• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 706)
دوشنبه 21/5/1392 - 9:26 -0 تشکر 631394
فخرالدین اسعد گرگانی

 

 
فخرالدین اسعد گرگانی
 

فخرالدین اسعد گرگانی شاعر و داستانسرای ایرانی نیمهٔ نخست سدهٔ پنجم هجری است. وی معاصر طغرل سلجوقی بود. وی با علوم دینی و حکمی آشنا و بر مذهب “اعتزال” بود. پیش کشیده شدن حدیث ویس و رامین بین او و عمید ابوالفتح مظفر نیشابوری حاکم اصفهان، موجب شد که فخرالدین آن داستان را به نظم درآورد. این داستان از زبان پهلوی به فارسی درآمده و تأثیر زبان پهلوی بر شاعر در این منظومه باعث شده که صورت اصل و کهنهٔ بسیاری از لغات را در کتاب خویش حفظ کند و علاوه بر آن سادگی و بی‌پیرایگی نثر پهلوی شعر وی را بسیار روان و ساده و بی‌تکلف سازد. از این شاعر به جز “ویس و رامین” و چند بیت پراکنده اثر دیگری در دست نیست. وفات وی پس ازسال ۴۴۶ هجری قمری و گویا در اواخر عهد طغرل اتفاق افتاده است.

