اگه بشه برای شام نگهش می داریم بعد از شام چهارتایی برید چطوره؟

- خیلی خوبه

- پس برو به پدرت و ایرج هم بگو.... آهان راستی به شادی هم بگو . خیلی اصرار داشت كیانوش رو ببینه.

نیكا از آشپزخانه بیرون زد و داخل هال شد و با صدای بلند گفت :" خانمها ، آقایون برنامه گردش به بعد از شام موكول شد."

- چرا؟

- آقای مهرنژاد میخواد به دیدن شما بیاد

- ا پس بالاخره سعادت زیارت ایشون نصیب ما میشه.

- دخترم كی گفت؟

- آقای جمالی اومده بود ببینه ما خونه هستیم یا نه؟

- پس به مادرت بگو برای شام كیانوش رو نگه می داریم .

- اتفاقا مامان هم همین رو گفت.

- نیكا بیا بریم اتاقت

- بریم شادی جون.

شادی در حالیكه همراه نیكا از اتاق خارج می شد گفت:" بریم به سر و وضعمون برسیم ، الان فكر می كنه ما از جنگل اومدیم."

همسر دكتر میز و میوه ها را مرتب كرد و فنجانها را به آشپزخانه برد، در همین حال صدای زنگ برخاست و دكتر خود برای بازكردن در از جای برخاست و در را گشود. كیانوش با دیدن دكتر فورا سلام كرد . یك سبد گل زیبا و یك جعبه بزرگ شیرینی در دست داشت . دكتر در حالیكه جعبه و گل را از دستش می گرفت گفت:" چرا خودتون رو به زحمت انداختید ؟ اینطوری راضی نبودیم"

- خواهش می كنم قابل شما رو نداره

- حالا بفرمایید چرا دم در ایستادید؟ همه منتظرتون هستند

همسر دكتر از آشپزخانه بیرون آمد . كیانوش بمحض دیدن او مودبانه سلام كرد افسانه جواب داد" سلام آقای مهرنژاد شما كه سری به ما نمی زنید وقتی هم كه می آیید اینطور خودتون رو به زحمت می اندازید ، شرمنده كردید."

- خواهش می كنم خانم این حرفها چیه؟

- خوب بفرمایید.

دكتر و بدنبال او كیانوش و بعد از آنها افسانه وارد پذیرایی شدند . عمه و ایرج از جای برخاستند . كیانوش شرمگینانه گفت:" خواهش می كنم بفرمایید خانم معتمد ، تمنا می كنم"

سپس هر كس بر جای خود نشست . كیانوش كنار دكتر قرار گرفت و صحبتها آغاز شد. مطابق معمول او بیشتر شنونده بود و بندرت صحبت میكرد . نیكا و شادی داخل هال با هم صحبت میكردند و برای داخل شدن آماده می شدند .

-صبر كن نیكا بذار اول یه سرك بكشم

- سرك برای چی؟ یك مرتبه می ریم تو دیگه

- نه بذار ببینم .... یوهو چه خوشگله!

- حالا برو تو

- نه صبر كن یه دفعه دیگه

- اگر كسی ببینه خیلی بد میشه

- نیكا یه صدایی بكن روش رو اینطرف كنه ، میخوام درست ببینمش

- ای بابا خوب بیا بریم تو

- چه سربزیره بابا ، سرش رو بلند نمی كنه ، بریم تو

نیكا و شادی با هم داخل شدند . كیانوش ابتدا متوجه ورود آنها نشد . ولی زمانیكه نیكا سلام كرد ، او رویش را بجانب آن دو كرد و به احترامشان از جای برخاست و پاسخ سلام هر دو را داد اما نگاهش را از زمین برنداشت . دكتر رو به شادی كرد و خطاب به كیانوش گفت :" آقای مهرنژاد ! شادی خانم دختر خواهرم"

كیانوش تنها لحظه ای سربلند كرد و گفت " خیلی خوشوقتم خانم " و باز سرش را پایین انداخت شادی با آرنج به پهلوی نیكا زد و گفت :" حیف این همه زحمت، یه لحظه هم نگاهمون نكرد."

نیكا به خنده افتاد و پاسخی نداد ایرج رو به كیانوش كرد و گفت: " مستخدم شما بموقع رسید می خواستیم به گردش بریم"

- خدای من ! پس چرا نگفتید؟ واقعا متاسفم كه مزاحم شدم .

شادی بجای ایرج جواب داد:" اتفاقا بر عكس ما خیلی هم خوشحال شدیم ، گفتیم شام رو در خدمت شما صرف كنیم و بعد به اتفاق هم به گردش بریم مگه نه نیكا؟

نیكا نگاهش را از سبد گل زیبای روی میز گرفت و گفت:" بله همین طوره"

- ولی من به اندازه كافی مزاحم شما شدم ، اگه اجازه بدید برنامه شام رو منتفی كنیم

- شاید مصاحبت ما براتون دل انگیز نیست

- شادی خانم من در خدمت شما هستم ولی....

دكتر نگذاشت كیانوش جمله اش را تمام كند و گفت :" ولی نداره پسرم ، قبول كن"

كیانوش محجوبانه سر بزیر انداخت و گفت:" هر چی شما و خانمها بفرمایید"

-مثل اینكه دخترها شما رو محكوم كردند .

كیانوش در پاسخ ایرج تنها لبخندی زد و او ادامه داد:" خوشحالم كه با ما همراه می شید ."

صدای تلفن نیكا را مجبور ساخت كه از جای برخیزد در ضمن عذرخواهی بطرف گوشی رفت. لحظه ای بعد برگشت و گفت:" پدرجان ، با شما كار دارن"

دكتر از جای برخاست و گفت:" ببخشید زود بر میگردم"

ایرج نگاهی به كیانوش كرد و با لحنی نیش دار گفت:" شنیدم شما صاحب یه شركت بازرگانی هستید؟"

كیانوش با سر تائید كرد ایرج ادامه داد:" می دونید ، چطور بگم .... بقول معروف بهتون نمی آد "

بر عكس لحن مغرضانه ایرج، كیانوش لبخندی دوستانه زد و با صمیمیت پاسخ داد:" حق با شماست، این حرف رو قبلا هم از دیگران شنیده بودم نمی دونم شاید سنم برای اینكار كم باشه، شاید هم چیز دیگه ای"

- شما كه یه بیمار روانی هستید چطور می تونید امور مالی یك شركت رو اداره كنید؟

نیكا از این سوال ایرج بر آشفت و به او چشم غره رفت . بعد به كیانوش چشم دوخت كه رنگش پریده تر از همیشه بنظر می رسید با اینحال زبان گشود و با صدایی مرتعش گفت :" ایرج خان من مدتیه به شركت نمیرم"

- واقعا پس در غیاب شما امور مربوط بشركت رو چه كسی انجام میده؟

- مشاورام و عموم ، البته زیر نظر پدرم كار می كنند

- پس زیر بالتون رو میگرن. مطمئن بودم كه مردی مثل شما به تنهایی از عهده این كارها بر نمی آد.

كیانوش چشمانش را تنگ كرد و نگاهی موشكافانه به ایرج انداخت و بعد به نیكا نگاه كرد . نیكا احساس كرد او با این نگاه علت رفتار ایرج را می پرسد . ناچار برای تغییر موضوع صحبت و گفت:" آقایون نگفتید بعد از شام مارو به كجا خواهید برد؟"

نیكا به كیانوش نگاه كرد و منتظر پاسخ او شد. این كار ایرج را خشمگین كرد كیانوش به ناچار پاسخ داد:" هر جا كه شما تمایل داشته باشید"

شادی پرسید:" مثلا؟

ایرج گفت :" یه جایی می ریم دیگه ، چقدر عجولید؟"

شادی هم كه گویا از قصد نیكا آگاه بود گفت:" ولی ما باید بدونیم كجا می ریم تا مناسب همون جا لباس بپوشیم درست می گم خانمها؟"

عمه و همسر دكتر تصدیق كردند . آنگاه مادر از جای برخاست تا به آشپزخانه برود ، عمه نیز با او بلند شد ودر حالیكه می گفت :" بهتره جوونها رو تنها بذاریم و به كارهامون برسیم " آنها را ترك كرد . نیكا گفت: نگفتید تكلیف ما چیه آقای مهرنژاد؟

او عمدا در آخر جمله اش از كیانوش نام برد ، زیرا قصد داشت جملات نیشدار ایرج را تلافی كند .

- من كه عرض كردم خانم معتمد ، هر جا شما و ایرج خان بفرمایید بنده  در خدمتم .

- ما دوست داریم شما بگید

- شما لطف دارید شادی خانم ، ولی من واقعا نمی دونم شما چطور جاهایی رو برای گردش می پسندید شاید من پیشنهادی بدم كه شما موافق نباشید....

ایرج اجازه نداد كیانوش جمله اش را تمام كند و به طعنه گفت :" هیچ كار سختی نیست شما می تونید یكی از جاهایی رو كه سابقا با دوستانتون می رفتید پیشنهاد كنید ، مسلما جاهای زیادی رو بلدید "

كیانوش نگاه غضب آلودی به ایرج انداخت ولی بزودی برخود مسلط شد ، رو به نیكا كرد . وعصبانیتش نیكا را به فراست از چهره اش دریافت و برای آنكه دختر جوان بیش از این ناراحت نشود به ناچار گفت:" اگر موافق باشید به یه رستوران دنج و باصفا می ریم ."

شادی هیجان زده با گفتن كلمه " عالیه" اعلام موافقت كرد. در اینحال دكتر وارد شد ، ضمن عذرخواهی مجدد برجای خود نشست . نیكا از اتاق خارج شد و به ایرج اشاره كرد كه دنبال او برود . اشاره او از چشمان تیز بین كیانوش دور نماند و او بی اختیار با نگاهش ایرج را تا بیرون از پذیرایی دنبال كرد. نیكا در گوشه ای از هال انتظار او را می كشید . ایرج بطرفش رفت و گفت:" بفرمایید خانم امری داشتید؟"

نیكا ابروانش را درهم كشید و گفت:" این چه طرزحرف زدنه ایرج؟ چرا با این بیچاره اینطوربرخورد میكنی ؟" - مگه من چی گفتم ؟

- من چه می دونم ، چرا اذیتش می كنی؟

- بس كن انقدر نازك نارنجیش نكن ، من شوخی كردم.

- این چه جور شوخی كردنه كه بقیه رو ناراحت می كنه؟

- اصلا مگه تو وكیل مدافع مردمی؟ اگه ناراحت می شه چرا خودش چیزی نمی گه؟

این حرف خشم نیكا را بیش از پیش بر انگیخت و با عصبانیت گفت:" اون بتو احترام می ذاره نمی فهمی؟

و بعد با همان حالت به آشپزخانه رفت تا در چیدن میز به عمه و مادر كمك كند لحظاتی بعد شادی نیز به جمع آنان پیوست و آنها با هم میز شام را چیدند . البته در تمام مدت نیكا متوجه صحبتهای آقایان در داخل پذیرایی بود. بعد از آماده شدن میز، آقایان برای صرف شام دعوت شدند و همگی پشت میز جای گرفته و مشغول خوردن غذا شدند . در حین صرف شام صحبت خاصی پیش نیامد ، تنها عمه با دیدن خورشت قورمه سبزی بیاد همسر مرحومش افتاد و از محاسن او داد سخن راند . او كیانوش را مخاطب قرار داده بود و نیكا می دید مرد جوان در عین آنكه هیچ متوجه صحبتهای عمه نبود و چون همیشه در خود فرو رفته بود ظاهرا خود را مشتاق شنیدن نشان می داد و این برایش تعجب آور بود كه چگونه یك نفر می تواند به این خوبی نقش بازی كند . بعد از شام ، مادر چای را زودتر آماده كرد تا جوانها بتوانند زودتر به گردش بروند قبل از همه كیانوش برخاست شادی با تعجب به او گفت:" از اومدن با ما منصرف شدید؟"

نیكا با خود اندیشید : با رفتار ایرج اگر تا حالا هم نرفته است باعث تعجب است ."

اما بر خلاف انتظارش كیانوش با همان لبخند كمرنگ همیشگی گفت:" خیر با اجازه شما میرم اتومبیل رو آماده كنم ."

- كیانوش جان با ماشین من برید.

- مگه فرقی هم داره آقای دكتر؟

- نه فرقی نداره

- پس با اجازه ، من توی حیاط منتظر شما هستم .

و بعد با احترام برای خانمها سر خم كرد و شب بخیر گفت، جلوی در از دكتر و همسرش تشكر كرد و خارج شد . با خروج او شادی رو به نیكا كرد و گفت:" بهتره زودتر آماده بشیم . درست نیست زیاد معطل بمونه"

بعد هر دو از جای برخاستند ایرج نیز برای تعویض لباس برخاست .

شادی جلوتر از پله ها بالا رفت. نیكا خواست قدم بر پله اول بگذارد كه ایرج مچش را كشید و گفت:" خدا به دادمون برسه این دیوونه رانندگی بلده؟"

نیكا با غیظ پاسخ داد:" خیلی بهتر از تو"

ایرج نیز به طعنه گفت:" واقعا؟ معلوم می شه كه قبل از این خیلی باهاش همسفر بودی كه اینطور با اطمینان حرف می زنی."

نیكا خسته از این بحث بی مورد گفت:" بخاطر خدا بس كن . اگه می خوای اینطور ادا در بیاری من نمی آم ، خودتون برید"

تهدید نیكا كارگر افتاد و ایرج اینبار با لحن آرامی گفت:" معذرت می خوام ، باور كن منظور نداشتم ."

نیكا نیز با تبسمی دلنشین گفت:" مطمئن باش بار اوله كه سوار ماشینش می شم."

ایرج هم با رضایت خندید و گفت:" برو آماده شو منتظرت هستم ."

چون كار دخترها بطول انجامید ، ایرج در ساختمان را باز كرد ، سرش را به داخل كشید و فریاد زد :" عجله كنید بابا سحر شد، عروسی كه نمی رید."

شادی پاسخ داد :" اومدیم "

ایرج در را بست و دوباره به حیاط بازگشت و رو به كیانوش گفت:" امان از دست این زنها ، موجودات غریبی هستند"

كیانوش لحظه ای به نقطه نامعلومی خیره شد و زیر لب نجوا كرد:" خیلی عجیب"

ایرج با تعجب به او نگریست و خواست چیزی بگوید كه سر و صدای شادی و نیكا او را متوجه آنها كرد، رو به آن دو كرد و گفت :" كجایید؟ زیر پامون علف سبز شد، من و آقای مهرنژاد یك ساعته معطلیم ."

- لابد ساعت شما خرابه ، هنوز نیمساعت هم نشده .

- ای بابا ، خوب حالا سوار شید

كیانومش بطرف ماشین رفت در عقب را باز كرد ، كنار ایستاد و گفت:" بفرمایید"

اول شادی و پس از او نیكا سوار شدند . كیانوش با همان احترامی كه دررا گشوده بود آنرا بست ، بعد سوئیچ را بطرف ایرج گرفت و گفت :" ایرج خان"

ایرج نگاهی به سوئیچ كرد و پاسخ داد:" قربانت ، بزن بریم."

ایرج و كیانوش سوار شدند . كیانوش ماشین را روشن كرد و حركت كرد. جلوی در ایستاد . جمالی با سرعت در را باز كرد و برای آنها دست تكان داد .

كیانوش هم چراغی زد و با حركت سر تشكر كرد . نیكا به پشت سر خود نگاه كرد و جمالی را دید كه با همان حالت رسمی همیشگی در را می بست .

كیانوش پایش را روی پدال گاز فشرد و ماشین با سرعت بحركت در آمد. شادی بازوی نیكا را فشرد و گفت :" وای چقدر تند میره، من میترسم"

نیكا به او نگاه كرد و تنها لبخند زد او هم از سرعت ماشین كمی ترسیده بود، چون پدرش همیشه آهسته می راند و او به این سرعت عادت نداشت. ایرج سكوت را شكست و گفت:"اینجا خیلی ساكته ، پخش نداری؟"

كیانوش بجای پاسخ با لبخند پخش ماشین را روشن كرد ، از آینه نیم نگاهی به شادی و نیكا كرد و گفت :" خانمها صدا اذیتتون نمی كنه؟"

آنها پاسخ منفی دادند ، ایرج به خنده گفت:" شما همیشه از این نوارها گوش نمی كنید؟"

ظاهرا او از نوار كیانوش خوشش نیامده بود . خواننده یك غزل می خواند و نیكا سعی میكرد بیاد آورد این شعر از كیست ؟كیانوش سرش را بطرفین تكان داد، ایرج دوباره پرسید:" مگه شما شاعرید؟"

-من هیچ وقت فرصت این كارها رو نداشتم !از زمانی كه یادم می آد یه دفتر كل و یه دفتر روزنامه جلوی دستم بود و من اعداد رو ماشین می زدم و حسابها رو كنترل می كردم ،برای من زندگی تقریبا صفحه ماشین حسابم بود و آرزوم اعداد نجومی بود.

شادی و ایرج خندیدند ، ولی نیكا تنها به كیانوش نگریست و احساس كرد، او با حسرت سخن می گوید. ایرج گفت:" پس حالا كه اینطوره با اجازه شما من نوارتون رو عوض می كنم . این لالایی شما آدم رو خواب میكنه. جوون باید آهنگهای شاد و با نشاط گوش كنه كه سرحال بیاد."

بعد كاست دیگری رااز جیبش خارج كرد و درون پخش گذاشت . صدای یك خواننده خارجی كه با سر وصدا و سوز و گداز می خواند ، فضای ماشین را پركرد . نیكا احساس كرد نوار قبلی با حالت آنها همخوانی بیشتری داشت،خواست بگوید ) لطفا همان قبلی را بگذار)اما منصرف شد. حوصله بحث با ایرج را نداشت. نگاهی به كیانوش كرد، بنظرش رسید سر و صدای داخل ماشین او آزار می دهد ، ولی به هر حال او شكایتی نكرد

- خوب نگفتید كجا بریم آقای مهرنژاد؟

- شادی خانم من یه رستوران خوب و دنج سراغ دارم . اگر موافق باشید می ریم اونجا ، جای باصفاییه.

- كجاست؟

- شمیران

- این همه راه؟

- بله فقط عیبش اینه كه بمنزل شما دوره ، اگه جای دیگه ای در نظر دارید كه نزدیكتره اونجا بریم .

- نه ایرج اشكالی نداره دور باشه ، می دونید آقای مهرنژاد ما فقط قصد گردش داریم ، پس هیچ اشكالی نداره كه كمی هم دور باشه

- پس اگه خانم معتمد هم موافق باشن همون جا می ریم؟

- چطور شد شما شادی رو شادی صدا می كنید ولی منو خانم معتمد؟

- منو ببخشید من نام خانوادگی شادی خانم را نمی دانم .

- اشتباه نكنید ، منظورم این بود كه منو هم نیكا صدا كنید.

كیانوش آینه را كمی حركت داد تا صورت نیكا را در آن ببیند ، بعد لبخندی زدو گفت:" از حالا، خوب نیكا خانم بالاخره نگفتید موافقید؟

- بله موافقم.

- ایرج كاملا برگشت و رو به دخترها نشست. نیكا از پنجره به بیرون خیره شد . شب زیبا و دل انگیزی بود . آسمان پر از ستارگان درخشان بود و مهتاب كه بر روی پرده شب نقره می پاشید ، جلوه بیشتری به آن می بخشید . ایرج شروع به صحبت كرد . گاهی صحبتهای او نیكا و شادی را به خنده می انداخت . در این حال نیكا بسرعت به كیانوش نگاه میكرد، ولی گویا صدای آنها را نمی شنید، هیچ عكس العملی نشان نمی داد. وارد اتوبان كه شدند كیانوش آنچنان با سرعت می رفت كه نیكا احساس میكرد پرواز میكند، ولی اكنون به اندازه اول راه نمی ترسید ، زیرا می دید او بسیار تند، ولی حساب شده می راند ، نه ترمزی بشدت آنها را تكان می داد ، نه پیچی بطرفی پرتابشان میكرد. تنها صدای لاستیكها بود كه بگوش نیكا می رسید . شادی متوجه حالت غریب كیانوش شد و به ایرج اشاره كرد ایرج هم نگاهش را با تعجب به او دوخت و آرام گفت:" رفته تو عالم هپروت" نیكا اشاره كرد(( ساكت!)) و بعد به كیانوش چشم دوخت . بنظرش رسید چشمان او را اشك پر كرده است شادی آرام گفت:" صداش كن ایرج نذار اینطوری بره تو خودش ، شاید براش خوب نباشه"

ایرج شانه هایش را بالا انداخت و بی تفاوت گفت:" به من چه؟"

نیكا كه چنین دید آهسته گفت:" آقای مهرنژاد."

ولی او تكان نخورد نیكا این بار بلندتر گفت :" كیانوش خان."

جوان بخود آمد . متعجب از آنكه نیكا او را بنام خوانده بود به او نگریست و گفت :"بله!"

ایرج نگذاشت این حالت بطول بیانجامد و گفت:" پسر خوابیده بودی؟"

- نه ... فكر میكردم.

-به صورت حساب سود و زیان یا تراز نامه های نخونده ؟

كیانوش لبخند اندوهبار زد و پاسخ داد:" به تراز نامه زندگیم كه هیچ وقت نخونده"

ایرج این بار با صدای بلند خندید و گفت:" مدیر مقتدری مثل تو چطور نمی تونه تراز زندگیش رو میزون كنه؟"

- گاهی سرنوشت انقدر پرقدرته كه مقتدرترین آدمها رو به زانو در می آره ما كه در مقابل اونها هیچیم .

شادی گفت:" آقای مهرنژاد ما مایلیم لااقل امشب كه با ما هستید شما رو شاد ببینیم."

- معذرت می خوام ، فكر می كنم وجود من برنامه های شما رو خراب می كنه .

- باور كنید منظورم این نبود ، من فقط بخاطر خودتون گفتم .

- می دونم .

كیانوش سعی كرد لبخند بزند ماشین در كوچه پس كوچه های شمیران حركت میكرد نسیم خنكی از لای پنجره بداخل می دوید شهر تقریبا در سكوت آخر شب غرق بود . كیانوش به خیابان زیبا و پردرختی اشاره كردو گفت:" نیكا خانم خونه من تو این خیابونه ، یه روز با شادی خانم و ایرج خان تشریف بیاریید.

- حتما شركتتون هم همین طرفهاست .

- نه بعدا آدرس شركت رو بهتون می دم .... اگر دوست دارید همین الان هم می تونیم بریم خونه .

- نه ممنون ، مزاحم نمی شیم ، باشه برای یه فرصت دیگه .

- هر طور شما مایلید

ایرج در حالیكه وانمود میكرد از طولانی بودن راه كسل شده رو به كیانوش كرد و گفت:" كیانوش جان خیلی مونده ؟"

- نه تقریبا رسیدیم .

- این خیابونا خیلی با صفاست آدم از گشتن اینجاها خسته نمی شه مخصوصا تو شبی به این قشنگی

- نیكا چی می گی كجای این خیابونا قشنگه؟ باید پات رو از مرز بیرون بذاری تا بهشت رو تو این دنیا ببینی .

- ولی من ایران رو خیلی دوست دارم .

- اشتباه می كنی .

نیكا عصبانی شد و معترض گفت:" ایرج"

ایرج نگاهش كرد و با لحن مسخره ای گفت:" معذرت میخوام ."

كیانوش برای آنكه به بحث خاتمه دهد گفت:" خوب رسیدیم ." آنگاه ماشین را به كنار خیابان هدایت كرد . در مقابل یك در بزرگ دو نگهبان ایستاده بودند كه با خم كردن سر ادای احترام نمودند كیانوش داخل حیاط پیچید نیكا از داخل ماشین به بیرون نگاه كرد مقابل او وسط یك محوطه باز و پر درخت یك ساختمان سفید چند طبقه به چشم می خورد كه با چراغهای الوان تزئین گردیده بود . كیانوش گوشه پاركینگ پارك كرد و با سرعت خارج شد و در را برای شادی گشود و شادی پیاده شد و تشكر كرد نیكا در حال پیاده شدن شنید كه ایرج گفت:" انقدر خانمها را لوس نكن خودشون در رو باز می كنن."

