• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن طنز و سرگرمی > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
طنز و سرگرمی (بازدید: 3718)
پنج شنبه 5/9/1388 - 18:2 -0 تشکر 166010
خاطرات ترکش دار!

نقل خاطرات شاد از رزمندگان دفاع مقدس...

 

جمعه 13/9/1388 - 12:21 - 0 تشکر 167694

من‌ نیروی‌ گردان‌ حبیب‌ هستم‌!

حاجی‌ مهیاری‌ از پیرمردهای‌ با صفای‌ گردان‌ بود كه‌ با لهجه‌ غلیظ ‌اصفهانی‌ اش‌، لازم‌ نبود بپرسی‌ بچه‌ كجاست‌. آن‌ هم‌ به‌ یك‌ پیرمرد با آن‌ سن ‌و سال‌ و آن‌ حاضر جوابی‌ و تندی‌ بگویی‌: «حاجی‌ جون‌ بچه‌ كجایی‌؟» و اگرهم‌ جرأت‌ می‌كردی‌ و می‌پرسیدی‌، اخم‌ می‌كرد و در حالی‌ كه‌ مثلاً عصبانی‌ شده‌ بود می‌گفت‌: «بچه‌ خودتی‌ فسقلی‌ با پنجاه‌ شصت‌ سال‌ سنم‌ به‌ من‌می‌گی‌ بچه‌؟»
از عملیات‌ رمضان‌ كه‌ برگشتیم‌، لباسهایمان‌ پاره‌ و خونی‌ شده‌ بود. تداركات‌ كه‌ پر بود از لباس‌، مثل‌ همیشه‌ با یك‌ «نه‌» كار خود را راحت‌ می‌كرد. سرانجام‌ دست‌ به‌ دامان‌ حاج‌ مهیاری‌ شدیم‌: «حاجی‌ جان‌، لباسهایمان‌ داغان‌شده‌، تداركات‌ هم‌ لباس‌ داره‌ و لوس‌ بازی‌ درمی‌ آورد و نمی‌دهد، خودت‌یك‌ كاری‌ برای‌ ما بكن‌، این‌ جوری‌ رویمان‌ نمی‌شود مرخصی‌ شهر برویم‌...»
حاجی‌ رفت‌ پهلوی‌ مختار فرمانده‌ گردان‌ حبیب‌ بن‌ مظاهر. اول‌ از درشوخی‌ وارد شد ولی‌ اثری‌ نكرد. بعد تهدید كرد، ولی‌ مختار همچنان ‌می‌خندید و می‌گفت‌ «نه‌». حاجی‌ كه‌ عصبانی‌ شده‌ بود. گفت‌: «اگر تا پنج‌دقیقه‌ دیگر به‌ كل‌ نیروهای‌ گردان‌ شلوار ندهی‌ آبرویت‌ را می‌برم‌.» و مختار همچنان‌ می‌خندید.
حاجی‌ جلوی‌ همه‌ نیروها كه‌ در حیاط‌ جمع‌ شده‌ و شاهد جر و بحث‌ او بافرمانده‌ گردان‌ بودند، شلوارش‌ را پایین‌ كشید و در حالی‌ كه‌ یك‌ شورت‌خانگی‌ و مامان‌ دوز بپا داشت‌ ایستاد رو به‌ روی‌ مختار. ماژیكی‌ از جیبش‌درآورد و داد دست‌ یكی‌ از بچه‌ها و گفت‌: «پشت‌ پیراهن‌ من‌ بنویس‌ «حاجی‌مهیاری‌ از نیروهای‌ گردان‌ حبیب‌ به‌ فرماندهی‌ مختار سیلمانی‌...»
او هم‌ نوشت‌ و مختار همچنان‌ می‌خندید. حاجی‌ رفت‌ طرف‌ در خروجی‌. پنج‌ دقیقه‌ تمام‌ شده‌ بود. مختار هنوز فكر می‌كرد حاجی‌ شوخی ‌می‌كند، ولی‌ حاجی‌ رو به‌ او گفت‌: «الان‌ می‌روم‌ توی‌ شهر اهواز، با این‌ وضع‌ می‌گردم‌ و می‌گویم‌ من‌ نیروی‌ مختار سیلمانی‌ هستم‌ و او به‌ من‌ می‌گوید با همین‌ وضعیت‌ باید بجنگی‌...»
در را كه‌ باز كرد، مختار كه‌ دید تهدید جدی‌ است‌، دوید طرفش‌ و التماس‌ كرد كه‌ بیرون‌ نرو. حاجی‌ خندید و گفت‌: «حالا كه‌ به‌ سه‌ چهار نفر از بچه‌ها لباس‌ نمی‌دادی‌ باید به‌ همه‌ سیصد نفر نیروی‌ گردان‌ لباس‌ بدهی‌» مختار كه‌ بدجوری‌ جا خورده‌ بود، عقب‌ نشینی‌ كرد و پذیرفت‌. تداركات‌ در انبار را گشود و به‌ همه‌ نبروها لباس‌ داد. حاجی‌ هم‌ خودش‌ آخر از همه‌ لباس‌ گرفت‌.
منبع: ساجد