دوشنبه 21/5/1392 - 9:27 - 0 تشکر 631396

ویس و رامین


بسم الله الرحمن الرحیم



سپاس و آفرین آن پادشا را



که گیتى را پدید آورد و ما را






بدو زیباست ملک و پادشایى




که هر گز ناید از ملکش جدایى






خداى پاک و بى همتا و بى یار




هم از اندیشه دور و هم ز دیدار






نه بتواند مرو را چشم دیدن




نه اندیشه درو داند رسیدن






نه نقصانى پذیرد همچو جوهر




نه زان گردد مرو را حال دیگر






نه هست او را عرض با جوهرى یار




که جوهر پس ازو بوده ست ناچار






نشاید وصف او گفتى که چون است




که از تشبیه و از وصف او برون است






به وصفش چند گفتى هم نه زیباست




که چندى را مقادیرست و احصاست






کجا وصفش به گفتن هم نشاید




که پس پیرامنش چیزى بباید






به وصفش هم نشاید گفت کى بود




کجاهستش را مدت نپینود






و گر کى بودن اندر وصفش آید




پس او را اول و آخر بباید






نه با چیزى بپیوسته ست دیگر




که پس باشند در هستى برابر






نه هست او را نهاد و حد و مقدار




که پس باشد نهایاتش پدیدار






نه ذات او بود هر گز مکانى




نه علم ذات او باشد نهانى






زمان از وى پدید آمد به فرمان




به نزد برترین جوهر ز گیهان






بدان جایى که جنبش گشت پیدا




وز آن جنبش زمانه شد هویدا






مکان را نیز حد آمد پدیدار




میان هر دوان اجسام بسیار






نفرمایى که آراید سرایى




بدین سان جز حکیمى پادشایى






که قوت را پدید آورد بى یار




به هستى نیستى را کرد قهار






خداوندى که فرمانش روایى




چنین دارد همى در پادشایى






نخستین جوهر روحانیان کرد




که او را نزمکان ونز زمان کرد






برهنه کرد صورت شان زمادت




سراسر رهنمایان سعادت






به نور خویش ایشان را بیاراست




وزیشان کرد پیدا هر چه خود خواست






نخستین آنچه پیدا شد ملک بود




وزان پس جوحرى کرد آن فلک بود






وزیشان آمد این اجرام روشن




بسان گل میان سبز گلشن






بهین شکلیست ایشان را مدور




چنان چون بهترین لونى منور






چو صورتهاى ایشان صورتى نیست




که ایشان را نهیب و آفتى نیست






نه یکسانند همواره به مقدار




به دیدار و به کردار و به رفتار






اگر بى اختر ستى چرخ گردان




نگشتى مختلف اوقات گیهان






نبودى این عللهاى زمانى




کزو آید نباتى زندگانى






چو این مایه نبودى رستنى را




نبودى جانور روى ز مى را






و گر بى آسمان بودى ستاره




جهان پر نور بودى هامواره






فروغ نور ظلمت را ز دودى




پس این کون و فساد ما نبودى






و گر نه کردى بودى چرخ مایل




بدین سان لختکیمیل معدل






نبودى فصلهاى سال گردان




نه تابستان رسیدى نه زمستان






بزرگا کامگارا کردگارا




که چندین قدرتش نبود مارا






چنان کس زور و قوت بى کرانست




عطابخشى و جودش همچنانست






نه گر قدرت نماید آیدش رنج




نه گر بخشش کند پالایدش گنج






چو خود قدرت نماى جاودان بود




مرو را جود و قدرت بى کران بود






به قدرت آفرید اندازه گیرى




ز دادار جهان قدرت پذیرى






هیولى خواند او را مرد دانا




به قوتها پذیرفتن توانا






چو ایزد را دهشها بى کران است




پذیرفتن مرو را همچنان است






پذیرد افرینشها ز دادار




چو از سکه پذیرد مهر دینار






مثال او به زر ماند که از زر




کند هر گونه صورت مرد زرگر






چو ازد خواست کردن این جهان را




کزو کون و فسادست این و آن را






همى دانست کاین آن گاه باشد




که ارکانش فرود ماه باشد






یکى پیوند بر باید به گوهر




منور گردد آن را در برابر






یکى را در کژى صورت به فرمان




یکى بر راستى او را نگهبان






پدید آورد آن را از هیولى




چهار ارکان بدین هر چار معنى






از آن پیوندها آمد حرارات




دگر پیوند کز وى شد برودت






رطوبت جسمها را کرد چونان




که گاه شکل بستن بد به فرمان






یبوست همچنان او را فرو داشت




بدان تقویم و آن تعدیل کاوداشت






چو گشتند این چهار ارکان مهیا




ازان گرمى بر آمد سوى بالا






و گر سردى به بالا بر گذشتى




ز جنبشهاى گردون گرم گشتى






پس آنگه چیره گشتى هر دو گرمى




برفتى سردى و ترى و نرمى






لطیف آمد ازیشان باد و آتش




ازیرا سوى بالا گشت سر کش






بگردانید مثل چرخ گردان




همه نورى گذر یابد دریشان






بدان تا نور مهر و دیگر اجرام




رسد ز انجا بدین الوان و اجسام






زمین را نیست با لطف آشنایى




که تا بر وى بماند روشنایى






و گر چونین نبودى او به گوهر




نماندى روشنایى از برابر






چو هستى یافتند این چار مادر




هوا و خاک پاک و آب و آذر






ازیشان زاد چندین گونه فرزند




ز گوهرها و از تخم برومند






هزاران گونه از هر جنس جان ور




همیشه حال گردانند یکسر






و لیکن عالم کون و تباهى




دگر گون یافت فرمان الهى






کجا در عالم مبدا و بالا




به ترتیب آنچه بد به گشت پیدا






در این عالم نه چونان بود فرمان




که اول گشت پیدا گوهر از کان






به ترتیب آنچه به بد باز پس ماند




طبیعت اعتدال از پیش مى راند






چه آن مادت کزو مردم همى خاست




خداى ما نخست آن را بپیر است






فزونیهاى آن را کرد اجسام




یکایک را دگر جنس و دگر نام






به کان اندر مرو را زرعیان است




و لیک از دیدهء مردم نهان است






نحستین جنس گوهر خاست از کان




به زیرش نوع گوهرهاى الوان






دوم جنس نبات آمد به گیهان




سیم جنس هزاران گونه حیوان






چو یزدان گوهر مردم بپالود




از آن با اعتدالى کاندر و بود






پدید آورد مردم را ز گوهر




بران هم گوهران بر کرد مهتر






غرض زیشان همه خود آدمى بود




که اورا فصلهاى مردمى بود






نبات عالم و حیوان و گوهر




سراسر آدمى را شد مسخر






چو او را پایه زیشان بر تر آمد




تمامى را جهانى دیگر آمد






بدو داده است ایزد گوهر پاک




که نز بادست و نز آبست نز خاک






یکى گوید مرو را روح قدسا




یکى گوید مرو را نفس گویا






نداند علم کلى را نهایت




برون آرد صناعت از صناعت






چو دانش جوید و دانش پسندد




بیاموزد پس آن را کار بندد






ز دوده گردد از زنگ تباهى




به چشمش خوار گردد شاه و شاهى






شود پالوده از طبع بهیمى




به دست آرد کتبهاى حکیمى






نخواهد هیچ اجسام زمین را




همیشه جوید آیات برین را






بلندى جوید آنجا نه مکانى




و لیک از قدر و عز جاودانى






چو رسته گردد از چنگال اضداد




شود آنجا که او را هست میعاد






شود ماننده آن پیشینگان را




کزیشان مایه آمد این جهان را






چنین دان کردگارت را چنین دان




بیفگن شک و دانش را یقین دان






مکن تشبیه او را در صفاتش




که از تشبیه پاکیزه ست ذاتش






بگفتم آنچه دانستم ز توحید




خداى خویش را تمجید و تحمید




دوشنبه 21/5/1392 - 9:28 - 0 تشکر 631397

گفتار اندر ستایش محمد مصطفى علیه السلام



کنون گویم ثناهاى پیمبر



که ما را سوى یزدانست رهبر






چو گمراهى ز گیتى سر بر آورد




شب بى دانشى سایه بگسترد






بیامد دیو و دام کفر بنهاد




همه گیتى بدان دام اندر افتاد






ز عمرى هر کسى چون گاو و خر بود




همه چشمى و گوشى کور و کر بود






یکى ناقوس در دست و چلیپا




یکى آتش پرست و زند و استا






یکى بت را خداى خویش کرده




یکى خورشید و مه را سجده برده






گرفته هر یکى راه نگونسار




که آن ره را به دوزخ بوده هنجار






به فصل خویش یزدان رحمت آورد




ز رحمت نور در گیتى بگسترد






بر آمد آفتاب راست گویان




خجسته رهنماى راه جویان






چراغ دین ابوالقاسم محمد