وقتی پیاده شد به ایرج چشم غره ای رفت و از كیانوش تشكر كرد . كیانوش درها را بست و به راه افتاد بقیه نیز بدنبال او حركت كردند كیانوش آرام گفت:" خانمها اغلب از اینجا خوششون میاد. امیدوارم نظر شما هم مثبت باشه.

شادی پاسخ داد:" حتما ما به حسن سلیقه شما ایمان داریم ."

كیانوش تشكر كرد و گفت :" اگه مایل باشید داخل ساختمون نریم بیرون قشنگتره"

نیكا از دور حوضی بزرگ با فواره های بلند دید كه داخل آن چراغهای رنگارنگ روشن و خاموش میشد با دیدن این صحنه به وجد آمد و گفت :" موافقم ."

دوشنبه 28/10/1388 - 19:50 - 0 تشکر 176825


رمان حریم عشق فصل پنجم

پس از طی كردن تعدادی پله به كنار حوض رسیدند دور تا دور آن آلاچیق های كوچك چوبی قرار داشت كه میزهایی زیر آنها چیده شده بود . زیر سقف هر آلاچیق فانوس كوچكی سوسو میزد هر چند نور ناقابل آن در مقابل آن همه چراغهای رنگی بحساب نمی آمد ولی منظره دلپذیری به آلاچیق های كوچك داده بود .

پیشخدمت كه كناری ایستاده بود بمحض دیدن آنها جلو آمد تعظیمی كرد و خطاب به كیانوش گفت:" آقای مهرنژاد بعد از مدتها قدم رنجه فرمودید، خیلی خوش آمدید خوشبختانه جای همیشگی شما خالیه همونجا تشریف می برید؟

كیانوش سرد ومحكم پاسخ داد: خیر!

- پس در اینصورت یكی از بهترین میزهامون رو در اختیار شما قرار می دم . لطفا بفرمایید خانمها خواهش می كنم .

او آنها را بسمت یك میز چهار نفره كنار حوض راهنمایی كرد آن میز در انتهای سكوی حوض بزرگ قرار داشت و چشم انداز زیبای شهر از آنجا به خوبی هویدا بود، طوری كه بنظر می رسید شهر زیر پای انسان است . گارسون دیگری بسرعت آمد . او نیز كیانوش را می شناخت با او صحبتی كرد و لیست دسرها را در اختیار آنان گذارد كیانوش به آرامی گفت:" خانمها هر چی مایلید سفارش بدید."

- من كرم كارامل می خورم تو چی نیكا؟

نیكا فكری كرد و پاسخ داد:" منم موافقم ."

-         ودیگه؟

-          كافیه .

-         خوب برای خانمها كرم كارامل ، بستنی میوه ای و نوشیدنی ، شما چطور ایرج خان؟

-         اگه برنامه خانمها اینه منهم موافقم .

گارسون از كیانوش پرسید : شما هم مثل همیشه؟

بازهم چهره كیانوش تغییر كرد ، لحنش سرد گردید و گفت : خیر مثل بقیه

-         چشم آقا!

گارسون با سرعت دور شد . نیكا مردی را با كت و شلوار مشكی ، پیراهن سفید كراواتی زرشكی دید كه بطرف آنها می آمد نزدیكتر كه شد با آن قد كوتاه و اندام فربه به چشم نیكا خپلی بامزه آمد او با تعجب گفت: اون آقا بطرف ما میاد؟

كیانوش به آنسو نگاه كرد، لحظه ای چشمانش را برهم فشرد و با ناله گفت:" خدای من مدیر رستوران!"

مرد پیش آمد، كیانوش با بی میلی برخاست و با او دست داد. مرد رو به كیانوش كرد و گفت :" چه عجب یادی از ما كردید؟

-         گرفتاری زیاده

-         می دونم .... ایران نبودید؟

-         مدتی نبودم ، مدتی هم استراحت میكردم .

-         آقای مهندس چطورند؟ مادر و عمو خوبند؟ سلام منو برسونید

-         خوبند متشكرم

-         بفرمایید داخل شام میل كنید.

-         متشكرم شام صرف شده ، ما فقط برای دسر اومدیم

-          به هر حال من در هر مورد در خدمتم

در همین لحظه گارسون با چرخی كه سینی پر از سفارشات بر روی آن قرار داشت به كنار میز رسید و خواست ظرفها را بچیند ، ولی مدیر رستوران گفت : خودم این كارو میكنم تو برو.

سپس تمام ظروف را با احترام بر روی میز چید و با لبخند گفت: (( بفرمایید)) بعد رویش را به كیانوش كرد و گفت:" من فكر می كنم وجودم اینجا ضرورتی نداره اگر اجازه بدین زحمت رو كم كنم شما راحت تر خواهید بود ، ولی اگر امری داشتید حتما منو خبر كنید.

-         متشكرم .

مرد بار دیگر با احترام سر خم كرد و رفت در حالیكه نیكا از برخورد رسمی و خشك كیانوش با او متعجب شده بود . او حتی مدیر رستوران را تعارف به نشستن هم نكرد و این بر خلاف تواضع همیشگی او در برخورد با خانواده دكتر بود . وقتی تنها شدند كیانوش با همان لحن قبلی از بچه ها خواست شروع كنند شادی گفت:" تصور می كنید ما بتونیم این همه رو بخوریم ؟"

- هر قدر كه می تونید بخورید اگر چیز دیگه ای هم خواستید خواهش می كنم بی تعارف سفارش بدید.

ایرج گفت:" خیلی وقته به اینجا نیومدی؟"

-         بله خیلی وقته .

-         جای خوبیه ولی خیلی خلوت و آرومه .

-         خوبیش هم در همینه ولی این خلوتی فقط در روزهای غیر تعطیله

-         می دونی كیانوش من جاهای شلوغ رو ترجیح میدم .

-         خیلی خوبه ، فكر می كنم علتش اینه كه هنوز جوونید وقتی مقل ما سن و سالی ازتون گذشت از سر و صدا و شلوغی گریزون می شید.

همه خندیدند و شادی در میان خنده گفت:" مگه شما چند سالتونه؟"

-         خیلی بیشتر از شما

-         دل باید جوون باشه

-         پس در این صورت نزدیك به هزار سال .

شادی و ایرج خندیدند ، ولی نیكا لحظه ای به چهره افسرده كیانوش نگریست و تنها لبخند زد شادی در حالیكه قاشقی از بستنی كاكائویی بر می داشت گفت:" من پسری به سن شما دارم كه فقط بستنی كاكائویی می خوره"

-         مثل نیكا خانم كه فقط قسمت شاه توتی بستنی خودشون رو خوردند .

نیكا با تعجب به كیانوش نگاه كرد . او تصور نمیكرد این مرد كه در ظاهر به هیچ چیز توجه ندارد اینگونه با دقت كارهای اطرافیانش را زیر نظر داشته باشد كیانوش كه هنوز از بستنی خود نخورده بود آنرا جلوی نیكا گذاشت و گفت: لطفا قسمت شاه توتی این رو هم بردارید.

-         متشكر كافی بود.

-         خواهش میكنم بردارید

-         پس شما هم هر قسمتی رو كه بیشتر دوست دارید از بستنی من بردارید چون من بقیه رو نمی خورم .

-         برای من فرقی نداره طعم همه چیز برای من یكسانه

نیكا به خواسته او عمل كرد بچه ها همه مشغول بودند به استثناء كیانوش كه تنها بازی میكرد. با سر چاقو نقشهایی بر روی كرم كاراملش می كشید ولی فورا آنها را پاك میكرد . در اینحال گارسون پیش آمد و در مقابل كیانوش خم شد و گفت : فرمایشی داشتید؟

نیكا اصلا متوجه نشد او چه وقت به گارسون اشاره كرد ظاهرا ایرج و شادی هم نفهمیده بودند چون آنها نیز با تعجب به گارسون نگاه میكردند كیانوش در گوش جوان یونیفورم پوشیده چیزی زمزمه كرد . نیكا شنید كه او پاسخ داد(( الساعه قربان!)) و سپس رفت. كیانوش به هیچ كدامشان نگاه نكرد شاید نمی خواست توضیحی بدهد. تنها در همان حال عذر خواهی مختصری كرد چند لحظه بعد پیشخدمت بازگشت و به كیانوش گفت:" بله قربان!" كیانوش بلافاصله از جای برخاست و گفت:" منو ببخشید، مجبورم چند لحظه ای شما رو تنها بذارم زود بر می گردم. از خودتون پذیرایی كنید." و بعد رفت نیكا احساس كرد كه رنگ چهره اش پریده و دستانش می لرزید، حتی صدایش نیز مرتعش بود . علاوه بر آن بسیار دستپاچه و هیجانزده بنظر می آمد  حس كنجكاویش تحریك شد . دلش می خواست دنبال او برود اما وجود همراهانش مانع شد . شادی با تعجب پرسید:" كجا رفت؟"

-         نمی دونم

-         من احساس كردم طور خاصی شده بود . نیكا بنظر تو اینطور نبود؟ چهره اش خیلی وهم انگیز شده بود.

-         نیكا با سر تائید كرد. و ایرج گفت :" خیالبافی نكن دختر ، اصلا شما چه كار دارید؟ حتما كاری داره ، نوشیدنی هاتون رو بخورید."

شادی دستانش را بهم زد و گفت:" خیلی چسبنده بود، اینطوری نمی تونم بخورم ، دستشویی كجاست؟"

نیكا و ایرج به اطراف خود نگاه كردند ، ولی چیزی دستگیرشان نشد . نیكا گفت:" بهتره از گارسون ها بپرسیم

-         من تنها نمیرم ایرج بلند شو.

-         خوب نیكا تنها می مونه.

-         راست می گی نمیخواد خودم میرم .

-         نه مساله ای نیست ، ایرج همراهش برو

-         ولی ....

-         ولی نداره تنها نمی تونه بره.

شادی از جایش برخاست . ایرج نیز بالاجبار با او همراه شد . نیكا دور شدن آندو را تماشا كرد، بعد با چاقو بر روی كرم كارامل كیانوش كه همچنان دست نخورده باقی مانده بود ، نوشت (( نیلوفر)) چند لحظه دیگر هم نشست ناگهان فكری بخاطرش رسید، از جای برخاست و به اولین گارسونی كه برخورد كرد پرسید:" می بخشید ، یكی از همكارهای شما الان سر میز ما با آقای مهرنژاد صحبت كردند ، می تونم ایشون رو ببینم؟"

-         كدوم رو خانم؟

-         همون جوان قد بلند لاغر

-         خوب با ایشون چه كار دارید؟

-         می خواستم بدونم آقای مهرنژاد كجا رفتند ؟

-     منم می تونم بشما كمك كنم اینجا همه می دونن ایشون كجا هستند ، شاید نزدیك به هفت ، هشت سال باشه كه به اینجا میان و همیشه هم جاشون مشخصه

-         پس منو راهنمایی می كنید؟

-         بله ، ولی من اجازه ندارم مزاحمشون بشم ، باید تنها برید

-         اشكالی نداره ، خیلی ممنون

نیكا بدنبال پیشخدمت به راه افتاد ، یكبار به پشت سرش نگاه كرد ، ولی اثری از ایرج و شادی ندید . كارسون در حالیكه از چند پله سرازیر شده بود گفت:" دفعه اول كه آقای مهرنژاد خانمشون رو اینجا آورده بودند ، هیچ وقت یادم نمی ره ، باورتون نمیشه به همه انعامهای حسابی داد."

نیكا با تعجب به او نگاه كرد، تا آنجا كه او خبر داشت كیانوش مجرد بود، ولی چیزی نگفت هر دو وارد باغ شدند . پیشخدمت به گوشه ای از باغ اشاره كرد وگفت:" اونجا پشت اون بید مجنون جای خیلی قشنگیه ! خوش منظره ترین قسمت این رستوران."

-         متشكرم ، لطفا اگه دوستای من سراغم رو گرفتند چیزی بهشون نگید.

-         چشم خانم

با رفتن پیشخدمت نیكا آهسته بطرف درخت حركت كرد. نزدیكتر كه رسید صدای گفتگویی را شنید ، ظاهرا كیانوش با كسی صحبت میكرد قلب نیكا بی جهت به تپش افتاد و احساس كرد مخاطب كیانوش دختری است گوشهایش را تیز كرد:

- زندگیمو تباه كردی آخه چرا؟ من برای تو دنیایی از سعادت و خوشبختی می ساختم، تو برای من همه چیز بودی ، فراموش كردن تو سخت تر از اونی بود كه تصور میكردم... نمی تونم ، نمی تونم فراموشت كنم . چشمای تو جهنم آرزوهای من بود. ولی من فكر میكردم كه میتونم آلونك خوشبختیم رو میون سبزه زار چشمات بنا كنم.... تو همه چیز رو خراب كردی ، چرا رفتی چرا؟

صدای بغض آلود كیانوش خاموش شد و نیكا صدای هق هق گریه اش را شنید ، تاكنون ندیده بود كه مردی اینگونه گریه كند. باورش نمیشد . كمی جلوتر رفت، چشمانش از تعجب گرد شده بود . كیانوش را دید كه سرش را بر زانو گذارده بود و شانه هایش از شدت گریه می لرزید اما هر چه نگاه كرد كس دیگری را ندید بی اختیار پیش رفت، درخشش آتش سیگار لای انگشتان او توجهش را بخود جلب كرد هرگز او را در حال كشیدن سیگار ندیده بود. كیانوش سرش را از روی زانو برداشت قطرات اشك بر گونه اش درخشید پك محكمی به سیگارش زد و دودش را فرو خورد ، چشمانش را بر هم فشرد لحظاتی به همان حال ماند و باز چشمانش را گشود. با مشت محكم روی تخت كوبید و فریاد زد" لعنت بر تو! بعد سرش را بالا آورد در یك لحظه چشمش به چهره بهت زده نیكا افتاد. نیكا احساس كرد، خشم عضلات صورت مرد جوان را منقبض می كند ، خواست بگریزد اما پایش حركت نمیكرد ، این دومین بار بود كه در مقابل كیانوش به این حالت دچار میشد،كیانوش با تعجب و خشم گفت:" شما اینجا چكار می كنی؟"

-         من ..... من برات نگران شده بودم

-         برای من؟ شما فقط برای ارضاء حس كنجكاویتون به اینجا اومدید

نیكا به لحن پر طعنه كیانوش اعتنایی نكرد و گفت:" باوركن با اون حالتی كه ما رو ترك كردی نگرانت شدم"

-         خوب پس بیا و بنشین

نیكا با قدمهای نا مطمئن پیش رفت .

-         بنشین!

او گویا مسخ شده باشد آرام نشست

-         با پسر عمه عزیزتون چكار كردید؟

-         شادی رو برد به دستشویی ، میخواست دستاش رو بشوره

-         خوب دستشویی زیاد دور نیست ، حتما الان برگشتند نمی ترسید از اینكه منو با شما ببینه ناراحت بشه؟

-         ناراحت نمیشه.

-         دروغ می گید، اون مرد مو بلند با اون لباسهای هزار رنگش خیلی بشما حساسه

نیكا پاسخی نداد و او ادامه داد:" خیلی وقته اینجا هستید؟

-         نه!

-         باز هم دروغ میگید.

-         نه باور كن دروغ نمی گم ، تازه اومده بودم ، فكر میكردم با كسی صحبت میكنید جلو نیامدم

كیانوش سیگارش را در جاسیگاری خاموش كرد و با لحن ملایمتری گفت:" معذرت میخوام ، فراموش كردم خاموشش كنم خانمها چندان علاقه ای به دود ندارند.

-         شما سیگار می كشید؟

-         بله خیلی زیاد

-         من نمیدونستم

-         توقع كه ندارید من در مقابل پدرتون سیگار روشن كنم.

نیكا سری تكون داد و كیانوش باز گفت:" بلند شید ، فكر نمی كنم صلاح باشه مهمانها رو معطل كنیم .؟

نیكا هنوز به دور و برش نگاه میكرد ، كیانوش كمی به او نزدیك شد و گفت: اینجا رو خوب تماشا كن ، روزی معبد من بود. هفته ای یك شب با الهه ام به اینجا می اومدم و شب بعد برای ستایش جای پاهاش تنها می اومدم . نیكا به خود جرات داد و پرسید: خیلی دوستش داشتید؟

كیانوش سری تكان داد و گفت :" خیلی؟.... نه این كلمه چندان مناسب نیست هیچ كلمه مناسبتری هم پیدا نمی كنم .

نیكا با اندوه نگاهش كرد و از جای برخاست كیانوش گفت: صبر كن می خوام باهات حرف بزنم"

نیكا از لحن خودمانی او تعجب كرد و گفت: بفرمائید.

- گوش كن خانم كوچولو هیچ وقت خودت رو درگیر عشق نكن ، به هیچ كس و هیچ چیز دل نبند و پایبند نشو ، عشق مثل تار عنكبوته و تو مثل پروانه ، نذار بالهات در این حصار چسبناك گیر كنه كه در اون صورت زندگیت تباه میشه . نیكا اندیشید تشبیه عشق به تار عنكبوت چه تشبیه زشتی است گرچه با صحبتهای كیانوش موافق نبود ، ولی مخالفتی نیز نكرد و در سكوت همراهش شد . از دور بمیز نگاه كرد ایرج و شادی برگشته بودند اكنون باید پاسخی مناسب برای ایرج می یافت. وقتی چشم ایرج به نیكا افتاد كه دوشادوش كیانوش پیش می آمد در چشمانش شعله های خشم زبانه كشید و با تنفری آشكار به كیانوش نگاه كرد. بمحض آنكه بمیز نزدیك شدند كیانوش لب به سخن گشود و قبل از آنكه كسی فرصت صحبت بیابد گفت: " چرا نیكا خانم رو سرگردون كردین؟ اگر من ایشون رو نمی دیدم تا آخر باغ رفته بود"

ایرج با تعجب پرسید:" تو دنبال ما اومدی!؟"

نیكا چاره ای جز ادامه دروغ كیانوش نداشت بنابراین گفت: بله

كیانوش فورا جمله نیكا را اینطور ادامه داد كه:" یكی از گارسونها به خام گفته بود كه دستشویی ته باغه ، غافل از اینكه شما به داخل ساختمون رفته بودین درسته؟"

چهره ایرج رفته رفته آرام شد و گفت:" بله ..... چطور شد دنبال ما اومدی؟

-         دیر كردید حوصله ام سر رفت

ظاهرا همه چیز بخوبی تمام شده بود . كیانوش و نیكا بر جای خود نشستند كیانوش نگاهی بمیز كرد و گفت: خوب ، چیزی سفارش بدید. چی می خورید؟"

ولی ناگهان چهره اش تغییر كرد . نگاهی به ظرف كرم و نگاهی غضب آلود به نیكا انداخت . نیكا فورا متوجه منظور او شد . او فراموش كرده بود نام نیلوفر را از روی كرم كارامل كیانوش پاك كند . او همچنان به نیكا نگاه میكرد و نیكا سنگینی نگاهش را بخوبی حس میكرد . ولی جرات نمیكرد سرش را بلند كند كیانوش از جای برخاسا ظرف كرم كارامل را برداشت یكراست بطرف سطل زباله كنار حیاط رفت و آنرا با ظرف داخل سطل انداخت هر سه بهت زده به او نگاه كردند او برگشت و گفت: پشه توش افتاده بود.

شادی و ایرج خندیدند و ایرج گفت: تو كه نمی خوری لااقل اون بخوره

بعد از آن كیانوش دیگر سكوت كرد و در چند جمله بعدی كه رد و بدل شد دخالتی نكرد تا آنكه شادی مستقیما اورا مخاطب قرارداد و گفت: " آقای مهرنژاد مایلید كمی قدم بزنیم"

ولی كیانوش تنها با حركت سر اعلام موافقت كرد، آنگاه همگی از جا برخاستند و به آرامی حركت كردند . چهره كیانوش نیكا را عذاب می داد. نمی دانست چه باید بكند؟ امشب دو مرتبه این جوان را آزرده بود و اكنون سكوت مبهم او شكستنی نبود ، بالاخره نیكا تصمیم گرفت از دیگران بخواهد كه به این گردش كسالت آور خاتمه دهند، لذا رو به ایرج كرد و گفت:" فكر نمی كنی برای امشب كافی باشه؟ بهتره بریم خونه ، من خیلی خوابم می یاد."

-         حالا زوده .

كیانوش نگاهی به نیكا كرد و گفت:" خسته شدید؟"

نیكا از اینكه بالاخره او به سكوتش خاتمه داد خوشحال شد و گفت:" بله فكر می كنم شما هم خسته شدید."

-         من خسته نیستم ، ولی اگر شما خسته اید بهتره برگردیم ، موافقید ایرج خان؟

-         حالا زوده ، یاد بگیر كمی تحمل كنی.

نیكا عصبانی شد و فریاد كشید:" ولی من بر می گردم."

صدایش پیچید، خودش هم نفهمید چرا فریاد كشیده . ایرج از فریاد او جا خورد ولی او بی اعتنا رو به كیانوش كرد و گفت:" آقای مهرنژاد لطفا سوئیچ ماشینتون رو به من بدید . من اونجا منتظر می مونم ، شما هم هر وقت این آقا خسته شد بیاید.

كیانوش بی معطلی سوئیچ را مقابل نیكا گرفت. نیكا آنرا برداشت

ایرج گفت: منم می آم

-         لازم نیست

-          فقط تا كنار ماشین

-         گفتم لازم نیست

-         نمی شه كه تنها بری.

كیانوش پا در میانی كرد و گفت:" اگر اجازه بدید من همراهتون می آم.

شادی گفت:لااقل با كیانوش خان برو

نیكا در سكوت به راه افتاد . كیانوش نیز نگاهی به شادی و ایرج كرد و با اشاره سر شادی به دنبال نیكا حركت كرد. وقتی چند قدمی دور شدند، شادی با غیظ به ایرج گفت: تو چرا این كارها رو می كنی ، نمی تونی جلوی این پسر كه می بینی نیكا بهش حساسه بهتر برخورد كنی؟

-         مگه من چی گفتم؟

شادی با دلخوری روی گرداند و پاسخی نداد.

كیانوش و نیكا در سكوت حركت می كردند. نیكا دلش میخواست كیانوش این سكوت را بشكند . ولی او چیزی نگفت ، حتی وقتی كه نزدیك ماشین رسیدند كیانوش دستش را پیش برد و نیكا دانست كه او سوئیچ را می خواهد . او چند قدم جلوتر رفت، در ماشین را باز كرد، خم شد و صندلی را خواباند و به نیكا اشاره كرد كه داخل شود نیكا نیز در سكوت داخل ماشین شد و روی صندلی دراز كشید كیانوش از دردیگر كاپشن خود را از روی صندلی برداشت و برروی او كشید او نیز با نگاهش تشكر كرد بعد چشمانش را روی هم گذارد رایحه عطری كه تمام ریه هایش را پركرده بود دور شد كیانوش خارج شد نیكا از زیر چشم او را دید كه پایین می رود، آرام گفت:" كیانوش"

كیانوش بازگشت و نیكا لبخندی را روی لبانش دید ، بر روی صندلی نشست و با صدایی آرام و نرم گفت:"بله!"

-         بنظر شما من دختر بدی هستم؟

-         شما یه فرشته هستید، مهربون و خوش قلب

-         مسخره ام می كنی؟

-         نه

-         گوش كن، من نمی خواستم دنبال شما بیام ، نمی خواستم با نوشتن نام .........

كیانوش نگذاشت جمله اش را تمام كند و گفت:" می دونم ، استراحت كنید"

-         من شما رو ناراحت كردم؟

-         نه اینطور نیست من می خواستم از شما بپرسم چرا ناراحت شدید مگه اسم شما روی اون كرم بود كه از دست من عصبانی شدین؟

-         من فقط از دست خودم عصبانی هستم كه باعث شدم شما ناراحت بشید.

-         بس كنید من كه گفتم ناراحت نشدم

-         به من دروغ نگید شما تغییر كردید.

-         بله ولی علتش اونچه كه شما فكر می كنید نبود ، این رستوران منو بیاد خاطرات زجر آوری می اندازه

-         پس چرا ما رو به اینجا آوردید؟

-         دوست داشتم شمام اینجا رو ببینید فكر میكردم خوشتون می یاد

-         اتفاقا همین طورم هست، اینجا خیلی قشنگه!

