• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 4488)
سه شنبه 7/11/1393 - 10:23 -0 تشکر 691983
گزیدهٔ غزلیات شهریار

گذار آرد مه من گاهگاه از اشتباه اینجا

فدای اشتباهی کآرد او را گاهگاه اینجا

مگر ره گم کند کو را گذار افتد به ما یارب

فراوان کن گذار آن مه گم کرده راه اینجا

کله جا ماندش این جا و نیامد دیگرش از پی

نیاید فی المثل آری گرش افتد کلاه اینجا

نگویم جمله با من باش و ترک کامکاران کن

چو هم شاهی و هم درویش گاه آنجاو گاه اینجا

هوای ماه خرگاهی مکن ای کلبه درویش

نگنجد موکب کیوان شکوه پادشاه اینجا

توئی آن نوسفر سالک که هر شب شاهد توفیق

چراغت پیش پا دارد که راه اینجا و چاه اینجا

بیا کز دادخواهی آن دل نازک نرنجانم

کدورت را فرامش کرده با آئینه آه اینجا

سفر مپسند هرگز شهریار از مکتب حافظ

که سیر معنوی اینجا و کنج خانقاه اینجا

سه شنبه 7/11/1393 - 10:24 - 0 تشکر 691984



علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را




که به ماسوا فکندی همه سایه هما را






دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین




به علی شناختم من به خدا قسم خدا را






به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند




چو علی گرفته باشد سر چشمه بقا را






مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ




به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را






برو ای گدای مسکین در خانه علی زن




که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را






بجز از علی که گوید به پسر که قاتل من




چو اسیر تست اکنون به اسیر کن مدارا






بجز از علی که آرد پسری ابوالعجائب




که علم کند به عالم شهدای کربلا را






چو به دوست عهد بندد ز میان پاکبازان




چو علی که میتواند که بسر برد وفا را






نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت




متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را






بدو چشم خون فشانم هله ای نسیم رحمت




که ز کوی او غباری به من آر توتیا را






به امید آن که شاید برسد به خاک پایت




چه پیامها سپردم همه سوز دل صبا را






چو تویی قضای گردان به دعای مستمندان




که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را






چه زنم چونای هردم ز نوای شوق او دم




که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را






«همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی




به پیام آشنائی بنوازد آشنا را»






ز نوای مرغ یا حق بشنو که در دل شب




غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهریارا




سه شنبه 7/11/1393 - 10:25 - 0 تشکر 691985



به چشمک اینهمه مژگان به هم مزن یارا




که این دو فتنه بهم می زنند دنیا را






چه شعبده است که در چشمکان آبی تو




نهفته اند شب ماهتاب دریا را






تو خود به جامه خوابی و ساقیان صبوح




به یاد چشم تو گیرند جام صهبا را






کمند زلف به دوش افکن و به صحرا زن




که چشم مانده به ره آهوان صحرا را






به شهر ما چه غزالان که باده پیمایند




چه جای عشوه غزالان بادپیما را






فریب عشق به دعوی اشگ و آه مخور




که درد و داغ بود عاشقان شیدا را






هنوز زین همه نقاش ماه و اختر نیست




شبیه سازتر از اشگ من ثریا را






اشاره غزل خواجه با غزاله تست




صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را






به یار ما نتوان یافت شهریارا عیب




جز این قدر که فراموش می کند ما را



سه شنبه 7/11/1393 - 10:25 - 0 تشکر 691986



سنین عمر به هفتاد میرسد ما را




خدای من که به فریاد میرسد ما را






گرفتم آنکه جهانی به یاد ما بودند




دگر چه فایده از یاد میرسد ما را






حدیث قصه سهراب و نوشداروی او




فسانه نیست کز اجداد میرسد ما را






اگر که دجله پر از قایق نجات شود




پس از خرابی بغداد میرسد ما را






به چاه گور دگر منعکس شود فریاد




چه جای داد که بیداد میرسد ما را






تو شهریار علی گو که در کشاکش حشر




علی و آل به امداد میرسد ما را



سه شنبه 7/11/1393 - 10:26 - 0 تشکر 691987



زمستان پوستین افزود بر تن کدخدایان را




ولیکن پوست خواهد کند ما یک لا قبایان را






ره ماتم سرای ما ندانم از که می پرسد




زمستانی که نشناسد در دولت سرایان را






به دوش از برف بالاپوش خز ارباب می آید




که لرزاند تن عریان بی برگ و نوایان را






به کاخ ظلم باران هم که آید سر فرود آرد




ولیکن خانه بر سر کوفتن داند گدایان را






طبیب بی مروت کی به بالین فقیر آید




که کس در بند درمان نیست درد بی دوایان را






به تلخی جان سپردن در صفای اشک خود بهتر




که حاجت بردن ای آزاده مرد این بی صفایان را






به هر کس مشکلی بردیم و از کس مشکلی نگشود




کجا بستند یا رب دست آن مشکل گشایان را






نقاب آشنا بستند کز بیگانگان رستیم




چو بازی ختم شد بیگانه دیدیم آشنایان را






به هر فرمان آتش عالمی در خاک و خون غلطید




خدا ویران گذارد کاخ این فرمانروایان را






به کام محتکر روزی مردم دیدم وگفتم




که روزی سفره خواهدشد شکم این اژدهایان را






به عزت چون نبخشیدی به ذلت می ستانندت




چرا عاقل نیندیشد هم از آغاز پایان را






حریفی با تمسخر گفت زاری شهریارا بس




که میگیرند در شهر و دیار ما گدایان را

5



چهارشنبه 15/11/1393 - 9:6 - 0 تشکر 692032



بیداد رفت لاله بر باد رفته را

یا رب خزان چه بود بهار شکفته را
هر لاله ای که از دل این خاکدان دمید

نو کرد داغ ماتم یاران رفته را

جز در صفای اشک دلم وا نمی شود

باران به دامن است هوای گرفته را
وای ای مه دو هفته چه جای محاق بود
آخر محاق نیست که ماه دو هفته را
برخیز لاله بند گلوبند خود بتاب