رسول خاتم و یاسین و احمد






به پاکى سید فرزند آدم




به نیکى رهنماى خلق عالم






خدا از آفرینش آفریدش




ز پاکان و گزینان بر گزیدش






نبوت را بدو داده دو برهان




یکى فرقان و دیگر تیغ بران






سخن گویان از ان خیره بماندند




هنر جویان بدین جان برفشاندند






کجا در عصر او مردم که بودند




فصاحت با شجاعت مى نمودند






بجو در شعرها گفتار ایشان




ببین در نامها کردار ایشان






سخن شان در فصاحت آبدارست




هنرشان در شجاعت بیشمارست






چنان قومى بدان کردار و گفتار




زبان شان در نثار و تیغ خونبار






چو بشنیدند فرقان از پیمبر




بدیدندش به جنگ بدر و خیبر






بدانستند کان هر دو خداییست




پذیرفتنش جان را روشناییست






سران ناکام سر بر خط نهادند




دوال از بند گیتى بر گشادند






ز چنگ دیو بد گوهر برستند




بتان مکه را در هم شکستند






به نور دین ز دوده گشت ظلمت




وز ابر حق فرو بارید رحمت






بشد کیش بت آمد دین یزدان




زمین کفر بستد تیغ ایمان






سپاس و شکر ایزد چون گزاریم




مگر جان را به شکر او سپاریم






بدین دین همایون کاو به ما داد




بدین رهبر که بهر ما فرستاد






رسول آمد رسالتها رسانید




جهانى را ز خشم او رهانید






چه بخشاینده و مشفق خداییست




چه نیکو کار و چه رحمت نماییست






که بر بیچارگى ما ببخشود




رسولى داد و راه نیک بنمود






پذیرفتیم وى را به خدایى




رسولش را به صدق و رهنمایى






نه با وى دیگرى انبار گیریم




نه جز گفتار او چیزى پذیریم






به دنیى و به عقبى روى با اوست




بجز اومان ندارد هیچ کس دوست






اگر شمشیر بارد بر سر ما




جزین دینى نباید در خور ما






نگه داریم دین تا روح داریم




به یزدان روح و دین با هم سپاریم






خدایا آنچه بر ما بود کردیم




تن و جان را به فرمانت سپردیم






ز پیغمبر پذیرفتیم دینت




بیفزودیم شکر و آفرینت






و لیکن این تن ما تو سرشتى




قصاى خویش بر ما تو نوشتى






گرایدون کز تن ما گاه گاهى




پدید آید خطایى یاگناهى






مزن کردار ما را بر سر ما




مکن پاداش ما را در خور ما






که ما بیچارگان تو خداییم




همیدون ز امتان مصطفاییم






اگر چه با گناه بى شماریم




به فضل و رحمتت امیدواریم






ترا خوانیم و شاید گر بخوانیم




که ما ره جز به در گاهت ندانیم






کریمان مر ضعیفان را نرانند




بخاصه چون به زاریشان بخوانند






کریمى تو بخوان ما را به در گاه




چو خوانیمت به زارى گاه و بیگاه






ضعیفانیم شاید گر بخوانى




گنهکاریم شاید گر نرانى






ز تو نشگفت فصل و بردبارى




چنان کز ما جفا و زشتکارى






ترا احسان و رحمت بیکرانست




شفیع ما همیدون مهربانست






چو پیش رحمتت آید محمد




امید ما ز فضلت کى شود رد



دوشنبه 21/5/1392 - 9:29 - 0 تشکر 631400

گفتار اندر ستایش سلطان ابوطالب طغرلبک



سه طاعت واجب آمد بر خردمند



که آن هر سه به هم دارند پیوند






از یشانست دل را شاد کامى




وزیشانست جان را نیک نامى






دل از فرمان این هر سه مگردان




اگر شواهى که یابى هر دو گیهان






بدین گیتى ستوده زندگانى




بدان گیتى نهشت جاودانى






یکى فرمان دادار جهانست




که جان را زو نجات جاودانست






دوم فرمان پیغمبر محمد




که آن را کافى بى دین کند رد






سیم فرمان سلطان جهاندار




به ملک اندر بهاى دین دادار






ابوطالب شهنشاه معظم




خداوند خداوندان عالم






ملک طغرلبک آن خورشید همت




به هر کس زو رسیده عز و نعمت






ظفر وى را دلیل و جود گنجور




وفا وى را امین و عقل دستور






مر آن را کاوست هم نام محمد




چو او منصور شد چون او مؤید






پدید آمد ز مشرق همچو خورشید




به دولت شاه شاهان شد چو جمشید






به هندى تیغ بسته هند و خاور




به تر کى جنگ جویان روم و بربر






میان بسته ست بر ملک گشادن




جهان گیرد همى از دست دادن






چه خوانى قصهء ساسانیان را




همیدون دفتر سامانیان را






بخوان اخبار سلطان را یکى بار




که گردد آن همه بر چشم تو خوار






بیابى اندرو چنان که خواهى




شگفتیهاى پیروزى و شاهى






نوادرها و دولتهاى دوران




عجایبها و قدرتهاى یزدان






بخوان اخبار او را تا بدانى




که کس ملکت نیابد رایگانى






زمین ماورالنهر و خراسان




سراسر شاه را بوده ست میدان






نبردى کرده بر هر جایگاهى




برو بشکسته سالارى و شاهى






چو از توران سوى ایران سفر کرد




چو کیخسرو به جیحون بر گذر کرد






ستورش بود کشتى بخت رهبر




خدایش بود پشت و چرخ یاور






نگر تا چون یقین دلش بد پک




که بر رودى چنان بگذشت بى باک






چو نشکوهید او را دل ز جیحون




چرا بشکوهد از حال دگر گون






نه از گرما شکوهد نه ز سرما




نه از ریگ و کویر و کوه و دریا






بیابانهاى خوارزم و خراسان




به چشمش همچنان آید که بستان






همیدون شخ هاى کوه قارن




به چشمش همچنان آید که گلشن






نه چون شاهان دیگر جام جویست




که از رنج آن نام جویست






همى تا آب جیحون راز پس ماند




دو صد جیحون ز خون دشمنان راند






یکى طوفان ز شمشیرش بر آمد




کزو روز همه شاهان سر آمد






بدان گیتى روان شاه مسعود




خجل بود از روان شاه محمود






کجا او سرزنش کردى فراوان




که بسپردى به نادانى خراسان






کنون از بس روان شهریاران که




که با باد روان گشتند یاران






همه از دست او شمشیر خوردند




همه شاهى و ملک او را سپردند






روان او برست از شرمسارى




که بسیارند همچون او به زارى






به نزدیک پدر گشته ست معذور




که بهتر زو بسى شه دید مقهور






کدامین شاه در مشرق گه رزم




توانستى زدن با شاه خوارزم






شناسد هر که در ایام ما بود




که کار شه ملک چون برسما بود






سوار ترک بودش صد هزارى




که بس بد با سپاهى زان سوارى






ز بس کاو تاختن برد و شبیخون




شکوهش بود ز آن رستم افزون






خداوند جهان سلطان اعظم




به تدبیر صواب و راى محکم






چنان لشکر بدرد روز کینه




که سندان گران مر آبگینه






هم از سلطان هزیمت شد به خوارى




هم اندر راه کشته شد به زارى






بد اندیشان سلطان آنچه بودند




همین روز و همین حال آند






هر آن کهتر که با مهتر ستیزد




چنان افتد که هرگز برنخیزد






تنش گردد شقاوت را فسانه




روانش تیر خذلان را نشانه






و لیکن گر ورا دشمن نبودى




پس این چندین هنر با که نمودى






اگر ظلمت ننودى سایه گستر




نبودى قدر خورشید منور






همیدون شاه گیتى قدر والاش




پدید آورد مردم را به اعداش






چو صافى کرد خوارزم خراسان




فرود آمد به طبرستان و گرگان






زمینى نیست در عالم سراسر




ازو پژموده تر از وى عجبتر






سه گونه جاى باشد صعب و دشوار




یکى دریا دگر آجام و کهسار






سراسر کوه او قلعه همانا




چو خندق گشته در دامانش دریا






نداند زیرک آن را وصف کردن




نداند دیو در وى راه بردن






درو مردان جنگى گیل و دیلم




دلیران و هنرجویان عالم






هنرشان غارتست و جنگ پیشه




بیامخته دران دریا و بیشه






چو رایتهاى سلطان را بدیدند




چو دیو از نام یزدان در رمیدند






از آن دریا که آنجا هست افزون




ازیشان ریخت سلطان جهان خون






کنون یابند آنجا بر درختان




به جاى میوه مغز شوربختان






چو صافى گشت شهر و آن ولایت




از انجا سوى رى آورد رایت






به هر جایى سپهداران فرستاد




که یک یک مختصر با تو کنم یاد






سپهدارى به مکران رفت و گرگان




یکى دیگر به موصل رفت و خوزان






یکى دیگر به کرمان رفت و شیراز