در این حال كیانوش خم شد تا از كنار صندلی چیزی بردارد، نیكا نمی دانست به دنبال چه می گردد ، ولی حرفش را ادامه داد:"امشب برای شما شب بدی بود ، از یه طرف حرفهای ایرج و از طرف دیگه كارهای من، حسابی كلافه شدید."

كیانوش در داشبورد را باز كرد و فنجانی را از داخل آن بیرون آورد ، نیكا دردست دیگرش فلاسك كوچه طلایی رنگی را دید. كیانوش فنجان را پر كرد و به دست نیكا داد و گفت:" بخورید، حالتون رو جا می آره.... من واقعا معذرت می خوام."

-         برای چی؟

-         چون باعث شدم شما عصبانی بشید و با ایرج خان اونطور صحبت كنید و به قول معروف دق ودل منو سر ایشون خالی كنین.

نیكا لبخند زد ، كیانوش هم خندید، لحظه ای به چهره مهتابی دختر جوان نگریست و بعد گفت:" بهتره من زیاد اینجا نمونم می دونم كه همسرتون خوش ندارن زیاد با شما هم صحبت بشم."

بعد پایین رفت نیكا با صدای بلند گفت:" آقای مهرنژاد واقعا از شما ممنونم."

كیانوش خم شد سرش را داخل ماشین كرد و خیلی آرام گفت:" كاش همون كیانوش صدام می كردین، مثل چند دقیقه قبل"

سپس بی درنگ در را بست . نیكا زیر لب زمزمه كرد"كیانوش" و چشمانش را برهم نهاد.

دوشنبه 28/10/1388 - 19:53 - 0 تشکر 176826


رمان حریم عشق فصل ششم  -- نوک تیز

آقای رئیس.

-         بله

-         یه فاكس از ایتالیا، فروشندگان كالاهای جدید اعلام كردند بانك هنوز براشون گشایش اعتبار نكرده.

-         چطور ممكنه ؟ من هفته گذشته به آقای پیر هادی گفتم دنبال كار گشایش اعتبار باشه. فورا جریان رو با ایشون درمیون بذارید و نتیجه رو به من اطلاع بدید.

-         بله قربان ، در ضمن آقای رئیس جناب آقای صدیقی می خواستن بدونن شما فردا در سیمنار صادرات و واردات شركت می كنین.

-         چه ساعتیه؟

-         5/8 صبح

-         بله بگین آماده باشن

-         آقای مهرنژاد برای عقد قرار داد خرید صنایع دستی خودتون شخصا به اصفهان تشریف می برید؟

-         بله برام بلیط رزرو كنید.

-         برای فردا؟

-         بله

-         چه ساعتی

-         10 رفت و 4 برگشت

-          ساعت 6 با تجار داخلی جلسه دارید

-         می دونم بموقع میرسم فراموش نكنین برای پس فردا 8 صبح بلیط دو سره برای تبریز لازم دارم

-         اونجا خودتون تشریف می برید؟

-         بله! فراموش نكنین همه چیز باید سر وقت آماده باشه

-         البته امر دیگه ای نیست.

-         خیر!

هنوز منشی خارج نشده بود كه صدای زنگ تلفن برخاست (بله)

-         00000 آقای رئیس از شركت حمل ونقل افق

-         وصل كنید صحبت میكنم.

چند جمله ای كه با گوشی اول صحبت كرد صدای زنگ تلفن دیگر شنیده شد (( بله))

-         خریداران صنایع دستی از اروپا.

-         وصل كنید صحبت میكنم

جمله ای با این تلفن و سخنی با دیگری . بالاخره گوشیها را زمین گذاشت . چند لحظه ای چشمانش را برهم فشرد ، احساس خستگی می كرد، تصمیم گرفت از منشی هایش بخواهد كه برای ساعتی هم كه شده او را آسوده بگذارند ولی ظاهرا آنها پیش دستی كردند و این بار صدای زنگ آیفون برخاست:" بله"!

-         جناب آقای مهندس كیومرث مهرنژاد اینجا تشریف دارن اجازه می دید......

-         البته ...... صبر كنید ، لطفا كسی مزاحم ما نشه ، تلفنها رو به اتاق آقای صدیقی وصل كنید

-         چشم ، امر دیگه نیست؟

-         متشكرم

ضربه ای به در خورد از پشت میز برخاست و به استقبال عمویش رفت

-         سلام آقای رئیس.

-         سلام كیومرث جان خوش اومدی، چه عجب!

-         چطوری عمو؟ مثل اینكه خیلی گرفتاری

-         مثل همیشه كارهای این شركت همیشه همین طور زیاد و در همه

-         حالت چطوره؟

-         خوبم.

-         ولی رنگ پریده بنظر میرسی

-         طوری نیست

-         خیلی به خودت فشار نیار عمو جان.

-         مطمئن باش...... خوب شما چه می كنی؟

-         خوبم ، نگفتی چرا بی حال و خسته ای؟ ..... كارت زیاده؟

-         نه ، دیشب تا صبح نخوابیدم

-         چرا؟

-         نمی دونم

-         اگر لازم می بینی با دكتر معتمد تماس بگیر.

-         نه لزومی نداره

-         داروهات رو بموقع می خوری؟

-         آره ، راستی گفتی دكتر معتمد، یاد چیزی افتادم

بعد شاسی تلفن را فشار داد صدای منشی بگوش رسید كه پرسید: " امری بود آقای رئیس؟"

-         لطفا با رئیس بانك تماس بگیرید و به اتاق من وصل كنید

-         همین الساعه.

كیانوش سرش را بلند كرد و نگاهش رابه كیومرث دوخت او پرسید:"بالاخره جشن نامزدی دختر دكتر رفتی؟"

-نه

- چرا ؟ میرفتی پسر ، برات مفید بود، هوایی تازه میكردی؟

- حوصله جشن و این حرفا رو ندارم

- یعنی عروسی منم نمیای؟

- از شما گذشته ، نكنه در مرز پنجاه سالگی هوس بیچاره گی كردی؟

- نه پسر جون، من اگه میخواستم مرتكب این اشتباه بشم در جوانی می شدم.

كیانوش خندید و صدای زنگ او را متوجه خود كرد:"بله؟"

-         آقای مهرنژاد رئیس شعبه پشت خط هستند.

-         صحبت می كنم.

-         ......... الو.

-         الو، سلام كیانوش مهرنژاد هستم.

-         سلام آقای مهرنژاد حال شما؟

-         متشكرم، می بخشید كه مزاحم شدم.

-         خواهش می كنم، امری باشه در خدمتم.

-         می خواستم بدونم ظرف این هفته چكی از حساب شخصی من نقد شده؟

-         این هفته؟

-         بله.

-         اجازه بفرمائید.

كیانوش منتظر ماند لحظاتی بعد صدا گفت:" آقای مهرنژاد!"

-         بله ، بله

-         دو روز قبل چكی در وجه شخصی بنام دكتر معتمد به بانك تسلیم شده.

-         منظورم همون چكه می تونم مبلغش رو بپرسم؟

-         منو ببخشید قربان شاید شوخی یا اشتباهی در كار بوده.

-         چطور؟

-         آخه مبلغ این چك 500 ریاله.

-         چقدر؟

-         500 ریال گفتم كه حتما اشتباهی .....

-         خیر ، درسته ممنونم.

-         امر دیگه ای نیست؟

-         متشكرم، خدانگهدار

كیانوش گوشی را گذاشت لحظه ای ساكت و متفكر به آن خیره ماند و بعد لبخند زد كیومرث گفت:" میتونم بپرسم دكتر چه مبلغی حق الزحمه برای خودشون در نظر گرفتن؟"

-         خیلی زیاد!

-         باید مبلغ خیلی بالایی باشه كه تو می گی زیاد.

-         بله ،500 ریال

-         چقدر؟

-         500 ریال

-         خدای من!چرا اینقدر كم؟

-         نمی دونم

-         خوب دكتر بهروزی قبلا گفته بودكه ایشون دیگه طبابت نمیكنن واگه قبول كنه فقط روی حساب دوستیه.

-         دكتر معتمد هم مرد  خیلی خوب هم حاذقیه، باید به نوعی محبتهاشون رو تلافی كنم

-         حتما........ كیا چطوره دعوتشون كنیم یه روز بیان دور هم باشیم؟

-         اتفاقا چنین قصدی هم دارم اونا رو همراه دامادشون یه روز جمعه به نهار دعوت میكنم ،‌چطوره؟

-         خیلی خوبه ، به اصطلاح عروس پاگشا.

-         بله! بقول شما اینطور.

-         خوب من دیگه باید برم حتما كارهای زیادی داری باید بهشون برسی

-         به این زودی میری؟

-         نمیخوام مزاحمت بشم

-         بمونید عمو جان نهار با ما باشید

-         تو كه ساعت 12 جلسه داری.

-         حق با شماست ولی از كجا می دونید؟

-         از منشی ات شنیدم.......... ولی من دلم می خواست شام با ما باشی

-         چه خبره؟

-         هیچی مادر و پدرت میان

-         مهمان داری؟

-         خب بله، شما

-         نه، غیر از ما

-         بله!

-         می دونستم ، اجازه بدید من حدس بزنم مهمونتون كیه؟

-         بگو.

-         بی تردید سرهنگ عبدی

-         از كجا فهمیدی؟

-         وقتی شما به اینجا بیای و منو به شام دعوت كنی معلومه كه حضور من خیلی با اهمیته و زمانی حضور من اهمیت پیدا می كنه كه پای دختری در ضیافت شام بمیون بیاد و چه دختری برای شما مناسب تر از دختر سرهنگ عبدی ، سركار خانم كتایون

-         خوب مگه چه عیبی داره، با یك مشت پیرزن و پیرمرد اون دختر بیچاره حوصله اش سر میره بهتره یه جوون هم در جمع ما باشه تا با هم صحبت بشن

-         من هیچ علاقه ای به این مصاحبت ندارم.

-         علاقه پیدا میشه صبر كن

-         نمیخوام هیچ علاقه ای به هیچ موجودی پیدا كنم . دیگه از دل بستن متنفرم

-         عصبانی نشو پسر، من نمی خوام با تو بحث كنم ولی دوست دارم بیای، میای؟

-         اگه اصرار داری، باشه

-         خیلی خوشحالم كردی

-         ولی بذار از همین حالا بگم من هیچ علاقه ای به كسی ندارم خواهش می كنم شایعه پراكنی نكنید.

-         مطمئن باش ، پس برای شام منتظرت هستیم

-         حتما

-         سعی كن بموقع بیای

-         سعی میكنم ، ولی من می دونی كه كار دارم .

-         امیدوارم خوش باشی

كیانوش با تمسخر تكرار كرد:"خوش!" كیومرث خداحافظی كرد و رفت او بار دیگر پشت میزش قرار گرفت و شروع به وارسی پرونده ها كرد و باز صدای زنگهای پی در پی تلفن  و پاسخهای خسته كننده و كارهای همیشگی آغاز شد

************ ********* ********* ******

خود را روی كاناپه انداخت و چشمانش را برهم فشرد و به نظرش آمد كه این روزها خیلی خسته و بی حوصله شده . جنگ و جدالهای مختلف بر سر موضوعات كم اهمیت اعصابش را خرد كرده بود . هرگز تصور نمیكرد این ازدواج اینقدر پر دردسر باشد و بین او و ایرج تا این حد اختلاف نظر وجود داشته باشد ولی اكنون بینشان دریایی از اختلاف قرار گرفته بود گویا آن دو او دو دنیای مختلف به هم رسیده بودند.

سه ماه تمام در كشمكش گذشته بود و او در سكوت رنج می كشید و به روی خود نمی آورد . ولی رنگ پریده چهره اش نشان می داد كه روزهای سختی را می گذراند . تقریبا پاسخ به این سوال در هر برخورد برایش عادی شده بود كه "چرا لاغر شده ای؟" شب گذشته وقتی پدرش او را مستقیما مخاطب خود قرار داد و از وضع رابطه اش با ایرج پرسید . او سكوت اختیار كرده بود و زبان به شكوه نگشوده بود اما خوب می دانست كه پدر تقریبا همه چیز را می داند ولی بظاهر وانمود میكرد كه از ایرج بسیار راضی است.

حلقه اش را در انگشت چرخاند، چشمانش را اشك پر كرد و بغض گلویش را سوزاند و با خود اندیشید:" من باید تحمل كنم بخاطر پدر، بخاطر مادرم ، و از همه مهم تر بخاطر عمه و شادی"

شاید ایرج او را دوست داشت و در این مورد دروغ نمی گفت ، ولی با رفتارش آزارش می داد و او سر در نمی آورد این چه نوع دوست داشتن است كه انسان حتی ذره ای از خواسته های خود بخاطر كسی كه دوستش دارد نگذرد. شاید او فقط ادعا میكرد، چون اكنون سه روز بود كه قهر كرده بود و حتی تماس مختصری نیز نگرفته بود و نیكا میترسید با ادامه این روند بزودی همه متوجه اختلافات میان آن دو شوند بنابراین می خواست به این مساله خاتمه دهد اما غرورش به او اجازه نمی داد كه قدم پیش بگذارد.

ناگهان صدای زنگ تلفن برخاست از صدا ترسید گویا قلبش در سینه فرو ریخت . شاید ایرج باشد . با این فكر بطرف گوشی دوید و آنرا برداشت و نفس نفس زنان گفت:"........ ب ....... بله"

-         عصر سركار بخیر منزل دكتر معتمد؟

-         بله بفرمایید

-         معذرت میخوام سركار خانم ، جناب دكتر تشریف ندارن؟

بی حوصله پاسخ داد:خیر.

-         خیلی عذر می خوام كه مزاحمتون شدم ، شما زحمت رسوندن پیامی رو تقبل می فرمایید؟

-         بله ........ ولی شما؟

-         منو نمی شناسید . خانم معتمد؟

-         نخیر شما؟

-         من مهرنژادم ، كیانوش مهرنژاد

-         آه بله ، آقای مهرنژاد چرا زودتر خودتون رو معرفی نكردین؟ حالتون چطوره؟

-         خوبم ممنون . بنظرم رسید حوصله ندارید صحبت كنید. گفتم زیاد مزاحمتون نشم.

-         واقعا معذرت میخوام ، شما رو بجا نیاوردم....

-         خواهش می كنم ، حق دارید این اولین مرتبه است كه تلفنی مزاحم شما می شم ؟

-         لطف دارید ، خوب چه می كنید؟

-         مثل همیشه مشغول و گرفتار ، شما چه می كنید؟ ایرج خان چطورند؟

-         خوبه سلام می رسونه

-         زندگی جدید خوش می گذره؟

-         ای .......... چی بگم؟

-         مدتی زمان می بره تا عادت كنید

-         بله حق با شماست

-         خانم و آقای معتمد چطورند؟

-         خوبند، سلام می رسونن

-         خیلی دلم براشون تنگ شده.

-         پس چرا سری به ما نمی زنید؟

-     من تلفنی جویای احوالات شما هستم ، ولی چون به اندازه كافی مزاحم شدم و پدرتون با نپذیرفتن حق معالجه و زحمتشون منو خیلی شرمنده كردند، دیگه نتونستم بازم مزاحم بشم.

-         این حرفا چیه؟ شما مثل غریبه ها حرف می زنید.

-         لطف دارید خوب نیكا خانم غرض از مزاحمت............

-         بفرمایید در خدمتم

-         راستش می خواستم از شما و خانواده تون و ایرج خان و خانواده دعوت كنم روز جمعه نهار در خدمتتون باشیم.

-         خدمت از ماست ، ولی چرا خودتون رو به زحمت می اندازید؟

-         می خواستم از مصاحبت شما بهره مند شم . اگه قبول كنید خوشحال می شم

-         البته ، ولی شادی رفته عمه هم حالش مساعد مهمانی نیست ، اگه اشكالی نداره خودمون مزاحم می شیم.

-         هر جور خودتون صلاح می دونید، پس حتما ایرج خان رو هم بیارید . از زیارتشون خوشحال می شیم.

-         حتما اونم خوشحال میشه ، حالا آدرس رو بدید........ چند لحظه اجازه بدید.

نیكا خودكاری از روی میز برداشت و دوباره بطرف تلفن رفت . خودكار را روی كاغذ فشرد و گفت:"خوب بفرمایید."

-         خانم معتمد؟

-         بله!

-         پیشنهادی داشتم.

-         بفرمایید.

-         چون ممكنه شما منزل رو راحت پیدا نكنید، اجازه بدید من راننده ام رو بفرستم دنبالتون موافقید؟

-         با این حساب دیگه خیلی اسباب زحمت می شیم.

-         تعارف نكنید

-         ولی خودمون می آییم.

-         هر طور میلتونه، ولی بنظر من اونطوری بهتره.

-         باشه . اگر شما اصرار دارید من حرفی ندارم.

-         پس روز جمعه ده و نیم صبح من یه ماشین می فرستم دنبالتون تا شما رو به كلبه خرابه ما بیاره

-         ممنونم

-         امری نیست؟

-         عرضی نیست.

-         به همه سلام برسونید، جمعه می بینمتون............ ........ فعلا خدانگهدار.

-         متشكرم خداحافظ.

نیكا گوشی را گذاشت و با خود گفت :(( این هم بهانه لازم برای تماس با ایرج او فكر خواهد كرد مجبور شده ام كه به او اطلاع دهم برای همین هم تماس گرفتم)) فورا گوشی را برداشت و با سرعت شماره خانه عمه را گرفت صدای بوق چندین مرتبه شنیده شد ، ولی ارتباط برقرار نشد نیكا نا امیدانه خواست گوشی را بگذارد كه صدای خفه ای پاسخ داد:" بله!"

-         سلام ، كجایی؟

-         سلام نیكا خانم

-         خواب بودی ایرج؟

-         بله.

-         معذرت می خوام ولی الان تقریبا غروبه

-         دیشب تا دیر وقت بیدار بودم، صبح هم جایی كار داشتم مجبور شدم زود از خونه بزنم بیرون ، برای همین هم از ظهر تا حالا خواب بودم.

-         نیكا با خود فكر كرد پس او هم چون من ناراحت است، من راجع به او اشتباه میكردم بعد پرسید:" خوب چرا دیشب نخوابیدی؟"

-         با دوستام به مهمونی رفته بودیم تا دیروقت طول كشید

نیكا از پاسخ او رنجید . انتظار چنین جوابی را نداشت:" به من نگفته بودی مهمان هستی؟"

-         اگه می گفتم هم فرقی نمیكرد تو از دوستای من خوشت نمی آد پس نمی اومدی، می اومدی؟

-         نه.

-         دیدی حدسم درست بود

-         پس بیخود نیست كه سراغی از ما نمی گیری، سرت شلوغه.

-         نه بابا یه دیشب رو رفته بودم.

-         خوش بگذره

-         جات خالی خیلی خوش گذشت. حالا چطور شد یادی از ما میكردی؟

-         میخواستم خبری بهت بدم.

-         اِ پس زنگ نزده بودی حال منو بپرسی.

نیكا پاسخی نداد ایرج ادامه داد:" خوب حالا چه خبره؟"

-         برای جمعه به مهمانی دعوت شدیم.

-         چه خوب ............ .. كجا؟

-         منزل آقای مهرنژاد.

-         كی؟

-         كیانوش، ما و شما رو به نهار دعوت كرده.

-         متاسفانه من روز جمعه با دوستام قرار دارم ، می خوایم بریم كوه

-         خوب اگه اینطوره باهاش تماس می گیرم برنامه رو می ذاریم برای شما

-         نه لزومی نداره

-         پس می آی؟ راستی عمه هم دعوته

-         حال مادر زیاد مساعد نیست، ما نمی تونیم بیایم.

-     ظاهرا تو دنبال بهانه می گردی، اول می خوای بری كوه حالا هم می گی حال عمه مساعد نیست. بگو نمی خوام شما رو ببینم. من اشتباه كردم كه با تو تماس گرفتم

-     اصلا اینطور نیست ، باور كن نیكا من همین امشب می خواستم بیام خونه شما ، البته هنوز هم تصمیم دارم . ولی قبول كن كیانوش میزبان كسل كننده ایه تحمل این مرد خشك و جدی برام مشكله. نمی تونم دعوتش رو بپذیرم من اصلا حوصله مهمانی رفتن ندارم.

-         هر طور خودت می خوای با من كاری نداری؟

-         صبر كن نیكا

-         خداحافظ

-     نیكا گوشی را روی تلفن كوبید و فریاد كشید:" برای هرزه گردی با رفقای احمقت وقت داری ، ولی برای مهمانی سالم نه، به جهنم كه نمی آی" و بعد با صدای بلند شروع به گریستن كرد.

************ ********* ********* *********

صبح جمعه زمانی كه نیكا كاملا آماده به طبقه پایین امد ساعت دیواری دقیقا ده و نیم را نشان می داد . صدای زنگ در نیز در همان لحظه برخاست و دكتر برای گشودن در به حیاط رفت. نیكا امیدوار بود كه ایرج باشد نمی خواست بدون او برود حتی در تمام مدتی كه در اتاقش آماده می شد ، هر چند لحظه یكبار به صداهایی كه از پایین می آمد گوش می داد اما ایرج نیامد . و او همچنان منتظرش بود، گرچه برای پدر و مادرش كار ضروری او را توجیه كرده بود ولی باز هم دلش میخواست او بیاید . از شیشه به حیاط نگریست بازگشت دكتر به تنهایی نشان می داد كه راننده كیانوش پشت در ایستاده است . حدسش درست بود ، زیرا دكتر بمحض ورود گفت كه راننده منتظر آنهاست و چند لحظه بعد با هم از خانه خارج شدند . در حالیكه نیكا پیوسته به پشت سرش نگاه میكرد ، مبادا ایرج در آخرین لحظات بیاید و او متوجه نشود ولی او نیامد و نیكا نا امیدانه به صندلی تكیه داد و چشمانش را بر هم نهاد چند لحظه صحبتهای راننده توجه نیكارا بخود جلب كرد.

- 000آقای مهرنژاد از صبح تابحال چندین مرتبه منوخبركردند وراجع به ماشین سوال كردند یه مرتبه فرمودند ماشین نقص فنی نداره؟ دفعه دیگه بنزین داری؟ بازچندلحظه بعد مجددا فرمودند ماشین رو حسابی چك كن.

منم عرض كردم آقا مگه سفر قندهار در پیشه؟ تا حومه تهران كه راهی نیست اما ایشون دستور اكید دادند كه همه چیز آماده باشه معلوم میشه كه آقا خیلی بشما علاقمندند،چون امروز واقعا سرحال بودند، بعد از مدتها آقا مثل گذشته ها بودند.

نیكا چشمانش را گشود و از پنجره به بیرون خیره شد و با خود فكر كرد آیا واقعا برای كیانوش مهم است كه آنها بمنزلش بروند؟ بتصور او این اقدام كیانوش تنها برای ادای احترام نسبت به پدرش و انجام یك رسم بود بداخل ماشین نگاه كرد این آن ماشینی نبود كه آنشب آنها را به رستوران مورد علاقه كیانوش رسانده بود كمی از پنجره بدنه ماشین را نگاه كرد رنگ آن قرمز و زیبا بود ولی بنظر او ابهت ماشین سیاهرنگ كیانوش را نداشت ، پس كیانوش در زندگیش حسابی تنوع داده بود، ماشینش را هم عوض كرده و یك رنگ شاد انتخاب كرده بود....... ناگهان فكری بمغزش خطور كرد شاید تاكنون ازدواج كرده باشد. ولی خودش چیزی نگفته بود شاید علتش این بود كه نیكا سوال نكرده بود . عطش دانستن جواب این سوال آنچنان او را تحریك میكرد كه دلش میخواست در همان لحظه از راننده بپرسد ولی خود را كنترل كرد. راه بنظرش طولانی وخسته كننده میآمد ووقتی بالاخره ماشین جلوی در بزرگی متوقف شد .نفس راحتی كشید، راننده چراغی زد و در باز شد و آنها وارد یك باغ بزرگ شدند، مسافتی را در میان باغ طی نمودند. سرانجام ماشین توقف كرد و راننده با سرعت پایین آمد و در ماشین را گشود . نیكا ومادرش پیاده شدند . نیكا نگاهی به دور وبر خود كرد . در اولین نظر ماشین كیانوش توجهش را جلب كرد و بعد نگاهش به ساختمان سبز رنگ وسط باغ افتاد . نمای آن شاید از بهترین سنگهای مرمر ساخته شده بود . همانطور كه به ساختمان زل زده بود كیانوش را دید كه بسرعت بسوی آنها می آمد. تاكنون او را به این زیبایی ندیده بود شلواری برنگ سبز تیره و پیراهنی برنگ سبز روشن ، زیبایی خاصی بر اندامش بخشیده بود و موهایش كه بنحو زیبایی آراسته شده بود متانتی عجیب به چهره اش می داد. از چند قدمی رایحه دلنشین همیشگی عطرش مشام نیكا را پر كرد . او نزدیك شد و با احترام سلام كرد و خوشامد گفت ، سپس آنان را بسمت ساختمان راهنمایی كرد. هنوز چند قدمی نرفته بود كه رو به نیكا كرد و گفت:" خانم معتمد ایرج خان لایق ندونستند؟"

- این چه حرفیه آقای مهرنژاد؟ متاسفانه حال عمه خوب نبود. ایرج مجبور شد خونه بمونه

- خیلی متاسفم. دلم میخواست ایشون هم در جمع ما بودند . مصاحبتشون باعث انبساط خاطره.

