تبیان، دستیار زندگی

به نام خداسلام دوستانعزیزان فعال انجمن دفاع مقدس:اول اینکه بگم من نمیدونم این بحثه تکراریه یا نه من چیزی دراین مورد ندیدم.پس ایجادش میکنم:میخوایم تو این بحثه کتابهای خاطرات دوران دفاع مقدس روبابیان یک یا چند خاطره یا داستان داخلش به بقیه معرفی کنیم و حتی ارزیابی خودمون هر چند درحد چند جمله از نوع قطع کتاب و نوع نوشته ها و.....+اطلاعات کتاب (ناشر نویسنده تیراژ تعداد منتشرشده)و..... در اختیار سایرین قراربدیم.

به نام خدا سلام دوستان اولیش با خودم کتاب رفاقت به سبک تانک به نوشته داوود امیریان چاپ دهم ناشر شرکت انتشارات سوره این کتاب که مجموعه خاطرات طنزی رو با صفحه بندی و کاریکاتور(((تصاویر))جالب وشاید تازه درخودش جاداده میتونه ماروبه خوبی با بعضی حالات ورفتارهای رزمندگان دوران دفاع مقدس اشنا کنه.حداقلش اینه که رزمندگان ازاسمون نیفتادند اما ادمای خیلی جالبی بودند. راستش این خاطره رو موقع خرید کتاب تو نمایشگاه قران میخوندم ونتونستم جلوی خندمو بگیرم وباصدای نسبتا بلند میخوندمو میخندیدم البته باعث تعجب اطرافیان شد که باعث شد چندتایی ازاین کتاب بیشترفروش بره. کی با حسین کارداشت؟صفحه79 یک قناسه چی ایرانی که به زبان عربی مسلط بود اشک عراقیهارو درآورده بود.باسلاح دوربین دارمخصوصش چندده متری خط عراقیها کمین کرده بود وشده بود عذاب عراقیهاچه میکرد؟ باراول بلند شد وفریاد زد :ماجدکیه؟یکی ازعراقیها که اسمش ماجدبود سرش راازپس خکریز بالا اوردوگفت منم ترق ماجد کله پا شد وقل خورد امد پایین خاکریزوقبض جناب عزرائیل رو امضا کرددفعه بعد قناسه چی فریادزد :یاسرکجایی؟ویاسرهم به دستبوسی مالک دوزخ شتافت چندباراین کارراکردتااینکه به رگ غیرت یکی از عراقیها به نام جاسم برخورد.فکری کرد وبعد باخوشحالی بشکن زد وسلاح دوربین داری پیداکرد وپرید رو خاکریزوفریادزدحسین اسم کیه؟ونشانه رفت.اما چند لحظه ای صبرکرد وخبری نشدوبادلخوری ازخاکریزسرخوردپایین.یک هو صدایی ازسوی قناسه چی ایرانی بلند شد:کی با حسین کارداشت؟جاسم باخوشحالی هول وولا کنان رفت بالای خاکریز وگفت:من ترق جاسم بایک خال هندی بین دوابروش خودش رادران دنیادید. .

به نام خدا سلام دوستان دلم نیومد اینوننویسم اطو شویی کجاست؟ صفحه72 آتش گلوله وخمپاره لحظه ای قطع نمی شد.اززمین وزمان مثل نقل ونبات گلوله می بارید.فرصت نفس کشیدن نبود چه رسد به تکان خوردن وعقب وجلورفتن هرکس هر جا می توانست پناه می گرفت ولو اینکه به زمین بچسبد وسرش رامیان بازوانش پنهان کند.یک هو یک بابایی دوید طرفم وناغافل خمپاره ای خورد کنارش وموج انفجار اورا بلند کرد وکوبیدش رو کمرمن بدبخت نفس تو سینه ام قفل شد.کم مانده بود کاردستم بدهد.بابدبختی انداختمش کنار.بنده خدالحظه ای بعد با چشمان هراسان وقیلی ویلی از جاپرید.لحظه ای به دورواطراف نگاه کرد وبعد به من رو کرد وگفت:برادر اطو شویی کجاست؟لباسهایم بدجوری چرک شده. با تعجب پرسیدم اطوشویی؟ -آره اخر میخواهم چندتابربری بخرم ببرم خانه! دوزاریم افتاد که طرف موجی شده افتادم به دست وپا که یک وقت قاطی نکند وبلاملایی سرم بیاورد.سریع سمت اورژانس صحرایی رانشان دادموگفتم آنجاست .سلام برسان گفت:چشم ومثل شصت تیررفت.خدارا شکرکردم که بلا دفع شد.

به نام خدا سلام دوستان میبینم که هنوز دوستان تشریفشونو نیاوردن.من هنوز منتظرم.البته کتاب زیادد ارم .ولی بذار بقیه هم بیان بعدش اونا رو هم معرفی میکنم.منظرمهااااااااااااااااااااااا