یکى دیگر به ششتر رفت و اهواز






یکى دیگر به اران رفت و ارمن




فگند اندر دیار روم شیون






سپهداران او پیروز گشتند




بد اندیشان او بدروز گشتند






رسول آمد بدو از ارسلان خان




به نامه جست ازو پیوند و پیمان






فرستادش به هدیه مال بسیار




پذیرفتش خراج ملک تاتار






جهان سالار با وى کرد پیوند




که دید او را به شاهى بس خردمند






وزان پس مرد مال آمد ز قیصر




چنان کاید ز کهتر سوى مهتر






خراج روم ده ساله فرستاد




اسیران را ز بندش کرد آزاد






به عنوریه با قصرش برابر




مناره کرد و مسجد کرد و منبر






نوشته نام سلطان بر مناره




شده زو دین اسلام آشکاره






ز شاه شام نیز آمد رسولى




ننوده عهد را بهتر قبولى






فرستاده به هدیه مال بسیار




وزآن جمله یکى یاقوت شهوار






یکى یاقوت رمانى بشکوه




بزرگ و گرد و ناهنوار چون کوه






ز رخشانى چو خورشید سما بود




خراج شام یک سالش بها بود






ابا خوبى و با نغزى و رنگش




بر آمد سى و شش مثقال سنگش






ازان پس آمدش منضور و خلعت




لواى پادشاهى از خلیفت






بپوشید آن لوا را در صفاهان




بدانش تهنیت کردند شاهان






به یک رویه ز چین تا مصر و بربر




شدند او را ملوک دهر چاکر






میان دجله و جیهون جهانیست




ولیکن شاه را چون بوستانیست






رهى گشتند او را زور دستان




ز دل کردند بیرون مکور دستان






همى گردد در این شاهانه بستان




به کام خویش با درگه پرستان






هزاران آفتاب اندر کنارش




هزاران اژدها اندر حصارش






گهى دارد نشست اندر خراسان




گهى در اصفهان و گه به گرگان






از اطراف ولایت هر زمانى




به فتهى آورندش مژدگانى






ز بانگ طبل و بوق مژده خواهان




نخفتم هفت مه اندر صفاهان






به ماهى در نباشد روزگارى




کز اقلیمى نیارندش نثارى






جهان او راست مى دارد شادى




که و مه را همى بخشد به رادى






مرادش زین جهان جز مردمى نه




ز یزدان ترسد و از آدمى نه






بر اطراف جهان شاهان نامى




ازو جویند جاه و نیک نامى






ازیشان هر کرا او به نوازد




ز بخت خویش آن کس بیش نازد






به درگاه آنکه او را کهترانند




مه از خانان و بیش از قیصرانند






کجا از خان و قیصر سال تا سال




همى آید پیاپى گونه گون مال






کرا دیدى تو از شاهان کشور




بدین نام و بدین جاه و بدین فر






کدامین پادشه را بود چندین




ز مصر و شام و موصل تا در چین






کدامین پادشه را این هنر بود




که نزرنج و نه از مرگش حذر بود






سزد گر جان او چندان بماند




که افزونتر ز جویدان بماند






هزاران آفرین بر جان او باد




مدار چرخ بر فرمان او باد






ستاره رهنماى کام او باد




زمانه نیک خواه نام او باد






شهنشاهى و نامش جاودان باد




تنش آسوده و دل شادمان باد






کجا رزمش بود پیروزگر باد




کجا بزمش بود با جاه و فرباد






به هر کامى نشاط او را قرین باد




به هر کارى خدا او را معین باد



دوشنبه 21/5/1392 - 9:30 - 0 تشکر 631401

گفتار اندر ستایش خواجه ابو نصر منصور بن مهمد



چو ایزد بنده اى را یار باشد



دو چشم دولتش بیدار باشد






ز پیروزى به دست آرد همه کام




ز به روزى به چنگ آرد همه نام






کجا چیزى بود زیبا و شهوار




کجا مردى بود شایستهء کار






دهد یزدان بدان بنده سراسر




که او باشد بدان هنواره در خور






بدین گونه که داد اکنون به سلطان




گزین از هرچه تو دانى به گیهان






همه مردان در گاهش چنانند




که با ایشان دگر مردان زنانند






ولیکن هست ازیشان نامدارى




دلیرى کاردانى هوشیارى






حکیمى زیر کى مرد آزمایى




کریمى نیکخویى نیک رایى






سخنگویى سخندانى ظریفى




هنرمندى هنرجویى لطیفى






کجا در گاه سلطان را عمیدست




به هر کارى و هر حالى حمیدست






به پیروزى و بهروزى مؤیّد




ابونصراست و منصور و محمد






خداوندى که از نیکى جهانیست




دُرو راى بلندش آسمانیست






ازین گیتى سوى دانش گراید




ز دانش یافتن رامش فزاید






همیشه نام نیکو دوست دارد




ابى حقى که باشد حق گزارد






کم آزار است و بر مردرم فروتن




مرو را الجرم کس نیست دشمن






چرا دشمن بود آنرا که جانس




همى بخشاید از خواهندگانش






خرد را پیش خود دستور دارد




دل از هر ناپسندى دور دارد






هر آوازى بداند چون سلیمان




هزاران دیو را دارد به فرمان






به رادى هست از حاتم فزونتر




به مردى بهترست از رستم زر






چنان گوید زبان هفت کضور




که گویى زان زمینش بود گوهر






طرازى ظنّ برد کاو از طرازست




حجازى نیز گوید از حجازست






چو نثر هر زبانش خوشتر آید




به نظم آن زبان معجز نماید






درى و تازى و ترکى بگوید




به الفاظى که زنگ از دل بضوید






دو شمشیرست ز الماس و بیانش




یکى در دست و دیگر در دهانش






یکى گاه هنر خارا گذارإد




یکى گاه سخن دانش نگارد






بسا گُردا کزان گشته ست پیچان




بسا جانا کزین گشته ست بى جان






که و مه لشکر سلطان عالم




به جان وى خورند سوگند محکم






چو با کهتر ز خود، سازد پدروار




چو با مهتر، همى سازد پسروار






بدو با همسران مثل برادر




نباشد زادمردى زین فزونتر






زهر فن گرد او جمع حکیمان




خطیبان و دبیران و ادیبان






ز هر شهرى بدو گرد آمدستند




به بحر جود او غرقه شدستند






اگر او نیستى ما را خریدار




نبودى شاعرى را هیچ مقدار






و گر چه شاعرى باشد نه دانا




بسى احسنت و زه گوید به عمدا






یکى از بهر آن تا کاو شود شاد




دگر تا بیشتر باید عطا داد






ز مشرق تا به مغرب کار گیهان




به زیر امر و کردست سلطان






بروبر نیست چندان رنج از این کار




که از یک جام مى بر دست میخوار






بزرگا جود دادار جهان بین




که بخشد مردمى راا فصل چندین






الا تا در جهان کون و فسادست




وزیشان خاک مبادا و معادست






بقا باد این کریم نیکخو را




بر افزون باد جاه و دولت او را






همیشه بخت او پیروز گرباد




به پیروزى و نیکى نامور باد






متابع باد او را ملک گیهان




موافق باد وى را فرّ یزدان



دوشنبه 21/5/1392 - 9:30 - 0 تشکر 631402

گفتار اندر گرفتن سلطان شهر اصفهان را



چو سلطان معاصم شاه شاهان



به فال نیک آمد در صفاهان






به شادى دید شهرى چون بهارى




چو گوهر گرد شهر اندر حصارى






خلاف شاه او را کرده ویران




کجا ماند خلاف شه به طوفان






اگر نه شاه بودى سخن عادل




به گاه مهر و بخشایش نکو دل






صفاهان را نماندى خشت بر خشت




نکردى کس به صد سال اندر و کشت






ولیکن مردمى را کار فرمود




به شهرى و سپاهى بر ببخضود






گنهشان زیر پا اندر بمالید




چنان کز خشم او یک تن ننالید






نه چون دیگر شهان کین کهن خواست




به چشم خویش دشمن را بپیراست






چنان چون یاد کرد ایزد به فرقان




چو گفتى حال بلقیس و سلیمان






که شاهان چون به شهر نو در آیند




تباهیها و زشتیها نمایند






گروهى را که عزّ و جاه دارند




به دست خوارى و سختى سپارند






خداوند جهان شاه دلاور




پدید آورد رسمى زین نکوتر






ز هر گونه که مردم بود در شهر




ز داد خویش دادش جمله را بهر






سپاهى را ولایت داد و شاهى




نه زشتى شان ننود و نه تباهى






بدانگه کس ندید از وى زیانى




یکى دیدند سود و شادمانى






چو کار لشکرى زین گونه بگزارد




چنان کز هیچ کس مویى نیازارد






رعیت را ازین بهتر ببخضود




همه شهر از بداندیشان بپالود






گروهى را به مردم مى سپردند




رعیت را به دیوان غمز کردند