- شما لطف دارید.

كیانوش سكوت كرد. آنها از در بزرگی عبور كردند و وارد خانه ای بسیار مجلل گردیدند . خانه ای كه از نظر نیكا همچون قصری جلوه كرد . داخل ساختمان نیز تماما از سنگهای مرمر سبز روشن ساخته شده بود، پرده های مخمل سبز رنگ از پنجره ها آویخته شده بودند و پلكانی با نرده های مرمرین از وسط هال می گذشت و راه عبور به طبقه دوم را نشان می داد. كیانوش بسمت راست اشاره كرد و گفت:" لطفا از اینطرف" آنها وارد سالن بزرگی شدند كه دیوارهای آن با تابلوهای نقاشی گرانقیمت با قابهای زیبا تزئین گشته بود و مبلمان و فرشهای سبز رنگ به آن جلوه ای چشم نواز بخشیده بود. با ورود آنها همه حاضرین از جای برخاستند وكیانوش شروع به معرفی آنها كرد:" عموجان كه معرف حضور دكتر و خانمها هستند . ایشون مادرم و ایشون مهندس مهرنژاد پدرم . مادر ، مهندس خانواده محترم دكتر معتمد."

مراسم معارفه انجام پذیرفت و مهمانان نیز در كنار میزبان جای گرفتند و خدمتكاران مشغول پذیرایی شدند. عموی كیانوش در همان نظر اول بچشم نیكا مرد جالبی آمد و احساس كرد از این مرد خوشرو وخوش زبان خوشش می آید. در ادامه ارزیابی اطرافیانش نیكا اینبار پدر كیانوش را از نظر گذراند. او مردی متین و موقر بنظر می رسید . موهایش كاملا سفید بود ولی صورتش شاداب و جوان می نمود. آخرین نفر مادر كیانوش بود كه نیكا بی جهت از همان اولین لحظات نسبت به او احساس علاقه میكرد . او زن زیبایی بود و چشمانی روشن داشت و شاید رنگ چشمان كیانوش كمی به او و كمی به عمویش كیومرث شباهت داشت. خانم مهرنژاد ظاهری برازنده داشت و وقتی صحبت میكرد بی اختیار توجه شنونده را بخود جلب می نمود. عموی كیانوش رشته كلام را در دست گرفت و بخنده گفت:" از صبح تا بحال این كیانوش خان پوست از سر ما كنده ، انقدر منتظر شما بود كه نمی دونید دكتر جان. من كه تا حالا كیانوش رو اینطور ندیده بودم. از صبح ده مرتبه به آشپزخونه سرك كشیده به تمام موارد شخصا رسیدگی كرده برنامه غذایی رو هم خودش تنظیم كرده . درست مثل ترازنامه های مالی آخر سال.

همه خندیدند و كیانوش كه گونه هایش كمی سرخ شده بود معترضانه گفت:" كیومرث خواهش می كنم!"

پدر كیانوش گفت:" انقدر كه كیانوش برای آقای دكتر و خانواده شون مزاحمت ایجاد كرده باید خیلی بیشتر از این حرفها پذیرایی كنه. جناب دكتر ما تا پایان عمر شرمنده الطاف شما هستیم."

-         آقای مهرنژاد خواهش میكنم تعارف نفرمائید منكه كاری نكردم.

مادر كیانوش چشم از نیكا بر نمی داشت . در همان حال آهسته بمادر گفت:" نمی دونید چقدر مشتاق بودم شما و دختر خانمتون رو زیارت كنم واقعا دختر شایسته ای دارید. هم زیبا، هم متین و باوقار امیدوارم خوشبخت بشند."

-         متشكرم لطف دارید خانم

-         كیانوش جان غذاها ته نگیره عمو سری به آشپزخونه بزن

بار دیگر صدای خنده حاضرین برخاست و كیانوش گفت:" شما كه نمی دونید، دست پخت خانم معتمد انقدر خوبه كه من مجبورم تو غذاهای امروز وسواس بخرج بدم"

-         ما كه زیاد در خدمت شما نبودیم.

-         خواهش می كنم همون چند مرتبه كافی بود.

-         عروس خانم گویا بنا بود در خدمت آقای داماد هم باشیم؟

-         متاسفانه كاری پیش اومد نتونست خدمت برسه

-         خوب وقت زیاده مهندس در فرصت دیگه ای حتما از حضور ایشون هم فیض میبریم.

نیكا از پا در میانی كیانوش خوشحال شد چون بیش از این توجیهی نداشت در عین حال از این كه او پدرش را با نام مهندس مهرنژاد می خواند. تعجب كرد و با خود اندیشید چه جالب خواهد بود كه مثلا او نیز پدرش را با عنوان دكتر معتمد بخواند و از این تصور لبخندی بر لبهایش نشست . ناگهان بخود آمد و كیانوش را دید كه با تعجب به او نگاه می كند نیكا فورا نگاهش را به خانم مهرنژاد دوخت كه مشغول صحبت با مادرش بود و خود را بظاهر متوجه صحبت آنها نشان داد. تا زمان صرف نهار هیچ جمله ای میان او و كیانوش رد و بدل نگردید . سررشته كلام در دست عموی كیانوش بود و كیانوش در بعضی موارد اظهار نظر میكرد . بیشتر مسائل مورد گفتگوی آنها مربوط به كارهایشان بود و كیانوش ناله میكرد كه مشغله های كارش بسیار است. و او دمی در تهران و لحظه ای دیگر در شیراز است، گاهی نهار را داخل مرز صرف می نماید در حالیكه وقت شام خارج از كشور است و نیكا از صحبتهایش به این نتیجه رسید كه او تصمیمش را عملی كرده است و خود را در میان كارهای شركت چنان غرق ساخته كه دیگر لحظه ای نتواند به كسی یا چیزی جز مسائل كاری خود فكر كند. با این تصور ناگهان نسبت به او احساس ترحم كرد . هنگام صرف نهار همه به سالن غذاخوری رفتند میز نهار چنان با دقت و سلیقه چیده شده بود كه دهان نیكا از تعجب باز ماند . غذاهای رنگا رنگ و متنوع اختیار انتخاب را به آنها نمی داد و خصوصا تعارفهای پی در پی خانواده مهرنژاد باعث می شد نیكا نتواند غذا بخورد . نهار تقریبا در سكوت صرف شد، ولی در اواخر صرف غذا كیانوش رو به دكتر كرد و گفت : آقای دكتر دختر خانم شما در رژیم هستند؟

دكتر خندید و پاسخ منفی داد و او ادامه داد:" پس چرا غذا نمی خورند، البته می پذیریم كه غذاهای ما بخوش طعمی دست پخت مادرتون نیست ، اما این یك روز رو باید تحمل بفرمایید."

نیكا پاسخ داد: آقای مهرنژاد من خیلی بیشتر از همیشه غذا خوردم ."

خانم مهرنژاد در پاسخ نیكا گفت:" كی دخترم كه ما ندیدیم؟"

بعد از صرف غذا همگی بسالن پذیرایی بازگشتند . عموی كیانوش فورا پیشنهاد داد كه آقایان كمی استراحت كنند. آنها نیز پذیرفتند و بدنبال كیانوش از اتاق خارج شدند . افسانه و خانم مهرنژاد نیز مشغول صحبت شدند . نیكا احساس میكرد بی حوصله شده ، صحبتهای خانمها برایش جاذبه ای نداشت سعی كرد خود را به تزئینات اتاق سرگرم كند كه كیانوش وارد شد . نیكا از دیدن او خیلی خوشحال شد . او می توانست مصاحب مناسبی برای نیكا باشد . او آمد و نشست ، اما حتی نگاهی به نیكا نكرد خانمها همچنان در حال صحبت بودند كه خانم مهرنژاد پیشنهاد كرد به باغ بروند و در هوای آزاد صحبت كنند ، آندو برخاستند نیكا نیز ناچار برخاست، اما زمانی كه براه افتادند ، كیانوش سكوتش را شكست و گفت:" اگه اشكالی نداره شما بمونید؟"

نیكا بجانب او برگشت و با تعجب نگاهش كرد . او ادامه داد:" میخواستم خونه رو بشما نشون بدم."

نیكا نگاهی بمادرش كرد و او با سر رضایت داد. خانم مهرنژاد تاكید كرد:" فكر می كنم اینطوری بهتره دخترم، ظاهرا صحبتهای ما برای شما كسالت آوره."

-         نه اینطور نیست ولی............ ......

-         بمون دخترم ، ما ناراحت نمی شیم.

پس از آن مادر و خانم مهرنژاد از سالن خارج شدند . نیكا بر جای نشست كیانوش با اخم گفت:" اگه مایل نبودین بمونین ، می رفتین."

-         این چه حرفیه؟ من فقط از این جهت این حرفها رو زدم كه اونها رو نرنجونده باشم.

-         شما زیادی بفكر دیگران هستید، ولی من فكر نمی كنم خودتون تمایلی به مصاحبت با من داشته باشید.

-         شما خودتون بهتر می دونید كه صحبتهای اونها حوصله منوسر برده بود.

-         باور كنم؟

نیكا از لحن پرتردید كیانوش عصبانی شد ، در حالیكه بر می خاست گفت:" اصلا من میرم شما مردها همتون از یك قماشید، من دیگه از بحث و جدل بی مورد خسته شدم نمیخوام با هیچ كدومتون حرفی بزنم."

در همان حال بطرف دررفت. كیانوش با سرعت بدنبالش رفت و گفت:" خواهش می كنم بمون نیكا خانم، خواهش می كنم."

او ایستاد و چیزی نگفت بغض گلویش را میفشرد ، می ترسید اگر كلامی بگوید اشكهایش راز پنهانش را برملا سازد .

- منو ببخش ، باور كن قصد نداشتم ناراحتتون كنم........... من خیلی بی ملاحظه هستم بازم عذر میخوام منو میبخشی؟ نیكا با سر سر پاسخ مثبت داد و او ادامه داد :" خیلی خوشحالم. حالا بیایید بجایی بریم كه شاید دیدنش براتون جالب باشه"

كیانوش در را برای نیكا گشود و او خارج شد . خودش نیز گامی عقب تر از او بحركت درآمد. نیكا كمی برخود مسلط شده بود گفت:" بیخودی عصبانی شدم....... می دونید من و ایرج .........."

ولی ناگهان مكث كرد و جمله اش را ادامه نداد. كیانوش هم سوالی نكرد و نیكا فهمید كه او خود تا آخر جمله را خوانده است. لبخندی زد، و ادامه داد:" آقای مهرنژاد هنوز كه دست چپتون خالیه، فكر كردم ازدواج كردید و سرتون حسابی شلوغ شده كه دیگه سراغ ما رو نمی گیرید؟"

-         ازدواج؟ مگه عقلم رو از دست دادم.

نیكا در حالیكه به راهنمایی كیانوش از پله ها بالا میرفت گفت:" حق با شماست، هیچوقت ازدواج نكنید كه بیچاره می شید."

كیانوش ایستاد و نگاه پر تحسری به نیكا كرد . نیكا كه از توقف ناگهانی او تعجب كرده بود بناچار ایستاد ." او گفت متاسفم امیدوار بودم شما از زندگی جدیدتون راضی باشید."

-         راضی؟

نیكا سرش را بطرفین تكان داد و در حالیكه براه می افتاد گفت:" بهتره چیزی نگم، گمون كنم سكوتم شایسته تر باشه."

- سكوتتون هم به اندازه كلماتتون گویاست، چهره شما بخوبی نمایانگر روزگار شماست، ولی من بهر حال امیدوار بودم اشتباه حدس زده باشم شما خیلی لاغر و نحیف شدید، دیگر از اون شورو نشاط در چهره شما اثری نمی بینم ، در این سه ماه انقدر تغییر كردید كه من در نظر اول كه شما رو دیدم جا خوردم .

- ظاهرا روزگار با ما سر ناسازگاری داره.

كیانوش حرف دیگری نزد . قدمی به جلو برداشت و دری را گشود و از نیكا خواست تا داخل شود و نیكا داخل شد و در مقابل خود اتاق بزرگی دید كه دور تادور آن را كمدها و قفسه های چوبی پر از كتاب احاطه كرده بود. ظاهرا اینجا كتابخانه قصر كیانوش بود . نیكا از دیدن آنهمه كتاب بوجد آمد و گفت:" خدای من چقدر كتاب! كیانوش دررا بست و به نقطه نامعلومی خیره شدو پرسید:" شما به كتاب علاقه دارید؟"

-         خیلی زیاد!

او گویا در خواب حرف میزند آهسته گفت:" ولی نیلوفر هیچ علاقه ای به كتاب نداشت ، بنظرش اینجا مزخرفترین قسمت این خونه بود" در اینحال با حالتی مسخ شده بحركت در آمد و گفت:" دنبالم بیایید."

دوشنبه 28/10/1388 - 19:56 - 0 تشکر 176828

رمان حریم عشق فصل هفتم  -- نوک تیز

آنها به انتهای كتابخانه رفتند. كیانوش دستش را زیر قابی كه به دیوار آویخته بود برد و گفت:" شما رو به اینجا نیاوردم كه كتابخانه رو ببینید."

در مقابل چشمان حیرت زده نیكا یك قفسه از كتابها بر پایه خود چرخید و كیانوش داخل شد نیكا چنان شگفت زده شده بودكه نمی توانست ازجای خودحركت كندكیانوش روبه او كرد و با تحكم گفت:" بیا دیگه."

نیكا با گامهای سنگین بدنبال او براه افتاد و از مدخل پنهانی گذر كرد ، لحظه ای احساس نمود به عالم رویا قدم گذارده است. منظره ای كه مقابل خود می دید بیشتر به یك تابلوی زیبای نقاشی شباهت داشت تا سر سرایی در واقعیت . تمام آنچه در سالن قرار داشت ، از سنگهای مرمرین سبز روشن ساخته شده بود . گلدانهای بزرگ سنگی با گلهای اركیده ، مجسمه های كوچك و بزرگ مرمرین و از همه زیباتر حوض سه طبقه كنار سرسرا بود كه فواره های كوچك درون آن خودنمایی می كردند. دور تادور  سالن پیچكهای نیلوفر از سقف آویزان بود و در لا به لای آنها مرغان عشق و قناریها آزادانه پرواز میكردند. نیكا نتوانست احساسات خود را كنترل كند و هیجانزده گفت:" خدای من اینجا چقدر زیباست!"

آنگاه با نگاهش بدنبال كیانوش گشت . او گوشه ای از سالن بر روی میز و نیمكت سنگی نشسته بود و از پشت دود سیگارش به نیكا نگاه میكرد، نیكا از اینكه چون كودكان بوجد آمده بود ، احساس شرم كرد و آهسته بطرف كیانوش بحركت در آمد . او آهسته پرسید:" نظرتون چیه؟"

-         خیلی قشنگ و رویاییه!

-         می دونید اسم این سالن چیه؟

-         نه

-         حدس كه میتونید بزنید شما دختر بسیار باهوشی هستید.

نیكا میدانست كه نام این سالن بنحوی با نیلوفر در ارتباط است نمی توانست حدس بزند . كیانوش اجازه نداد سكوت او بطول بیانجامد و گفت:" روزی به اینجا سرای نیلوفری می گفتند. كل این خونه رو برای اون ساختم مطابق سلیقه اون . اما این سالن رو جدای از بقیه بنا كردم . نقشه اش رو كیومرث كشید ، بمناسبت اولین سالگرد آشناییمون اینجا رو آذین بستیم و جشن گرفتیم . به اون میز كه كنار حوضه نگاه كن، ظروف وسایل عصرونه اونروز هنوز دست نخورده اونجاست . اون علاقه خاصی به سنگهای مرمر داشت، برای همین همه چیز این خونه رو از سنگ ساختم درست مثل قلبش " كیانوش بمیز مقابلش اشاره كرد و ادامه داد:" این گلدون گل سرخ رو بخاطر شما و علاقه تون به گل سرخ اینجا قرار دادم وگرنه همیشه گلهای مورد علاقه نیلوفر یعنی گل اركیده اینجا می ذارم ."

نیكا آهسته در سالن قدم زد و كیانوش بیش از این چیزی نگفت ناگهان قاب عكس زیبایی توجه نیكا را بخود جلب كرد او با سرعت بطرف قاب رفت ولی داخل آن بجای عكس یك پروانه كوچك با بالهای رنگین و پر نگین قرار داشت. نیكا لحظه ای به آن خیره شد . مسلما این همان گلسری بود كه كیانوش در دفترش راجع به آن نوشته بود. كمی جلوتر رفت قاب بعدی روی دیوار یك كار خطاطی بود كه بر روی آن نوشته شده بود:

" نیلوفری كه روزی خزانم را بهار كرد ....... روز دگر........ بهارم را خزان نمود"

نیكا با تعجب به اطرافش نگریست ، هرچه بیشتر دقت میكرد بیشتر متعجب می شد ، باورش نمی شد این همه احساس در وجود این مرد خشن و عصبی نهفته باشد . آنگاه به كنار حوض رفت و بر لبه آن نشست و دستهایش را از آب پر كرد و به هوا پاشید و دنبال ماهیها كرد، نگاهش را به كیانوش دوخت كه در عالم خود غرق شده بود و مسلما به نیلوفر فكر میكرد و نیكا بی آنكه بداند چرا دلش نمیخواست او به نیلوفر فكر كند . برای آنكه او را از عالم خود بیرون بكشد گفت:" كسی هم اینجا رفت و آمد میكنه."

كیانوش بخود آمد لبخندی زد و گفت:" نه ، من اینجا تنها زندگی می كنم ."

-         پدر و مادرتون چی؟

-         اونا تو خونه خودشون زندگی می كنند

-         واقعا.......... هیچ كس از سر اینجا مطلع نیست؟

-         هیچ كس بجز من و شما ، كیومرث ، نیلوفر و صمیمی ترین دوستم شهریار .

نیكا احساس كرد كیانوش هنوز هم نام نیلوفر را با حالت خاصی ادا می كند. لحظه ای مكث كرد و متفكرانه پرسید:" منو برای چی به اینجا آوردید ، من كه نه صمیمی ترین دوستتون هستم، نه مثل عموتون با شما همدل و نه چون نیلوفر عشقتون ، من اینجا چه می كنم منو به اینجا آوردید تا عذاب بكشم؟

-         عذاب بكشید!چرا؟

انواع داستان و رمان فقط در وبلایت نوک تیز!

-         شاید به این علت كه مرد زندگی من حاضر نیست چنین عشقی رو بپای من بریزه و شما می خواهید صداقت عشقتون رو به رخ من بكشید.

نیكا سكوت كرد. در حالیكه این خانه و كارهای كیانوش را در ذهن خود با اعمال ایرج مقایسه میكرد و بحال نیلوفر غبطه میخورد كیانوش از جا برخاست مقابل نیكا ایستاد و گفت:" بلند شید بریم."

نیكا دانست كه سخنش كیانوش را عصبانی ساخته، نگاهی به او كرد و از جای برخاست . او با همان لحن عصبانی گفت:" من قصد نداشتم شما رو ناراحت كنم . شما فكر می كنید من چون از دخترها دل خوشی ندارم قصد كردم با آوردن شما به اینجا عذابتون بدم و بقول خودتون كاری كنم كه شما احساس شكست كنید ، اما اینطور نبوده و نیست من ..... من......... ( رویش را برگرداند) و ادامه داد: " شما دخترها هر مسئله ای رو به نفع خودتون تفسیر و توجیه می كنید، برای شما زبون آدما مهمتر از دلشونه ، براتون فرقی نداره كه تو دل یه انسان چه نیتی نهفته ، اگه با حرفهای كذایی شما رو شاد نكنه ، اون رو از خودتون می رونید من راز نهفته ای رو كه حتی از مادرم پنهون كردم برای شما آشكار كردم و شما در مقابل ، منو بكاری محكوم می كنید كه هر گز قصدم نبوده . این انصاف نیست شما زنها بر عكس ظاهر مهربونتون خیلی بی رحمید ."

نیكا چرخی به دور او زد و مقابلش ایستاد و گفت:" منو ببخشید آقای مهرنژاد خودم می دونم كه اشتباه كردم ولی باور كنید ارادی نبود. این روزها تمام كارهای من عجیب و غریب شده. خودم هم نمی دونم چی می گم با اعصاب در هم ریخته من بیش از این هم نباید انتظار داشت ، اما گذشته از این حرفها به شما بخاطر داشتن این همه احساس و در عین حال سلیقه تبریك می گم."

-     متشكرم نیكا ، نمی دونم چطور دیگران قادرند فرشته مهربونی مثل شما رو عذاب بدن من كه چنین قدرتی ندارم . خوب حاضرید با هم یه قهوه بخوریم؟"

-         البته.

-         پس بفرمایید.

در اینحال با دست بمیز اشاره كرد. نیكا نشست در مقابل او یك سرویس چایخوری از مرمر قرار داشت ، كیانوش مشغول آماده كردم قهوه شد. نیكا شاخه ای از گلهای سرخ داخل گلدان مرمر روی میز را بویید . بعد نگاهی به گلهای اركیده كرد. میخواست میان سلیقه خود و نیلوفر قیاس كند كه كیانوش با قهوه جوش آمد و مقابل او نشست و گفت:"میخواستم بجای تمام گلهای اركیده گل سرخ بذارم . اما فكر كردم شاید شما مایل باشید اینجا رو همونطور كه هست ببینید."

-         واقعا از لطف شما ممنونم .

-         من بیش از اینها بشما مدیونم.

نیكا دستش را پیش برد ، شاخه ای از گلهای سرخ را كه بطرف پایین سرخم كرده بود، بالا آورد و به آن خیره شد . كیانوش فنجان را پر كرد و قهوه جوش را روی میز گذاشت بعد دستش را در میان گلها فرو برد و زیباترین آنها را در دست گرفت و خواست آنرا بچیند كه خار گل بدستش فرو رفت، لحظه ای دستش را عقب كشید و دو طرف محل خراش را فشرد قطره خونی از دستش بیرون جست ، نیكا نگاهی به انگشتش كرد و گفت:" وای انگشتتون"

-         مهم نیست این گلها میخواستند تلافی كنند خاطرتون هست آخرین روز اقامتم در منزلتون برام گل آوردید و گفتید خار به انگشتتون فرو رفته.

هردو با صدای بلند خندیدند نیكا دستمالی به كیانوش داد و او تشكر كرد و آنرا به دور انگشتش پیچید و باردیگر ولی اینبار با احتیاط بیشتری دستش را بطرف گل دراز كرد و آنرا چید و مقابل نیكا گرفت. نیكا لبخند ملیحی بر لب نشاند و آنرا گرفت كیانوش برای لحظه ای به نیكا خیره شد. نگاهش بنحوی بود كه نیكا حدس زد او چهره نیلوفر را در چهره اش مجسم میكند . سرش را بزیر انداخت كیانوش خندید و گفت:" قهوه تون سرد میشه نیكا خانم ، میل بفرمایید."