دوشنبه 16/9/1388 - 11:41 - 0 تشکر 168228

من‌ شهید شدم‌... آخ‌!

سر ظهر بود. اوایل‌ زمستان‌ سال‌ 65. توی‌ كانال‌ كسی‌ نبود. همه‌ بچه‌ها داخل‌سنگرهایشان‌ بودند. شفیعی‌ كه‌ نوبت‌ نگهبانی‌ اش‌ بود، داخل‌ سنگر پیشانی ‌پست‌ می‌داد. سنگر پیشانی‌ ارتفاع‌ قلاویزان‌ مهران‌، برای‌ همه‌ نیروها معروف‌و مشهور بود. كافی‌ بود مقداری‌ از موهای‌ مشكی‌ و خوشرنگ‌ و چه‌ بسا بور،انسان‌ از لبه‌ سنگر پیدا شود تا چندتایی‌ تیر قناصه‌ از دو سه‌ طرف‌ شلیك‌ شودو احیاناً بوسه‌ای‌ بر پیشانی‌ زیبایش‌ بزن‌.
شفیعی‌ خیلی‌ شلوغ‌ می‌كرد. هر موقع‌ نوبت‌ نگهبانی‌ اش‌ بود، یك‌ قوطی‌كنسرو خالی‌ می‌گذاشت‌ سریك‌ چوب‌، از سنگر بالا می‌برد وتكان‌ می‌داد.چند ثانیه‌ بیشتر طول‌ نمی‌كشیدكه‌ برادران‌ مزدور عراقی‌! هم‌ او را بی‌ جواب‌ نمی‌گذاشتند و شاید به‌ خیال‌ اینكه‌ او می‌خواهد آب‌ میوه‌ میل‌ كند!! قوطی‌كمپوت‌ را هدف‌ قرار می‌داند.
یكی‌ از روزها كنار «سید مجید طحانی‌» مسئول‌ دسته‌، داخل‌ سنگرنشسته‌ بودیم‌. ناگهان‌ تلفن‌ قورباغه‌ای‌ با آن‌ قُر قُرش‌ به‌ صدا درآمد. طحانی‌گوشی‌ را برداشت‌. اول‌ خندید و بعد جا خورد. شفیعی‌ آن‌ سوی‌ خط‌ بود. باهمان‌ لهجه‌ شیرینش‌ گفته‌ بود:
ـ طحانی‌... طحانی‌... من‌ شهید شدم‌... آخ‌.
و صدا قطع‌ شد. همه‌ سراسیمه‌ به‌ طرف‌ سنگر پشتیبانی‌ دویدیم‌. شفیعی ‌را دیدیم‌ كه‌ با بدن‌ غرق‌ در خون‌ داخل‌ سنگر افتاده‌ است‌. از جای‌ گلوله‌ روی‌ پیشانی‌ اش‌ خبری‌ نبود. سمت‌ چپ‌ گردنش‌ كاملاً شكافته‌ بود. در همان‌ وهله‌اول‌ متوجه‌ قضیه‌ شدیم‌. او در حال‌ تكان‌ دادن‌ قوطی‌ كمپوت‌ بوده‌ كه‌ می‌بیندعراقیها تیر نمی‌زنند، تك‌ تیرانداز عراقی‌، با وجود فاصله‌ زیاد سنگرشان‌ تا سنگر ما، روی‌ سوراخ‌ كوچكی‌ كه‌ بر بدنه‌ سنگر ما تعبیه‌ شده‌ بود تا نگهبان‌ ازآنجا جلوی‌ سنگر را نظاره‌ كند، نشانه‌ گرفته‌ و زده‌ بود به‌ گردن‌ شفیعی‌ بعد هم‌آن‌ تلفن‌ و آن‌ آخ‌.
شفیعی‌ را بردند به‌ صالح‌ آباد و از آنجا به‌ ایلام‌. چند روز بعد در حالی‌ كه‌گردنش‌ باندپیچی‌ بود برگشت‌ به‌ خط‌. هر چه‌ فرماندهان‌ گفتند برو تهران‌ قبول‌نكرد و می‌گفت‌: «من‌ كه‌ چیزیم‌ نیست‌» و بعد با همان‌ زبان‌ شیرینش‌، داستان‌را تعریف‌ كرد.
یك‌ ماه‌ بعد شفیعی‌ كه‌ با همان‌ گردن‌ زخمی‌ با گردان‌ همراه‌ شده‌ بود، درعملیات‌ كربلای‌ پنج‌ در منطقه‌ شلمچه‌ بر اثر انفجار گلوله‌ كاتیوشا بر روی‌سنگرشان‌، به‌ شهادت‌ رسید.
منبع: ساجد

