خواب استاد مهندسی درباره وفاتش در بیمارستان
پدرم در ایامی که در بیمارستان بودند، خوابی دیده بودند. پدرم برای ما نیز این خواب را به صورت جزئی تعریف کردند اما چون این خواب بوی رفتن میداد، کامل توضیح نداده بودند. اما برای یکی از دوستان نزدیکشان کامل تعریف کرده بودند که خواب دیدند در صحن جامع رضوی امام رضا (ع) هستند و نوری در وسط صحن است.
ایشان برداشت داشتند که این نور یکی از ائمه معصومین (ع) است و از این نور درخواست شفا کرده بودند. جوابی که به ایشان داده میشود، میگوید که کارها در حال انجام است و شما نگران چیزی نباشید. این مضمون به ایشان منتقل میشود که گویا شفا فقط شفای این عالم مادی و دنیایی نیست و این شفا به آن عالم نیز مربوط میشود.
پدرم با این خواب خیلی مطمئن شده بودند که وقت رفتنشان است.
یکی از دوستان دیگر میگفت وقتی من در بیمارستان به دیدن ایشان رفتم، گفتم من مطمئن هستم شما خوب میشوید و شفا پیدا میکنید. مرحوم استاد گفتند نه من دیگر برگشتنی نیستم و در خوابی دیدهام که مسیر سبزی را به من نشان دادهاند و ته آن جاده نیز کسی نبود.
القائاتی به ایشان شده بود و میدانستند که دیگر خوب نمیشوند. ماجرای جلسه آخر درس ایشان هم که معروف است و در پایان عرض میکنم.
گریه استاد مهندسی برای محبت مردم
مردم در مدتی که پدر در بیمارستان بودند و بعد از وفات ایشان ما را شرمنده میکردند. مدتی که بیمارستان بودند، تماسهای پیاپی داشتیم و همه نگران حال ایشان بودند. مردم از جلسات دعا و ختم «امّن یجیب» و صلوات و... برای سلامتی پدرم خبر میدادند.
دو سه روز آخری که در بیمارستان خدمت پدرم بودم، این مسائل را به ایشان ابلاغ میکردم.
وقتی لطف مردم را به ایشان انتقال دادم، ایشان زدند زیر گریه و من پرسیدم چرا گریه میکنید؟ پدرم گفت شرمنده میشوم وقتی محبت مردم را میبینم. آخه مگر من که هستم که مردم اینقدر برایم دعا میکنند.
مدتی که گذشت و من کنار تخت ایشان بودم، گفتند ببین بابا؛ ما معتقدیم همه کارهای خدا خیر است و من و شما نباید از این زاویه نگاه کنیم که دو تا از رگهای من گرفته شده و شاید دیگر امیدی نباشد.
باید این طور نگاه کنیم که بواسطه این دو رگ قلب من که گرفته شده و شاید چند میلیمتر باشد، چند هزار نفر در سراسر ایران دست به دعا برداشتهاند و بواسطه این دعاها اول خود آنها ارتقاء مقام پیدا میکنند. چون کسی که برای دیگری دعا میکند اول شامل خودش میشود. این همه خیر و برکت شامل حال چند هزار نفر میشود و این جنبه خیر این کار است.
همیشه در نصیحتهایشان میگفتند هنر ما این است که بندگی خدا را بکنیم و بقیه را به او بسپاریم و بدانیم که صلاح کار ما این بوده است.
همیشه این جمله را از زبان خدا میگفتند: بنده من در کارهایی که من به تو گفتم اطاعت کن؛ دیگر نمیخواهد به منِ خدا یاد بدهی که چه به صلاحت هست و چه نیست.
باز این شعر را هم زیاد میخواندند:
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن / که خواجه خود روش بنده پروری داند
واقعا این اعتقاد را در ایشان میدیدم.
ماجرای سفر به کردستان و شکستن قفسه سینه استاد
چند سال پیش در سفری که به کردستان داشتند، از سنندج به مریوان می رفتند که به علت یخ زدگی جاده ماشینشان چپ کرد و کتف و دندههای قفسه سینه ایشان شکسته بود و با آمبولانس ایشان را به قم منتقل کردند.
پدرم دو سه هفته استراحت مطلق داشتند و اینقدر دردشان شدید بود که گاهی از شدت درد رنگشان میپرید. ولی در همان شرایط که افراد و دوستان به دیدن ایشان میآمدند، ایشان میخندیدند و میگفتند
اگر با دیگرانش بود میلی / چرا ظرف مرا بشکست لیلی.
