• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 451)
شنبه 5/12/1391 - 20:45 -0 تشکر 591495
داستان های کوتاه


زن و شوهری که در همه چیز شریک هستند!
در یک شب سرد زمستانی یک زوج وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می‌کردند.
بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می‌کردند و به راحتی می‌شد
فکرشان را از نگاهشان خواند:
نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می‌کنند
و چقدر در کنار هم خوشبختند.
پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت.
غذا سفارش داد ، پولش را پرداخت و غذا آماده شد.
با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت
و رو به رویش نشست.
یک ساندویچ همبرگر، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود.
پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه ی مساوی تقسیم کرد.
سپس سیب زمینی ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد.
پیرمرد کمی‌نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی‌نوشید. همین که
پیرمرد به ساندویچ خود گاز می‌زد مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه می‌کردند و این
بار به این فکر می‌کردند که آن زوج پیــر احتمالا آن قدر فقیــر هستند که نمی‌توانند دو
ساندویچ سفــارش بدهند.
پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب زمینی‌هایش.
مرد جوانی از جای خود بر خاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیر مرد پیشنهاد کرد تا
برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد. اما پیر مرد قبول نکرد و گفت : همه چیز رو به
راه است، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم.
مردم کم کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می‌خورد، پیرزن او را نگاه
می‌کند و لب به غذایش نمی‌زند.
بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ
دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد:
ماعادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم.
همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد، مرد جوان طاقت نیاورد و
باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: می‌توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟
-پیرزن جواب داد: بفرمایید
چرا شما چیزی نمی‌خورید ؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید.
منتظر چی هستید؟
-پیرزن جواب داد: منتظر دندانهــــــا!!

شنبه 5/12/1391 - 20:47 - 0 تشکر 591497

یک روز، یک آدم، یک...



یک روز آمد سر کار و دید یک نفر هم نیست. بعد فهمید که ساعت رو یک ساعت کشیدند عقب. یکهو یادش آمد که یک روز هم که تو یک سال می تواست یک ساعت بیشتر بخوابد را یک باره از دست داده است. یکی از پنجره های اتاق کارش را باز کرد. سرش را یک کم بیرون برد و یک فریاد بلند زد. یکی از آدمهایی که داشت تو پیاده رو راه می رفت سرش را یک کم بالا کرد و یک داد بلند زد که :" موافقممممم!"

شنبه 5/12/1391 - 20:50 - 0 تشکر 591498

خواجه و غلام



خواجه‌ای غلامش را به بازار فرستاد که انگور و انار و انجیر بخرد و زود بیاید. غلام رفت و دیر آمد و انگور تنها آورد.
خواجه او را بسیار زد و گفت: چون تو را پی کاری می‌فرستم باید چند کار کنی و زود بیایی، نه آنکه پی چند کار می‌روی دیر بیایی و یک کار کنی.
غلام گفت: بچشم، از این به بعد.
بعد از چند روز اتفاقاً خواجه مریض شد و او را پی طبیب فرستاد. غلام رفت و زود برگشت و چند نفر همراه خود آورد.
خواجه گفت: این ها چه کسانند؟
گفت: تو با من گفتی چون پی کارت فرستم چند کار بکن و زود بیا. اکنون این طبیب است که جهت معالجه آورده ام، و این غسال است که اگر مردی غسلت دهد، و این آخوند است که بر تو نماز بخواند، و این تلقین خوان است، و این قبر کن است و این قرآن خوان!