به فرمانش زبانهاشان بریدند




به دیده میل سوزان در کشیدند






پس آنگه رنج خویش از شهر برداشت




برفت و شهر بى آشوب بگذشت






بدان تا رنج او بر کس نباشد




که با آن رنج مردم بس نباشد






گه رفتن صفاهان داد آن را




که ارزانیست بختش صد جهان را






ابوالفتح آفتاب نامداران




مظفر نام و تاج کامگاران






به فصل اندر جهانى از تمامى




شهنشه را چو فرزند گرامى






ملک او را سپرده کدخدایى




برو گسترده هم فرّخدایى






پسندیده مرو را در همه کار




دلش هرگز ازو نادیده آزار






به هر کارى مرو را دیده کارى




وزو دیده وفا و استوارى






به گاه رفتن او را پیش خود خواند




ز گنج مهر بر وى گوهر افشاند






بدو گفت ارچه تو خود هوشیارى




وفادارى و از دل دوستدارى






ز گفتن نیز چاره نیست ما را




که در گردن کنیمت زینها را






ترا بهتر ز هر کس برگزیدم




چو اندر کارها شایسته دیدم






به گوش دل تو بشنود هر چه گویم




کزین گفتن همه نام تو جویم






نخستین عهد ما را با تو انست




کزو ترسى که دادار جهانست






ازو ترسى بدو امّید دارى




و زو شواهى تو در هر کار یارى






سر از فرمان او بیرون نیارى




همه کارى به فرمانش گزارى






دگر این مردمان کاندر جهانند




همه چون من مراو را بندگانند






بحق در کار ایشان داورى کن




همیشه راستى را یاورى کن






ستمگر دشمن دادار باشد




که از فرمان او بیزار باشد






به خنجر دشمنانش را ببیزاى




به نیکى دوستانش را ببخشاى






چو نپسندى ستم را از ستمگار




مکن تو نیز هرگز بر ستم کار






که ما از چیز مردم بى نیازیم




به داد و دین همى گردن فرازیم






صفاهان را به عدل آبد گردان




همه کس را به نیکى شاد گردان






درون شهر و بیرونش چنان دار




که ایمن باشد از مکّار و غدّار






چنان باید که زر بر سر نهدزن




به روز و شب بگردد گرد برزن






نیارد کس نگه کردن دران زر




و گرنه بر سر آن زر نهد سر






ترا زین پیش بسیار آم




به هر کارى ز تو خشنود بودم






بدین کار از تو هم خشنود باشم




نکاهد آنچه من بفزود باشم






سخن جمله کنیم اندر یکى جاى




تو خود دانى که ما را چون بود راى






ثو خود دانى که ما نیکى پسندیم




دل اندر نعمت گیتى نبندیم






بدین سر زین بزرگى نام جوییم




بدان سر نیکوى فرجام جوییم






تو نام ما به کارخیر بفروز




که نیکى مرد را فرّخ کند روز






درین شاهى چو از یزدان بترسم




هر آنچ از من بپرسند از تو پرسم






چو کار ما به کام ما گزارى




ز ما یابى هر امّیدى که دارى






امید و رنج تو صایع نمانیم




ترا زین پس به افزونى رسانیم






هر آن گاهى که تو شایسته باشى




به کار بیش از این باثسته باشى






به بهروزى امید دل قوى دار




که فرمانت بود با بخت تو یار






فراوان کار بسته بر گشاید




ترا از ما همه کامى بر آید






مراد خویش با تو یاد کردیم




برفتیم و به یزدانت سپردیم






پس آنگه همچنین منضور کردند




همه دخل و خراج او را سپردند






یکى تشریف دادش شه که دیگر




ندادست ایچ کس را زان نکوتر






ز تازى مر کبى نامى و رهوار




برو زرین ستام و زین شهوار






قباى رومى و زربفت دستار




دگر گونه جزاین تشریف بسیار






همان طبل و علم چونانکه باید




که چون او نامدارى را بشاید






اگر چه کار خلعت سخت نیکوست




فزون از قدر عالى همت اوست






چگونه شاد گردد ز اصفهانى




دلى کاو مهتر آمد از جهانى



دوشنبه 21/5/1392 - 9:31 - 0 تشکر 631403

گفتار اندر ستایش عمید ابو الفتح مظفر



چه خواهى نیکوترین اى صفاهان



که گشتى دار ملک شاه شاهان






همى رشک آرد اکنون بر تو بغداد




که او را نیست آنچ ایزد ترا داد






شهنشاهى چو سلطان معظم




به پیروزى شه شاهان عالم






خداوندى چو بوالفتح مظفر




ز سلطان یافته هم جاه و هم فر






هم از تخمه بزرگ و هم ز دولت




هم از پایه بلند و هم ز همت






هم از گوهر گزیده هم ز اختر




هم از منظر ستوده هم ز مخبر






چو مشرق بود اصلش هامواره




بر آینده ازو ماه و ستاره






کنون زو آمده خواجه چو خورشید




جهان در فرّ نورش بسته امید






ز فتحش کنیت آمد وز ظفر نام




ازیرا یافتست از هر دوان کام






جهان چون بنگرى پیر جوانست




عمید نامور همچون جهانست






جوانست او به سال و بخت و رامش




چو پیرست او به راى و عقل و دانش






خرد گر صورتى گردد عیانى




دهد زان صورت فرخ نشانى






کفش با جام باده شاخ شادیست




و لیکن شاخ شادى باغ دادیست






ز نیکویى که دارد داد و فرمان




همى وحى آیدش گویى زیزدان






چنین باید که باشد هیبت و داد




که نام بیم و بى دادى بیفتاد






به چشم عقل پندارى که جانست




به گوش عدل پندارى روانست






گذشته دادها نزدیک دانا




ستم بودست دادش را همانا






چنان بودست و صفش چون سرابى




که نه امید ماند زو نه آبى






چو امرش از مظالم گه بر آید




قصا با امرش از گردون در آید






امل گوید که آمد رهبر من




اجل گوید که آمد خنجر من






روان گشتى گر او فرمان بدادى




که زُفت و بددل از مادر نزادى






چو من در وصف او گویم ثنایى




و یا بر بخت او خوانم دعایى






ثنا را مى کند اقبال تلقین




دعا را مى کند جبریل آمین






اگر چه همچو ما از گل سرشتست




به دیدار و به کردار او فرشتست






اگر چه فخر ایران اصفهانست




فزون زان قدر آن فخر جهانست






به درد دل همى گرید نشابور




ازان کاین نامور گشتست ازو دور






به کام دل همى خندد صفاهان




بدان کز عدل او گشتست نازان






صفاهان بد چو اندامى شکسته




شکست از فر او گردید بسته






نباشد بس عجب کامسال هنوار




درختش مدح خواجه آورد بار






وز انم عدل او باد زمستان




نریزد هیچ برگى از گلستان






همى دانست سلطان جهاندار




که در دست که باید کردن این کار






گر او بیمار کردست اصفهان را




هنو دادش پزشک نیک دان را






به جان تو که چون کارش ببیند




مرو را از همه کس بر گزیند






سراسر ملک خود او را سپارد




که به زو مهترى دیگر ندارد






صچنان خوش خو چنان مردم نوازست




که گویى هر کس او را طبع سازستص






صز خوى خوش بهار آرد به بهمن




به تیره شب از طلعت روز روشنص






که و مه را چو بینى در سپاهان




همه هستند او را نیک خواهانص






صکه او جاوید به گیهان بماند




همیدون بر سر ایشان بماندص






صهران کاو کارها خواهد گشادن




بباید بست گفتن راز دادنص






همیدون پندهاى پادشایى




دو بهره باشد اندر پارسایىص






صز چیز مردمان پرحیز کردن




طمع نا کردن و کمتر بخوردنص






به لهو و آرزو مولع نبودن




دل هر کس به نیکى برربودنص






سیاست را به جاى خویش راندن




به فرمان خداى اندر بماندنص






همیشه با خردمندان نشستن




سراسر پندشان را کار بستنص






صبه فریاد سبک مایه رسیدن




ستمگر را طمع از وى بریدنص






سراسر هر چه گفتم پارساییست




ولیکن بندهاى پادشاییستص






نه دیدم آن که گفتم نه شنیدم




کجا افزونتر از خواجه ندیدمص






چنین دارد که گفتم رسم و آیین




بجز وى کس ندیدم با چنین دینص






صنه چشم از بهر کین خویش دارد




کجا از بهر دین و کیش داردص






چو باشد خشم او از بهر یزدان




برودر ره نیابد هیچ شیطانص






جوانست و نجوید در جوانى




ز شهوت کامهاى این جهانىص






صاگر بندد هوا را یا گساید




ز فرمان خرد بیرون نیایدص






طریق معتدل دارد همیشه




چنانچون بخردان را هست پیشهص






صنه بخشایش نه بخشش باز دارد