و نام او را با حالتی ادا كرد كه گویا فكرش را خوانده بود ، نیكا فنجانش را برداشت و قهوه آنرا مزه مزه كرد. بنظرش خوش طعم آمد و چهره اش حالت رضایت بخود گرفت . كیانوش بحالت او خندید ، نیكا دستپاچه نگاهش كرد و گونه هایش سرخ شد . در همین حال شنید كسی از بیرون می پرسید:" اجازه دخول می دید آقای مهرنژاد؟"

- بله كیومرث جان بیا.

نیكا دستپاچه شد كیانوش نگاهش كرد و گفت :" چی شد خانم معتمد؟ عمو جان از خودمونه . تمنا می كنم راحت باشید."

كیومرث خان پیش آمد . او نیز ظاهرا از دیدن نیكا جا خورده بود با تعجب پرسید: شما هم اینجا هستید سركار خانم؟

-         بله با اجازه شما.

-         خوب خوش اومدید. بفرمایید. خواهش میكنم.

در اینحال نگاهش را از نیكا گرفت و بصورت كیانوش دوخت و ادامه داد:" كیا منو با پیرمردها رها كردی؟

-         آخه شما از همه پیرتری كیومرث جون.

-         من هنوز داماد نشدم تو چی می گی؟

-         شاید تا صد سال دیگه هم نخواستی ازدواج كنی.

-         خوب مردی كه در دام ازدواج گرفتار نشه تا آخر عمر جوون می مونه.

-         پس من هم بشما اقتدا خواهم كرد.

-         لازم نكرده چون من خودم هم قصد دارم استعفا بدم ، دیگه پیرو نمیخوام.تو لازم نیست اشتباه منو تكرار كنی . درست میگم خانم معتمد؟

نیكا از این نظرخواهی ناگهانی جا خورد و بناچار گفت:" نمی دونم....... چه عرض كنم؟

-         كیا پسر خوبیه ، فقط گاهی كمی فازهاش با هم تداخل پیدا میكنه، اونوقت هركس از ده كیلومتریش رد بشه دچار برق گرفتگی میشه.

-         پس باید مراقب باشم در این موارد سر راهشون قرار نگیرم.

-         البته توصیه دوستانه رو من قصد داشتم خدمتتون بگم

-         از لطف شما سپاسگزارم.

-     ظاهرا شما دو نفر مصاحبین خوبی برای همدیگه هستید، هر چی دلتون میخواد از من بد بگید . خیلی خوب كردی كه اومدی كیومرث خان نیكا خانم از مصاحبت من خسته شده بود. نیكا خواست اعتراضی كند ، ولی كیومرث پیش دستی كرد و گفت:" حق هم دارند كسل كننده ای."

-         می بینید نیكا خانم، كیومرث زیادی نسبت به من لطف داره.

-         خواهش میكنم ، نپرسیدی برای چی مزاحم شدی؟

-         چون احساس جوانی كردی اومدی خودت رو با جوانها همنشین كنی.

-         اشتباه می كنی اومدم خبر خوشی بهت بدم.

-         تو و خبر خوش از عجایبه

-         ای بی معرفت!

-         حالا بگید بدونیم چه خبره

-     كیا جان سرهنگ عبدی تلفن فرمودند با داداش كاری داشتند. من گفتم ما اینجا هستیم و داداش در حال استراحته بعد از ایشون هم دعوت كردم به جمع ما بپیوندند. ایشون هم با كمال میل پذیرفتند . گمون كنم تا ساعتی دیگه میان.

نیكا به انتظار شنیدن پاسخی از كیانوش نگاهش را به او دوخت و دانست این خبر نه تنها او را خوشحال نكرد، بلكه آثار خشم نیز در چهره اش عیان گردید وگفت:" خواسته بودم امروز كسی اینجا نیاد."

-         می دونم ولی فكر نمی كنم آشنایی دكتر و سرهنگ اشكالی داشته باشد.

-         نمی خوام بیان( این را فریاد كشید و از جای برخاست)

كیومرث بالحنی دلسوزانه در حالیكه سعی میكرد او را آرام كند گفت: چرا عصبانی می شی؟ بشین..... حالا كجا؟

-         میرم بگم نیان.

نیكا خواست پا در میانی كند، شاید او آرام گردد به همین دلیل آهسته گفت:" آقای مهرنژاد تا ساعتی دیگه میریم هیچ لزومی نداره بخاطر راحتی ما برنامه تون رو بهم بزنید."

- می رید؟ شما شب اینجا هستید. . من هم قصد ندارم كس دیگه ای رو بپذیرم. سرهنگ هم اگه قصد داره مهندس مهرنژاد رو ببینه در فرصت دیگه ای بمنزلش بره.

این را گفت و بسرعت رفت. نیكا با تعجب به كیومرث خان نگاه كرد و او گفت:" این جوون همیشه همینطوره عصبی و كله شقه."

-         چرا اینقدر عصبانی شد؟

-         فكر می كنم بهتره بشما حقیقت رو بگم . چون ظاهرا كیا بشما ارادت خاصی داره.

چشمان نیكا از تعجب گرد شدو پرسید:" چطور؟"

-     تعجبی نداره ، چون می بینم كه شما اینجا هستید . اون هیچوقت كسی روبه اینجا راه نمیده. اما شما رو در اولین دعوت به اینجا آورده ، می دونید چرا؟

-         نه.

-         متاسفانه من هم نمی دونم...... شما قبلا از وجود این مكان مطلع بودید؟

-         خیر

-     خیلی عجیبه اون هیچ علاقه ای به افشای رازهاش نداره، آدم تو داریه . من كیانوش رو بیش از هر كسی توی زندگیم دوست دارم . رابطه ما تنها رابطه عمو و برادر زاده نیست . ما با هم دوست هستیم.

نیكا لحظه ای اندیشید ، علت این عمل كیانوش ، مطالعه دفتر خاطراتش بود ، نیكا خود راز را بر ملا كرده بود و او همانطور كه عمویش می گفت چیزی بروز نداده بود.

-به چی فكر می كنید خانم معتمد؟

صدای كیومرث خان نیكا را بخود آورد. او لبخندی زد و پاسخ داد: هیچی ، چیز خاصی نبود.

-         میخواهید بگم چرا اومدن سرهنگ كیانوش رو عصبانی كرد؟

-         البته

-     می دونید سرهنگ دختری داره مثل شما خانم و شایسته ، ما اونرو برای كیا در نظر گرفتیم ، ولی هربار كه صحبتش پیش میاد ، همینطور بلوا رو بر پا میكنه و حاضر نیست در اینمورد حتی كلامی بشنوه.

نیكا آهسته گفت:" حدس میزدم." و در همانحال احساس كرد حس حسادتش تحریك میشود البته نه نسبت به دختر سرهنگ بلكه نسبت بدختری كه مدتها پیش این مرد را رها كرده بود، نیكا در دل آرزو كرد كاش جای نیلوفر بود، كیانوش داخل شد بلافاصله رو به نیكا كرد و گفت:" واقعا عذر میخوام خانم معتمد."

-         كار خودت رو كردی؟

كیانوش با شنیدن صدای عمویش بسوی او برگشت و با لحنی خشك و جدی پاسخ داد:"بله"

-         تلفن كردی؟

-         بله

-         چطور تونستی مهمانت رو جواب كنی؟

-         همونطور كه شما تونستی بدون اجازه میزبان، مهمان دعوت كنی.

-         نمی خواستی كتایون با نیكا خانم آشنا بشه؟

كیانوش بی حوصله و قاطع گفت:" نه"

و نیكا متوجه شد كه او از اینكه عمویش در حضور او نام كتایون را برد عصبانی تر شد. اما كیومرث بی اعتنا ادامه داد:" چرا؟"

- چون لایق مصاحبت با نیكا خانم نیست، از اون عزیز دردونه خوشم نمیاد.

- بس كن كیا تو حق نداری راجع به دیگران اینطور صحبت كنی

- من هرچی بخوام میگم.

- هیچ می دونی اگه این حرفها به گوشش برسه چی میشه؟

- هرچی میخواد بشه.

نیكا از بحث بین آنها خسته شده بود. نمی دانست چرا كیومرث قصد كرده بود تا هر طور شده كیانوش را محكوم نماید  و با لجبازیهایش او را عصبی میكرد. دستان لرزان كیانوش حتی سیگارش كه بشدت میان انگشتانش تكان میخورد، حس ترحم نیكا را بر می انگیخت . برای آنكه بیش از این شاهد ماجرا نباشد از جای برخاست و آهسته گفت:" منو ببخشید."

برخاستن او هر دو مرد را وادار به سكوت كرد كیومرث فورا بخود آمد رو به نیكا كرد و گفت:" ما رو ببخشید خانم معتمد."

-         خواهش میكنم ، فكر میكنم بهتره تنهاتون بذارم

كیانوش برافروخته و عصبی نگاهش را به نیكا دوخت و با تحكم گفت:" بنشینید، كیومرث میره"

نیكا با آنكه از تحكم كلام كیانوش ترسیده بود، خواست اعتراضی كند ولی برخاستن كیومرث فرصت اعتراض را از او گرفت:" خوب خانم معتمد شما رو پایین می بینم."

-         حتما

-         با اجازه

-         خواهش میكنم

او با سر تعظیم مختصری كرد و بدون آنكه به كیانوش نگاه كند رفت . نیكا همانطور كه ایستاده بود  كیانوش را مخاطب قرار داد و با عصبانیت گفت: " واقعا كه آقای مهرنژاد روی شما بیش از اینها حساب میكردم."

-         چطور؟

-         رفتار شما با عموتون اصلا صحیح نبود

-         ولی به نفعش بود.

-         این نفع رو شما تعیین می كنید؟

كیانوش لبخندی زد و گفت:" اگر اجازه بدید توضیح میدم."

نیكا سكوت كرد او با دست اشاره كرد و گفت:" خواهش میكنم بفرمایید من اینطور معذبم، خیلی زشته كه مردی در حضور خانمی كه ایستاده بنشیند."

نیكا در حالیكه می نشست به طعنه گفت:" بنظر نمی‌آد تا این حد كه ادعا می كنید مبادی ادب باشید."

كیانوش اهمیت نداد و با همان لحن صمیمی و لبخند زیبا گفت :" می دونید كیومرث دوست نداره در مقابل من كوتاه بیاد . گاهی اوقات حتی زمانیكه حق مسلم رو به من می ده با من لج میكنه ، درست یا غلط ، ولی تز او در برخورد با من اینه چون معتقده نباید در مقابل من كسی كوتاه بیاد ، بلكه باید مقاومت كنن تا من سعی كنم با دلیل حرفم رو توجیه كنم، از طرفی چون می دونه من وضعیت عصبی مناسبی ندارم ، دلش نمیخواد بحثها طولانی بشه از این بابت اون نه تنها از حرف من نرنجید ، بلكه خوشحال هم شد،چون از دید اون من محكوم شدم و برای گریز از این محكومیت ازش خواستم ما رو بحال خودمون بذاره وبره...... شما آثار رنجش رو در چهره اش دیدید؟"

نیكا با سر پاسخ منفی داد و فكر كرد شاید حق با كیانوش باشد . هر چه بود او عمویش را بهتر از نیكا می شناخت.صحبتهای آنها نیمساعت دیگر بطول انجامید . اما در این مدت كیانوش هیچ نامی از نیلوفر نبرد و این دقیقا برخلاف میل نیكا بود . زیرا او بیش از هرچیز تمایل داشت از او بشنود ، ولی گفتگوهای آنها بیشتر در مورد ساختمان، تزئینات آن و كار كیانوش بود . ورود آقای جمالی رشته صحبتشان رااز هم گسیخت ، نیكا او را از صبح ندیده بود و از دیدن او متعجب شد چهره جمالی نیز نشان میداد كه او هم از دیدن نیكا تعجب كرده است .جمالی در مقابل كیانوش سری خم كرد و با بی میلی به نیكا روز بخیر گفت ، نیكا به او خیره شد. مثل همیشه كت و شلوار مشكی و پیراهن سفید پوشیده بود و كفشهای واكس خورده اش برق میزد لحنش هم مثل همیشه بود، خشك و رسمی.

او در حالیكه به نیكا چشم غره میرفت . به كیانوش اطلاع داد كه مهمانها برای صرف چای و عصرانه در باغ منتظر آندو هستند آنها نیز از جای برخاستند و با هم بباغ رفتند از آن لحظه كه كیانوش صندلی را برای نیكا عقب كشید ، او را به نشستن دعوت كرد . دیگر هیچ برخوردی میان آندو صورت نگرفت .

با اصرار فراوان كیانوش و خانواده اش دكتر پذیرفت شام را هم در منزل آنها صرف نماید و بعد با كیانوش نزد نیكا آمد و سوال كرد برنامه ای در منزل ندارد؟ نیكا به دكتر برای پذیرفتن این دعوت اعتراض كرد و گفت:" ممكن است ایرج برای شام بمنزل آنها بیاید."

ناگهان چهره كیانوش تیره گردید، غضبناك به نیكا نگریست و گفت:" با منزل تماس بگیرید اگر ایشون بودند ، خودم میرم دنبالشون."

و بعد با همان لحن خشك و عصبی كه نیكا رامی رنجاند از اوخواست تاهمراهش شود و تلفن كند . نیكا تشكر كرد و اظهار داشت كه بامستخدمین هم میتواند اینكاررا انجام دهد.ولی كیانوش تنها با تحكم گفت:" راه بیفتید."

آنها بار دیگر بداخل ساختمان بازگشتند . اینبار كیانوش در سكوت كامل حركت میكرد و نیكا بدنبال او روان بود. كیانوش او را به اتاقی راهنمایی كرد. داخل اتاق یك میز چوبی برنگ قهوه ای تیره با كنده كاری های زیبا قرار داشت . پشت آن یك صندلی گردان چرمی و بر رویش یك تقویم رو میزی ، یك قلمدان بسیار زیبا،

چند جلد كتاب و چند پوشه و در گوشه دیگرش كنار گوشی تلفن یك كامپیوتر بچشم میخورد نیكا حدس زد آنجا اتاق كار كیانوش باشد. او به تلفن اشاره كرد و خود بر روی مبل چرمی كنار اتاق نشست و پلكهایش را روی هم فشرد ، نیكا پیش رفت و گوشی را برداشت و شماره خانه را گرفت . در حالیكه مطمئن بود هیچ كس گوشی را بر نخواهد داشت . چند لحظه ای گوشی را در دستش فشرد ، ولی بیهوده بود بالاخره ارتباط را قطع كرد . رو به كیانوش كرد. او چنان بیحركت نشسته بود كه گویا بخواب رفته است. نیكا آرام آرام به او نزدیك شد و آهسته گفت: " كسی جواب نمیده."

كیانوش بی آنكه چشمهایش را باز كند زمزمه كرد:"خیالتون راحت شد؟" نیكا بجای آنكه پاسخی دهد گفت:" میتونم برم؟"

-         به این زودی از اینجا خسته شدید؟

-          نه این چه حرفیه؟

-         برای چی اصرار كردید كه برید؟ من سعی كردم امروز بشما خوش بگذره ولی ظاهرا موفق نبودم .

-         اصلا اینطور نیست باور كنید به من خیلی خوش گذشت.

-         پس برای چی بهانه می آرید كه برید؟

-         بهانه نبود ، من فقط نظرم رو گفتم.

-         هم شما و هم من خوب می دونیم كه علت عدم حضور ایرج خان در جمع ما چیه؟ اون نظر مساعدی نسبت به من نداره، جز اینه؟

نیكا نمی دانست چه بگوید . بنابراین سكوت كرد. او چشمانش را گشود و ادامه داد:" شما می دونستید ایشون منزلتون نیستند . پس به این نتیجه می رسیم كه صحبتهای شما بهونه ایه برای رفتنتون."

-         من نمیخواستم بیش از این مزاحم شما بشم . شما از مصاحبت با دیگران زود دلتنگ می شید . این رو از ظاهرتون براحتی میشه فهمید.

-         این هم یه بهانه دیگه...... خوب راه رو كه بلدید ، لطفا منو تنها بذارید.

نیكا پاسخی نداد و در سكوت از اتاق خارج شد . از همان راهی كه آمده بود بازگشت و بباغ رفت و مساله نبودن ایرج را با مادر در میان گذاشت آنگاه در گوشه ای تنها نشست ساعتی گذشت ، ولی از كیانوش خبری نشد و ظاهرا برای كسی هم مهم نبود، زیرا دكتر با مهندس مهرنژاد و كیومرث خان و افسانه با خانم مهرنژاد سرگرم بودند. و در این میان تنها او بود كه هم صحبتی نداشت و منتظر كیانوش بود . ولی این انتظار بطول انجامید و او تا زمان صرف شام مهمانانش را تنها گذارد . وقتی بر سر میز غذا نشست عذرخواهی مختصری نمود و از مهمانان خواست تا از خود پذیرایی نمایند.

میز غذا چون وقت نهار مملو از غذاهای متنوع و رنگارنگ بود، و شام نیز در محیطی دوستانه صرف شد اما در حین صرف شام نیز كیانوش كلامی با نیكا سخن نگفت، چهره اش را غباری از اندوه پوشانده بود . نگاهش بر عكس صبح خسته می نمود. بعد از صرف چای مهمانها كم كم برای رفتن آماده شدند ومهندس مهرنژاد از خدمتكار خواست به راننده اطلاع دهد برای رساندن مهمانها آماده شود. خانواده مهرنژاد بگرمی با دكتر و خانواده اش وداع كردند، تنها در این میان كیانوش باز هم غایب بود وقتی آنها داخل باغ شدند نیكا كیانوش را دید كه انتظار آنان را می كشید . دكتر پیش آمد تا با او نیز خداحافظی كند اما كیانوش لبخند زد و گفت:" در خدمتتون خواهم بود."

نیكا دانست كه او قصد دارد آنها را شخصا بمنزل برساند و این برایش لذتبخش بود . بزودی آنها داخل اتومبیل كیانوش جای گرفتند و ماشین درحالیكه خانم مهرنژاد پیوسته ازكیانوش میخواست آرام براند براه افتاد.

ماشین سكوت دلنشین خیابانهای شب زده را درهم می شكست و پیش می رفت كیانوش در سكوت می راند، نیكا در آینه صورت مغموم او را می دید و لبهایش را كه گویی بهم دوخته شده بودند . از سكوت خسته شده بود . دلش میخواست كیانوش را وادار به صحبت كند . برای همین آهسته پرسید:" آقای مهرنژاد شما چرا خودتون رو بزحمت انداختید؟"

كیانوش لحظه ای سربلند كرد و از آینه نگاهی به نیكا انداخت . او احساس كرد در این نگاه كلام و مفهوم خاصی نهفته است كه او نمیتواند بفهمد:" دلم برای منزلتون تنگ شده، میخواستم یه باره دیگه اونجا رو ببینم " بعد رو به دكتر كرد و ادامه داد:" خیلی كه تغییر نكرده؟"

-         نه، مثل سابق، شما كه سری بما نمی زنید.

-         از این به بعد مزاحمتون خواهم شد، فرصت زیاده.

بازهم سكوت برقرار شد ، تكانهای آرام ماشین نیكا را به عالم خواب می كشاند در اینحال او بی اختیار آنچه را كه از دفتر خاطرات كیانوش خوانده بود، مرور میكرد و همه آنچه را از او شنیده بود در ذهن خود تصویر می نمود، با آنكه هرگز عكسی از نیلوفر ندیده بود، براحتی اورا در ذهن خود مجسم می نمود. دكتر به آهستگی با كیانوش شروع به صحبت كرد. شاید راجع به وضعیت روحی و بیماریش سوال میكرد اما نیكا اشتیاقی به شنیدن نداشت و بیشتر ترجیح می داد به رویای خود بپردازد حتی آرزو میكرد راه طولانی تر شود تا او همچنان در اینحال باقی بماند وقتی چشمانش را گشود تا خانه راهی نمانده بود.

************ ********* ********* *****

-         همین كه گفتم .

نیكا رودر رویش ایستاد و فریاد زد:" بیخود گفتی."

ایرج كمی جا خورد، ولی بروی خود نیاورد و اوهم فریادكشید:" توهمسرمن هستی ، هرجا برم باهام می آیی."

-         من پا اون طرف مرز نمی ذارم، حتی اگه تو به من وعده بهشت بدی!

-         گوش كن دختر، ما می ریم پیش شادی ، تو تنها نخواهی بود.

-         اون كه رفته پشیمونه، حالا تو نمی خوای بری پیشش.

-         من مطمئنم تو پشیمون نمی شی.

-         من به تظمین تواعتماد ندارم، ازاون گذشته توچطوری میتونی مادرت روبا اینحال مریض رها كنی و بری؟

-         اون دیگه بخودم مربوطه.

-     پس حرفهای اساسی كه میخواستی بزنی اینها بود، تو در این چند ماه منو دیوونه كردی، دیگه نمیتونم تحمل كنم، هر روز یه ساز میزنی، ببین ما قبل از ازدواج راجع به این مساله به توافق رسیده بودیم.

-         می دونم ، ولی تو باید كمی منطقی باشی، من اینجا نمی تونم كار كنم.

-         قحطی كار اومده؟

-         كاری كه مناسب من باشه، بله.

-         مگه حضرت والا كی هستی؟ چقدر پر مدعا!

-         با من بحث نكن.

-         جدی؟

-         اگه نمیایی باشه مساله ای نیست من تنها میرم.

-         به جهنم هر قبرستونی دوست داری برو.

-         باشه میرم و تا زمانیكه قول اومدن ندی، برنمیگردم.

-         مطمئن باش این خبرو تو خوابم نخواهی شنید.

-         ما می ریم می بینی.

-         نِ ....... می ....... ریم

-     نیكا از درخارج شد و آنرا محكم به هم كوفت. ایرج نیز بدنبال او دوید . او پله ها را با سرعت طی كرد و از روی مبل داخل هال كیفش را برداشت . ایرج مقابلش ایستاد و گفت:" حالا كجا؟"

-         میرم خونه خودمون

-         صبر كن تا مادرت بیاد

-         هروقت اومد بگو من رفتم خونه.

-         مادرت شب اینجا می مونه.

-         بمونه ، من نمی مونم .

-         هر طور میل خودته ، ولی سعی كن به حرفهام فكر كنی

خون نیكا بجوش آمد و فریاد زد:" ساكت شو!"

و بعد بی آنكه خداحافظی كند دوان دوان از منزل خارج شد. وقتی پایش را به كوچه گذاشت دیگر نتوانست خود را كنترل كند و بشدت شروع به گریستن كرد . عابرین با تعجب به او نگاه میكردند. او نگاهش را به آسمان پر ابر دوخت و باز هم گریست. احساس شكست و خستگی میكرد. قدمهایش چنان سست و لرزان بود كه گویا در میان ابرها قدم بر میداشت . زمانی به این سو و آنی بسوی دیگر متمایل میشد و تنه ای از عابری میخورد و بی اعتنا به راهش ادامه می داد. در این لحظات به سر چهارراهی رسید ، ولی همچنان بی تفاوت و بی حوصله قدم به خیابان گذاشت . راننده ای كه از مقابل می آمد عابری را دید كه گویا در خواب قدم بر میدارد با آنكه فهمید او ابدا متوجه خیابان نیست، اما از آنجا كه سرعتش بسیار زیاد بود نتوانست بموقع اتومبیلش را متوقف سازد و در مقابل دیدگان حیرتزده اش دخترجوان به هوا پرتاب شد و با شدت بر زمین خورد. راننده لحظه ای به جسم بیهوش او نگریست، و شیارهای خون كه تا چندین متر آنطرف تر پاشیده شده بود توجهش را بخود جلب كرد. دیدن مصدوم در میان آن همه خون باعث شد كه ناگهان ترس بر وجودش چنگ بیندازد.بی اختیار پایش را برپدال گاز فشردوقبل ازآنكه ناظرین بتوانندكاری انجام دهندازصحنه گریخت.

************ ********* *********

در بخش اورژانس بیمارستان تمام وسائل مصدوم بررسی گردید، اما آدرسی از او بدست نیامد . تنها در داخل كیف پولش كارت ویزیتی بنام شركت بازرگانی مهرنژاد و آقای كیانوش مهرنژاد پیدا شد. مسئولین بیمارستان بلافاصله با آن شماره تماس گرفتندومنشی شركت از پشت خط پاسخ داد:" شركت بازرگانی مهرنژاد بفرمایید."