دوشنبه 16/9/1388 - 11:45 - 0 تشکر 168230

افضل‌ الساعات!
داخل‌ چادر، همه‌ بچه‌ها جمع‌ بودند. می‌گفتند و می‌خندیدند. هر كسی‌چیزی‌ می‌گفت‌ و به‌ نحوی‌ بچه‌ها را شاد می‌كرد. فقط‌ یكی‌ از بچه‌ها به‌ قول ‌معروف‌ رفته‌ بود تو لاك‌ خودش‌! ساكت‌ گوشه‌ای‌ به‌ كوله‌ پشتی‌ اش‌ تكیه‌ داده‌بود و فكورانه‌ حالتی‌ به‌ خود گرفته‌ بود. گویی‌ در بحر تفكر غرق‌ شده‌ بود! هركس‌ چیزی‌ می‌گفت‌ و او را آماج‌ كنایه‌ها و شوخی‌های‌ خود قرار می‌داد! اما اوبی‌خیال‌ِ آنچه‌ می‌گفتیم‌، نشسته‌ بود. یكباره‌ رو به‌ جمع‌ كرد و گفت‌:
ـ بسّه‌ دیگه‌، شوخی‌ بسّه‌! اگه‌ خیلی‌ حال‌ دارین‌ به‌ سوال‌ من‌ جواب‌ بدین‌.
همه‌ جا خوردند. از آن‌ آدم‌ ساكت‌ این‌ نوع‌ صحبت‌ كردن‌ بعید بود. همه‌متوجه‌ او شدند.
ـ هر كی‌ جواب‌ درست‌ بده‌ بهش‌ جایزه‌ می‌دم‌.
با تعجب‌ گفتم‌: «چه‌ مسابقه‌ای‌ می‌خوای‌ بذاری‌» و بچه‌ها كه‌ هنوز گیج‌بودند به‌ هم‌ نگاه‌ می‌كردند.
ـ آقایون‌ افضل‌ الساعات‌ (بهترین‌ ساعتها) كدام‌ است‌؟
پچ‌ پچ‌ بچه‌ها بلند شد. به‌ هم‌ نگاه‌ می‌كردند. سوال‌ خیلی‌ جدّی‌ بود، یكی‌از بچه‌ها گفت‌:
ـ قبل‌ از اذان‌، دل‌ نیمه‌ شب‌، برای‌ نماز شب‌.
ـ غلطه‌، آی‌ غلطه‌، اشتباه‌ فرمودین‌.
ـ می‌بخشین‌، به‌ نظر من‌ اذان‌ صبح‌ وقت‌ نماز و...!
ـ بَه‌َ، اینم‌ غلطه‌!!
ـ صلاة‌ ظهر و عصرو...!
هر كدام‌ ساعتی‌ خاص‌ را براساس‌ ادراكات‌، اطلاعات‌ و برداشت‌های‌خود گفتند. نیم‌ ساعتی‌ از شروع‌ بحث‌ گذشته‌ بود، هر كسی‌ چیزی‌ می‌گفت‌ وجواب‌ او همچنان‌ «نه‌» بود.
همه‌ متحیر با كمی‌ دلخوری‌ گفتند: «آقا حالگیری‌ می‌كنی‌ها، مانمی‌دونیم‌.»
و او با لبخندی‌ زیبا گفت‌:
ـ از نظر بنده‌ بهترین‌ ساعتها، ساعتی‌ است‌ كه‌ ساخت‌ وطن‌ باشد و دست‌ِكوارتز و سیتی‌ زن‌ و سیكو پنج‌ رو از پشت‌ ببنده‌...
با خنده‌ از جا بلند شد و رفت‌ تا خودش‌ را برای‌ نماز ظهر آماده‌ كند.
منبع: ساجد