ز هر کس کاو نیاز و آز داردص






کجا در ملک او آسوده گشتند




بدان شهرى که چون نابوده گشتندص






کسانى را که بد کردار بودند




وز ایشان خلق پر آزار بودندص






صگروهى جسته اندر شهر پنهان




ز بیم جان یله کرده سپاهانص






صگروهى بسته در زندان به تیمار




گروهى مهر گشته بر سر دارص






همه دیدند دههاى صفاهان




که یکسر چون بیابان بود ویران






زدهها مردمان آواره گشته




همه بى توشه بى پاره گشته






چو نام او شنیدند آمدند باز




ز کوهستان و خوزستان و شیراز






یکایک را به دیوان خواند و بنواخت




بدادش گاو و تخم و کار او ساخت






به دو ماه آن ولایت را چنان کرد




که کس باور نکردى کاین توان کرد






همان دهها که گفتى چون قفارند




کنون از خرّمى چون قندهارند






به جان تو که عمرى بر گذشتى




به دست دیگرى چونین نگشتى






به چندین بیتها کاو را ستودم




به ایزد گر به وصفش بر فزودم






نگفتم شعر جز در وصف حالش




بگفتم آنچه دیدم از فعالش






یکى نعمت که از شکرش بماندم




همین دیدم که او را مدح خواندم






کجا از مدح او بهروز گشتم




به کام خویشتن پیروز غستم






شنیدى آن مثل در آشنایى




که باشد آشنایى روشنایى






مرا تا آن خداوند آشنا شد




دلم روشنتر از روشن هوا شد






مرا تا آشنا شیر شکارست




کبابم ران گور مرغزارست






الا تا بر فلک ماهست و خورشید




همیدون در جهان بیمست و امّید






همیشه جان او در خرّمى باد




همیشه کام او در مردمى باد






جهانش بنده باد و بخت رهبر




زمانه چاکر و دادار یاور



دوشنبه 21/5/1392 - 9:32 - 0 تشکر 631404

برون آمدن سلطان از اصفهان و داستان گویندهء کتاب



چو کوس از درگه سلطان بغرّید



تو گفتى کوه و سنگ از هم بدرّید






به خاور مهر تابان رخ بپوشید




به گردون زهره را زهّره بجوشید






سپاهى رفت بیرون از صفاهان




که صد یک زان ندیدند ایچ شاهان






خداوند جهان سلطان اعظم




برون رفت از صفاهان شاد و خرم






رکابش داشت عژ جاودانى




چو چترش داشت فر آسمانى






به هامون بود لشکر گاه سلطان




زبس خرگاه و خیمه چون کهستان






پلنگ و شیر در وى مردم جنگ




بتان نغز گور و آهو و رنگ






فرود آمد شهنشه در کهستان




کهستان گشت خرم چون گلستان






روان گشت از کهستان روز دیگر




به کوهستان همدان رفت یکسر






مرا اند صفاهان بود کارى




در آن کارم همى شد روزگارى






بماندم زین سبب اندر صفاهان




نردفتم در رکاب شاهشاهان






شدم زى تاج دولت خواجه بوالفتح




که بادش جاودان در کارها فتح






بپرسید از خداوندى رهى را




در آن پرسش بدیدم فرّهى را






پس آنگه گفت با من کاین زمستان




همى باش و مکن عزم کهستان






چو از نوروز گردد این جهان نو




هوا خوشتر شود آنگه همى رو






که من سازت دهم چندانکه باید




ترا زین روى تقصیرى نیاید






بدو گفتم خداوندم همیشه




برین بودست واینش بود پیشه






که مهمان دارى چاکر نوازى




به کام دوست دشمن را گدازى






ز دام رنج رهإیان را رهانى




ز ماهى بر کشى بر مه رسانى






که باشم من که مهمانت نباشم




نه مهمان بل که دربانت نباشم






چو زین درگه نشینید گرد بر من




زند بختم به گرد ماه خرمن






تو دارى به زمن بسیار کهتر




مرا چون تو نباشد هیچ مهتر






گر این رغبت تو با پروین نمایى




بیاید تا به پا او را بسایى






چو من بر خاک ایوانت نهم پاى




مرا بر گنبد هفتم بود جاى






مرا نوروز دیدار تو باشد




هواى خوش ز گفتار تو باشد






مباد از بخت فرّخ آفرینم




اگر گیتى نه بر روى تو بینم






به مهر اندر چنینم کت ننودم




و گر در دل جزین دارم جهودم






چو کردم آفرینش چند گاهى




بدین گفتار ما بگذشت ماهى






مرا یک روز گفت آن قبلهء دین




چه گویى در حدیث ویس رامین






که مى گویند چیزى صخت نیکوست




درین کضور همه کس داردش دوست






بگفتم کام حدیثى سخت زیباست




ز گرد آوردهء شش مرد داناست






ندیدم زان نکوتر داستانى




نماند جز به خرّم بوستانى






ولیکن پهلوى باشد زبانش




نداند هر که برخواند بیانش






نه هر کس آن زبان نیکو بخواند




و گر خواند همى معنى نداند






فراوان وصف هر چیزى شمارد




چو بر خوانى بسى معنى ندارد






که آنگه شاعرى پیشه نبودست




حکیمى چابک اندیشه نبودست






کجااند آن حکیمان تا ببینند




که اکنون چون سخن مى آفرینند






معانى را چگونه بر گشادند




برو وزن و قوافى چون نهادند






درین اقلیم آن دفتر بخوانند




بدان تا پهلوى از وى بدانند






کجا مردم درین اقلیم هنوار




بوند آن لفظ شیرین را خریدار






سخن را چون بود وزن و قوافى




نکوتر زانکه پینودن گزافى






بژاصه چون درو یابى معانى




به کار آیدت روزى چون بخوانى






فسانه گر چه باشد نغز و شیرین




به وزن و قافیه گردد نو آیین






معانى تابد از الفاظ بسیار




چو اندر زر نشانده دُرّ شهوار






نهاده جاى جاى اندر فسانه




فروزان چون ستاره زان میانه






مهان و زیرکان آن را بخوانند




بدان تا زان بسى معنى بدانند






همیدون مردم عالم و میانه




فرو خوانند از مهر فسانه






سخن باید که چون از کام شاعِر




بیاید در جهان گردد مسافر






نه زان گونه که در خانه بماند




بجز قایل مرو را کس نخواند






کنون این داستان ویس و رامین




بگفتند آن سخنداناند پیشین






هنر در فارسى گفتن ننودند




کجا در فارسى استاد بودند






بپیوستند ازین سان داستانى




درو لفظ غریب از هر زبانى






به معنى و مثل رنجى نبودند




برو زین هردوان زیور نکردند






اگر داننده اى در وى برد رنج




شود زیبا چو پر گوهر یکى گنج






کجا این داستانى نامدارست




در احوالش عجایب بیشمارست






چو بشنود این سخنها خواجه از من




مرا بر سر نهاد از فخر گرزن






زمن در خواست او کاین داستان را




بیارا همچو نیسان بوستان را






بدان طاقت که من دارم بگویم




وزان الفاظ بى معنى بضویم






کجا آن لفظها منسوخ گشست




ز دوران روزگارش در گذشتست






میان بستم بدین خدمت که فرمود




که فرمانش ز بختم زنگ بزدود






نیابم دولتى هر چند پویم




ازان بهتر که خشنودیش جویم






مگر چون سر ز فرمانش نتابم




ز چرخ همتش معراج یابم






مگر مهتر شوم چون کهترانش




و یا نامى شوم چون چاکرانش






ندیدم چون رصایش کیمیایى




نه چون خشمش دمنده اژدهایى






بجویم تا توانم کیمیایش




بپرهیزم ز جان گز اژدهایش






چو باشد نام من در نام ایشان




بر آید کام من چون کام ایشان






گیا هر چند خود روید به بستان




دهندش آب در سایهء گلستان






بماناد این خداوند جهاندار




به نام نیک هنواره چهان خوار






بقا بادش به کام خویش جاوید




بزرگان چون ستاره او چو خورشید






قرین جان او پاکى و شادى




ندیم طبع او نیکّى و رادى






هزاران بنده چون من باد گویا




به فکرت داد خشنودیش جویا






کنون آغاز خواهم کرد ناچار




که جز پندش نخواند مرد بیدار



دوشنبه 21/5/1392 - 9:33 - 0 تشکر 631406

آغاز داستان ویس و رامین



نوشته یافتم اندر سمرها



ز گفت راویان اندر خبرها






که بود اندر زمانه شهریارى




به شاهى کامگارى بختیارى






همه شاهان مو را بنده بودند




ز بهر او به گیتى زنده بودند






نوشته یافتم اندر سمرها




ز گفت راویان خبرها






به پایه بت تراز گردنده گردون




به مال افزونتر از کسرى و قارون






گه بخشش چو ابر نوبهارى




گه کوشش چو شیر مرغزارى