-         ببخشید خانم اونجا آقایی بنام كیانوش مهرنژاد كار می كنند؟

-         بله ایشون رئیس شركت هستند

-         میتونم با این آقا صحبت كنم؟

-         شما؟

-         از بیمارستان تماس می گیرم

-         وقت قبلی داشتید؟

-         خیرخانم

-         در اینصورت متاسفم ، ایشون الان در جلسه مهمی شركت دارند

-         یعنی در شركت نیستند؟

-         چرا هستند ، اما تاكید فرمودند كسی مزاحمشون نشه

-         خانم محترم الان وقت این حرفا نیست مساله مرگ و زندگی در میونه

-         ولی............ ..

-         ولی نداره خواهش میكنم عجله كنید.

منشی با اكراه از جای برخاست و بطرف اتاق كنفرانس رفت و در زد و داخل شد ماجرا را با كیانوش در میان گذاشت مرد جوان ناگهان احساس دلهره كرد و بسرعت اتاق كنفرانس را ترك كرد و گوشی را برداشت.

-         الو وقت بخیر، من كیانوش مهرنژاد هستم، با من امری بود؟

-         پس آقای مهرنژاد شمایید؟

-         بله

-     من از بیمارستان.......... زنگ میزنم ساعتی پیش مصدومی رو به اینجا آوردند، ایشون تصادف كرده و بشدت مجروح شده، در وسایلش ما كارت شما رو پیدا كردیم، اگر امكان داشته باشه سری بما بزنید و مصدوم رو شناسایی كنید.

-         الساعه خدمت میرسم، ولی میشه لطف كنید و مشخصات مصدوم رو بگید.

-         خانمی هستند بنظر بیست و دو سه ساله، ولی متاسفانه نشونه خاص دیگه ای نیافتیم

-         می تونم سوالی بكنم؟

-         البته.

-         لطفا سوال كنید در دست ایشون انگشتر برلیانی با حروف ((N )) وجود داره؟

انواع داستان و رمان فقط در وبلایت نوک تیز!

-         اجازه بدید.

كیانوش احساس كرد صدای ضربان قلب خود را میشنود هر لحظه آرزو میكرد كه پاسخ منفی بشنود بالاخره بار دیگر صدا برخاست كه می گفت:" بله آقا ، درسته"

سرش گیج رفت و دیگر وقت را تلف نكرد و با گفتن جمله " همین الان می آم." تماس را قطع كرد.

خودش هم نفهمید مسیر بین شركت و بیمارستان را چگونه طی كرد، آنقدر با عجله از شركت خارج شد كه حتی فراموش كرد ماجرا را برای منشی خود توضیح دهد.

در طی مسیر با آخرین سرعت حركت میكرد، بی محابا از چراغ قرمزها می گذشت و خیابانهای یكطرفه را ورود ممنوع طی میكرد، تا آنكه بالاخره مقابل بیمارستان رسید با سرعت پیاده شد و بداخل بیمارستان دوید. یكراست به قسمت اطلاعات رفت و سراغ نیكا را گرفت . سرپرستار بخش به او اطلاع داد كه دختر جوان بایستی هر چه سریعتر به اتاق جراحی روانه شود و زمانیكه او كنجكاوانه حالش را پرسید ، پرستار وضعیت بیمار را وخیم و بحرانی اعلام كرد. كیانوش با سرعت به دنبال كارهای تشكیل پرونده رفت. لحظاتی بعد او نیكا را بر روی برانكار دید، چهره اش خون آلود و رنگ پریده بنظر می رسید، لحظه ای به لكه های بزرگ خون روی ملحفه سفید خیره شد و احساس دل آشوبه كرد، بدنبال برانكار به راه افتاد ، پشت در اتاق بالا و پایین رفت و با حالتی عصبی سیگار كشید، مردی كه كنار سالن ایستاده بود و به او می نگریست نزدیكر آمد و پرسید:" مصدوم چه نسبتی با شما داره؟" كیانوش لحظه ای سكوت كرد نمی دانست چه باید بگوید ، بی اختیار گفت:"خواهرمه"

-         تصادف كرده؟

-         بله

-         راننده كجاست.

این جمله بخاطر كیانوش آمد كه فراموش كرده جزئیات قضیه را پی جویی نماید بنابراین ضمن عذر خواهی از مرد بطرف اطلاعات بیمارستان رفت و از پرستار بخش راجع به مساله سوال كرد و چون او اظهار بی اطلاعی نمود. طبق راهنماییش به نگهبانی بیمارستان رفت. در اتاقك نگهبانی مرد جوانی برایش توضیح داد كه راننده مجرم از محل حادثه گریخته، ولی مسئولین با استفاده از اطلاعات شاهدین حادثه بدنبال او هستند ، در حین صحبت او، چشم كیانوش به گوشی تلفن خورد و بیاد آورد كه باید خانواده دكتر را در جریان قرار دهد. از نگهبان اجازه خواست و با موافقت او شماره منزل دكتر را گرفت و منتظر پاسخ ماند اما هرچه انتظار كشید پاسخی نشنید. ناامیدانه گوشی را برجای خود گذاشت و به جلوی در اتاق عمل بازگشت.

************ ********* ********* ****

-         ایرج مادر، پس چرا نیكا نیومد؟

-         چه می دونم

-         یعنی چه؟

-         ایرج جان نیكا چیزی بشما نگفت؟

-         نه.

-         حرفتون شده

-         نه بابا، چرا انقدر سوال پیچم می كنی؟

-         من دلم شور میزنه الهه خانم، نیكا عادت به این كارها نداره، هیچوقت بی اطلاع من تا دیر وقت جایی نمی مونه.

-         حالا هم كه دیر نشده زن دایی، می آد

-         نه ایرج جان، من دیگه نمی تونم منتظر بمونم، میرم خونه شاید اونجا باشه.

-         ایرج بلند شو ماشین رو روشن كن، منم می آم افسانه جون، شاید حدست درست باشه.

-         زیاد عجله نكنید الان اون میاد اینجا، ما می ریم اونجا ، هر دو سرگردون می شیم.

-     ایرج هم بی ربط نمیگه افسانه جون اگه موافقی نیمساعت دیگه منتظرش بمونیم ، اگه نیومد اونوقت همه با هم می ریم منزل شما، هر جا باشه پیداش می كنیم.

افسانه با تردید پذیرفت و بار دیگر برجای نشست و چشم به عقربه های ساعت دوخت

************ ********* *****

با آنكه عقربه های ساعت دیواری بیمارستان بسیار كند حركت میكرد، اكنون بیش از 4 ساعت از زمانی كه نیكا را به اتاق عمل برده بودند، می گذشت . كیانوش دو بار دیگر با منزل دكتر تماس گرفته بود،ولی هر دو بار بی نتیجه بود. او احتمال می داد كه عیب از خطوط تلفن باشد، بنابراین تصمیم گرفته بود بمحض پایان عمل بمنزل آنها برود. و در همان حال سعی میكرد افكار درهم ریخته اش را سامان دهد كه ناگهان در اتاق عمل باز شد، بطرف در دوید و اما بیرون آمدن برانكار او را برجای میخكوب كرد، خیره خیره به تخت روان نگاه كرد و نیكا را با سری پانسمان شده و صورتی متورم و كبود بر چهره اش را چنان هول انگیز ساخته بود كه سیگار از لای انگشتان كیانوش بر زمین افتاد . چهره نیكا نشان می داد كه در جدالی سخت با مرگ دست و پنجه نرم می كند . كیانوش به قطرات سرم كه آهسته آهسته از شیلنگ می گذشت خیره شد و مسیر آنرا تا دستان نحیف دخترجوان دنبال كرد ناگهان درخشش نگین انگشتری روی دستش توجهش را بخود جلب كرد، این همان انگشتری بود كه به نیكا هدیه كرده بود ولی تا كنون آنرا در دستش ندیده بود، با اینحال امروز زمانی كه نشانه های بیمار را می پرسید بی اختیار سراغ آنرا گرفته بود و دست لرزانش را پیش برد و ملتمسانه گفت:" بخاطر خدا طاقت بیار دختر" با رسیدن به اتاق مراقبتهای ویژه بار دیگر ناچار به توقف گردید، درست در همان حال بخاطر آورد باید سری به دكتر بزند. فراموش كرده بود نتیجه عمل را جویا شود و در دل خود را بخاطر این قصور سرزنش كرد و سراسیمه بسوی اتاق دكتر دوید. قبل از آنكه سوالی كند با دیدن چهره دكتر وضعیت بیمار را دریافت ، با اینحال ضمن تشكر از دكتر احوال نیكا را پرسید، دكتر ابتدا پرسید:" شما چه نسبتی با بیمار دارید؟"

-         ایشون دختر یكی از دوستان بنده هستند.

كیانوش عمدا جمله اش را بی تفاوت بیان كرد تا اعتماد دكتر را برای بیان واقعیت بخود جلب كند دكتر درحالیكه به چهره رنگ پریده و لرزان جوان می نگریست گفت:"واقعا؟ شما آنچنان آشفته اید كه من تصور كردم همسر یا نامزد شماست."

-         خیر اینطور نیست

-         پس حتما به دوستتون و دخترش خیلی علاقمندید؟

-         من زندگیم رو مدیون ایشون هستم

دكتر سری تكان داد و با تاسف گفت:" گوش كنید آقای....

-         مهرنژاد هستم

-         چی فرمودید؟

-         مهرنژاد، كیانوش مهرنژاد.

-         شما با آقای كیومرث مهرنژاد نسبتی دارید؟

-         بله ایشون عموی بنده هستند.

-         می دونید بیشتر از 50% سهام این بیمارستان متعلق به ایشونه؟

كیانوش نام بیمارستان را با محتویات حافظه اش چك كرد، ناگهان بخاطر آورد و دستپاچه گفت:بله ، بله

-         پس چرا زودتر آشنایی ندادید؟ رئیس بیمارستان از دیدن شما خرسند خواهند شد.

كیانوش بی حوصله پاسخ داد:" متشكرم ، فعلا از اون بگید."

-     بله همونطوركه عرض كردم خیلی متاسفم كه نمی تونم خبر خوشی بشما بدم ما هر چه از دستمون می اومد انجام دادیم ، ولی تا زمانی كه به هوش نیاد نمی تونم اظهار نظر قطعی كنم، وضعش خیلی وخیمه ، یك شكستگی عمیق در جمجه، دو شكستگی شدید در ران و زانوی پای راست كه باعث شده استخوان حتی از گوشت پا بیرون بزند و این وضع بسیار وخیمه ، بعلاوه كوفتگی شدید در ناحیه شانه، بازو ، پای چپ و همینطور دو دنده شكسته ، اما آنچه منو بیش از همه نگران كرده ، وضعیت ترك جمجمه و آسیب احتمالی به مغزه و بعد از اون شكستگی های وحشتناك پا، اگر هم جان سالم به در ببره، گمونم بایستی تا مدتها بستری باشه و درد كشنده ای رو تحمل كنه كیانوش سرش را بزیر انداخت و بزحمت از روی صندلی برخاست و بی آنكه كلامی بگوید از اتاق خارج شد در همین حال پرستار بخش بسوی او آمد و گفت:" همراه بیمار، نیكا معتمد شما هستید؟"

-         بله

-         بیمارتون نیاز شدید به خون داره، شما می تونید بهش خون بدید؟

-         البته

-         گروه خونتون چیه؟

-         +O

-         پس مشكلی نیست دنبال من بیایید

كیانوش بدنبال پرستار براه افتاد و با خود اندیشید :" بعد از این كار باید حتما بمنزل دكتر بروم، آنها مسلما نگران هستند."

دوشنبه 28/10/1388 - 19:58 - 0 تشکر 176829


رمان حریم عشق فصل هشتم  -- نوک تیز

افسانه گوشی را بر زمین گذاشت و بانگرانی گفت:"الهه خانم جواب نمی ده چه خاكی بر سرم كنم؟"

-     شاید تلفنتون خرابه خیلی وقتها اینطور میشه اون هفته یادته ما هی زنگ میزدیم فكر كردیم خونه نیستید ، ولی شما گفتید خونه بودید، تلفنتون قطع بوده....... نگران نباش ، نیكا یا اینجا می آد یا میره خونه خودتون ، جای دیگه ای نداره

-         من هم از همین میترسم اینطور كه معلومه اون نه اینجاست نه خونه حالا چه كنم؟

-         خونسرد باش زن، الان ایرج رو خبر میكنم ، میریم سری به خونتون می زنیم، من مطمئنم اونجاست

-         ساعت از 9 گذشته ، چرا نیكا زنگ نمیزنه؟

-     لابد فكر كرده شما شام اینجا می مونی ، از اون گذشته این وقت شب اگه تلفن خراب باشه چطور از خونه بیاد بیرون و تو اون خیابون تلفن گیر بیاره؟

-     اگه خونه هم باشه باز دل من شور میزنه، خونه ما كه حفاظ درست و حسابی نداره ، خدا این مسعود رو خیر بده با این بلایی كه بسر ما آورد و آواره مون كرد.

عمه از آشپزخانه بیرون آمد و فریاد زد:" ایرج ....... ایرج"

ایرج از پله ها پایین آمد، اكنون آثار نگرانی در چهره او نیز هویدا بود، ولی با اینحال امیدوار بود نیكا صرفا بخاطر لجبازی با او آنها را بی خبر گذاشته باشد. نزدیك مادرش شد و گفت:" بله"

-         ایرج جان آماده شو بریم خونه دایی

-         چشم . من آماده ام اگه شما حاضرید ماشین رو روشن كنم؟...... زن دایی شام خورد؟

-         نه بابا ، زن بیچاره با این همه دلهره مگه میتونه شام بخوره....... كاش لااقل مسعود اینجا بود!

-         حالا دایی نیست، من كه هستم ، امر بفرمایید

-         فعلا بریم خونه دایی ، شاید اونجا باشه.

چند لحظه بعد هر سه در سكوت بسوی منزل دكتر می رفتند ، چنین بنظر می آمد كه اضطراب لبهای هر سه نفرشان را بهم دوخته بود، هرچه به مقصد نزدیكتر می شدند ، دلهره مادر نیكا افزون می گردید، هر چه سعی میكرد بخود بقبولاند كه او در منزل است ، دلش گواهی نمی داد . كم كم نمای خانه از دور هویدا شد افسانه از همان جا دریافت كه چراغ اتاق نیكا خاموش است، اما شجاعت ابراز این حقیقت را نداشت و آشكارا می لرزید و بخود امید می داد كه دخترش در طبقه اول باشد. ایرج جلوی در توقف كرد. بازهم نوری از هیچ روزنی خارج نمی شد . افسانه سراسیمه بطرف در حیاط دوید و چندین مرتبه بطور ممتد زنگ زد ، ولی پاسخی نشنید ، آنگاه دیوانه وار خود را بردر كوفت و فریاد كشید:" نیكا ، نیكا"

ایرج ومادرش سعی كردند او را آرام سازند ، الهه خانم گفت:" افسانه جان آروم باش هنوز كه اتفاقی نیفتاده.

-         زن دایی كلید رو بدید شاید خواب باشه.

افسانه در میان گریه ضجه زد:" خواب اون هم 10 شب؟ نیكا همیشه تا دیروقت بیداره."

با اینحال دست در كیفش كرد و كلید را بسمت ایرج گرفت، ایرج در را باز كرد و با سرعت وارد شد ، افسانه نای برخاستن از روی زمین را نداشت ، الهه خانم زیر بغل او را گرفت و یاریش كرد ، افسانه به او تكیه كرد و داخل حیاط شد ، اما هنوز چند گامی نرفته بودند كه ایرج با چهره ای درهم بازگشت و گفت:" نیست بریم ، اینجا موندن بی فایده است . دستمون از همه جا كوتاهه"

افسانه احساس سر گیجه كرد و چشمانش سرگیجه كرد و چشمانش سیاهی رفت ، تعادلش را از دست داد و نقش بر زمین شد . الهه خانم و ایرج بزحمت او را بداخل ماشین بردند و كمی آب به صورتش پاشیدند بمحض آنكه چشمانش را باز كرد با صدای بلند شروع به گریستن كرد و گفت :" جواب مسعود رو چی بدم؟ دخترم كجاست؟

-         آروم باش زن دایی ، خودتون رو كنترل كنید.

-         نمی تونم ..... نمی تونم

-     ایرج سوئیچ را گرداند و ماشین بحركت در آمد . افسانه سعی كرد آرام باشد با دقت به خیابان نگاه كرد، شاید در این دقایق نیكا می آمد . هنگامیكه به پیچ سر خیابان رسیدند . ماشینی از مقابلشان پیچید و برایشان بوق زد، اما ایرج بی اعتنا به راهش ادامه داد افسانه خانم گفت:" ایرج جان مثل اینكه با ما كار داشت."

-     بعد رو به عقب برگشت، ماشین دور زده بود و بدنبال آنها می آمد وبرایشان چراغ میزد، ناگهان چیزی بخاطر افسانه رسید و فریاد زد:" نگه دار كیانوشه."

-         خوب باشه ، تو این موقعیت اون رو كم داشتیم.

در این لحظه ماشین به كنار آنها رسید شیشه پایین آمد و چهره كیانوش نمایان شد كه می گفت: ایرج خان،  منم كیانوش

ایرج بظاهر لبخند زد و ماشین را به كنار خیابان هدایت كرد. كیانوش نیز چند متر جلوتر از او توقف كرد. ایرج قبل از آنكه كیانوش به جلوی پنجره برسد:" فعلا بهش چیزی نگید."

در همین لحظه كیانوش جلوی پنجره رسید خم شد و چون همیشه مودبانه گفت: سلام شب خوش.

ایرج بی حوصله پاسخ داد: سلام شب شما هم بخیر

كیانوش نمی دانست چطور آغاز كند . بنابراین با من و من  گفت:" منزل بودید؟

ایرج با همان لحن قبلی پاسخ داد :" بله حالا هم جایی می ریم ، خیلی هم عجله داریم ."

با وجود سفارشات ایرج ، افسانه خانم ادامه داد:" كیانوش جان به ما كمك كن نیكا گمشده."

ایرج به زن داییش چشم غره رفت وخواست چیزی بگوید كه كیانوش گفت:" اتفاقا من هم برای همین مسئله می خواستم خدمت برسم."

برق امیدی در چشمان افسانه درخشید ، ولی ایرج بر آشفت و گفت:" پس به خونه تو آمده؟"

-         نه

-         پس چی؟

-         من امروز شركت بودم كه......

-         كه چی؟

-         اگر موافق باشید به ماشین من تشریف بیارید در راه همه چیز رو توضیح میدم.

افسانه پیاده شد. الهه خانم و ایرج هم از او تبعیت كردند . مادر نگران بلافاصله پرسید:" فقط یك كلمه بگید كه بر سر نیكا چی اومده؟ حالش خوبه؟"

-         آروم باشید خانم معتمد ، متاسفانه نیكا خانم تصادف كردند ، ولی حالا حالشون خوبه.

افسانه بازهم بگریه افتاد و ایرج با پرخاش گفت:" چرا تو رو خبر كرده؟

-         منو خبر نكرده ، ظاهرا كارت ویزیت من توی كیف نیكا خانم بود ، مسئولین بیمارستان منو خبر كردن.

-         كارت ویزیت شما؟ حتما خودتون بهش دادید نه؟ شایدم پیش شما اومده.

كیانوش دیگر نتوانست خونسردی خود را حفظ نماید و اینبار با عصبانیت پاسخ گفت: خیر من هرگز ایشون رو ملاقات نكردم، حتی تماس تلفنی هم با هم نداشتیم ، فعلا هم تصور نمی كنم وقت این حرفها باشه ، اگه الان شما نمی آیی من خانم معتمد رو میبرم."

افسانه خانم نیز به تائید گفته های كیانوش گفت:" بریم كیانوش خان، عجله كنید..... خواهش میكنم زودتر، میخوام دخترم رو ببینم ."

كیانوش و افسانه خانم براه افتادند ، پس از آنها الهه خانم با چهره ای متعجب بحركت در آمد و ایرج نیز بناچار درهای ماشبن را قفل كرد و به سوی ماشین كیانوش حركت كرد . آنها با سرعت سوار شدند و كیانوش براه افتاد. افسانه بلافاصله پرسید: خوب آقای مهرنژاد از نیكا بگید.

-         همونطور كه گفتم نیكا خانم امروز بعد از ظهر با یه اتومبیل تصادف كردند و آسیب دیدند ، ایشون رو به بیمارستان منتقل كردند .

-         خیلی آسیب دیده؟

-         نه خانم معتمد نترسید، فقط استخوان پای راستشون شكسته.

-         فقط همین یعنی واقعا دخترم زنده است؟

-         من بشما اطمینان می دم .

-         شما چه ساعتی خبردار شدید؟

كیانوش بی آنكه به ایرج نگاه كند پاسخ داد:" ساعت 5/3"

پس چرا زودتر بمن خبر ندادی ؟

كیانوش كه از سوالات كسل كننده ایرج به تنگ آمده بود ، بی حوصله گفت: چطور می تونستم بشما اطلاع بدم؟ چندین مرتبه با منزل دكتر تماس گرفتم ، اما كسی جواب نداد، از شما هم آدرسی نداشتم . حالا هم به امید خراب بودن تلفن به اینجا اومدم و تصادفا شما رو دیدم............ راستی خانم معتمد آقای دكتر كجا تشریف دارند؟

-         اون با یك گروه تحقیق رفته شمال كشور ........... باید بهش اطلاع بدم.

-         فردا اینكار رو میكنیم

-         بله ، بله..... آقای مهرنژاد شما با نیكا صحبت كردید ؟ چی گفت؟ چطور شد كه تصادف كرده؟

-         متاسفانه من با ایشون صحبت نكردم خانم

-         چطور؟

-         ایشون بیهوش بودند.

افسانه فریاد كشید :" بیهوش ، شما كه گفتید....."

-     بله ، ولی نترسید، چون علت بیهوشی عمل پاش بوده فقط همین ....... متاسفانه راننده متواریه، ولی شاهدین ماجرا گفتند كه ظاهرا نیكا خانم خیلی بی توجه از خیابان عبور میكردن و غرق در افكار خودشون بودند ، یكی از شاهدین به مامورین گفتند چندین متر قبل از چهارراه با دختر جوانی برخورد كرده كه در خیابون گریه میكرده ، اون حتی احتمال داده كه دختر قصد خودكشی داشته، مامورین دراین مورد از من سوال كردند ولی من كاملا رد كردم....... معذرت میخوام خانم معتمد امروز اتفاقی برای نیكا خانم افتاده بود؟

افسانه و الهه خانم هر دو به ایرج نگریستند و پاسخی ندادند . ایرج كه متوجه نگاههای آندو شده بود ، دستپاچه گفت: نه هیچ اتفاقی نیفتاده"

كیانوش همه چیز را دانست . با خشم به ایرج نگاه كرد و پایش را تا آخرین حد بر روی پدال گاز فشرد . ماشین از جا كنده شد و زوزه كشان سینه جاده را شكافت و پیش رفت.

************

دو هفته بود كه دختر جوان در اتاق مراقبتهای ویژه در جدال با مرگ تلاش می نمود، ولی ظاهرا مرگ پنجه های هولناك خود را برای ربودن بیماری كه چون فرشتگان با سری باند پیچی شده و رخساری مهتابی بر روی تخت خفته بود گشوده بود. در این مدت او غرق در میان تجهیزات پزشكی توسط سرم و لوله تغذیه می شد، ولی با اینحال از اندام زیبایش تنها پوستی براستخوان مانده بود.

