به نیلو می گویم که این سفر تجربه ی خیلی خوبی برای من است!
حتما می پرسید چرا می گویم سفر!
چون به قول نیلو این دو روز اصلا حس نمی کردیم که توی اصفهانیم ... انگار یه جای دیگه بودیم ...
به نیلو می گفتم اینجا ادم تیپ های شخصیتی مختلفی را می بینه ... و این نکته ی خیلی جالبی بود ...
راستی اونجا که حاج قدرت الله فرمودند عده ی کمی کار با کپسول اتش نشانی را بلد نبودند باید اضافه کنم که همه ی ان عده ی کم ما تبیانی ها بودیم ... هه هه
دبیر کمیسیون ماده 5 را می بینم ... گویا او مرا شناخته است ... اما من بعد از مدتی او را می شناسم ... هه هه ... بار بعدی که می بینمش با خطاب آقای محمدی سلامش می دهم! ... اما شب که به ارشیو می زنم یادم می اید نامشان مهندس محمود زاده بود ...
به آلزایمر شدیدی مبتلا شده ام! گاهی هم آفازیا می شود!
آقای صفار و هرزچندگاهی برادران قرمز پوش تذکر می دهند که برخی مراجعین در ستاد پرسه می زنند ... راهنماییشان کنید به بیرون ...
یه آقاهه از صبح روی اعصابم راه رفته است ... باز هم با آن سامسونت سنگین بزرگش که بی شباهت به بمب نیست (هه هه) از پله ها بالا می اید ...
به نیلو می گویم بریم؟ ... می گوید: برو ...
می گویم:آقا! کارتان تمام شده؟ می گوید: بله ...
می گویم پس از راه خروجی می توانید از ساختمان خارج شوید ... عصبی می شود ... غرغر می کند ... و می رود ... برادر قرمز پوشی از راه می رسد ... قضیه را شرح می دهم ... می گوید:خب! حالا چه کنم؟ بیرونشان کنم؟ می گویم: خواستم در جریان باشید! (این سومین سوتی است که امروز داده ام!)
فردا دوباره آقاهه امد و به من نگاه معناداری کرد تا حتما ببینمش که باز امده است! اما این بار شخصی را به همراه اورده تا کیفش را حمل کند!
من نمی دانم چرا اسم آقای فلاحی توی همه ی نوشته ها سبز رنگ است؟!
فقط یادم می اید وقتی اتوبوس داشت روی پل برگردان ارغوانیه دور می زد نزدیک بود همه مون این رنگی بشویم ... چهره ی نیلو واقعا دیدن داشت ... می گفت اگه اتوبوس چپ بشه هیچکس نمی دونه ما کی هستیم! چون نه دلیلی داره این موقع اینجا باشیم و نه اصلا هلال احمری هستیم که بتوانند شناسائیمون کنند.
توی راه پنجره ی خیال اخرین شعرش را برایمان می خواند ... وقتی شعر می خونه خیلی متفاوت میشه ... انگار یه شخص دیگه است ... شعر خیلی قشنگی بود ... احسنت ...
بعد از ظهر هم دختر ایرونی یه کتاب دانشگاهش دستش بود ... گفت بیا برات شعر بخونم ... خیلی قشنگ بود ... اما نمی گم کجای کتابش نوشته بود ...
راستی پنجره یه دو بیتی هم در نتیجه ی الهامات وقایع اتفاقیه در ستاد نوشته بود ...
پنجره جان حتما اون شعرت را بذار ... ممنون میشم ...
صبح روز بعد سرگیجه ی وحشتناکی داشتم ... باران فوق العاده زیبائی بود ... تگرگ که شروع شد اقای صالحی هم از راه رسید ... من سلام و احوالپرسی کردم اما نیلو داشت فیلمبرداری می کرد ... اقای صالحی هم دنبال نیلو می گشت ...
به جون خودم یه چیزی تو ماها دیده بود! ... ببینید کی گفتم! ... هه هه
(نیلو جان اگه ممکنه اون فیلم تگرگ را هم اگه صدای من توش نیست اپلود کن)
بهت گفتم از آقای بووووووووووق هم نکته نگیر ... سفارش شده است و چشم تو رو (چشمک)
من ملاقات های مردمی مسوولان را قبلا هم دیده بودم ... اینجور جلسات انسان را عجیب به فکر فرو می برد ...
تصمیم گرفتم من هم نامه ای بنویسم ... و خیلی چیزها را بگویم ... اما ...
گفتم سفر پر تجربه ای بود ... من تا به حال ماهی قزل را به این راحتی نخورده بودم! فکرش را بکن! من تیغ های آن را درسته می خوردم چرا که خجالت می کشیدم آنها را دونه دونه جدا کنم ... هه هه
تجربه ی دیگر اینکه هرگز فکر نمی کردم بتوانم نظم جائی را برقرار کنم ...
هرگز فکر نمی کردم بتوانم راهنمای خوبی باشم ... اما نیلو که می گفت خوب بودم!
و هرگز فکر نمی کردم فن حلقه را بتوانم یاد بگیرم ... البته بگذریم که نیلو تذکر می داد به کیف های مردم بد نگاه می کنی! اما خب ... من مامور بودم و معذور!
بعد از نهار سالن آمفی تئاتر رسما دور سرم می چرخید! خدا خدا می کردم که تمام شود ... تمام شد ... اما انگار باز هم دلمان نمی امد ... با نیلو هی می رفتیم سری به پنت هاوس می زدیم ...
در این میان فهمیدیم که برادران نیز این دو روز در پی شربت شهادت بوده اند.
کم کم در باغ شهادت دارد بسته می شود ... نیلو نامه ی حامد عشقی را گرفته است و به داخل چادرها رفته است تا وصول شود ... باد عجیبی می وزد ... یک امکان دیگر برای باز شدن در! اما انگار قسمت نیست ...!