به بزم اندر چو خورشید در فشان




به رزم از پیل و از شیران سرافشان






ضشده کیوان ز هفتم چرخ یارس




به کام نیکخواهان کرده کارش






صز هشتم چرخ هرمزد خجسته




وزیرش بود دل در مهر بسته






سپهدارش ز پنجم چرخ بهرام




که تا ایّام را پیش او کند رام






جهان افروز مهر از چرخ رابع




به هر کارى یدى اورا متابع






شده ناهید رخشانش پرستار




چو روز روشنش کرده شب تار






دبیر او شده تیر جهنده




ازین شد امر و تهى او رونده






به مهرش دل مهر تابان




به کین دشمان او شتابان






شده رایش به تگ بر ماه گردون




شدههمت ز مهر و ماهش افزون






جهان یکسر شده او را مسخر




ز حدّ باختر تا حدخوار






جهان اش نام کرده شاه موبد




که هم موبد بُد و هم بخرد رد






همیشه روزگارش بود نوروز




به هر کارى همیشه بود پیروز






همه ساله به جشن اندر نشستى




چو یکساعت دلش بر غم نخستى






صهمیشه کار او مى بود ساغر




ز شادى فربه از اندوه لاغر






یکى جشن نو آیین کرده بد شاه




که بد در خورد آن دیهیم و آن گاه






نشسته پیشش اندر سر فرازان




به بخت شاه یکسر شاد و نازان






چه خرّم جشن بود اندر بهاران




به جشن اندر سراسر نامداران






زهر شهرى سپهدارى و شاهى




زهر مرزى پرى رویىّ و ماهى






گزیده هر چه در ایران بزرگان




از آذربایگان وز رىّ و گرگان






همیدون از خراسان و کهستان




ز شیراز و صفاهان و دهستان






چو بهرام و رهام اردبیلى




گشسپ دیلمى شاپور گیلى






چو کشمیریل و چون نامى آذین




چو ویروى دلیر و گرد رامین






چو زرد آن رازدار شاه کضور




مرو را هم وزیر و هم برادر






نشسته در میان مهتان شاه




چنان کاندر میان اختران ماه






به سر بر افسر کضور گشایان




به تن بر زیور مهتر خدایان






ز دیدارش دمنده روشنایى




چو خورشید جهان فرّ خدایى






به پیش اندر نشسته جنگجویان




ز بالا ایستاده ماهرویان






بزرگان مثل شیران شکارى




بثان چون آهوان مرغزارى






نه آهو مى رمید از دیدن شیر




نه شیر تند گشت از دیدنش سیر






قدح پر باده گردان در میان شان




چنان کاندر منازل ماه رخشان






همى بارید گلبتگ از درختان




چو باران درم بر نیکبختان






چو ابرى بسته دود مُشک سوزان




به رنگ و بوى زلف دلفروزان






ز یکسو مطربان نالنده بر مل




دگر سو بلبلان نالنده بر گل






نکوتر کرده مى نوشین لبان را




چو خوشتر کرده بلبل مطربان را






به روى دوست بر دو گونه لاله




بتان را از نکویى وز پیاله






اگر چه بود بزم شاه خرم




دگر بزمان نبود از بزم او کم






کجا در باغ و راغ و جویباران




ز جام مى همى بارید باران






همه کس رفته از خانه به صحرا




برون برده همه ساز تماشا






ز هر باغى و هر راغى و رودى




به گوش آمد دگر گونه سرودى






زمین از بس گل و سبزه چنان بود




که گفتى پر ستاره آسمان بود






ز لاله هر کسى را بر سر افسر




ز باده هر یکى را بر کف اخگر






گروهى در نشاط و اسپ تازى




گروهى در سماع و پاى بازى






گروهى مى خوران در بوستانى




گروهى گل چنان در گلستانى






گروهى بر کنار رود بارى




گروهى در میان لاله زارى






بدانجا رفته هر کس خرمى را




چو دیبا کرده کیمخت زمى را






شهنشه نیز هم رفته بدین کار




به زینهاو زیورهاى شهوار






به پشت ژنده پیلى کوه پیکر




گرفته کوه را در زرّ و گوهر






به گودش زنده پیلان ستوده




به پرخاش و دلیرى آه






ز بس سیم و ز بس گوهر چو دریا




اگر دریا روان گردد به صحرا






به پیش اندر دونده بادپایان




سم پولادشان پولاد سایان






پس پشتش بسى مهد و عمارى




بدو در ماهرویان حصارى






به زیر بار تازى استرانش




غمى گشته ز بار گوهرانش






ز هر کوهى گرانتر بود رختش




ز هر کاهى سبکتر بود تختش






به چندان خواسته مجلس بیارست




نماندش ذرّه اى آنگه که بر خاست






همه بخشیده بود و بر فشانده




بخورد و داد کام خویش رانده






چنین بر خور ز گیتى گر توانى




چنین بخش و چنین کن زندگانى






کجا نه زُفت خواهد ماند نه راد




همان بهتر که باشى راد و دلشان






بدین سان بود یک هفته شهنشاه




به شادى و به رامش گاه و بیگاه






پتى رویان گیتى هامواره




شده بر بزمگاه او نظاره






چو شهرو ماه دخت از ماه آباد




چو آذربادگانى سرو آزاد






ز گرگان آبنوش ماه پیکر




همیدون از دهستان ناز دلبر






ز رى دینار گیس و هم زرین گیس




ز بوم کوه شیرین و فرنگیس






ز اصفاهان دوبت چون ماه و خورشید




خجسته آب ناز و آب ناهید






به گوهر هر دوان دخت دبیران




گلاب و یاسمن دخت وزیران






دو جادو چشم چون گلبوى و مینوى




سرشته از گل و مى هر دو را روى






ز ساوه نامور دخت کنارنگ




کزو بردى بهاران خوشى و رنگ






همیدون ناز و آذرگون و گلگون




به رخ چون برف و بروى ریخته خون






سهى نام و سهى بالا زن شاه




تن از سیم و لب از نوش و رخ از ماه






شکر لب نوش از بوم هماور




سمن رنگ و سمن بوى و سمن بر






ازین هر ماهرویى را هزاران




به گرد اندر نگارین پرستاران






بنان چین و ترک و روم و بربر




بنفشه زلف و گل روى و سمن بر






به بالا هر یکى چون سرو آزار




به جعد زلف همچون مورد و شمشاد






یکایک را ز زرّ ناب و گوهر




کمرها بر میان و تاج بر سر






ز چندان دلبران و دلنوازان




به رنگ و خوى طاو و سان و بازان






به دیده چون گوزن رودبارى




شکارى دیده شان شیر شکارى






نکوتر بود و خوشتر شهربانو




به چشم و لب روان را درد و دارو






به بالا سرو و بار سرو خورشید




به لب یا قوت و در یاقوت ناهید






رخ از دیبا و جامه هم ز دیبا




دو دیبا هر دو در هم سخت زیبا






لبان از شکر و دندان ز گوهر




سخن چون فوهر آلوده به شکر






دو زلف عنبرین از تاب و از خم




چو زنجیر و زره افتاده در هم






دو چشم نرگسین از فتنه و رنگ




تو گفتى هست جادویى به نیرنگ






ز مشک موى او مر غول پنجاه




فرو هشته ز فرقش تا کمرگان






ز تاب و رنگ مثل ریزش زاج




ز سیم آویخته گسترده بر عاج






کجا بنشست ماه بانوان بود




کجا بگذشت شمشاد روان بود






زمین دیبا شده از رنگ رویش




هوا مشکین شده از بوى مویش






زرنگ روى گل بر خاک ریزان




ز ناب موى عنبر باد بیزان






هم از رویش خجل باد بهارى




هم از مویش خجل عود قمارى






چو گوهر پاک و بى آهو و در خور




و لیک آراسته گوهر به زیور






برو زیباتر آمد زرّ و دیبا




که بى آن هر دوان خود بود زیبا



دوشنبه 21/5/1392 - 9:34 - 0 تشکر 631408

خواستن موبد شهرو را و عهد بستن شهرو با موبد



چنان آمد که روزى شاه شاهان



که خواندندش همى موبد منیکان






بدین آن سیمتن سروِ روان را




بت خندان و ماه بانوان را






به تنهایى مرُو را پیش خود خواند




به سان ماه نو بر گاه بنشاند






به رنگ روى آن حور پرى زاد




گل صد برگ یک دسته بدو داد






به ناز و خنده و بازى و خوشّى




بدو گفت اى همه خوبى و گشّى






به گیتى کام راندن با تو نیکوست




تو بایى در برم یا جفت یا دوست






که من دارم ترا با جان برابر




کنم در دست تو شاى سراسر






همیشه پیش تو باشم به فرمان




چو پیش من به فرمانست گیهان






ترا از هر چه دارم بر گزینیم




به چشم دوستى جز تو نبینم






که کام تو زیم با تو همه سال




ببخشایم به تو جان و دل و مال






اگر با روى تو باشم شب و روز




شب من روز باشد روزْ نوروز






چو از شاه این سخن بشنید شهرو