این خیلی جالب بود که ایشان در اوج درد و بستر بیماری با لبخند این حرفها را میزدند. همیشه راضی به رضای خدا بودند و میگفتند:
در بلا هم میچشم لذات او / مات اویم مات اویم مات او.
ایشان روح بلندی داشتند و حتی این اواخر در بیمارستان هم خم به ابرو نمیآوردند و فقط میگفتند من روزها اینجا بیکار هستم و اگر دکترها اجازه میدادند کمی از مطالعاتم را اینجا انجام میدادم خیلی خوب بود.
دو سه روز آخر مقداری وضعیت جسمی و ظاهری ایشان رو به بهبود رفت. ایشان از بیمارستان تهران با من تماس گرفتند و گفتند من از دکتر اجازه گرفتم که لپ تاپ و یک سری کاغذ و خودکار و عینکم را بیاورید تا چند ساعت مطالعه کنم.
توکل بینظیری داشتند و همیشه دعا میکردند هرچه خیر و صلاح است پیش آید.
من زمانی که برای کنکور لیسانسم و بعد از آن برای فوق لیسانس، درس میخواندم، به ایشان میگفتم بابا دعا کنید من قبول شوم.
ایشان میگفتند من هرگز این دعا را نمیکنم. من فقط دعا میکنم هر چه خیر و صلاح است پیش آید و هیچ وقت برای خدا مشخص نکنید که من چه میخواهم.
در نهایت پدرم در 27 تیر 1390 از دنیا رفتند. تشییع جنازه ایشان خیلی باشکوه برگزار شد. با توجه به اینکه بعد از فوت پدر تا تشییع جنازه ایشان یک روز بیشتر فاصله نبود و خیلیها خبر نداشتند و در ایامی بود که حوزهها و دانشگاهها تعطیل بود، باز تشییع باشکوهی از ایشان شد.
ما میدیدیم مردم از سراسر ایران که حتی پدرم را از نزدیک ندیده بودند و میگفتند ما ایشان را فقط از تلویزیون دیدیم و یا صدای ایشان را از رادیو شنیدیم، چه طور میسوختند و برای ما عجیب بود چگونه میشود محبت یک نفر این طور در دلها جا میگیرد.
این گفته خداوند است که من محبت انسان مومن را دل مردم جا میدهم و اینها روابط و معادلات فیزیکی و مادی نیست و با معنویت میشود به پاسخش رسید.
پیامک مردم به گوشی استاد مهندسی ادامه دارد
حتی همین الآن مردم به گوشی ایشان پیامک میدهند و درد دلهای خود را برای ایشان در قالب پیامک میفرستند.
ماههای اول خیلیها تماس میگرفتند و از فوت ایشان خبر نداشتند و وقتی میگفتیم ایشان فوت کردند، فوقالعاده ناراحت میشدند و نمیتوانستند صحبت کنند. مردم هنوز نیز بسیار به ما لطف دارند.
* حرف آخر؟
مطلبی که بسیار برایم مهم است، صحبتی است که پدرم در جلسه آخر درس به طلاب و شاگردانشان گفته بودند.
این مطلب را چند نفر از شاگردان پدرم برای ما تعریف کردند و گفتند ما چندین سال شاگرد ایشان بودیم و هر سال در جلسه آخر که اواخر خرداد است، هرگز با این حالت و بیان صحبت نمیکردند.
هر سال در جلسه آخر مثلا میگفتند که سال آینده ان شاء الله این کارها را میکنیم و این مباحث را پیگیری میکنیم و... ولی سال آخر که حدود یک ماه بعد از آن فوت کردند، خداحافظی عجیبی با ما کردند و خداحافظی وداع گونهای بود.
ایشان خیلی غیر منتظره گفتند اگر از دنیا رفتم، از شما میخواهم هر موقع به هم رسیدید، دو مطلب را به یکدیگر یادآوری کنید. یکی اینکه هر موقع به هم رسیدید برای من طلب آمرزش و مغفرت کنید و دیگری اینکه هر موقع به هم رسیدید شهادت دهید که من در این دنیا محب اهل بیت (ع) بوده و تا آخر عمرم پاسدار ولایت بودم.
دلم میخواست باز این مطلب که خواسته پدرم بود عنوان شود.
از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید متشکریم.
من هم از شما سپاسگزارم.
گزارش از مینا شیرخان