محمدرضا دیگه برنمی گرده...
عملیات والفجر هشت كه تمام شد، شنیدم بچههای گردان حمزه آمدهاندتهران. چند وقتی میشد كه از «محمد رضا تعقلی» بی خبر بودم. شماره تلفنخانه شان را گرفتم. خیلی خوشحال بودم. منتظر بودم خود محمد رضا گوشیتلفن را بردارد. چندتایی كه زنگ خورد، یك نفر با صدایی گرفته از آن سو«الو» گفت. میشناختمش. پدرش بود. حال و احوال كردم. خونسرد جوابم راداد. دست آخر گفتم:
ـ میبخشین حاجی آقا... مث اینكه بچههای گردان حمزه اومدن تهرانبرای مرخصی...
ـ خب...
ـ میخواستم ببینم محمد رضا هم اومده؟
ـ محمد رضا؟
ـ بله، میخواستم ببینم خونهاس؟
ـ نه نیستش.
ـ میبخشین حاجی آقا... كجاس؟
ـ محمد رضا رفت... رفت بهشت زهرا...
ـ بهشت زهرا؟
ـ آره.
ـ خب كِی برمی گرده؟
ـ كی؟ محمدرضا؟
ـ بله.
ـ دیگه برنمی گرده...
تعجب كردم. یعنی چه؟ برای چی دیگر برنمی گردد. پرسیدم:
ـ میبخشینها حاج آقا... واسه چی دیگه برنمی گرده؟
ـ محمدرضا؟
ـ بله.
ـ آخه شهید شده. یعنی بردنش بهشت زهرا، دیگه نمیاد...
گوشی از دستم افتاد.
منبع: ساجد