حکایت اول – به خاطر دارم که شخصی بنام « صنیعی » از اهل اصفهان که ریاست اداره تلفن مشهد را نیز به عهده داشت ، برای من (فرزند شیخ) نقل کرد که : وقتی به درد پا مبتلا شدم وبه ارشادو اتفاق دوتن از دوستانم به نامهای حسن روستائی و شاهزاده دولتشاهی به خدمت مرحوم حاج شیخ حسنعلی اصفهانی رحمة الله علیه رفتم تا توجهی فرماید وازآن دردخلاص گردم ، چون به خانه او رفتم ، دیدم که دراطا ق گلی و برروی تخت پوست وزیلوئی نشسته است .دردلم گذشت که شاید این مرد نیز با این ظواهر، تدلیس میکند.پس از شنیدن حاجتم ، فرمودتا دوروز دیگر به خدمتش برسم .روز موعودوبنا به وعده آنجا رفتم ولیکن دردل همچنان خلجانی بود.چون به خدمتش نشستم ،نظر عمیقی درمن افکند که ناگهان خودرا درشهراراک که مدتی محل سکونتم بود یافتم - درآن وقت پسرم درآن شهرساکن بود- .یکسره به خانه او رفتم ،ولی به من گفتند فرزندتو چندی است که از این خانه به جای دیگرمنتقل شده است و نشانی محل جدید او را به من دادند . به سوی آن نشانی جدید راه افتادم و درراه با تنی چند از دوستان مصادف شدم که قرارگذاشتند ، همان شب به دیدن من بیایند. چون به در منزل فرزندم رسیدم و دررابه صدا درآوردم ، خادمه ای دررابگشود، چون خواستم به درون روم ،ناگهام صدای مرحوم حاج شیخ مرا به خود آورد ، دیدم غرق درعرق شده وخسته و کوفته ام ، آنگاه دستوری از دعا و دوا به من مرحمت فرمود، ولی پیوسته دراندیشه بودم که این چگونه سیروسیاحتی بودکه کردم ؟ پس از چند روز ، نامه ای گله آمیز از پسرم رسید که چه شد به اراک و تا درخانه ما آمدی ، ولی داخل نشده بازگشتی و چرا با دوستانت که درراه ، قرار ملاقات نهاده بودی ،وشب به دیدارتو آمده بودند ؛ تخلف وعده کردی ؟و درپایان آدرس منزل خودرا درهمان محل داده بود که من درآن مکاشفه و سیاحت به آنجا رفته بودم .