آورده ام به دیده گهرهای سفته را

ای کاش ناله های چو من بلبلی حزین

بیدار کردی آن گل در خاک خفته را
گر سوزد استخوان جوانان شگفت نیست
تب موم سازد آهن و پولاد تفته را
یارب چها به سینه این خاکدان در است
کس نیست واقف اینهمه راز نهفته را

راه عدم نرفت کس از رهروان خاک

چون رفت خواهی اینهمه راه نرفته را
لب دوخت هر کرا که بدو راز گفت دهر
تا باز نشنود ز کس این راز گفته را
لعلی نسفت کلک در افشان شهریار
در رشته چون کشم در و لعل نسفته را

چهارشنبه 15/11/1393 - 9:18 - 0 تشکر 692033



شب به هم درشکند زلف چلیپائی را




صبحدم سردهد انفاس مسیحائی را






گر از آن طور تجلی به چراغی برسی




موسی دل طلب و سینه سینائی را






گر به آئینه سیماب سحر رشک بری




اشک سیمین طلبی آینه سیمائی را






رنگ رؤیا زده ام بر افق دیده و دل




تا تماشا کنم آن شاهد رؤیائی را






از نسیم سحر آموختم و شعله شمع




رسم شوریدگی و شیوه شیدائی را






جان چه باشد که به بازار تو آرد عاشق




قیمت ارزان نکنی گوهر زیبائی را






طوطیم گوئی از آن قند لب آموخت سخن




که به دل آب کند شکر گویائی را






دل به هجران تو عمریست شکیباست ولی




بار پیری شکند پشت شکیبائی را






شب به مهتاب رخت بلبل و پروانه وگل




شمع بزم چمنند انجمن آرائی را






صبح سرمی کشد از پشت درختان خورشید




تا تماشا کند این بزم تماشائی را






جمع کن لشکر توفیق که تسخیر کنی




شهریارا قرق عزلت و تنهائی را



چهارشنبه 15/11/1393 - 9:18 - 0 تشکر 692034



جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را




نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را






کنون با بار پیری آرزومندم که برگردم




به دنبال جوانی کوره راه زندگانی را






به یاد یار دیرین کاروان گم کرده رامانم




که شب در خواب بیند همرهان کاروانی را






بهاری بود و ما را هم شبابی و شکر خوابی




چه غفلت داشتیم ای گل شبیخون جوانی را






چه بیداری تلخی بود از خواب خوش مستی




که در کامم به زهرآلود شهد شادمانی را






سخن با من نمی گوئی الا ای همزبان دل




خدایا با که گویم شکوه بی همزبانی را






نسیم زلف جانان کو که چون برگ خزان دیده




به پای سرو خود دارم هوای جانفشانی را






به چشم آسمانی گردشی داری بلای جان




خدا را بر مگردان این بلای آسمانی را






نمیری شهریار از شعر شیرین روان گفتن




که از آب بقا جویند عمر جاودانی را



چهارشنبه 15/11/1393 - 9:19 - 0 تشکر 692035

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا

بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا

نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی

سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا

عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست

من که یک امروز مهمان توام فردا چرا

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم

دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا

وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار

اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا

شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود

ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت

اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا

آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند

در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا

در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین

خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا

شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر

این سفر راه قیامت میروی تنها چرا
9

دوشنبه 20/11/1393 - 10:49 - 0 تشکر 692106




زندگی شد من و یک سلسله ناکامیها




مستم از ساغر خون جگر آشامیها






بسکه با شاهد ناکامیم الفتها رفت




شادکامم دگر از الفت ناکامیها






بخت برگشته ما خیره سری آغازید




تا چه بازد دگرم تیره سرانجامیها






دیرجوشی تو در بوته هجرانم سوخت




ساختم این همه تا وارهم از خامیها






تا که نامی شدم از نام نبردم سودی




گر نمردم من و این گوشه گمنامیها






نشود رام سر زلف دل آرامم دل




ای دل از کف ندهی دامن آرامیها






باده پیمودن و راز از خط ساقی خواندن




خرم از عیش نشابورم و خیامیها






شهریارا ورق از اشک ندامت میشوی




تا که نامت نبرد در افق نامیها



دوشنبه 20/11/1393 - 10:49 - 0 تشکر 692107



طبعم از لعل تو آموخت در افشانیها




ای رخت چشمه خورشید درخشانیها






سرو من صبح بهار است به طرف چمن آی




تا نسیمت بنوازد به گل افشانیها






گر بدین جلوه به دریاچه اشگم تابی




چشم خورشید شود خیره ز رخشانیها






دیده در ساق چو گلبرگ تو لغزد که ندید




مخمل اینگونه به کاشانه کاشانیها






دارم از زلف تو اسباب پریشانی جمع




ای سر زلف تو مجموع پریشانیها






رام دیوانه شدن آمده درشان پری




تو به جز رم نشناسی ز پریشانیها






شهریارا به درش خاک نشین افلاکند




وین کواکب همه داغند به پیشانیها



برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.