جمعه 20/9/1388 - 12:31 - 0 تشکر 168896

شفاعت‌ یادت‌ نره‌!

حمید بهرامی‌ از بچه‌های‌ گردان‌ حمزه‌ از لشكر 27 محمد رسول‌ الله‌ (ص‌)تعریف‌ می‌كرد:
شدت‌ درگیری‌ در خاكریز دو جدارة‌شلمچه‌ بالا گرفته‌ بود. سر را نمی‌شدبالا برد. از هر طرف‌ خمپاره‌ می‌آمد و گلوله‌. از همه‌ بدتر تك‌ تیراندازی‌عراقی‌ بود كه‌ با نشانه‌گیری‌ دقیق‌، كار خود را انجام‌ می‌داد. چند روزی‌ ازشروع‌ عملیات‌ كربلای‌ 8 می‌گذاشت‌. ذوق‌ و شوق‌ نبرد رو در رو با دشمن‌ ـ آنچه‌ همیشه‌ انتظارش‌ را می‌كشیدم‌ ـ گرمای‌ بهار سال‌ 66 را برایم‌ قابل‌ تحمل‌كرده‌ بود و همه‌ هوش‌ و حواسم‌ را متوجه‌ كرده‌ بود.
با شنیدین‌ صدای‌ تانكی‌ كه‌ هر لحظه‌ نزدیكتر می‌شد، سعی‌ كردم‌ به‌طوری‌ كه‌ مثلاً تك‌ تیراندازها متوجه‌ نشوند، سرم‌ را بالا ببرم‌ و جلو را نگاه‌كنم‌. سربالا بردن‌ همان‌ و...
سوزش‌ توأم‌ با دردی‌ در سرم‌ احساس‌ كردم‌. زمین‌ و زمان‌ دورم‌می‌چرخید. گیج‌ و تلوتلو خوران‌ داخل‌ كانال‌ شدم‌ و در همان‌ قدمهای‌ اول‌خوردم‌ زمین‌. كف‌ كانال‌ دراز كشیده‌ بودم‌ و خورشید سوزان‌ بر چهره‌ام‌می‌تابید. خون‌ بر صورتم‌ دلمه‌ بسته‌ بود. دیگر كار خود را تمام‌ شده‌می‌پنداشتم‌. چشمانم‌ جایی‌ را نمی‌دید. شروع‌ كردم‌ به‌ ذكر خدا و ائمه‌ اطهار.
قبلاً شنیده‌ بودم‌ شهدا، لحظات‌ آخرشان‌ را در آغوش‌ ائمه‌، بخصوص‌ اباعبدالله‌ (ع‌) می‌گذرانند. شروع‌ كردم‌ به‌ ذكر یا ابا عبدالله‌. ناگهان‌ متوجه‌ شدم‌كسی‌ سرم‌ را از زمین‌ بلند كرد و بر زانوی‌ خود نهاد. باورم‌ نمی‌شد. شروع‌كردم‌ به‌ التماس‌ و در همان‌ حال‌، گریستن‌. دوست‌ داشتم‌ چشمانم‌ می‌توانست‌او را ببیند. مچ‌ دستش‌ را سفت‌ و محكم‌ گرفتم‌ و گفتم‌:
ـ تورو خدا... حسین‌ جان‌... منم‌ با خودت‌ ببر... قربونت‌ برم‌...
ناگهان‌ آنكه‌ سرم‌ را بر زانویش‌ گرفته‌ بود، به‌ حرف‌ آمد و گفت‌:
ـ بهرامی‌... بهرامی‌... منم‌ «مهر علی‌»... شفاعت‌ یادت‌ نره‌...
خون‌ خونم‌ را می‌خورد. در همان‌ گیجی‌ و منگی‌، مشتی‌ به‌ طرفی‌ كه‌احساس‌ می‌كردم‌ صورتش‌ باشد، پرتاب‌ كردم‌ و گفتم‌:
ـ لامصّب‌، من‌ دارم‌ می‌میرم‌ تو یكی‌ می‌گی‌ شفاعت‌ یادم‌ نره‌؟
منبع: ساجد

