به نام او...
سلام
امروز حس کردم به کل زندگی رسیده به تهش...جایی که فقط سیاهی ه
تصمیم گرفتم برم خونه ی دوستم
بگیم و بخندیم و برای یه ساعتم که شده فراموش کنم
همینطور که داشتیم حرف میزدیم طبق معمول هر 5 دقیقه یک بار صدای گوشیم در میومد
دوستم به شوخی بهم گفت خوش به حالت شماره ی منم به دوستات بده که برام اس ام اس بفرستن!
از شوخیش خندم گرفت
شروع کردم به خوندم:
سلام...ازت میخوام بدون اینکه اسمی ببری
ازبچه ها بخواهی به طور خیلی خاص برای مامانم دعا کنن
حالش خیلی بده...
دیگه هیچی ازم نمونده
دعام کن
تعجب میکنم ...شروع میکنم به جواب دادن
که چی شده و چرا؟
اس ام اس بعدی میرسه....میرم اونو بخونم
... مامان ام اس داره
بیماریی که زندگی ادم رو به معنای واقعی داغون میکنه
حس میکنم دنیا رو سرم خراب شد
باورم نمیشد
گیج گیج بودم...هی میخوندم.... گریه میکردم....
باورم نمیشد ... ی من مامانش........
نمیدونستم چی بهش بگم
توان شنیدنشو نداشتم
توان جواب دادنشو نداشتم
توان نوشتنشو ندارم
از صبح وقتی مامانم رو میبینم اشک تو چشام جمع میشه.... حس میکنم مامان خودم ه که الان داره اذیت میشه و درد میکشه
نمیدونم چرا همچین میشه؟ هر بار که مشکلات زندگی بهم غلبه میکنن
خدا اینجوری منو به خودم میاره... یه تلنگر بزرگ....
که بنده....بنازم ناشکری تو.....
فقط اومدم بگم دعا کنیم
برای مادرمون..... برای مادر دوستی که همتون میشناسید و دوستش دارید
برای مادری که همه زندگیش رو وقف قرآن کرده
برای عزیزی که استقامتش رو ستایش میکنم
میخواهیم یک بار دیگه بگیم که تو تبیان تو انجمن ها ماها یه خانواده ی بزرگیم
درد دوست درد منم هست
سه شنبه همین هفته و سه هفته ی بعد
میخواهیم دعای توسل داشته باشیم
بعد از نماز مغرب و عشا
هر کی هست یا علی....بسم الله
و به دوست خوبمون:
میدونم چقدر دوست داری این شعرو و چقدر آرومت میکنه
فقط همینو بهت میگیم...همیشه باهاتیم...
و
هر که در این بزم مقرب تر است جام بلا بیشترش میدهند...