• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن طنز و سرگرمی > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
طنز و سرگرمی (بازدید: 3868)
يکشنبه 6/8/1386 - 19:9 -0 تشکر 16029
بدو بدو تو هم بیا تعریف کن........

سلام دوستای گلم

حالتون چطوره؟

امیدوارم که شاد وخندون باشید همیشه

اینجا می خوایم در مورد خاطرات شیرین زنگ های ورزش دوران نحصیلمون با هم حرف بزنیم

از شیرین ترین،خنده دار ترین و خلاصه هر چی که دلتون خواست

اولیشو خودم می

گم:

یادمه اول راهنمایی بودم که واسه ی مسابقات شطرنج تو مدرسه اسم می نوشتن.

منم رفتن اسممو نوشتم.تو خونه کلی تمرین کردم که روز مسابقه کم نیارم.این

مسابقات به صورت مرحله ای بود .خلاصه روز معود فرا رسید و من رفتم برای

بازی.دو تا دوتا دور نماز خونه نشسته بودیم وشروع کردیم من تمام مهره های

طرف مقابلم رو زدم حتی شاه رو بعد مربی مون رو صدا کردم و گفتم :بازی ما

تموم شد .وقتی مربیمون اومد ازم پرسید :پس شاهش کو ؟ منم گفتم زدمش گفت:

چی!!!!! زدی؟؟؟ خلاصه ما رو از اونجا انداخت بیرون و گفت برین سر کلاستون

منم واسه اینکه کم نیارم به دوستام گفتم مساوی کردم و اونقدر خندیدم که اشک چشام

در اومده بود از اون روزم دیگه طرف شطرنج نرفتم

حالا نوبت شماست بدویید بیاین

 

منتظرما..........

...........یا علی

  • من کوير تشنه کامم
  • مهلتم ده تا بيايم
  • جرعه يي ده تا بنوشم
  • آري آري من کويرم
  • اي خداي مهربانم
  • مهلتي ده تا بجوشم
  • از دل همچون کويرم
  • پنج شنبه 8/9/1386 - 0:9 - 0 تشکر 17820

    سلام

    خوبین

    با اجازه منم یه خاطره بگم

    سال اول که رفتم دبیرستان دیدم معلم  ورزش سوم راهنمایی مون اونجا درس می ده

    آخه فاصله دو مدرسه هم خیلی دور بود یعنی فاصله اینجا تا نوبنیاد

    اینجا یعنی خونه مون

    خلاصه داشتم می رفتم دیدمش برگشتم بهش سلام کنم که نزدیک بود برم توسطل آشغال

    چون از این یکی خیلی خوشتون اومد یکی دیگه هم می گم

    زنگ هندسه بود کلاس ساکت شده بود یکی دوتا از بچه ها زده بودن زیر آواز و بقیه هم رفته بودن تو حس

    البته معلم سر کلاس نبود

    ما هم کلی تعجب که چرا معلم نیومده البته شاید فقط من

    یهویی در باز شد و گل اومد معلم هندسه مون به کلاس خوش اومد

    طفلکی فکر کرده بود که چهار شنبه س اومده بود پشت در کلاس دیده بود بچه ها ساکتن فکر کرده بود معلم دیگه ای سر کلاسه

    یه خاطره دیگه هم می گم

    زنگ ورزش بود گرگم به هوا بازی می کردیم همین امسال ( سوم دبیرستان )

    تو نماز خونه مدرسه

    یه صندلی برداشته بودم دستم می رفتم این ور و اون ور هر موقع گرگ نزدیک می شد می ذاشتم زمین می رفتم بالاش می گفتم بلندی همراهه

    یه وقت شما الگو نگیرید از این کارا بکنید ها یهویی می خورید با دماغ زمین

    زمان در گذر است و جهان در پیری مستمر

    تنها خداست که می ماند

    شنبه 10/9/1386 - 3:53 - 0 تشکر 17995

    سلام به دوستای گل و همینطور نازنین عادل

    درواقع بگم گرگی توی نمازخونه شاهکاره. من تا حالا گرگم به هوا بازی کرده بودم توی دفتر و با معاون مدرسه. و حتی با مدیر. اما توی نمازخونه نه. به هر حال زیاد اتفاق میفتاد که مسولای مدرسه بذارن دنبالمون و ما هم پا به فرار بذاریم. با استفاده از همین شیوه تونستم پیش دانشگاهی رو قبول بشم. اما توی امتحانات نهایی جواب نداد.

    احساسم بهم میگه نوآوری شما در این صنعت باعث قبولی حتی در امتحانات نهایی هم میشه. و یکی از دلیلای قبولی بیشتر دخترها هم همینه.

    هر سلام خداحافظي اي هم دارد.

     

    شنبه 17/9/1386 - 1:24 - 0 تشکر 18786

    سلام

    منم چندتا از خاطراتم رو براتون می نویسم، خواستید بخونید حال کنین، نخواستین بخونین و حال نکنین ولی در هر صورت باید بخونین...

