دوستان گلم
دیروز داشتم از امام خمینی به سمت ایستگاه صادقیه می رفتم برای رفتن به دانشگاه
داخل متر بودم که صدای دختری جوان توجه منو جمع کرد
ظاهر دختر تمییز و مرتب و مودب
دختر صدا می زد
من پدرمو از دست دادم ، و با مادرم زندگی می کنم و برای زندگی مون این فال ها رو می فروشم خواهش می کنم ازم بخرید
شنیدید که می گن ادم نباید زود قضاوت کنه الان شما خیال می کنید این حرفاش دروغه
مردم دلشان به حالش سوخت و شروع کردن به فال خریدن از او
چند نفری به دختر پول دادند و گفتند ما فال نمی خواهیم این به عنوان کمکه
دخترک گفت من گدا نیستم
اگه فال بر ندارید اینم پولتان
بعضی ها 500تومن میدادند به دختر و یه فال بر می داشتند و می گفتند بقیه اش مال خودت
جواب دخترک معلوم بود
نه
سه چهار ایستگاه بعد از امام خمینی پیاده شد گفت باید برگردم دانشگاه
خیلی دلم به حالش سوخت
یه بغضی ته گلوم بود
دختری با این نجابت ، که الان برای خودش ارزوهای زیادی داره برای خرج خانه شروع به فال فروشی کنه
خدا کنه درسش تموم بشه و یکی از مدیران موفق جامعه بشه
بعد ان طرف صندلی چند دختر بزک کرده که در حال خندیدن بودند انهم با صدای بلند....
انها از درد این دختر چیزی نمی دونستند
انها نمی دونستن دختر باید پیش صدتا مرد و نامرد سر خم کنه و فالهاشو بفروشه
انها نمی دونستند دختر یتیم باید خرج خانوادش و تحصیلشو در بیاره
فکر کنم اگه می دونستند به جای خندیدن به ان دختر خون گریه می کردند
من اکثر سفرهام با مترو هستش
در داخل مترو همه چیز می فروشند
ادم دوست داشت اینها را جمع می کرد و بهشون کار و سرپناه میداد
دوستان گلم خواستم کمی درد و دل کنم تا دلم کمی ارام بگیره
گفتم چه کسی بهتر از شما دوستان گلم در تبیان