هر روز پرستاران بخش زن جوانی را می دیدند كه از صبح زود پشت در اتاق او می ایستاد . به امید دیدن او از پشت شیشه لحظه شماری میكرد، اما زمانیكه این اجازه به او داده می شد، او تنها قادربود آنی چشم بر چهره جوانش بدوزد. جوانی كه اینك شاید تمام بخش می دانستند در آستانه مرگ است . و پدرش، قامت او خمیده تر از روز اول می نمود . او از دو سو آماج غصه ها بود، از سویی همسرش كه می بایست در این شرایط بحرانی تكیه گاه او می شد و از سوی دیگر دختر جوانش كه تنها ثمره زندگیش بود، مرد چنان ماتم زده بود كه حتی قدرت فراهم نمودن مایحتاج پزشكی دخترش را هم نداشت. در این موقع آن جوان می آمد با آمدن او نگاه پرستارها خصوصا پرستاران جوان بسویش جلب می شد. جوانی زیبا، متین ، مودب ، ابتدای امر آنها تصور میكردند او نامزد بیمار است ، اما در برخورد های بعدی با ایرج همه متوجه شدند كه او تنها دوست این خانواده است و آنها نمی دانستند چگونه است كه این دوست اینطور دلسوزانه آنها را یاری می نماید؟ او از صبح یار و ندیم خانواده مجروح بود، برای تهیه مایحتاج بیمار به او مراجعه میشد و او بدون از دست دادن وقت همه چیز را مهیا می نمود. هر شب ساعتی پس از آنكه ستارگان درخشش همیشگی خود را در آسمان از سر می گرفتند ، او خانواده دكتر را بمنزل می رساند و پس از آن نگهبان بیمارستان جوانی را می دید كه در میان اتومبیل خود زیر پنجره های ساختمان بیمارستان شب را به صبح می آورد ، گاهی نیمه شبها او را می دید كه در خیابانهای خالی قدم میزند و چشم بر پنجره اتاقها می دوزد. در این میان پیرمرد ، جوان را به صرف چای دعوت میكرد. او ساعتی را در اتاقك نگهبانی میگذراند ، اما كمتر جمله ای بینشان رد و بدل میشد.پیرمرد گویا حال كسی را كه عزیزی در بیمارستان آنهم درحال احتضارداشته باشد خوب می دانست برای همین هم او را چندان بحرف نمی كشید و جالب آن بود كه هرگز نپرسیده بود بیمار با او چه نسبتی دارد؟

صبح روز پانزدهم او خسته تر از هر روز از پله های بیمارستان بالا آمد در این مدت دیگر همه او را می شناختند او جسته و گریخته نامش را از این و آن می شنید و ناچار بود با آنها احوالپرسی نماید

چون روزهای گذشته سبد زیبایی از گلسرخ در دست داشت. اینكار هر روز او بود كه به امید به هوش آمدن بیمار برایش گل می آورد ، ولی گلها پژمرده می شدند. بی آنكه نگاه بیمار حتی بر شاخه ای از آنها بیفتد، ولی او نا امید نمی شد. و هر روز این عمل را تكرار میكرد. آنروز هم جلوی در اتاق ایستاد، هنوز ملاقات كنندگان دیگر بیمار نرسیده بودند ، با كسب اجازه از پرستار مثل هر روز داخل اتاق شد لحظه ای بر چهره نیكا خیره ماند و پس از آن سبد گل را كنار تختش نهاد و آهسته گفت:" امروز دیگه نذار اینها خشك بشن. با یه نگاه به ما و این گلها جون بده ، خواهش میكنم نیكا ، فقط یك لحظه چشمات رو باز كن."

بعد آهسته دررا گشود، همچنان كه نگاهش بر روی صورت رنگ پریده دخترجوان ثابت مانده بود ، از اتاق خارج شد و با نارضایتی در را بست. از انتهای راهرو پرستاری بسمت اتاق مراقبتهای ویژه آمد و در را گشود، اما قبل از آنكه داخل شود كیانوش خود را به او رساند، صبح بخیر گفت و از وضعیت بیمار پرسید . پرستار سری تكان دادو داخل شد.به كیانوش نیز اشاره كرد كه دنبالش برود واو بار دیگر وارد اتاق شد. پرستار وضعیت دستگاهها را چك كرد و چیزهایی یادداشت نمود. روبه كیانوش كرد و گفت:"آقای مهرنژاد متاسفانه فعالیت مغزی بیمار خیلی ضعیفه."

-         به من بگید خانم ....... بگید كه اون ............ . زنده می مونه .

پرستار شانه هایش را بالا انداخت و برای سرباز زدن از جواب قاطع گفت:" مرگ و زندگی دست خداست."

كیانوش بطرف تخت نیكا رفت بالای سر او ایستاد و زمزمه كرد:" تو زنده می مونی، من می دونم." بعد بدنبال پرستار از اتاق خارج شد . در انتهای راهرو دكتر ، همسرش و ایرج را دید كه بطرفش می آمدند با سرعت به استقبال آنها رفت.

************ ********* ****

بر فراز دره اورا می دید پای بر سنگهای سست نهاده بود و به بیكرانه های آسمان چشم دوخته بود. میخواست فریاد بزند و او را از خطر آگاه سازد، ولی تنها دهانش را باز میكرد و صدایی از حنجره اش خارج نمی شد. ناگهان سنگ زیر پایش لغزید و او بر زمین افتاد و بسوی دره سرازیرشد ، اما در آخرین لحظه به شاخه خشكی چنگ زد و آویزان شد . او فریاد می كشید و كمك میخواست ، بطرفش دوید ، دویدن بر روی صخره های سخت كار آسانی نبود و پیوسته بر زمین می افتاد ، ولی باز برمی خاست و می دوید خون از كف دستهایش جاری بود و سوزشی شدید در زانوانش احساس میكرد و باز همچنان می دوید ، ولی او دیگر فریاد نمی كشید بلكه در سكوت به شاخه می نگریست كه ریشه اش لحظه به لحظه از دل خاك بیرون می آمد، به نزدیكش رسید ، ناگهان شاخه از ریشه در آمد بطرف شاخه خیز برداشت و در آخرین لحظه با تمام قوا به آن چنگ زد، او موفق شده بود.

با دستان خون آلودش مچهای دستش را گرفت و فریاد كشید:" بیا بالا نیكا، بیا بالا."

از خواب پرید بجای كوهستان در میان اتومبیلش بود. چند لحظه ای طول كشید تا بخود آمد ناباورانه به اطرافش نگاه كرد، ساختمان بیمارستان زیر باران پاییزی دلگیرتر از همیشه بنظر می رسید. با وجودی كه تمام تنش را عرق خیس كرده بود احساس گرما میكرد. كاپشنش را از روی صندلی عقب برداشت وتنش كرد و زیپ آنرا تا انتها بالا كشید . در ماشین را باز كرد و قدم بخیابانهای خیس و باران خورده گذاشت . صدای ترانه باران و آهنگ ناودانها كوچه و خیابانهای خالی از رهگذر را پر كرده بود. باران با شدت به سرو صورتش خورد، تمام تنش می لرزید . با تمام قدرت بسوی بیمارستان شروع به دویدن كرد. نفس زنان به ساختمان رسید . دربان با تعجب به او نگریست ، ولی او آنچنان آشفته شده بود كه دربان بخود جرات نداد چیزی بپرسد منتظر آسانسور نماند و با سرعت از پله ها بالا رفت. طی كردن 5 طبقه آنهم با آن سرعت سبب شد چندین مرتبه ساق پایش با پله ها برخورد كند و درد زمین خوردنهای عالم رویا را برایش تداعی نماید . با اینحال باز هم دوید . به راهروی طبقه پنجم كه رسید پرستار بخش حیرت زده به سویش دوید و گفت :" آقای مهرنژاد شما چتون شده؟

-         باید..... باید نیكا رو ببینم...... حالشون چطوره؟

-         خوبه ، شما خیس شدی . بذارید براتون حوله بیارم

-         لازم نیست

-         سرما می خورید

-         خواهش میكنم خانم پرستار اجازه بدید ببینمش

-         اول....

-         نه اول اون

-         حالا كه اصرار دارید ، باشه ، بیاید

پرستار همچنان متعجب همراه كیانوش وارد اتاق شد ، جوان یكراست بسوی تخت بیمار رفت . بالای سرش ایستاد . پرستار كنارش آمد و پرسید:" خیالتون راحت شد؟"

-         بله متشكرم........ می دونید من............ ..... من خواب بدی دیدم و نگران شدم

-         شاید علتش آشفتگی اعصابتونه، شما به استراحت نیاز دارید

كیانوش بی آنكه نگاهش را از صورت نیكا بردارد پاسخ داد:" بله ، امكان داره."

ناگهان احساس كرد پلكهای نیكا میلرزد ، دستپاچه گفت:" می بینید پلكهاش میلرزه."

-         تصور می كنید ، اون در شرایطی نیست كه چشماش رو باز كنه

-         ولی من دیدم این جمله را در حال نشستن كنار تخت ادا كرد و بسیار آرام ادامه داد:" نیكا..... نیكا چشمات رو باز كن."

بازهم پلكهای بیمار لرزید و این بار آنچنان مشهود بار كه حتی پرستار هم متوجه شد ، نزدیكتر آمد و گفت:" بازهم صداش كنید ظاهرا عكس العمل نشون می ده."

كیانوش با صدایی لرزان بار دیگر زمزمه كرد: نیكا..... نیكا چشمات رو باز كن ، سعی كن."

بیمار این بار به وضوح پلكهایش را برهم فشرد پرستار گفت: ممكنه به زودی بهوش بیاد این نشونه خیلی خوبیه من باید به دكتر اطلاع بدم.

كیانوش ذوق زده گفت: می دونستم ، می دونستم موفق می شه.

پرستار وضعیت دستگاهها را چك میكرد كه بار دیگر در مقابل چشمان حیرتزده و پر اشك كیانوش پلكهای بیمار لرزید و بالا رفت ، او برای لحظه ای چشمانش را گشود ، ولی تنها آنی و باز پلكهاش روی هم افتاد، كیانوش سرش را بر لبه تخت بیمار گذاشت . او اكنون بوضوح گریه میكرد.

************

با آنكه خفتن بر روی صندلی اتومبیل عضلاتش را خسته و دردناك نموده بود، احساس نشاط میكرد. از زمانیكه بیدار شده بود سرحال بود، یادآوری و تجسم صحنه ای كه نیكا چشمهایش را گشود به او امید می داد و به وجدش می آورد و احساس میكرد آنروز ، روز خوشی خواهد بود. اول از همه چون هر روز سری به نیكا زد و از وضعیتش پرسید. پرستار به او خبر داد كه فعالیتهای مغزی بیمار در حد چشمگیری افزایش یافته و او این خبر را به فال نیك گرفت و شادمان سری بشركت زد . حتی منشی ها و مشاورینش نیز دانستند كه او پس از 20 روز سر حال و قبراق بشركت امده، ولی او تنها ساعتی آنجا ماند و دوباره به بیمارستان بازگشت و با دكتر ، همسرش و ایرج پشت در اتاق نیكا برخورد كرد. با گشاده رویی با آنها احوالپرسی نمود. او چنان سرحال می نمود كه تعجب دیگران را برانگیخت تا آنجا كه علت این نشاط ناگهانی را از او جویا شدند. كیانوش لبخندی چون همیشه كمرنگ بر لب نشاند و پاسخ داد:" من خبر خوشی براتون دارم."

-         اینكه فعالیت مغزی دخترم افزایش یافته؟

-         اینكه بله ، ولی من میخواستم بگم دختر شما شب گذشته لحظه ای بهوش اومدند.

هر سه نفر با حیرت به او نگاه كردند و افسانه با بغض وتردید پرسید: " راست می گید؟"

-         بله.

ایرج در حالیكه سعی میكرد صحبتهای كیانوش را رد كند .گفت:" اگه اینطوره چرا پرستار بما چیزی نگفت."

-         نمی دونم شاید چون اون لحظه پرستار شیفت شب اینجا حضور داشتن...... ولی این مسئله باید در پرونده شون ذكر شده باشه.

بازهم نگاههای آنها پرتردید بود كیانوش با تعجب گفت:" حرفهای منو باور نمی كنید؟"

خانم معتمد پاسخ داد:" باور می كنم، باور می كنم."

و بعد از شادی به گریه افتاد. ایرج به كیانوش نزدیك شد و پرسید:" شما این چیزها رو از كجا می دونید؟"

كیانوش لحظه ای تردید كرد آنگاه گفت:" با پرستار تماس گرفتم."

-         كدوم پرستار؟

-         پرستار شیفت شب

-         چه وقت؟

-         معلومه دیشب

-         یعنی شما نیمه شب با بیمارستان تماس گرفتید

-         بله چون در روز فرصتی پیش نیومد........... حالا مگه اشكالی داره؟

-     نه ولی دلم میخواد بدونم شما برای چی انقدر نگران نیكا هستی و حتی نیمه های شب از خواب بلند می شی و احوالش رو میپرسی. در حالیكه من چنین كاری رو نمی كنم.

كیانوش نگاهی غضبناك به او كرد و پاسخ داد:" شما هرچه میخواهید می كنید بمن مربوط نیست ولی من زندگیم رو به پدر این دختر مدیونم و باید به او كمك كنم."

آنگاه بی آنكه منتظر جواب او بماند چند قدم بسمت دكتر كه مشغول صحبت با پرستار بود برداشت. دكتر روی گرداند و گفت:" كیانوش جان خانم می گن همین روزها نیكا بهوش میاد."

كیانوش با خود گفت:" شاید همین امروز."

-         چیزی گفتید.

-         گفتم امیدوارم بزودی بهوش بیان

اما آنروز هم خورشید با آسمان آبی وداع گفت و اختیار را بدست شب سپرد، ولی او بهوش نیامد . ایرج بعد از ظهر بمنزل رفت، كیانوش نیز نزدیك غروب دكتر وهمسرش را كه اكنون روزنه ای از امید در دلشان می درخشید به منزلشان برد، ولی خود بار دیگر به بیمارستان بازگشت و یكسره به اتاق نیكا رفت و بالای سرش ایستاد . لحظه ای درنگ كرد. پرستار داخل شد و گفت:آقای مهرنژاد شما منزل نمی رید؟

-         میرم یه ساعت دیگه

-         برید استراحت كنید. ما مراقب بیمار شما هستیم

-         می دونم ، اما فكر میكنم امروز بهوش بیاد.

-         ولی الان تقریبا روز تموم شده

-         نه هنوز وقت هست . من یكساعت دیگه با اجازه شما منتظر می مونم اگه بهوش نیومد میرم.

-         هر طور میل شماست

پرستار سرم خالی را با سرم پردیگری تعویض كرد و شتاب قطرات را كنترل نمود. هنگام خروج بار دیگر رو به كیانوش كرد و گفت: فراموش نکنید اگه بیمار بهوش اومد ما رو خبر كنید.

-         حتما

-         شب بخیر

-         شب شما هم بخیر

با رفتن او كیانوش بار دیگر كنار تخت دختر جوان نشست . دقایق در سكوت سپری می شد و او در انتظاری سرد و كشنده بسر میبرد نگاهش بر روی صورت مهتابی بیمار میخكوب شده بود و در انتظار عكس العملی از او مضطربانه لحظات را میشمرد. نگاهی بساعتش كرد دقایقی بیشتر تا 9 نمانده بود. دیگر باید میرفت ظاهرا حدس او اشتباه بود و امروز همچون دیگر روزها سپری شد و او بهوش نیامد . با خستگی بسیار از جای برخاست ، برای آخرین بار نگاهش را بر روی ملحفه سفید بالا برد تا بصورت رنگ پریده بیمار رسید ، احساس كرد كسی او را به ماندن ترغیب می كند ، اما دیگر نمی توانست درنگ كند باید می رفت ، اولین قدم را كه برداشت بنظرش رسید در آخرین لحظات پلكهای بیمار لرزید، برای همین دوباره سر گرداند، ولی او همانطور آرام خفته بود . گامی دگر برداشت ، اما نتوانست سومین قدم را بردارد بار دگر بازگشت و بالای سر او ایستاد. ناگهان دید كه او سعی میكند چشمانش را بگشاید ، صورتش را نزدیكتر برد و با دقت به او نگریست ، سپس آرام صدایش كرد:" نیكا، نیكا" تلاش بیمار سبب شد او با امید بیشتری بازهم نامش را بر زبان آورد . دختر جوان بسختی چشمانش را گشود و لبهایش لرزید، گویا میخواست چیزی بگوید ، اما كیانوش صدایی نشنید ، باز هم صدایش كرد.

نیكا همه جا را تار می دید، تمام نیرویش را در چشمانش جمع كرد، چهره ای مقابلش شكل گرفت و آن خطوط درهم به سیمای انسانی تبدیل شد، اما او نشناخت. بزحمت لبانش را تكان داد. كیانوش كلماتی گنگ شنید و احساس كرد او مادرش را میخواند . كنار تخت نشست و با لحنی نوازشگر گفت:" نیكا منم كیانوش."

نیكا باز هم ناله كرد و چشمانش را برهم نهاد. كیانوش اندیشید كه او بار دیگر از هوش رفته ولی او باز هم چشمانش را باز كرد و این بار كلام دیگری گفت كه كیانوش تعبیر كرد آب میخواهد ولی نمی دانست چه باید بكند، آیا می توانست به او آب بدهد؟ ناگهان بخاطر آورد كه بایستی پرستاران را مطلع كند ، بطرف در دوید و فریاد زد:" پرستار........ پرستار."

پرستار اطلاعات به او چشم غره رفت و پرستار شیفت شب از اتاقی بیرون دوید و پرسید:"چی شده؟"

-         اون...........اون بهوش اومده و............ آب میخواد، چكار باید بكنم؟

-         دنبال من بیایید

پرستار و پس از او كیانوش با سرعت وارد اتاق شدند. پرستار بطرف بیمار دوید و علائم حیاتی او را چك كرد، اما بیمار هیچگونه حركتی نكرد پرسید:"واقعا بهوش آمده بود؟

-         بله............حتی با من صحبت كرد

-         ولی حالا كه اینطور بنظر نمی آد؟

كیانوش جلوتر آمد و به نیكا نگریست و با تعجب گفت:"نمی دونم."

پرستار نگاه خاصی به كیانوش كرد، گویا با نگاهش می گفت:" خیالاتی شدی!" اما اینبار هم بیمار خیلی بموقع چشمانش را گشود و باز ناله كرد:"آب."

پرستار دستمالی را مرطوب كرد و روی لبهای او گذاشت و زنگ را فشرد و گفت:" باید دكتر رو خبر كنیم."

كیانوش حیرت زده وسط اتاق ایستاده بود، در یك لحظه چندین پرستار و دكتر اتاق نیكا را پر كردند، دكتر با سرعت او را معاینه كرد. او بشدت دچار تهوع شده بود و پرستاران دستپاچه سعی میكردند به او كمك كنند. دقایقی بعد آرام گرفت. او را بار دیگر روی تخت خواباندند. سكوت اتاق را فرا گرفت تنها گاهی نجوای آرام پرستاران سكوت را می شكست. پرستار آمپولی را به داخل سرم او فشرد. رنگ سرم به زردی گرایید . كیانوش جلو رفت و از دكتر پرسید:"بازم بیهوش شد؟"

دكتر با تعجب به او نگاه كرد و گفت:" شما هم اینجایید آقای مهرنژاد؟

كیانوش پاسخی نداد دكتر ادامه داد: "نه ، فقط خوابیده، بشما تبریك میگم بالاخره بهوش اومد. از فردا براش آبمیوه بیارید. كم كم باید غذا بخوره و برای اینكار از مایعات شروع می كنیم."

كیانوش با سر جواب مثبت داد. بعد با تردید پرسید: یعنی خطر رفع شده؟

-         گمان می كنم.

-         خدا رو شكر ، باور نمی كنم ، چه وقت به بخش می بریدش؟

-         اگه حالش مساعد باشه بزودی ، شاید همین فردا، پس فردا.

-         خیلی خوبه، عالیه

كیانوش منتظر جوابی از دكتر نشد و در حالیكه با خود كلماتی نامفهوم را زمزمه میكرد، از اتاق خارج شد و بطرف اتومبیلش رفت، نگهبان دم در او را دید كه با چهره ای شاد بطرف در خروجی می رفت، سرش را از پنجره بیرون كرد و گفت:" بفرما شام جوان"

-         چشم پدر الان میرم شام میگرم هر دو با هم میخوریم

-         احتیاج نیست بیا حاج خانم سیب زمینی و تخم مرغ آب پز گذاشته، فكر كنم به هر دومون برسه.

-         نه پدرجون، اون رو بذار برای صبحانه فردا، بساط چای رو آماده كن تا من بیام.

-         باشه پسرم زود بیا

-         حتما

كیانوش بطرف ماشین دوید ، فورا ماشین را روشن كرد و بسوی اولین رستوران راند. هنوز نیمساعت نگذشته بود كه او در اتاقك مشغول چیدن سفره بر روی زمین بود. او در مقابل پیرمرد روی زمین نشست و هر دو شروع كردند. كیانوش احساس كرد مدتهاست چیزی نخورده . غذا بنظرش بسیار دلچسب و خوش طعم می آمد، پیرمرد در حین صرف شام از هر دری سخن می گفت. یكبار هم احوال نیكا را پرسید . كیانوش احساس كرد میتواند با او براحتی صحبت كند. بنابراین ماجرای بهوش آمدن نیكا را برایش تعریف كرد. بعد از شام پیرمرد در دو لیوان لب پریده زرد رنگ چای ریخت ولی كیانوش با میل بسیار آنرا نوشید. مرد جعبه شیرینی را كه او با خود آورده بود بازكرد و روی زمین گذاشت . و تشكر كنان بار دیگر لیوانها را پركرد. كیانوش لیوان دوم را هم با همان تمایل اولی نوشید . پیرمرد با آن چهره آرام و مهربان به او لبخند میزد و او احساس میكرد وجودش از شادی لبریز گردیده است.

************

صبح روز بعد با وجودی كه صبح یك روز پاییزی بود، به دید كیانوش پر طروات تر از یك صبح بهاری می نمود . او صبح زود اتومبیل دكتر را دید كه مقابل در بیمارستان توقف كرد و سرنشینان آن یكی پس از دیگری خارج شدند اما كیانوش از جای خود حركت نكرد ، تنها لحظه ای چشمانش را بر هم گذاشت و صحنه بیدار شدن نیكا را در حضور خانواده اش تجسم كرد آنها مسلما خیلی خوشحال می شدند، ایستادن در مقابل بیمارستان بیهوده بود، او باید می رفت. اكنون دیگر كاری در آنجا نداشت با بی میلی سوئیچ را گرداند و ماشین را روشن كرد و یكراست بخانه رفت.

دوشنبه 28/10/1388 - 20:3 - 0 تشکر 176832


رمان حریم عشق فصل نهم  -- نوک تیز

نیكا بار دیگه پلكهایش را گشود و آب طلب كرد، مادرش فورا چند قاشق آبمیوه در گلویش ریخت ، او بسختی آن را فرو داد و بار دیگر نالید:"پام، پام" مادر چشمان پر اشكش را برصورت نحیف و رنگ پریده دخترش دوخت و زیر لب دعا كرد. دختر در حالتی نیمه بیهوش پیوسته ناله میكرد. تنها گاهی بر اثر تزریق مسكنی لحظاتی آرام میگرفت ولی چون تاثیر آن از بین میرفت باز ناله را از سر می گرفت، تقریبا تمام طول شب نیز وضع او چنین بود با آنكه از انتقال او به بخش سه روز میگذشت هنوز كاملا به هوش نیامده بود.

مادش در تمام این مدت بی قرار و مضطرب بر بالینش می نشست و پدرش هر غروب خسته و دل آزرده راه خانه خالی را در پیش میگرفت و میرفت تا در سكوت خانه به تماشای جای خالی همسر ودخترش بنشیند و دیوانه وار بگرید. ایرج نگران آینده و حال وخیم همسرش هر روز به بیمارستان می آمد و شب هنگام بازگشت ، درحالیكه نمی توانست هیچ پاسخ امیدوار كننده ای بمادر بیمارش بدهد و اما كیانوش، او كارهای خسته كننده هر روز شركت را دنبال میكرد اما دیگر به بیمارستان نمی رفت و تنها به گرفتن گزارشات تلفنی از دكتر اكتفا میكرد

با گذشت روزها بیمار كم كم به حالتهای اولیه خود باز می گشت.صبح روز هفتم وقتی چشمانش را گشود مادرش را بنام خواند ، دكتر با شادی اعلام كرد كه حافظه بیمار فعال است و او میتواند همه چیز را بیاد آورد پس از آن او ، پدرش و حتی ایرج را نیز بازشناسی كرد. دكتر از آنها خواست تا بیمار را خسته نكنند ، ولی سعی نمایند خاطرات گذشته را بیادش بیاورند . اكنون اندك اندك وضعیت عمومی او رو به بهبود می رفت تا آنجا كه حتی صحنه تصادف و ماجرای دعوای آنروز را با ایرج بخاطر آورد، اما تصمیم گرفت در این مورد صحبتی نكند. از مادرش خواست تا آنچه در این مدت بر او گذشته برایش شرح دهد، مادر همه چیز را تعریف كرد، در هر جمله صحبتی از كیانوش و زحمات و لطفهایش آورد. ولی با اینحال نیكا می اندیشید چگونه است كه اكنون بعد از گذشت 20 روز از بستری شدنش در بخش او حتی یكبار نیز به ملاقاتش نیامده بود!