شنبه 5/12/1391 - 20:53 - 0 تشکر 591499

امشب به اسمان نگاه کن

گفتند: چهل شب حیاط خانه ات را آب و جارو كن. شب چهلمین، خضر خواهد آمد. چهل سال خانه ام را رُفتم و روییدم و خضر نیامد. زیرا فراموش كرده بودم حیاط خلوت دلم را جارو كنم. گفتند: چله نشینی كن. چهل شب خودت باش و خدا و خلوت. شب چهلمین بر بام آسمان برخواهی رفت و ...
و من چهل سال از چله بزرگ زمستان تا چله كوچك تابستان را به چله نشستم، اما هرگز بلندی را بوی نبردم. زیرا از یاد برده بودم كه خودم را به چهلستون دنیا زنجیر كردهام.
گفتند: دلت پرنیان بهشتی است. خدا عشق را در آن پیچیده است. پرنیان دلت را واكن تا بوی بهشت در زمین پراكنده شود.
چنین كردم، بوی نفرت عالم را گرفت. و تازه دانستم بیآن كه باخبر باشم، شیطان از دلم چهل تكه ای برای خودش دوخته است.
به اینجا كه میرسم، ناامید میشوم، آنقدر كه میخواهم همة سرازیری جهنم را یكریز بدوم. اما فرشته ای دستم را میگیرد و میگوید: هنوز فرصت هست، به آسمان نگاه كن. خدا چلچراغی از آسمان آویخته است كه هر چراغش دلی است. دلت را روشن كن. تا چلچراغ خدا را بیفروزی. فرشته شمعی به من میدهد و میرود.
راستی امشب به آسمان نگاه كن، ببین چقدر دل در چلچراغ خدا روشن است

شنبه 5/12/1391 - 20:53 - 0 تشکر 591500

تنهایی ، تنها دارایی آدمها

نامی نداشت. نامش تنها انسان بود؛ و تنها داراییاش تنهایی.گفت: تنهاییام را به بهای عشق میفروشم. كیست كه از من قدری تنهایی بخرد؟ هیچكس پاسخ نداد.گفت: تنهاییام پر از رمز و راز است، رمزهایی از بهشت، رازهایی از خدا. با من گفتو گو كنید تا از حیرت برایتان بگویم.
هیچكس با او گفتوگو نكرد.
و او میان این همه تن، تنها فانوس كوچكش را برداشت و به غارش رفت. غاری در حوالی دل. میدانست آنجا همیشه كسی هست. كسی كه تنهایی میخرد و عشق میبخشد.
او به غارش رفت و ما فراموشش كردیم و نمیدانیم كه چه مدت آنجا بود.
سیصد سال و نُه سال بر آن افزون؟ یا نه، كمی بیش و كمی كم. او به غارش رفت و ما نمیدانیم كه چه كرد و چه گفت و چه شنید؛ و نمیدانیم آیا در غار خوابیده بود یا نه؟
اما از غار كه بیرون آمد بیدار بود، آنقدر بیدار كه خوابآلودگی ما برملا شد. چشمهایش دو خورشید بود، تابناك و روشن؛ كه ظلمت ما را میدرید.
از غار كه بیرون آمد هنوز همان بود با تنی نحیف و رنجور. اما نمیدانم سنگینیاش را از كجا آورده بود، كه گمان میكردیم زمین تاب وقارش را نمیآورد و زیر پاهای رنجورش درهم خواهد شكست.
از غار كه بیرون آمد، باشكوه بود. شگفت و دشوار و دوست داشتنی. اما دیگر سخن نگفت. انگار لبانش را دوخته بودند، انگار دریا دریا سكوت نوشیده بود.
و این بار ما بودیم كه به دنبالش میدویدیم برای جرعهای نور، برای قطرهای حیرت. و او بیآن كه چیزی بگوید، میبخشید؛ بیآن كه چیزی بخواهد.
او نامی نداشت، نامش تنها انسان بود و تنها داراییاش، تنهایی.

شنبه 5/12/1391 - 20:54 - 0 تشکر 591501

دنیا بیستون است :اما فرهاد ندارد

دنیا بیستون است اما فرهاد ندارد، و آن تیشه هزار سال است که در شکاف کوه افتاده است.
مردم می آیند و می روند اما کسی سراغ آن تیشه را نمی گیرد. دیگر کسی نقشی بر این سینه سخت و ستبر نمی زند.
دنیا بیستون است و روی هر ستون ، عفریت فرهاد کش نشسته است.هر روز پایین می آید و در گوش ات نجوا می کند که شیرین دوستت ندارد. و جهان تلخ می شود.
تو اما باور نکن. عفریت فرهاد کش دروغ می گوید. زیرا که تا عشق هست ، شیرین هست.
عشق اما گاهی سخت می شود ، آنقدر سخت که تنها تیشه از پس آن بر می آید.
روی این بیستون ناساز و ناهموار گاهی تنها با تیشه می توان ردی از عشق گذاشت ، و گرنه هیچ کس باور نمی کند که این بیستون فرهادی داشت.
***
ما فرهادیم و دیگران به ما می خندد. ما فرهادیم و می خواهیم بر صخره های این دنیا ، جویی از شیر و جویی از عسل بکشیم ؛ از ملکوت تا مغاک. عشق ، شیر و عشق ، شکر؛ عشق ، قند و عشق، عسل . شیر و شکر قند و عسل عشق ، نه در دست شیرین که در دستان خسرو است.
خسرو ما اما خداوند است.
ما به عشق این خسرو است که در بیستون دنیا مانده ایم.
ما به عشق این خسرو است که تیشه به ریشه هر چه سنگ و صخره می زنیم.
ما به عشق این خسرو ...
و گرنه شیرین بهانه است.

