به نام خدا
سلام
خب من برگشتم ....
گویا جان، مشاوره نازنین، بگوش و به هوش باشید تا بگویم ...(سعی می کنم یادم بیاد!)
چطور حالا که بزرگتری این رفتارها برعکس شده، منظورم برخوردهای پدر و مادرته، به خصوص پدرت.
راستش رو بخواهی چیزی عوض نشده، از اولش همینطوری بوووود. فقط من دیر به فکر افتادم!!! یعنی یه روز بعد از بحث با انشرلی به این نتیجه رسیدم که این وابستگی شده یکی از دلایل ترس یا عدم علاقه ی من به ازدواج. از اون روز هی ریز شدم روی زندگیم تا فهمیدم چقدر این قضیه عمق پیدا کرده!!
من حتی دانشگاه ام یک سال به خاطر همین موضوع عقب افتاد.چون سال اول اصفهان قبول شدم و وقتی رفتیم اونجا تمام شب قبل از ثبت نام رو من و بابام داشتیم رو 33پل قدم میزدیم و صحبت می کردیم. لحن پدرم و نگاه هاش انقدر .. نمی دونم چه جوری بود..ولی یه جوری بود یه جور خاص فیلم هندی ای !! شاید؟!! که باعث شد من همونجا بگم برگردیم می خواهم یک سال دیگه بخونم تهران قبول شم.
خلاصه، البته اینو هم تا قبل از اون مباحثه با انشرلی هنوز جرات گفتنش رو هم نداشتم.همیشه دلایل دیگه ای برای برگشتم میاوردم!(این انه چه کرد با ما هییی)
شاید می خواسته به خودش بقبولونه که دختر گلم هیچ مشکلی نداره که بخواد منو نگران کنه
سر این نمی خواهم بحث کنم ولی این موضوع رو کلا از کودکی خیلی روش فکر کردم. ولی هیچ دلیلی قانعم نمی کنه!چون اون موقع هیچ چیز برام مهم تر از پیش مامانم بودن برام مهم نبود.اخه من بخاطر بیماریم ..(یه مدل هایی دکتر ها نمی دونستن چیه!! جدید بود!)..تو یه اتاق تنها بودم و چون تو بخش بابام با هزار زور و زحمت( اونم فقط شبها) میومد، من همیشه به اینکه دوستام تو بخش با مامان هاشون بودن و من تنها حس بدی داشتم!
مامانم با همه ی وابستگیش، بهم می گه هیچ وقت زندگیت رو به خاطر ما محدود نکنی ها، هر وقت هر جا لازم بود برو.
ببین چقدر نگرش ها متفاوت ه! مامان من هرجا میرم میگه منم بیام...! و این همراهی رو دوست دارم اما نه همیشه!!! من حتی با دوستام که می خوام برم بیرون نه تنها مامانم بلکه بابام هم میخواهد بیاد!!!! اگه هم نتونه بیاد به دلائل مختلف بهانه میاره و چندین بار هم اولش مه نخواستن مخالفت کنن اما بعد یعنی وقتی دارم از خونه میرم بیرون بگن نه! و فقط این وسط من پیش دوستام ادم بدقولی جلوه کردم.و همین هم باعث شده چند سالیه هر جا میرم چیزی نگم...مگر معدود دفعاتی!
ببین من داستان گفتنم بهتره!!!!
ولی جدی حس کردم شاید بتونم مشکلم رو حل کنم ...
خب میگفتم..!
ترانه این که می گی سخته و اونا حتی کارای تو رو هم می خوان خودشون انجام بدن، خوب در این شرایط شاید واقعاً به نظرت غیر ممکن بیاد که اون راهکارها رو پیاده کنی، اما به هر حال توی حل هر مشکل سختی هایی هم هست دیگه.
مشکل یا واقعیتی که بهش رسیدم اینه که منم به طبع با همچین روشی بزرگ شدم و گرچه به قول همیشه ی آنشرلی خیلی بی احساس و در عین حال مغرورم، اما به هر حال این وابستگی رو من هم دارم. گرچه به این شدت نیست. راستش خودمم مونم که این منم که دارم انکارش می کنم یا واقعا نیست!!! نمی دونم. و این باعث میشه نتونم بهشون چیزی بگم! و من در جواب کار هایی که می خوهند برام بکنند فقط می گم نه، تازه همینش هم با هزار زور و زحمت می گم!! اخه بابا روم نمیشه گناه داره! البته جدیدا رفتارم یه جورایی با اخم و تَخم هم همراه شده!!!
خب دکتر ببینم می تونی تا اخر امشب نسخه م رو بپیچی؟!!!!
انشرلی خدا بگم چیکارت کنه که همه چیز از تو شروع شد!!! زندگیم رو آن لاین کردم رفت... :)