یادم میاد که شش سال بیشتر نداشتم که که از اداره ی مادرم تماس گرفتن و صحنه ای که هیچوقت از یادم نمی ره چشم های مادرم بود که تو چشم به هم زدنی پر از اشک شد . <مادر اون روز سر کار نرفته بودن چون پدر قرار بود یه سفر کاری بره> دلیل خیس شدن اون چشم های قشنگ این بود که دوست مامانم گفته بود که تو قرعه کشی اسم مادرم برای سفر به مشهد مقدس درومده. خیلی خوشحال بودم نه من و نه مامانم تا اون روز پا بوس امام نرفته بودیم . بعد از اون همه خوشحالی و هیجان لحظه ی موعود رسید و ما خودمون و تو صحن امام دیدیم من چادر گل داری که خیلی دوستش داشتم و انصافن قشنگ بود رو سرم کردم و زیارت کردیم همه چی قشنگ بود تا اینکه من چادرم رو گم کردم و از اون روز تا به تهران برگردیم گرفته و غمگین بودم .اما وقتی برگشتم و سوغاتیم و از پدر گرفتم به یکباره همه چی عوض شد , یه چادر و مقنعه ی زیبا که اصلا قابل قیاس با اونی که گم کرده بودم نبود , بعد از اینکه کمی بزرگتر شدم و صحبت از اون روزا شد بار ها از مادرم پرسیدم که به پدرم خبر داده بود که چادرم رو گم کردم? اما مادرم قانعم میکرد که پدرم خبر نداشته , مادرم راست میگفت چون اون موقع اصلا موبایلی نبود که با هم در تماس باشن , حالا که بزرگتر شدم اینو فهمیدم که امام رضا خیلی بزرگ و مهربون تر از این حرفاست که دل یه دختر بچه رو بشکونه , من تو عالم بچگی اون روز روبروی زری و با چشمای خیس چادرم رو خواستم اما زیبا تر از اونو گرفتم.