از زلیخا خوشش نمی آید
مادرم
دعای سمات می خواند
عصرهای جمعه
و گاهی
دلش كه شور می زند
به مین های هویزه فكر می كند
نه این میمی كه من می شناسم
برای تو مادر نمی شود رسول
دیروز
نه از سگ های ناصرخسرو می ترسید
نه گرگ های یوسف آباد
امروز اما
ستاره ای است در هالیوود
با بازوهای برهنه
چه كار داری در شرم الشیخ
چه خوابی برایمان دیده اند؟
بگذار ارزان بفروشند یوسف را
در رسانه ی ملی
بگذار عكس اش را
در مجله چاپ كنند
و قربان صدقه اش بروند
دخترهای دم بخت
چه كار داری به هویزه
كه برادر تنی است با الخلیل و غزه
چه كار داری مادرم
هنوز كه هنوزست
استخوان های یوسف اش را
به خانه نیاورده
لوح