سه شنبه 24/9/1388 - 16:25 - 0 تشکر 169838

تقی نه سیگار
«تقی‌ رستگار» از آن‌ بچه‌ هایی‌ بود كه‌ خیلی‌ به‌ «حاج‌ احمد متوسلیان‌»علاقه‌ داشت‌. از شانس‌ خوبش‌. رانندة‌ حاجی‌ هم‌ بود. سال‌ 59 كه‌ دركردستان‌ بودیم‌، بچه‌ها قرار گذاشتند تقی‌ را اذیت‌ كنند. هر كداممان‌ كه‌ به‌ اومی‌رسیدیم‌، با تمسخر می‌گفتیم‌:
ـ تو هم‌ مسخره‌اش‌رو درآوردی‌... كه‌ چی‌ همه‌اش‌ دنبال‌ حاج‌ احمدهستی‌...
ـ تو هم‌ بابا شورش‌ رو درآوردی‌... حاجی‌ می‌خواد آب‌ بخوره‌، باهاشی‌،می‌خواد بره‌ قرارگاه‌ باهاش‌ میری‌.
ـ بس‌ كن‌ تقی‌ جون‌. چقدر به‌ دنیا می‌چسبی‌؟ از جون‌ حاج‌ احمد چی‌می‌خوای‌؟ می‌خوای‌ تورو بذاره‌ فرمانده‌ سپاه‌؟
ـ باور كن‌ دنیا ارزش‌ این‌ لوس‌ بازی‌ها رو نداره‌...
یكی‌ از روزها كه‌ همه‌ تقی‌ را دوره‌ كرده‌ بودیم‌ و هر كدام‌ تكه‌ای‌ به‌ اومی‌انداختیم‌، با شدت‌ و تندی‌ گفت‌:
ـ شماها چی‌ فكر كردین‌؟... به‌ خدا دنیا و این‌ بازی‌ هاش‌ برای‌ من‌ به‌اندازة‌ یك‌ ته‌ سیگار هم‌ ارزش‌ نداره‌...
این‌ را كه‌ گفت‌، دیگر بچه‌ها دست‌ گرفتند؛ همان‌ شد كه‌ از آن‌ روز به‌ بعد،همه‌ تقی‌ رستگار را به‌ نام‌ «تقی‌ ته‌ سیگار» صدا می‌كردیم‌. خودش‌ هم‌ از این‌تعبیر خوشش‌ آمده‌ بود و كلی‌ می‌خندید.
تقی‌ ته‌ سیگار ـ ببخشید، رستگار ـ آن‌ قدر با حاج‌ احمد پرید كه‌ سرانجام‌روز چهاردهم‌ تیر سال‌ 61، همراه‌ او، موسوی‌ و اخوان‌، در پست‌ بازرسی‌«حاجزبرباره‌» در شمال‌ بیروت‌ به‌ دست‌ فالانژها اسیر شد و هنوز كه‌ هنوزاست‌، هیچ‌ خبری‌ قطعی‌ از آنها نیامده‌ است‌. هر كجا هستند خدا پشت‌ وپناهشان‌.