شنبه 5/12/1391 - 20:54 - 0 تشکر 591502

عكس خدا در اشك عاشق

قطره دلش دریا میخواست. خیلی وقت بود كه به خدا گفته بود.
هر بار خدا میگفت: از قطره تا دریا راهیست طولانی. راهی از رنج و عشق و صبوری. هر قطره را لیاقت دریا نیست.
قطره عبور كرد و گذشت. قطره پشت سر گذاشت.
قطره ایستاد و منجمد شد. قطره روان شد و راه افتاد. قطره از دست داد و به آسمان رفت. و هر بار چیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت.
تا روزی كه خدا گفت: امروز روز توست. روز دریا شدن. خدا قطره را به دریا رساند. قطره طعم دریا را چشید. طعم دریا شدن را. اما...
روزی قطره به خدا گفت: از دریا بزرگتر، آری از دریا بزرگتر هم هست؟
خدا گفت: هست.
قطره گفت: پس من آن را میخواهم. بزرگترین را. بینهایت را.
خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت: اینجا بینهایت است.
آدم عاشق بود. دنبال كلمهای میگشت تا عشق را توی آن بریزد. اما هیچ كلمهای توان سنگینی عشق را نداشت. آدم همه عشقش را توی یك قطره ریخت. قطره از قلب عاشق عبور كرد. و وقتی كه قطره از چشم عاشق چكید، خدا گفت: حالا تو بینهایتی، چون كه عكس من در اشك عاشق است.

شنبه 5/12/1391 - 20:56 - 0 تشکر 591503

قطاری به مقصد خدا

قلب دختر از عشق بود، پاهایش از استواری و دست هایش از دعا. اما شیطان از عشق و استواری و دعا متنفر بود.پس كیسه شرارتش را گشود و محكمترین ریسمانش را به در كشید. ریسمان ناامیدی را.
ناامیدی را دور زندگی دختر پیچید، دور قلب و استواری و دعاهایش. ناامیدی پیله ای شد و دختر، كرم كوچك ناتوانی.
خدا فرشته های امید را فرستاد، تا كلاف ناامیدی را باز كنند، اما دختر به فرشته ها كمك نمی كرد. دختر پیله گره گرهاش را چسبیده بود و میگفت: نه، باز نمی شود. هیچ وقت باز نمی شود.
شیطان میخندید و دور كلاف ناامیدی می چرخید. شیطان بود كه میگفت: نه، باز نمیشود، هیچ وقت باز نمیشود.
خدا پروانهای را فرستاد، تا پیامی را به دختر برساند.
پروانه بر شانه های رنجور دختر نشست و دختر به یاد آورد كه این پروانه نیز زمانی كرم كوچكی بود گرفتار در پیله ای. اما اگر كرمی میتواند از پیله اش به درآید، پس انسان نیز میتواند.
خدا گفت: نخستین گره را تو باز كن تا فرشته ها گره های دیگر را.
دختر نخستین گره را باز كرد...
و دیری نگذشت كه دیگر نه گره ای بود و نه پیله و نه كلافی.
هنگامی كه دختر از پیله ناامیدی به درآمد، شیطان مدتها بود كه گریخته بود.

