چشمامو می بندم و به قدیما فکر می کنم. به حیاط کوچک خانه کوچکمان، به معصومیت از دست رفته ای که در چهره کودکی مان موج می زد. کم کم به یاد می آرم روزای نزدیک عید که میشد شور و شوق غریبی براه می افتاد...
مادر تمام خونه رو بهم می ریخت تا خونه تکانی کند. چشم که بهم می زدیم فرش های شسته شده از پشت بوم آویزون می شدن، مادر سبزه می ریخت، ماهی های قرمز توی تنگای گرد و قلمبه توی خیابونا، دلمون رو میبردن. چند روز به عید نمونده پیک های نوروزی رو با عجله تموم می کردیم و بی خیال درس و مشق فقط به این فکر می کردیم که امسال چقدر عیدی جمع می کنیم؟!
اما حالا چی ؟ حالا که بزرگ شدیم دیگه دلمون هوای عید و ماهی قرمز نداره. دیگه بهمون پیک نوروزی نمیدن تا تند تند حلش کنیم، دیگه برامون مهم نیست چقدر عیدی می گیریم. فرشها رو هم که می برن قالیشویی. عید که میشه با یه SMS یا Email بهم تبریک می گیم و دیگه هیچ. دلم برای اون همه خاطره تنگ شده، اون همه صفا و صمیمیتی که تکه تکه کودکی ام از آنها درست شده اند... چشمهایم را می بندم...