منبع: ساجد

سه شنبه 8/10/1388 - 10:50 - 0 تشکر 172751

محمدرضا دیگه برنمی گرده...

عملیات‌ والفجر هشت‌ كه‌ تمام‌ شد، شنیدم‌ بچه‌های‌ گردان‌ حمزه‌ آمده‌اندتهران‌. چند وقتی‌ می‌شد كه‌ از «محمد رضا تعقلی‌» بی‌ خبر بودم‌. شماره‌ تلفن‌خانه‌ شان‌ را گرفتم‌. خیلی‌ خوشحال‌ بودم‌. منتظر بودم‌ خود محمد رضا گوشی‌تلفن‌ را بردارد. چندتایی‌ كه‌ زنگ‌ خورد، یك‌ نفر با صدایی‌ گرفته‌ از آن‌ سو«الو» گفت‌. می‌شناختمش‌. پدرش‌ بود. حال‌ و احوال‌ كردم‌. خونسرد جوابم‌ راداد. دست‌ آخر گفتم‌:
ـ می‌بخشین‌ حاجی‌ آقا... مث‌ اینكه‌ بچه‌های‌ گردان‌ حمزه‌ اومدن‌ تهران‌برای‌ مرخصی‌...
ـ خب‌...
ـ می‌خواستم‌ ببینم‌ محمد رضا هم‌ اومده‌؟
ـ محمد رضا؟
ـ بله‌، می‌خواستم‌ ببینم‌ خونه‌اس‌؟
ـ نه‌ نیستش‌.
ـ می‌بخشین‌ حاجی‌ آقا... كجاس‌؟
ـ محمد رضا رفت‌... رفت‌ بهشت‌ زهرا...
ـ بهشت‌ زهرا؟
ـ آره‌.
ـ خب‌ كِی‌ برمی‌ گرده‌؟
ـ كی‌؟ محمدرضا؟
ـ بله‌.
ـ دیگه‌ برنمی‌ گرده‌...
تعجب‌ كردم‌. یعنی‌ چه‌؟ برای‌ چی‌ دیگر برنمی‌ گردد. پرسیدم‌:
ـ می‌بخشین‌ها حاج‌ آقا... واسه‌ چی‌ دیگه‌ برنمی‌ گرده‌؟
ـ محمدرضا؟
ـ بله‌.
ـ آخه‌ شهید شده‌. یعنی‌ بردنش‌ بهشت‌ زهرا، دیگه‌ نمیاد...
گوشی‌ از دستم‌ افتاد.

منبع: ساجد

شنبه 26/10/1388 - 11:7 - 0 تشکر 176289

*فرمانده داشت با شور و حرارت صحبت می‌كرد. وظایف را تقسیم می‌كرد و گروه‌ها یكی یكی توجیه می‌شدند. یك دفعه یادش آمد باید خبری را به قرارگاه برساند. سرش را چرخاند؛ پسر بچه‌ای بسیجی را توی جمع دید. گفت: «تو پاشو با اون موتور سریع برو عقب این پیغام رو بده.»

پسر بچه بلند شد. خواست بگوید موتورسواری بلد نیستم، ولی فرمانده آنقدر با ابهت گفته بود كه نتوانست. دوید سمت موتور، موتور را توی دست گرفت و شروع كرد به دویدن. صدای خنده‏ی همه‏ی رزمنده‌ها بلند شد.


*رفت ثبت نام. گفتند سن‌ات قانونی نیست. شناسنامه‌اش را دست‌كاری كرد. گفتند رضایت‌نامه از پدر. رفت دست به دامن یك حمال شد كه پای رضایت‌نامه را انگشت بزند. بیست تومان هم برایش خرج برداشت. بعدها فكر می‌كرد چرا خودش زیر رضایت‌نامه را انگشت نزده بود؟


*دو تا بچه یك غولی را همراه خودشان آورده بودند و های های می‌خندیدند. گفتم «این كیه؟»گفتند: «عراقی» گفتم: «چطوری اسیرش كردید.» می‌خندیدند. گفتند: «از شب عملیات پنهان شده بوده. تشنگی فشار آورده و با لباس بسیجی‌های خودمان آمده ایستگاه صلواتی شربت گرفته بعد پول داده بود. این‌طوری لو رفت.» هنوز می‌خندیدند.

