• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن طنز و سرگرمی > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
طنز و سرگرمی (بازدید: 4992)
شنبه 28/6/1388 - 16:20 -0 تشکر 152704
حکایتهای طنز و البته حکیمانه

به نام خدا

سلام

این تاپیکو با اجازه دوستان مختص داستانهای طنز و البته حکیمانه قرار میدهیم

شما دوستان هم میتونید کمک کنیداااااااااا

اولیش در پست بعد...

دوشنبه 30/6/1388 - 10:7 - 0 تشکر 153035

در دهکده ای کوچک مردی زندگی می کرد که به ابله بودن اشتهار داشت و ابله هم بود . تمام آبادی مسخره اش می کردند . ابلهی تمام عیار بود و مردم کلی با او تفریح می کردند.ولی او از بلاهت خود خسته شد . بنابر این از مرد عاقلی راه چاره را پرسید.
مرد عاقل گفت :مساله ای نیست ! ساده است ٬ وقتی کسی از کسی تعریف کرد تو انکار کن .

اگر کسی ادعا می کند که ” این آدم مقدس است “٬ فوری بگو ” نه ! خوب می دانم که گناهکار است٬”

اگر کسی بگوید ” این کتابی معتبر است “٬ فوری بگو ” من خوانده و مطالعه کرده ام “٬ نگران نباش که آن را خوانده یا نخوانده ای٬ راحت بگو ” مزخرف است !”٬

اگر کسی بگوید این نقاشی یک اثر هنری بزرگ است ” راحت بگو ” این هم شد هنر؟ چیزی نیست مگر کرباس و رنگ . یک بچه هم می تواند آن را بکشد”. انتقاد کن٬ انکار کن٬ دلیل بخواه و پس از هفت روز به دیدنم بیا.

بعد از هفت روز٬ آبادی به این نتیجه رسید که این شخص نابغه است : ” ما خبر از استعدادهای او نداشتیم و اینکه اودرهر موردی اینقدر نبوغ دارد . نقاشی را نشان او می دهی و او خطاها را به شما نشان می دهد. کتابهای معتبر را نشان او می دهی و او اشتباهات و خطا ها را گوشزد می کند . جه مغز نقاد شگرفی !چه تحلیل گر و نابغه ی بزرگی ! ”
پس از هفت روز پیش مرد عاقل رفت و گفت :دیگر احتیاج به صلاح و مصلحت تو ندارم . تو آدم ابلهی هستی !
تمام آبادی به این آدم فرزانه معتقد بودند و همه می گفتند :” چون نابغه ی ما مدعی است این مرد آدمی است ابله٬ پس او باید ابله باشد

يه روزي فقط دستاي تو بود تو دستم

ولي حالا حسابي وا نميکنم روت اصلا

چهارشنبه 1/7/1388 - 15:42 - 0 تشکر 153615

به نام خدا

سلام

محسن جان ممنونم ازت

چهارشنبه 1/7/1388 - 17:34 - 0 تشکر 153643

ناصرالدین شاه وقتی به اولین سفر اروپایی خود رفت در کاخ ورسای و توسط پادشاه فرانسه – یکی از همین لویی هایی که امروز تبدیل به میز و صندلی شده اند – از او پذیرایی شد، بعد از مراسم شام، اعلیحضرت سلطان صاحب قران به قضای حاجتش نیاز اوفتاد و با راهنمایی یکی از نوکرها به سمت یکی از توالت های کاخ ورسای هدایت شد.
سلطان صاحبقران بعد از ورود به دستشویی هرچه جستجو کرد چیزی شبیه به “موال” های سنتی خودمان پیدا نکرد و در عوض کاسه ای دید بزرگ که معلوم نبود به چه کار می آید، غرورش اجازه نمی داد که از نوکر فرانسوی بپرسد که چه بکند پس از هوش خود استفاده کرد و دستمال مبارکش را بر زمین پهن کرد و همان جا….!
حاجت که برآورده شد سلطان مانده بود و دستمالی متعفن؛
این بار با فراغ خاطر نگاهی به اطراف انداخت و پنجره ایدید گشوده بر بالای دیوار و نزدیک به سقف که در دسترس نبود پس چهار گوشه ی دستمالرا با محتویات ملوکانه اش گره زد و سر گره را در دست گرفت و بعد از این که چند بارآن را دور سر گرداند، تا سرعت و شتاب لازم را پیدا کند، به سوی پنجره ی گشوده پرتابکرد تا مدرک جرم را از صحنه ی جنایت دور کرده باشد.
گویا نشانه گیری ملوکانه خوب نبوده چون دستمال بعد از اصابت به دیوار باز می شود و محتویات آن به در و دیوار وسقف می پاشد.
وضع از اول هم دشوارتر می شود.
سلطان، بالاجبار، غرور را زیر پا میگذارد، از دستشویی بیرون می رود و به نوکری که آن پشت در انتظار بود کیسه ای پول طلا نشان می دهد و می گوید این را به تو می دهم اگر این کثافت کاری که کرده ام رفع و رجوع کنی.

