به نام خالق مخلوقات
با سلام و صلوات بر محمد و آل محمد (ص)
محرم آمد و و قت عزا شد
روز اول منم با مامان جونم رفتم
روزهای بعد هم تا یک هفته می اومدند دنبالم
اما یه هفته تموم شده بود و من خبر نداشتم
تا ظهر دم در مدرسه نشستم
بعد مامان عصبانی از راه رسید ....
یادم نیست نیمکت چندم میشستم و به علت این که اسامی زود از یادم میره متاسفادنه اسم معلمم رو هم یادم نیست
اما خوب به یاد دارم که چقدر وحشت کرده بودم
از مامان هم خواستم بیاد تو صف بایسته مامان هم اومد و کنارم ایستاد
فقط یه تلنگر لازم بود تا اشکم در بیاد
اون بچه های چهارم پنجمی هم که خودشون رو ارشد مدرسه می دونستن
چنان از کنار ما رد میشدن و ما را به چپ و راست هل میدادن که خدا میدونه
مثلا میخواستند صف صاف باشه
خلاصه رفتیم داخل کلاس و مامان هم بردم و روی یک نیمکت خالی پشت سرم نشاندم
تازه مامان با کالسکه خواهرم هم اومده بود(جمع مون جمع بود)
هی معلم میگفتن بذار مامانت بره خونه باید بچه رو ببره شیر بده دوباره می اید
(منم به علت هوش فراوان میدانستم اگه مامان بره دیگه نمی آید مدرسه)
(اما چون دلم براشون سوخت) بالاخره زنگ آخر مامان را مرخص کردم
( دیگه زودتر از این راه نداشت تازه اون موقع هم بهشون لطف کردم)