دوباره سلام...
خب من برای اینکه عمق فاجعه رو نشون بدم- با اینکه به قول گویا و جناب پارسا نه اولی ام نه آخری- مجبورم بخشی از زندگیم رو بذارم...!
من صبح که بلند میشم بابام در حال صبحونه درست کردنه ...برای تک تک چیزهایی که سر سفره میاره نظر من رو میپرسه: مثلا، اگه شیر داغ کنم میخوری؟
من:نه
شیر رو سرد برات بریزم؟
من: نه
اگه نون دیشب رو نمی خواهی برم برات نون داغ بگیرم؟
من:نه
(البته بیشتر اوقات تو زمستون ها میگم بله، چون نون داغ تو یه صبح برفی می چسبه)
برات قاضی درست کنم ببری؟!!!!!
من:نه، دانشگاه ناهار میمونم.
میای صبحونه بخوری؟
بله ، الان کتابام رو جمع کنم میام
و در اخر چون همیشه صبح ها در حال بدو بدو ام که به کلاسم برسم در نتیجه با اینکه هر روز به بابام میگم میام صبحونه بخورم ولی هیچوقت وقت نمیرم و...
بابام در حین حاضر شدن من، تو هر شرایطی حتی وقتی دارم از این اتاق به اون اتاق می دوم هم
لقمه به لقمه صبحونه رو میاره و بیشتر اوقات چون در حال انجام کارهامم خودش میذاره تو دهنم!!!!!!!!
(الان قیافه ی من طیف رنگ قرمز رو داره طی می کنه!)
خودم با دست خودم پته ی خودم رو ریختم رو اب!!!
ولی این تکرار هر روز این قضیه و وابستگی بیش از حد پدر و مادرم کم کم داره دردسر ساز میشه!!