    اولی که خلاصه می کنم و مربوط به زنگ ورزشه اینه که

    یکبار که زنگ ورزش داشتیم فوتبال بازی می کردیم (من در99درصد موارد فوتبال بازی میکردم و انصافا بازیم بد نبود) خیلی اتفاقی سه – چهار تا از بچه ها رو رد کردم (خیلی حرفه ای دریبل کردم(بلانسبت)) و به وسط زمین حریف رسیدم که یاد یه صحنه از یه فوتبال تو جام جهانی افتادم (چون زیاد اهل تماشای فوتبال نیستم اسم تیم ها رو یادم نمی آد) که طرف چند نفر رو دریبل می زنه و بعدشم یک گل توپ می زنه. منو نگو جو گرفت...بله (آدمو رو هاپو بگیره و ولی جو نگیره)... هنوز توپ زیر پام بود که دیدم یکی داره به طرفم میاد، منم که جوگیر شده بودم چند دفعه پامو دور توپ گردوندم و تا اومدم حرکت کنم پام رفت رو توپ گیر کردو آخخخخخخخخخخخ... چونم اینقد محکم خورد زمین که هنوزم ردش هست؛ ولی بچه ها نامردی نکردن و تا دله میکشید خندیدن .... خدا نصیب گرگ بیابون نکرد به ما رسید...

    دومی توی زنگ ورزش نبود ولی مربوط به ورزش بود و اون اینکه؛

    یه روز دیرتر به مدرسه می رسم و ناظم مام عادت داشت بعد از اینکه از زمان معمول میگذشت در رو می بست، اون روز من چند تا از دوستام که اونام دیر اومده بودن سوم بودیم(دبیرستان) و دیگه اینکه سر کلاس نباشیم برامون زیاد مهم نبود و دلشوره نداشتیم که عقب می مونیمو چیکار کنیمو ... بقیه هم که یه ده – دوازده نفری بودن اول و دوم بودن و قاعدتا کلی اضطراب داشتن و به همین خاطر جلوی در جمع شده بودن و در التماس و نیایش به درگاه ناظم تا که شاید فرجی بر این در بشه، ولی ما داشتیم می رفتیم تا یه گوشه از حیاط که سایه بود بشینیم تا که شاید ناظم از این شیطون خر... ببخشید منظورم خر شیطون ، پیاده بشه و در رو باز کنه. داشتیم می رفتیم که یهو در باز شد و بچه ها ریختن تو و به یک جفتک زدن (توضیح ازدبیر ادبیات:کنایه از سرعت زیاد و تلمیح دارد به ضرب المثل یک چشم بهم زدن) همه توی کلاسها پخش شدن. مام که دیدیم در باز دیگه نگفتیم حیای گربه کجا رفته، داشتیم می رفتیم تو که یهو ناظم با یه قیافه .... فرشته جلوی ما ظاهر شد. تازه فهمیدم که چقدر ابله بودم، دیدم این بچه ها که تو حالت معمولی گوش شیطونو کور می کردن و با سروصداهایی عین اونایی که تو جومانجی بودن حتی عرش معلمم می لرزوندن، عین چند تا چیز اهلی ( بخاطر حفظ شعونات اسلامی از ذکر نام این موجودات اهلی نشخوار کننده معذوریم و البته بخاطر حفظ آبروی این پستاندار و جهت جلوگیری از ایجاد تورم و بحران اقتصادی درزمینه لبنیات) داخل شدن نگو یکی ازرفقاشون در رو باز کرده اینام رفتن تو. حالا اینا مهم نیست، مهم اینه که ناظم بیخ گلوی مارو گرفته و گیر داده که شما دیدین کی دررو باز کرده و تا نگین نمی ذارم برید سر کلاس؛ مام هرچی میگیم که ندیدید که به گوش ناظم فرو نمی ره. درهر صورت ما چندتا ابله بیرون موندیم و قرار شد تا نگیم کی در رو باز کرده اجازه سرکلاس رفتن نداریم. هیچی دیگه مام راه افتادیم به سمت افق برای یافتن زندگی ای بهتر، ادامه این داستان در برنامه بعد... ببخشید شرمنده دوباره جوگیر شدم... مام رفتیم توی همون سایه ای گفتم نشستیم. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که دیدم پیشی ها (پیش دانشگاهییا) در رو باز کردن و اومدن تو حیات پشت سرشونم ناظم اومد با یه چشم غره و مکس در و بست. تو فکر بودیم که چیکار کنیم که دیدیم پیشی ها دارن دنبال یار می گردن تا بساط فوتبال همیشگیشون رو براه کنن، دو نفر از ما ( یکی فوتبالی نبود و یکی هم دستش رو در راه خدا داده بود یعنی تو حنا بود منظورم اینه که تو گچ چپونده بود) منم جزو همون دو نفر بودم. شروع کردیم فوتبال بازی کردن، شکر خدا تو وجود ما فطرتمون با بازیگری سرشته بود... چند دقیقه گذشت که ناظم دررو باز کرد و اومد کنار سکو ایستاد، مام تا این صحنه رو دیدم عین دوتا جوجه گربه ناز و ملوس که با آب گندیده تازه دوش گرفته باشن، طبیعی کردیم و مثلا ناظم رو ندیدیم و در حال غصه خوردن بودیم که مثلا من یهو ناظم و می بینم و شروع به میومیو کردن می کنم که آقا ما ندیدیم تورو خدا بزار بریم سر کلاس ،حساب داریم ، عقب می مونیم ها... و قدری بغض.... اما از اونجاییکه ناظم بگی نگی منو می شناخت و صورت رفیقمم غلط انداز بود( بخصوص وقتی می خندید) و البته همون دوش آب بوگندو صدقه سری فوتبال لومون داد و ناظمم با یه نیش خند رفت تو و دوباره در و بست... از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون که داشتیم ذوق مرگ می شدیم، هنوز ناظم نرفته بود تو که ما دادمون بلند شد که پاس بده و... . البته ناظم چند دفعه دیگه هم اومد ولی ما دیگه دستمون رو شده بود و رنگمون پیش حنا ناظمی نداشت... ببین جانم، به قول مادرم من هرچی میگم تو درستشو بفهم، فهمیدی؛ پس خودت درستش کن... تازه این آخرا ناظم اومد درم باز کرد و رفت ولی نمی دونم چرا ولی اینجا حیای گربهه جایی نرفته بود ،شایدم رفته بود... نمی دونم... اصلا چرا از خود گربهه نمی پرسین، به من چه... .ما که فوتبال مزه داده بود سر کلاس نرفتیم ( البته ارزشی هم نداشت ولی خووووب)... وقتی زنگ تفریح خورد و بچه ها اومدن وگفتن حساب کلی درس از جمله انتگرال رو درس داده و فقط من سر کلاس نبودم (بقیه بچه از کلاسهای دیگه بودن که درسشون فرق داشت) و بدینسان غمی اندوه برانگیزناک بر این حقیر وارد آمد و این چنین شد که دیدید ، یعنی شنیدید، خوب منظورم همون خوندنه دیگه، مگه نگفتم هرچی می گم درستشو برداشت کن...... با این داستان قصد داشتم که این سنت و کلیشه ی عروسی در آخر فیلمهای ایرانی را بشکنم...