می گویند نوکر فرانسوی در جواب ایشان تعظیم می کند و می گوید من دوبرابر این سکه ها به اعیلحضرت پادشاه تقدیم خواهم کرد اگر بگویند با چه ترفندی توانسته اند روی سقف برینند

يه روزي فقط دستاي تو بود تو دستم

ولي حالا حسابي وا نميکنم روت اصلا

شنبه 18/7/1388 - 22:43 - 0 تشکر 157578

سگ باهوش

قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید .کاغذ را گرفت.
روی کاغذ نوشته بود" لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین" . ۱۰ دلار همراه کاغذ بود.قصاب که تعجب کرده بود
سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت .سگ هم کیسه راگرفت و رفت .

قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد .

سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید . با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد.

قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد .

قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند .اتوبوس امد, سگ جلوی اتوبوس امد و شماره انرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت .

صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد دوباره شماره انرا چک کرد اتوبوس درست بود سوار شد.قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.

اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود وسگ منظره بیرون را تماشا می کرد .پس از چند خیابان سگ روی پنجه باند شد و زنگ اتوبوس را زد .

اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد.قصاب هم به دنبالش.سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید .

گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید .اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد.

سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیداری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد

و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد.

قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد :چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است .این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم.

مرد نگاهی به قصاب کرد و گقت:تو به این میگی باهوش ؟این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه !!!

نتیجه اخلاقی :

اول اینکه مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود.

و دوم اینکه چیزی که شما انرا بی ارزش می دانید بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است .

سوم اینکه بدانیم دنیا پر از این تناقضات است.

پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهمتر اینکه قدر داشته های مان را بدانیم .

چهارشنبه 22/7/1388 - 17:2 - 0 تشکر 158376

       خر ما از کره گی دم نداشت

از "كتاب كوچه" ، اثر احمد شاملو

مردی خری دید به گل در نشسته و صاحب خر از بیرون كشیدن آن درمانده. مساعدت را (برای كمك كردن) دست در دُم خر زده قُوَت كرد (زور زد). دُم از جای كنده آمد. فغان از صاحب خر برخاست كه "تاوان بده"!

مرد به قصد فرار به كوچه‌یی دوید، بن بست یافت. خود را به خانه‌یی درافگند. زنی آنجا كنار حوض خانه چیزی می‌شست و بار حمل داشت (حامله بود). از آن هیاهو و آواز در بترسید، بار بگذاشت (سِقط كرد). خانه خدا (صاحبِ خانه) نیز با صاحب خر هم آواز شد.

مردِ گریزان بر بام خانه دوید. راهی نیافت، از بام به كوچه‌یی فروجست كه در آن طبیبی خانه داشت. مگر جوانی پدر بیمارش را به انتظار نوبت در سایهء دیوار خوابانده بود؛ مرد بر آن پیر بیمار فرود آمد، چنان كه بیمار در جای بمُرد. پدر مُرده نیز به خانه خدای و صاحب خر پیوست!

مَرد، همچنان گریزان، در سر پیچ كوچه با یهودی رهگذر سینه به سینه شد و بر زمینش افگند. پاره چوبی در چشم یهودی رفت و كورش كرد. او نیز نالان و خونریزان به جمع متعاقبان پیوست!

مرد گریزان، به ستوه از این همه، خود را به خانهء قاضی افگند كه "دخیلم!". مگر قاضی در آن ساعت با زن شاكیه خلوت كرده بود. چون رازش فاش دید، چارهء رسوایی را در جانبداری از او یافت و چون از حال و حكایت او آگاه شد، مدعیان را به درون خواند.

نخست از یهودی پرسید .گفت: "این مسلمان یك چشم مرا نابینا كرده است. قصاص طلب می‌كنم.

قاضی گفت: "دَیتِ مسلمان بر یهودی نیمه بیش نیست. باید آن چشم دیگرت را نیز نابینا كند تا بتوان از او یك چشم بركند!" و چون یهودی سود خود را در انصراف از شكایت دید، به پنجاه دینار جریمه محكومش كرد!

جوانِ پدر مرده را پیش خواند .گفت: "این مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد، هلاكش كرده است. به طلب قصاص او آمده‌ام."

قاضی گفت: "پدرت بیمار بوده است، و ارزش حیات بیمار نیمی از ارزش شخص سالم است. حكم عادلانه این است كه پدر او را زیر همان دیوار بنشانیم و تو بر او فرودآیی، چنان كه یك نیمهء جانش را بستانی!" و جوانك را نیز كه صلاح در گذشت دیده بود، به تأدیهء سی دینار جریمهء شكایت بی‌مورد محكوم كرد!

چون نوبت به شوی آن زن رسید كه از وحشت بار افكنده بود، گفت: "قصاص شرعاً هنگامی جایز است كه راهِ جبران مافات بسته باشد. حالی می‌توان آن زن را به حلال در فراش (عقد ازدواج)  این مرد كرد تا كودكِ از دست رفته را جبران كند. طلاق را آماده باش!" مردك فغان برآورد و با قاضی جدال می‌كرد كه ناگاه صاحب خر برخاست و به جانب در دوید.