منبع: تبیان

پنج شنبه 8/11/1388 - 15:37 - 0 تشکر 178750

دشمن :

اولین عملیاتی بود که شرکت می کردم. بس که گفته بودند ممکن است موقع حرکت به سوی مواضع دشمن، در دل شب عراقی ها بپرند تو ستون و سرتان را با سیم مخصوص از جا بکنند، دچار وهم و ترس شده بودم. ساکت و بی صدا در یک ستون طولانی که مثل مار در دشتی صاف می خزید، جلو می رفتیم. جایی نشستیم. یک موقع دیدم که یک نفر کنار دستم نشسته و نفس نفس میزند. کم مانده بود از ترس سکته کنم. فهمیدم که همان عراقی سر پران است. تا دست طرف، رفت بالا، معطل نکردم. با قنداق سلاحم محکم کوبیدم تو پهلویش و فرار را بر قرار ترجیح دادم. لحظاتی بعد عملیات شروع شد.

روز بعد در خط بودیم که فرمانده گروهانمان گفت: "دیشب اتفاق عجیبی افتاده، معلوم نیست که کدام شیر پاک خورده ای به پهلوی فرمانده کوبیده که همان اول بسم الله دنده هایش خرد و روانه ی عقب شده." از ترس صدایش را در نیاوردم که آن شیر پاک خورده من بوده ام!

منبع: تبیان

پنج شنبه 8/11/1388 - 21:9 - 0 تشکر 178817

در خاطرم شد زنده یاد فاطمیون یاد شلمچه یاد فکه یاد مجنون رفتند یاران چابک سواران همراه آنان پیر جماران

دوشنبه 24/12/1388 - 17:56 - 0 تشکر 190128

عراقی ها پشت جاده اهواز – خرمشهر موضع گرفته بودند. ما 300 متری با آنها فاصله داشتیم . دشمن از ترس جانش ، هر چیزی دم دستش می رسید سر رزمنده ها می ریخت . باور کنید اگر مهمات کم می آورد ، سنگ پرتاب می کردند.

قرار بود من و راننده به همراه یکی از بچه های جهاد برای ماموریتی به پشت جبهه ها برگردیم. آنقدر گلوله توپ، تانک و آر.پی.چی رد و بدل می شد که کسی جرات نداشت دو قدم از سنگرش جدا شود.
لبخند

ما بسم الله گفتیم و با لندرور فکستنی جهاد که به خر لنگی بیشتر شباهت داشت، حرکت کردیم.

دوست شوخ طبع ما که بین من و راننده نشسته بود باب شوخی را باز کرد. چکشی کنار دستش بود که آن را به جای دنده کنار دست راننده قرار داد، و راننده عصبی که حواسش جمع انفجارها بود به جای دنده اصلی دستش روی چکش رفت و آن را به جای دنده عوض کرد. مواظب بودیم که راننده عصبی خنده هایمان را نبیند.

او که قصد داشت به حرکت خودرو افزوده شود ، دوباره با عصبانیت شدیدتر دنده کذائی – یعنی چکش – که همکار ما محکم گرفته بود جابجا کرد، اما هیچ تغییر در حرکت خودرو به وجود نیامد و چشم راننده به چکش افتاد و خنده های ما را دید با عصابانیت محکم کوبید روی ترمز و خود رو برجایش میخ شد که سر ما به شیشه جلو اصابت کرد.

در همین اثنا چند متر آن طرف تر درست جلوی ما ، روی جاده خمپاره ای منفجر شد که اگر در همان حال حرکت می کردیم ، تیکه بزرگمان گوشمان بود. حالا دیگر راننده خشمگین کمی آرام شده بود و با نگاه مهربان خود گویی می خواست از شوخی بجای دوست ما تشکر کند.

منبع: تبیان

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.