شنبه 5/12/1391 - 20:57 - 0 تشکر 591504

نسیم نفس خداست

بارش زیادی سنگین بود و سربالایی زیادی سخت .
دانه گندم روی شانه های نازکش سنگینی می کرد، نفس نفس می زد .
اما کسی صدای نفس هایش را نمی شنید، کسی او را نمی دید .
دانه روی شانه های کوچکش سر خورد و افتاد .
خدا دانه گندم را فوت کرد.
مورچه می دانست که نسیم نفس خداست .
مورچه دوباره دانه را بر دوشش گذاشت و به خدا گفت :
گاهی یادم می رود ک هستی، کاشکی بیشتر می وزیدی .
خدا گفت: همیشه می وزم نکند دیگر گمم کرده ای!
مورچه گفت: این منم که گم می شوم.بس که کوچکم.بس که خرد.
نقطه ای که بود و نبودش را کسی نمی فهمد.
خدا گفت:اما نقطه سرآغاز هر خطی ست.
مورچه زیر دانه گندمش گم شد
و گفت:من اما سر آغاز هیچم، ریز و ندیدنی من به هیچ چشمی نخواهم آمد.
خدا گفت:چشمی که سزاوار دیدن است می بیند.چشم های من همیشه بیناست.
مورچه این را می دانست اما شوق کفت و گو داشت.
شوق ادامه گفتن.
پس دوباره گفت: و زمینت بزرگ است و من ناچیزترینم، نبودنم را غمی نیست .
خدا گفت: اما اگر تو نباشی، پس چه کسی دانه گندم را بر دوش بکشد و راه رقصیدن نسیم را در دل خاک باز کند؟ تو هستی و سهمی از بودن برای توست و در نبودنت کار این کارخانه ناتمام است.
مورچه خندید و دانه گندم دوباره از دوشش افتاد. خدا دانه را به سمتش هل داد.
هیچ کس اما نمی دانست که گوشه ای از خاک مورچه ای با خدا گرم گفت و گوست .

شنبه 5/12/1391 - 20:57 - 0 تشکر 591505

خورشید، دختر یلداست

یلدا نام فرشته ای است بالا بلند، با تن پوشی از شب و دامنی از ستاره. یلدا نرم نرمک با مهرآمده بود. با اولین شب پاییز و هر شب ردای سیاهش را قدری بیش تر بر سر آسمان می کشید تا آدم ها زیر گنبد کبود آرام بخوابند.


یلدا هرشب بر بام آسمان و در حیاط خلوت خدا راه می رفت ولابه لای خواب های زمین، لالایی اش را زمزمه می کرد. گیسوانش در باد می وزید و شب به بوی او آغشته می شد.
***
یلدا، شبی از خدا پاره ای آتش قرض گرفت. آتش که می دانی، همان عشق است. یلدا آتش را در دلش پنهان کرد تا شیطان آن را ندزدد. آتش در یلدا بارور شد.
فرشته ها به هم گفتند: " یلدا، آبستن است، آبستن خورشید. و هر شب قطره قطره خونش را به خورشید می بخشد و شبی که آخرین قطره را ببخشد، دیگر زنده نخواهد ماند".
فرشته ها گفتند: " فردا که خورشید به دنیا بیاید، یلدا خواهد مرد".
***
یلدا همیشه همین کار را می کند، می میرد و به دنیا می آورد. یلدا آفرینش را تکرار می کند.
راستی، فردا که خورشید را دیدی به یاد بیاور که او دختر یلداست و یلدا نام همان فرشته ای است که روزی از خدا پاره ای آتش قرض گرفت.

شنبه 5/12/1391 - 20:58 - 0 تشکر 591506

فرشته ها می آیند

فرشته ها آمده اند پایین. همه جا پُر از فرشته است.از كنارت كه رد میشوند، میفهمی؟ اسمت را كه صدا میزنند، میشنوی؟ دستشان را كه روی شانه ات میگذارند، حس می کنی؟
میكنی؟راستی، حیاط خلوت دلت را آب و جارو كرده ای؟دعاهایت را آماده گذاشته ای؟ آرزوهایت را مرور كرده ای؟میدانی كه امشب به تو هم سر میزنند؟میآیند و برایت سوغاتی میآورند، پیرهن تازهات را.خدا كند یك هوا بزرگ شده باشی. میآیند و چهار گوشه دلت را نور و گلاب میپاشند.
میآیند و توی دستشان دعای مستجاب شده و عشق است.
مبادا بیایند و تو نباشی. مبادا درِ دلت را بسته باشی.
مبادا در بزنند و تو نفهمی. مبادا...
كوچه دلت را چراغانی كن. دمِ در بنشین و منتظر باش.
فرشته ها میآیند. فرشته ها حتماً میآیند.
خدا آن سوتر منتظر است. مبادا كه فرشته هایت دست خالی برگردند

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.