    بخاطر بی مزه بودن خودم وخاطرم عذرخواهی می کنم، فقط چون دیدم چیزای جالبی نوشته شده و تاپیک جالبیه خواستم منم خودمو نشون بدم و بگم که مطالبتون رو خوندم، همین ...

    روز روزگار بکام و به خوشی

    یاحق

    مجتبی

    در نگاه آنانکه پرواز را نمی فهمند،                                                                        
    هرچه اوج بگیری، کوچکتر می شوی...                                         
    جمعه 14/10/1386 - 2:28 - 0 تشکر 22186

    سلام پارسال(كلاس دوم راهنمايي)داشتيم بسكتبال بازي مي كرديم. من جايم زير حلقه بود براي گل زدن ولي همه جاي زمين مي چرخيدم يك لحظه نزديك بود كه توپ با دست من بره بيرون آمدم جلوي توپ را بگيرم كه پايم روي خط ليز خورد و چشمتان روز بد نبيند.با مخ و دست و پا و گوش و چشم و دماغ و همه جا آمدم روي زمين آن لحظه نفسم ديگر در نمي آمد.بچه ها آمدند دو نفر اها و دو نفر هم دست هايم را گرفتند هر چه به آن ها مي گفتم كه مي توانم راه بروم فقط زير بغل هايم را بگيريد مگر گوششان بدهكار بود.گفتم زشته جلوي معلم ها و مدير آخر بايد براي رسيدن به كلاس از جلوي دفتر رد مي شديم خلاصه آبرويمن را بردند.

    يك روز هم دوباره همين پارسال زنگ ورزش بود و ما بسكتبال بازي مي كرديم و من هم طبق معمول زير حلقه بودم آمدم گل بزنم وقتي توپ را پرت كردم قدرتش خيلي زياد بود و به طرف خودم برگشت من هم براي اين كه توپ توي صورتم نخورد صورتم را عقب كشيدم كه چون زيادي عقب رفته بودم پايم دوباره ليز خورد و اين بار با مغز سر روي زمين آمدم.  

    درد را از هر طرف نوشتم درد بود.

    شنبه 6/11/1386 - 15:20 - 0 تشکر 26797

    اومدم به بحثت جواب بدم چون شما هم به بحث من سر زدی دمت گرم
    اگه یه روز تو خیابون از کنار یه گنجشکی گذشتی و اون سر جاش واستاد فکر نکن دوستت داره بابا بلکه آدم حسابت نکرده
    این فقط یک شوخی بود
    باز هم ممنونم که به بحث من سر زدی بابا دمت گرم

    دوشنبه 8/11/1386 - 21:21 - 0 تشکر 27227

    سلام یلدای عزیز خاطره قشنگی بود مخصوصا لحن بیانت

    برو به انجمن
    انجمن فعال در هفته گذشته
    مدیر فعال در هفته گذشته
    آخرین مطالب
    • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
      آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
    • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
      جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
    • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
      خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
    • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
      پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
    • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
      اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.