به ناز او را جوابى داد نیکو






بدو گفت اى جهان کامگارى




چرا بر من همى افسوس دارى






نه آنم من که یار و شوى جویم




کجا من نه سزاى یار و شویم






نگویى چون کنم با شوى پیوند




ازان پس کز من آمد چند فرزند






همه گردان و سالاران و شاهان




هنرمندان و دلخواهان و ماهان






ازیشان مهترین آزاده ویرو




که بیش از پیل دارد سهم و نیرو






ندیدى یو مرا روز جوانى




میان کام و ناز و شادمانى






سهى بر رسته همچون سرو آزاد




همى برد از دو زلفم بویهاباد






ز عمر شویش بودم صر بهاران




چو شاخ سرخ بید از جویباران






همى گم کرد از دیدار من راه




به روز پاک خورشید و به شب ماه






بسا رویا که از من رفت آبش




بسا چشما که از من رفت خوابش






اگر بگذشتمى یک روز در کوى




بدى آن کوى تا سالى سمن بوى






جمالم خسروان را بنده کردى




نسیمم مردگان را زنده کردى






کنون عمرم به پاییزان رسیدست




بهار نیکوى از من رمیدست






زمانه زرد گل بر روى من عیخت




همان مشکم به کافور اندر آمیخت






روزیم آب خوبى را جدا کرد




بلورین سرو قدّم را دوتا کرد






هر آن پیرى که بُرنایى نماید




جهانش ننگ و و رسوایى فزاید






چو کارى بینى از من ناسزاوار




به رشتى هم به چشم تو شوم خوار






چو بشنید این سخن موبد منیکان




بدو گفت اى سخنگو ماه تابان






همیشه شادکام و شادمان باد




هر آن مادر که همچون تو پرى زاد






دهان پر نوش بادا مادرت را




که زاد این سرو بالا پیکرت را






زمینى کاو ترا پرورد خوش باد




درو مردم همیشه شاد و گش باد






چو در پیرى بدین سان دلستانى




چگونه بوده اى روز جوانى






گلت چون نیم پزمرده چنینست




سزاوار هزاران آفرینست






به گاه تازگى چون فتنه بودست




دل آزاد مردان چون ربودست






کنون گر تو نباشى جفت ویارم




نیارایى به شادى روزگارم






ز تخم خویش یک دختر به من ده




به کام دل صنوبر با سمن به






کجاچون تخم باشد بى گمان بر




بود دخت تو مثل تو سمن بر






به نیکى و به شادى در فزایم




که باشد آفتاب اندر سرایم






چو یابم آفتاب مهربانى




نخواهم آفتاب آسمانى






به پاسخ گفت شهرو شهریارا




ز دامادیت بهتر چیست ما را






مرا گر بودى اندر پرده دختر




کنون روشن شدى کارم زاختر






به جان تو که من دختر ندارم




و گر دارم چگونه پیش نارم






نزادم تا کنون دختر وزین پس




اگر زایم تویى داماد من بس






صبه شوهر بود شهر را یکى شاه




بزرگ و نامور از کضور ماهص






صشده پیر و بفسرده ورا تن




به نام نیکیش خواندند قارنص






چو با جفت عنین خویش پیوست




چو شاخ خشک گشته سرو اوپستص






چو شهرو خورد پیش شاه سوگند




بدین پیمان دل شه گشت خرسند






سخن گفتند ازین پیمان فراوان




به هم دادند هر دو دست پیمان






گلاب و مشک را در هم سرشتند




وزو بر پرنیان عهدى نبشتند






که شهرو گر یکى دختر بزاید




به گیتى جز شهنشه را نشاید






نگر تا در چه سختى او فتادند




که نازاده عروسى را بدادند



دوشنبه 21/5/1392 - 9:36 - 0 تشکر 631410

گفتاراندر زادن ویس از مادر



جهان را رنگ و شکل بیشمارست



خرد را بافرینش کارزارست






زمانه بندها داند نهادن




که نتواند خرد آن را گشادن






نگر کاین دام طرفه چون نهادست




که چونان خسروى دروى فتادست






هوا را در دلش چونان بیاراست




که نازاده عروسى را همى خواست






خرد این راز را بر وى بگشاد




که از مادر بلاى وى همى راز






چو این دو نامور پیمان بکردند




درستى را به هم سوگند خوردند






نگر چنین شگفت آمد ازیشان




کجا بستند بر ناموده پیمان






زمانه دستبرد خویش بننود




شگفتى بر شگفتى بر بیفرود






برین پیمان فراوان سال بگذشت




ز دلها یاد این احوال بغذشت






درخت خشک بوده تر شد از سر




گل صد برگ و نسرین آمدش بر






به پیرى بارور شد شهربانو




تو گفتى در صدف افتاد لولو






یکى لولو که چون نُه مه بر آمد




ازو تابنده ماهى دیگر آمد






نه مادر بود گفتى مشروقى بود




کزو خورشید تابان روى بننود






یکى دختر که چون آمد ز مادر




شب دیجور را بزدود چون خور






که ومه را سخنها بود یکسان




که یارب صورتى باشد بدین سان






همه در روى خیره بماندند




به نام او را خجسته ویس خواندند






همان ساعت که از مادر فرو زاد




مرُو را مادرش با دایگان داد






به خوازان برد او را دایگانش




که آنجا بود جاى و خان و مانش






ز دیبا کرد و از گوهر همه ساز




بپرورد آن نیازى را به صد ناز






به مشک و عنبر و کافور و سنبل




به آب بید و مُرد و نرگس و گل






به خزّ و قاقم و سنور و سنجاب




به زیورهاى نغز و درّ خوشاب






به بسترهاى دیبا و حواصل




بفروردش به ناز و کامهء دل






خورشها پاک و جان افزاى و نوشین




چو پوششهاى نغز و خوب و رنگین






چو قامت بر کشید آن سرو آزاد




که بودش تن زسیم و دل ز پولاد






خرد از روى او خیره بماندى




ندانستى که آن بت را چه خواندى






گهى گفتى که این باغ بهارست




که در وى لالهاى آبدارست






بنفشه زلف و نرگس چشمکانست




چو نسرین عارض و لاله رخانست






گهى گفتى که این باغ خزانست




که درسى میوهاى مهرگانست






سیه زلفینش انگور به بارست




ز نخ سیب و دو پستانش دونارست






گهى گفتى که این گنج شهانست




که در وى آرزوهاى جهانست






رخشى دیبا و اندمش حریرست




دو زلفش غالیه گیسو عبیرست






تنش سیمست و لب یاقوت نابست




همان دندان او درّ خوشابست






گهى گفتى که این باغ بهشتست




که یزدانش ز نور خود سرشتست






تنش آبست و شیر و مى رخانش




همیدون انگبینست آن لبانش






روا بود ار خرد زو خیره گشتى




کجا چشم فلک زو تیره گشتى






دو رخسارش بهار دلبرى بود




دو دیدارش هلاک صابرى بود






به چهره آفتاب نیکوان بود




به غمزه اوستاد جادوان بود






چو شاه روم بود آن روى نیکوش




دو زلفش پیش او چون دوسیه پوش






چو شاه زنگ بودش جعد پیچان




دو رخ پیشش چو دو شمع فروزان






چو ابر تیره زلف تابدارش




به ابر اندر چو زهره گوشوارش






ده انگشتى چه ده ماسورهء عاج




به سر هر یکى را فندقى تاج






نشانده عقد او را در بر زر




به سان آب بفشرده بر آذر






چو ماه نو برو گسترده پروین




چو طوق افگنده اندر سر و سیمین






جمال حور بودش طبع جادو




سرین گور بودش چشم آهو






لب و زلفینش را دو گونه باران




شکر بار این بدى و مشکبار آن






تو گفتى فتنه را کردند صورت




بدان تا دل کند از خلق غارت






و یا چرخ فلک هر زیب کش بود




بران بالا و آن رخسار بننود






چنین پرورد او را دایگانش




به پروردن همى بسپرد جانش






به دایه بود رامین هم به خوزان




همیدون دایگان بر جانش لرزان






به هم بودند آنجا ویس و رامین




چو در یک باغ آذر گون و نسرین






به هم رُستند آنجا دو نیازى




به هم بودند روز و شب به بازى






که دانست و کرا آمد گمانى




که حکم هر دو چونست آسمانى






چه خواهد کرد با ایشان زمانه




در آن کردار چون دارد بهانه






هنوز ایشان ز مادرشان نزاده




نه تخم هر دو در بوم او فتاده






قصا پإردإخته بود از کار ایشان




نبشته یک به یک کردار ایشان






قصاى آسمان دیگر نگشتى




به زور و چاره زیشان بر نگشتى






چو بر خواند کسى این داستان را




بداند عیبهاى این جهان را






نباید سرزنش کردن بدیشان




که راه حکم یزدان بست نتوان



برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.