قاضی آواز داد: "هی! بایست كه اكنون نوبت توست!"

صاحب خر همچنان كه می‌دود فریاد كرد: "مرا شكایتی نیست. محكم كاری را، به آوردن مردانی می‌روم كه شهادت دهند خر مرا از كره گی دُم نبوده است.

شنبه 9/8/1388 - 20:18 - 0 تشکر 161555

بهلول و ابو حنیفه

روزی بهلول از مجلس درس ابوحنیفه گذر می کرد، او را مشغول تدریس دید و شنید که ابوحنیفه میگفت حضرت صادق علیه السلام مطالبی میگوید که من آنها را نمی پسندم؛ اول آنکه شیطان در آتش جهنم معذب خواهد شد در صورتیکه شیطان از آتش خلق شده است و چکونه ممکن است بواسطه آتش عذاب شود دوم آنکه خدا را نمیتوان دید و حال اینکه خداوند موجود است و چیزیکه هستی و وجود داشت چگونه ممکن است دیده نشود سوم آنکه فاعل و بجا آورنده اعمال خود بنی آدمند در صورتیکه اعمال بندگان بموجب شواهد از جانب خداست نه از ناحیه بندگان بهلول همینکه این کلمات را شنید کلوخی برداشت و به سوی ابوحنیفه پرت کرده و گریخت اتفاقا کلوخ بر پیشانی ابوحنیفه رسید و پیشانیش را کوفته و آزرده نمود. ابوحنیفه و شاگردانش از عقب بهلول رفتند و او را گرفته پیش خلیفه بردند، بهلول پرسید از طرف من به شما چه ستمی شده است؟ ابوحنیفه گفت کلوخی که پرت کردی سرم را آزرده است، بهلول پرسید آیا می توانی آن درد را نشان بدهی ابوحنیفه جواب داد مگر درد را می توان نشان داد بهلول گفت اگر بحقیقت دردی در سر تو موجود است چرا از نشان دادن آن عاجزی و آیا تو خود نمیگفتی هر چه هستی دارد قابل دیدن است و از نظر دیگر مگر تو از خاک آفریده نشده ای و عقیده نداری که هیچ چیز بهم جنس خود عذاب نمیشود و آزرده نمی گردد آن کلوخ هم از خاک بود پس بنا  بعقیده تو من ترا نیازرده ام از اینها گذشته مگر تو در مسجد نمیگفتی هر چه از بندکان صادر شود در حقیقت فاعل خداوند است و بنده را تقصیر نیست پس این کلوخ هم از طرف خداوند بر سر تو وارد شده و مرا تقصیری نیست. ابوحنیفه فهمید که بهلول با یک کلوخ سه غلط و اشتباه او را فاش کرد در این هنگام هارون الرشید خندید و او را مرخص کرد.  

سه شنبه 12/8/1388 - 14:16 - 0 تشکر 161939

حكیمی بر سر راهی می‌گذشت. دید پسر بچه‌ای گربه خود را در جوی آب می‌شوید. گفت: گربه را نشور، می‌میرد! بعد از ساعتی كه از همان راه بر می‌گشت دید كه بعله...! گربه مرده و پسرك هم به عزای او نشسته. گفت: به تو نگفتم گربه را نشور، می‌میرد؟ پسرك گفت: برو بابا، از شستن كه نمرد، موقع چلاندن مرد!

سه شنبه 12/8/1388 - 14:20 - 0 تشکر 161944

مردی شترش را گم کرد.سوگند خورد که اگر او را پیدا کند یک درهم بفروشد.

مدتی بعد شترش پیدا شد.
شتر به پانصد درهم می ارزید.
وفا به سوگند برایش سخت شد.پس چاره ای اندیشید.
گربه ای را از گردن شترآویزان کرد و به بازار برد و می گفت:

شتر به یک درهم،گربه به پانصد درهم.
میفروشم هر دو را با هم!

يکشنبه 17/8/1388 - 11:35 - 0 تشکر 162574

مردی خانه ی کسی را تصرف کرد. صاحب خانه به قاضی شکایت برد.قاضی از غاصب سند خواست.گفت: دلیل و سند نمی خواهد. از آسمان در این خانه افتاده ام. قاضی دستور داد غاصب را کتک بزنند و از خانه بیرون بیندازند.

غاصب به قاضی گفت:خانه را که به صاحبش دادی سبب زدن من چه بود؟

قاضی گفت: خواستم که بعد از این حواست را جمع کنی و موقع افتادن از اسمان در خانه ی خودت بیفتی!

پنج شنبه 21/8/1388 - 19:28 - 0 تشکر 163378

تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود. او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست. سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن بیاساید. اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود. از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد: « خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ » صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود. نجات دهندگان می گفتند: “خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.