نگاهی به ساعتش نمود تا نیم ساعت دیگر ساعت ملاقات آغاز میشد ، فكر دیدن پدر و دیگران وجودش را از اشتیاق پر كرد و سعی نمود چهره ای شاد بخود گیرد تا پدر از دیدن او خرسند گردد. سپس چشم به در دوخت تا زمانی كه دكتر با دسته گلی زیبا در آستانه آن ظاهر شد، آنگاه لبخند رضایت صورتش را پوشاند پس از پدر ایرج از راه رسید . هنوز نیمساعت نگذشته بود كه اتاق از عیادت كنندگان پر شد، نیكا در ضمن صحبتهایش با پدر از او خواست تا مادرش را به همراه خود بمنزل ببرد زیرا احساس میكرد محیط بیمارستان و این پرستاری دراز مدت او را خسته و رنجور نموده ، مادر با شنیدن سخنان نیكا بشدت مخالفت كرد و گفت كه هرگز او را تنها نخواهد گذاشت . اما وقتی اصرار بیش از حد نیكا را دید با گفتن جمله فعلا تا زمان رفتن خیلی مانده ، به بحث خاتمه داد ، نیكا هنوز سرگرم بحث بود. ناگهان صدای مردی كه پدرش را دكتر معتمد میخواند توجهش را جلب كرد. احساس كرد لحن كلام برایش آشناست . رویش را بسمت در گرداند و از لا به لای عیادت كنندگان چشمش بمردی جلوی در افتاد، اشتباه نكرده بود او كیومرث خان بود. اندیشید كه بعد از كیانوش وارد خواهد شد ، اما برخلاف تصورش بعد از او مهندس مهرنژاد و همسرش ، با سبد گل بسیار زیبایی وارد شدند و بطرف تخت نیكا آمدند و نیكا باز اندیشید ، كیانوش پس از پارك ماشین و با فاصله از آنها خواهد آمد ، ولی وقتی پدر از كیومرث خان حال كیانوش را پرسید دانست كه باز هم اشتباه كرده است، زیرا او پاسخ داد او هم قصد داشت خدمت برسد ولی متاسفانه كاری پیش آمد و مجبور شد به جلسه فوری برود.......

نیكا دیگر گوش نكرد ، خانم مهرنژاد با مهربانی به دلجویی از نیكا پرداخت و مهندس از وضعیت بد خیابانها و بی دقتی رانندگان سخن گفت، پدر ومادرش از لطفهای كیانوش گفتند و تشكر كردند، ولی ظاهرا آن دو بی اطلاع بودند و بجای آنها كیومرث خان از نگرانی كیانوش صحبت كرد و از ادای دینش نسبت به خانواده دكتر و نیكا دانست كه او در جریان كارهای برادرزاده اش قرار دارد . خانواده مهرنژاد زیاد آنجا نماندند و پس از یك خداحافظی گرم و صمیمانه آنها را ترك كردند ، كم كم دیگران نیز رفتند و اتاق خلوت شد . ایرج سبد بزرگ گل را برداشت و به طعنه گفت: مهندس خیلی زحمت كشیده . بعد جعبه بزرگ شیرینی را كه كیومرث خان آورده بود باز كرد و در حالیكه به نیكا تعارف میكرد باز گفت:" برعكس برادرزاده اش آدم قابل تحمل و خوش سلیقه ایه."

نیكا با غیظ بی آنكه خود بخواهد از كیانوش دفاع كرد و پاسخ داد:" تو بابت نجات من به اون مدیون هستی، پس حق نداری اینطور درباره اش صحبت كنی."

ایرج با دلخوری در حالیكه بطرف دكتر می رفت گفت:" كاش می دونستم چرا خودت رو موظف به دفاع از اون می دونی؟"

نیكا پاسخی نداد در همین حال پرستار وارد شد و پایان زمان ملاقات را اعلام كرد . عیادت كنندگان آماده رفتن شدند . به اصرار نیكا مادر نیز با آنان همراه شد و نیكا را تنها گذاشت . اما هنوز چند لحظه ای از این تنهایی نگذشته بود كه احساس دلتنگی كرد چشمش را به پنجره دوخت و به حیاط پاییز زده بیمارستان خیره شد، احساس كرد این دلگیرترین و سخت ترین پاییز در میان بیست و دو سه پاییزی است كه گذرانده است ، قطره ای اشك چشمانش را سوزاند . برای آنكه جلوی ریزش اشكهایش را بگیرد ، لحظه ای پلكهایش را برهم نهاد . ناگهان صدای پایی او را بخود آورد . با اشتیاق چشمانش را گشود اما در مقابل خود كسی جز دكتر و پرستار را ندید ، دكتر برای ویزیت شبانه آمده بود . نیكا به او خسته نباشید گفت و دكتر در سكوت او را معاینه كرد پس از آن از پایش پرسید و او از درد شكوه كرد . دكتر با لبخند پاسخ داد" كه این مسئله بعد از آن شكستگی شدید و عمل جراحی طبیعی است ." بعد صحبت آقای مهرنژاد را پیش كشید و از نیكا سوال كرد :" شما چه نسبتی با آقای مهرنژاد دارید ؟ امروز ایشون رو همراه بردار و خانم بردارشون اینجا دیدم ." نیكا با تعجب به دكتر نگاه كرد و پرسید:" شما اونها را می شناسید؟"

دكتر پاسخ داد :" البته آقای مهرنژاد با بیش از 50% سهام این بیمارستان از پرنفوذترین اعضاء هیئت مدیره هستند" بعد اضافه كرد:" شما این مساله رو نمی دونستید؟"

نیكا نگاهی به دكتر كرد و گفت:" خیر ایشون از دوستان پدر من هستند و من زیاد به امور شخصی خانواده مهرنژاد واقف نیستم ."

دكتر با گفتن جمله ایشون مرد بسیار خوبی هستند اتاق نیكا را ترك كرد و او بار دیگر تنها ماند و به غروب بیرون اتاق خیره گردید، بنظرش رسید بوی خوشی اتاقش را پر كرده ، اما حوصله رو گرداندن نداشت . شاید كسی از جلوی در عبور كرده بود و باد بوی عطر او را به داخل اتاق آورده بود . اما لحظه ای بعد احساس كرد منبع این بوی خوش كاملا در كنارش قراردارد. به سرعت برگشت و با تعجب در مقابل خود كیانوش را دید . او با احترام سر خم كرد و گفت:" سلام خانم معتمد."

-         شما هستید؟

-         بله ............ .. معذرت میخوام ظاهرا كمی دیرتر از ساعت ملاقات رسیدم

نیكا چشمانش را به سبد گلسرخ زیبایی دوخت كه در دست كیانوش بود و آرام پرسید: چطور اومدید بالا؟

-         كار دشواری نبود این نگهبانها منو می شناسند ........... خوب حالتون چطوره؟

-         خوبم ............ .... متشكرم

-         معذرت میخوام كه نتونستم زودتر خدمت برسم.

نیكا ناگهان بخاطر آورد این نخستین باری است كه كیانوش به دیدارش می آید، برآشفته و عصبی پاسخ داد:" یعنی در این بیست روز شما حتی چند دقیقه هم بیكار نبودید كه بتونید تلفنی حالی از من بپرسید؟"

كیانوش یكه خورد و گفت:" مزاحم خودتون نمی شدم فكر میكردم شاید حالتون مساعد نباشه و نتونید صحبت كنید ، اما تقریبا هر روز حالتون رو از دكتر میپرسیدم."

-         چرا به دیدنم نیومدید؟ در حالیكه می دونستید بشما نیاز دارم.

-     به من نیاز دارید؟ این تنها فكری بود كه هرگز به ذهنم نرسید، دور و بر شما مثل همیشه شلوغ بود . من فكر نمیكردم وجودم براتون اهمیتی داشته باشه........... حالا واقعا شما بمن نیاز داشتید؟

نیكا این مرتبه بر عكس چند جمله اول لحظه ای اندیشید و با خود گفت: " چرا باید از این غریبه توقع داشته باشم كه به دیدنم بیاید ؟چرا با او اینگونه سخن گفتم؟ در حالیكه در این مدت بهترین یار خانواده ام بوده. " از گفته های خود پشیمان شد ، نگاهش را از گلها گرفت و به كیانوش نگریست كه همچنان در انتظار جواب او ایستاده بود. آرام گفت:" چرا وایسادین؟ خواهش میكنم بنشینید، منو ببخشید. محیط بیمارستان خسته و عصبی ام كرده و در این میون هیچكس مقصر نیست."

كیانوش نشست . ولی ظاهرا مایل بود جواب سوالش را بشنود . اما نیكا علاقه ای به گفتن پاسخ نداشت . لذا گفت:" امروز پدر و مادرتون و كیومرث خان اینجا بودند، وقتی اونها رو بدون شما دیدم واقعا به این نتیجه رسیدم كه منو فراموش كردید، یا در این مدت انقدر شما رو خسته كردم كه دیگه نمی خواید منو ببینید.

-         این چه حرفیه ؟ تصور می كنید میتونم شما و محبتهاتون رو فراموش كنم؟

نیكا پاسخ نداد و كیانوش ادامه داد:" شما هیچ زحمتی برای من نداشتید."

-         اینطور نیست شما از هیچ محبتی در حق من فروگذار نكردید . حتی خون شما حالا در رگهای من جریان داره.

كیانوش زمزمه كرد:خون من در رگهای پاك شما ، این برای من مایه افتخاره .

نیكا جسته وگریخته سخنان اورا شنید پرسید: شما چیزی گفتید؟

-         خیر، گفتم امیدوارم هرچه سریعتر خوب بشید.

-         فكر میكنم بخت با من یار بوده كه حالا نفس میكشم

-         خوشبختانه همین طوره

-         البته لطف شما رو هم نباید نادیده گرفت

-         باز شروع كردید........... خوب حالا چطورید؟ هنوز هم درد دارید؟

-         بله پام عذابم میده ، نمی دونید كی این وزنه ها رو از پام باز میكنن؟

-         به گمونم مدتی باید بمونه ، شما دختر مقاومی هستید اینطور نیست؟

-         سعی میكنم باشم ، حداقل بخاطر پدر ومادرم.

-         آفرین! من همیشه شما رو تحسین كردم و حالا بیشتر از گذشته

-         متشكرم

-         فكر میكنم شما نیاز به استراحت داشته باشید، اگر اجازه بدید زودتر رفع زحمت كنم.

-         به این زودی، حتما از اینجا هم به یك جلسه دیگه خواهید رفت؟

-         نه ، ولی فردا صبح به سوئیس پرواز میكنم، دلم میخواد چیزی بخواید كه به رسم سوغات براتون بیارم.

-         فقط سلامتی

-         از اون بابت مطمئن باشید من سخت جونم، چیز دیگه ای بخواهید ، تعارف نكنید.

-         هرچی كه بقول معروف چشمتون رو گرفت.

-         لااقل بگید در چه نوع مغازه ای؟....... پوشاك خوبه؟

-         بله، خیلی

-         امیدوارم بتونم چیزی مطابق سلیقه شما پیدا كنم.

-         شما خیلی با سلیقه اید

-         از كجا می دونید؟

-         از خریدهای قبلتون، مثلا اون انگشتر برلیان

-         اون انگشتر رو برای اولین بار روزی كه به بیمارستان اومدم توی دستتون دیدم، انگشتهای شما به اون جلوه بخشیده بود

-         شاید هم برعكس

-         تصور نمی كنم

نیكا خندید ، مكثی كرد و گفت: پس با این حساب تا مدتها شما رو نمی بینم.

-         چطور؟

-         خوب حتما مدتی در سوئیس می مونید.

-         نه ، من دو روز دیگه در سنگاپور جلسه دارم، فقط دو روز در سوئیس می مونم.

-         پس سه روز دیگه تهران هستید.

-         تهران نه

-         پس كجا؟

-         یكسره به شیراز

-         اون هم دنبال كار؟

-         بله

-         اینطور كار كردن شما رو خسته میكنه و زود از پا می افتید، كسی نیست كه بتونه بهتون كمك كنه؟

-         نه متاسفانه خودم باید برم

كیانوش از جا برخاست نیكا بی اختیار گفت:" دیگه به دیدنم نمیاید؟

لحنش حالت خاصی داشت. خودش هم تعجب كرد كه چرا اینطور ملتمسانه این جمله را ادا كرده است. كیانوش لبخند كمرنگی زد و پرسید:" چرا میخواید بازم منو ببینید، درحالیكه می دونید مصاحب خوبی نیستم.

-         اشتباه می كنید نظر من ابدا این نیست............ اگر جای من بودید می فهمیدید دیدن یك دوست در این حالت چقدر برای انسان شادی آفرینه.

-         من هم قبلا بستری بودم

-         واقعا

-         بله، یكسال واندی

-         یكسال؟ خدای من! خوب پس حتما می فهمید من چی میگم.

-     متاسفانه در اینمورد تفاهم نداریم، چون من حتی نمی خواستم پرستارهام رو ببینم، دیدن هیچ كس برام شادی آفرین نبود ، خانواده ام رو هم نه میشناختم نه دوست داشتم ببینم، تنهایی رو ترجیح می دادم.

نیكا متحیر گفت:" كه اینطور و خواست بپرسد چرا بستری بودید؟ اما منصرف شد، ولی خود كیانوش بی تفاوت گفت:" تعجب نكنید چون من در تیمارستان بستری بودم نه بیمارستان. وبعد خندید نیكا هم از حرف او خنده اش گرفت در همان حال كیانوش بطرفش خم شد وگفت:خانم كوچولو دوست دارید بشما چیزی بدم كه هم سرگرمتون كنه ، هم فكر میكنم براتون جالب باشه

نیكا متعجبانه نگاهش كرد وگفت: البته، چیه؟

كیانوش كیفش را از روی زمین برداشت و آنرا روی تخت گذاشت شماره های رمزش را گرداند و درش را بازكرد نیكا آنقدر برای دیدن سورپریز كیانوش عجله داشت كه ناخودآگاه بداخل كیف سرك كشید كیانوش لبخند زد و در كیفش را بسمت نیكا گرداند . نیكا شرمگین و اهسته گفت:" معذرت میخوام كنجكاو شدم."

كیانوش نگاهش را به نیكا دوخت و گفت :" اصلا خودتون بردارید ببینم می تونید پیداش كنید.

-         یعنی اجازه دارم كیف شما رو وارسی كنم؟

-         البته خیالتون راحت باشه، نامه های عاشقانه ام رو منزل گذاشتم.

نیكا ابروانش را درهم كشید و گفت: قلمش بشكنه هر كس برای شما نامه عاشقانه بنویسه

كیانوش با صدای بسیار بلند خندید وحیرتزده پرسید:" چرا؟"

نیكا بازهم ازگفته خود تعجب كرد گویا كس دیگری بجای اوحرف میزد سرش را به زیر انداخت و گفت: همینطوری

كیانوش بار دیگر خندید و گفت: بالاخره دنبالش می گردید یا نه؟

نیكا احساس كرد او امشب خیلی سرحال است در حالیكه دستش را بسوی كیف دراز میكرد گفت: شما امشب خیلی سرحالید!

-         از زمانیكه پام رو در طبقه پنجم گذاشتم و به مقابل اتاق شما رسیدم حالتم به این صورت تغییر كرد

نیكا حرفش را جدی نگرفت كیف را بسمت خود كشید وگفت: می دونید شما رو از بوی عطرتون شناختم همیشه این بو رو می دید ، حتی بعد از رفتنتون بوی شما توی خونه مون پیچیده بود.

-         از این بو خوشتون نمی آد؟

-         بالعكس خیلی هم خوشم می آد.

كیانوش باز هم لبخند زد و در همان حال دستش را پیش برد تا پاكتی را كه روی لوازمش قرار داشت بردارد ولی نیكا با سرعت به پشت دستش زد و گفت:"" دست نزنید ، خودتون اجازه دادید كیفتون رو بازرسی كنم."

كیانوش دستش را عقب كشید و با دست دیگرش جای ضربه نیكا را گرفت و گفت: هر چه شما بفرمایید

نیكا دلجویانه پرسید :" محكم زدم؟

-         نه ابدا

نیكا شروع به زیر و رو كردن كیف كرد و در همان حال با صدای بلند نام محتویات آنرا بر زبان آورد ........ یه ماشین حساب فوق مدرن ، یه سررسید با آرم شركتتون ، دوتا دسته چك ، یه دسته چك خارجی ، یه گذرنامه ، یك بلیط هواپیما و یه مشت ورق پاره كه معلوم نیست به چه دردی میخورد

كیانوش خندید وگفت: خانم ورق پاره؟

-         خوب بابا من كه اسمشون رو نمی دونم

-         همون بهتر كه ندونید.......... میخواهید راهنماییتون كنم

-         بله ، ممنون میشم

-         جیب پشت در كیف رو نگاه كن

نیكا دستش را داخل قسمت پشت در كرد دفتری را لمس كرد كمی آنرا بالا كشید دفتر خاطرات كیانوش بود. هیجان زده فریاد كشید: دفتر خاطراتتون!

-         بله براتون جالبه؟

-         بهترین چیزی كه ممكن بود دریافت كنم

-         یادتون می یاد قبلا گفته بودم روزی دفتر رو بهتون میدم بخونید

-         بله و فكر میكنم بهترین زمان رو انتخاب كردید.

-         خوشحالم كه شما رو راضی می بینم

نیكا لحظه ای سكوت كرد، آنگاه با تردید گفت: مطمئن هستید كه به من اجازه می دید دفترتون رو بخونم؟

كیانوش نگاه خاصی به نیكا كرد، ولی او مفهوم آنرا درك نكرد، گرچه می دانست منظوری در آن نگاه نهفته است بعد با بی تفاوتی شانه هایش را بالا انداخت و گفت:" بخونید برای من هیچ فرقی نداره ، چون در شما رغبت این كار رو دیدم اونو با خود آوردم.

-         به هر حال متشكرم

-         خوب من دیگه میرم، آرزو میكنم زودتر سلامت خودتون رو بدست بیارید، اگر احتیاجی به من داشتید حتما تماس بگیرید

-         نمی گیرم ، هر وقت خودتون لازم دیدید به دیدنم بیایید

-         هر روز خوبه

-         شما انقدر گرفتارید كه باید بگم  هر ماه هم خوبه، هر چند فكر نمی كنم ماهانه هم نوبت بما برسه

-         شما هر وقت اراده كنید من در خدمتتون هستم

-         مثلا فردا صبح؟

-         هر وقت

-         قرارتون در سوئیس چی میشه؟

-         با یه تلفن منتفی می شه

-         شوخی كردم......... آه خدای من فراموش كردم از شما پذیرایی كنم، لطفا از داخل یخچال چیزی بیارید گلویی تازه كنید

-         متشكرم دیگه باید برم

-         خواهش می كنم

كیانوش با بی میلی در یخچال را گشود و جعبه شیرینی بیرون آورد ، این همان جعبه ای بود كه عمویش آورده بود، نیكا با دیدن آن خندید و گفت: می دونید این شیرینی رو كی آورده؟

-         بله كیومرث

-         از كجا فهمیدید؟

-         از نام شیرینی فروشی

-         كه اینطور

-         بله خودم گفتم شیرینی رو از كجا بگیرند ، سفارش سبد گل رو هم تلفنی به گل فروش دادم

-         واقعا ؟ پس چطور گلسرخ نبود؟

-         چون میخواستم سبد گلسرخ رو خودم بیارم........ شما هم شیرینی میل دارید؟

جعبه را مقابل نیكا گرفت و اشاره كرد: از اون سری دومی ها بردارید خوشمزه تره

نیكا به خواست او عمل كرد . كیانوش خود نیز از همان سری برداشت و جعبه را سرجایش گذاشت فكر آن پاكت هنوز ذهن نیكا را بخود مشغول كرده بود برای همین با شیطنت خندید و گفت: با این مغلطه كاریها خوب از دادن اون پاكت بمن سرباز زدید

شیرینی در دهان كیانوش ماند . با تعجب به نیكا نگاه كرد، در همان حال بار دیگر كیفش را باز كرد و پاكت را در آورد ، مقابل نیكا گرفت. شیرینی را فرو برد و گفت: بفرمایید سركارخانم، شما خودتون بازش نكردید.

-         چون دیدم تمایلی ندارید

-         بازم از این حرفها زدید ، چند دفعه عرض كنم كه این حرفها برای من كهنه شده، حالا بگیرید و باز كنید

نیكا به پاكت نگریست كه بر پشت آن نوشته بود (( حضور محترم جناب آقای كیانوش مهرنژاد)) پاكت را گرفت و كارت دعوت آنرا بیرون كشید در همان حال گفت:عروسی دعوت شدید؟

-         نه جشن تولد

خیال نیكا راحت شد كارت را كاملا بیرون كشید و باز كرد ولی وقتی نام میزبان را درانتهای آن دید دچار حالت خاصی گردید، زیرا در انتهای دعوتنامه نام كتایون عبدی بچشم میخورد و نیكا بخوبی این نام را در خاطر خود داشت

انواع داستان و رمان فقط در وبلایت نوک تیز!

-         تولد چه وقتیه؟

-         پنج شنبه

-         حتما شما برنامه هاتون رو طوری تنظیم كردید كه اون شب تهران باشید

-         تا پنج شنبه خیلی مونده

-         امیدوارم خوش بگذره

-         متشكرم اجازه مرخصی می فرمایید؟

-         خواهش میكنم خیلی لطف كردید

-         خدانگهدار خانم معتمد

-         خدانگهدار آقای مهرنژاد

كیانوش خندید و زیر لب گفت :" به این سرعت تلافی میكنید؟" بعد در را باز كرد اما نیكا او را بنام خواند: كیانوش خان

كیانوش برگشت : جانم

-         واقعا از لطفتون ممنونم

-         خواهش میكنم ، میتونم بازم یه دیدنت بیام

-         البته منتظرم

-         مزاحمت نمیشم خداحافظ

كیانوش خارج شد و نیكا باز احساس دلتنگی كرد ، ناگهان بیاد دفتر افتاد و دلتنگیش را فراموش كرد، دیگر احساس تنهایی نمیكرد بر عكس مشتاقانه میخواست دفتر را بخواند ابتدا تصمیم گرفت آغاز این كار را به صبح فردا موكول كند برای همین دفترچه را تنها ورق زد و آهسته گفت: چه خوش خط. بعد آنرا بست و داخل كشوی كنارش قرار داد و دراز كشید چند لحظه ای گذشت . خدمه بیمارستان توزیع شام را آغاز نموده بودند در باز شد و چرخ غذا جلوی آن نمودار گردید ، مسئول توزیع، سینی غذای نیكا را روی میزش قرار داد و خارج شد، نیكا بزحمت دوباره نشست چشمش كه به غذاها خورد اشتهایش را از دست داد چند قاشقی به زور خورد، بعد میز را كنار زد و دراز كشید تا بخوابد اما حس كنجكاوی خواب را از چشمانش ربوده بود دلش میخواست زودتر قصه كیانوش را بخواند دستش را دراز كرد و دفتر را از داخل كشو بیرون كشید و با سرعت ورق زد و از قسمتهای خوانده شده گذشت و ادامه داستان را آغاز كرد .

دوشنبه 28/10/1388 - 21:33 - 0 تشکر 176856

اقا جواد اگه تموم شد مشخص کنید یا بنویسید فصل اخر

 

                             /کجايند ان مردان بي ادعا/

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.