تابلوی اول: توپولوژی
عمق صحنه تماماً آئینه است. به نحوی که تمام تماشاچیان به وضوح خود را در آن می بینند. در ضلع دیگر سِن، یعنی چپ و راست، قفسه هایی مملو از کتاب است. البته با کامل شدن نور صحنه معلوم می شود که قفسه و کتابی در کار نیست، بلکه کاغذ دیواری است، با تصویر کتاب و کتابخانه.
در دو گوشه صحنه دو میز کار هست با دو صندلی در پشت هرکدام.
صندلی ها فقط اسکلت است، بدون کفی و میزها نیز چهارچوب ساده ای است، بدون رویه.
یک رادیوی چوبی قدیمی کنار صحنه هست که با کمی دقت می توان فهمید که قابی خالی و بدون محتواست. در سمت دیگر صحنه بر روی یک میز، قاب تلویزیونی قرار گرفته بدون محتوا. به جای شیشه هم طلقی پلاستیکی روی آن نصب شده. تلّی از کتاب های قطور در اطراف و کنار میزها چیده شده که بعداً معلوم می شود جلد خالی و بدون کاغذ است. "روشن" که مردی است حدوداً چهل و پنج ساله و موقر با موی بلند و ریش پروفسوری و عینکی بدون شیشه به زحمت بر صندلی بدون کفی نشسته و با جدیت مشغول مطالعه روزنامه ای سفید و بدون نوشته است.
"فکور" با هیجان و اضطراب وارد صحنه می شود و متفکر و اندیشمند روی صحنه قدم می زند. او مردی است حدوداً پنجاه ساله با سر بدون مو و ریش بلند و انبوه.
در یک دست پیپی خاموش و بدون توتون دارد که مدام به آن پک می زند و در درست دیگر، دسته ای روزنامه که همه سفید و بدون نوشته است.
++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
..................................................................................................................................... روشن: (که تازه متوجه حضور فکور شده، سر بلند می کند) سلام فکورجان! ببخشید! انقدر مشغول بودم که متوجه آمدنت نشدم. خیلی وقته آمدی؟
فکور: نه، خیلی وقت نیست. دیدم سخت مشغولی، گفتم صبر کنم کارت تموم شه. خوب هستی؟
روشن: آره خوبم. ولی کار که تمومی نداره.
فکور: اونم کار فکری که چند برابر کار جسمی از آدم انرژی می بره.
روشن: احساس می کنم به اندازه یه کوهنوردی سنگین کوفته ام.
فکور: حق داری. کار فکری توان فرساست.
روشن: طاقت سوزه.
فکور: ولی امید آفرینه.
روشن: انگیزه بخشه.
فکور: جسم آب می شه، ولی روح به شکوفایی می رسه.
روشن: درست مثل الاکلنگ.
فکور: نگفتی چه پروژه ای رو مشغول بودی.
روشن: داتشم احتمال می دادم.
فکور: حق داری. کار سنگینیه.
روشن: ار صبح مشغولم. هنوز...
فکور: بیش از حد از خودت متوقعی. احتمال دادن کار یکی-دو نفر نیست.
روشن: منم تو همین فکر بودم. باید یه تیم کاری درست کنیم.
فکور: نه، با تیم کاری حل نمی شه. باید یه سمینار ترتیب بدیم.
روشن: یه سمینار تخصصی.
فکور: دقیقاً و همه کسانی که می تونن احتمال بدن دور هم جمع کنیم.
روشن: یه نفر به تنهایی مگه چقدر می تونه احتمال بده!؟
فکور: اونم احتمالایی که ما می دیم.
روشن: من امروز متوجه شدم که احتمال دادن خیلی بیشتر از ترجیح دادن وقت و انرژی می بره.
فکور: من اون هفته سر یه ترجیح دادن پوستم کنده شد.
روشن: حتماً ترجیح بلا مرجّح بوده.
فکور: نه، اتفاقاً از همین ترجیح های معمولی بود. یادت نیست!؟ همین شنبه گذشته؟
روشن: آهان. چرا. یادم اومد. طرف های غروب بود.
فکور: تا نصفه شب طول کشید.
روشن: بالاخره تونستی ترجیح بدی؟
فکور: اون جوری که می خواستم نه، ولی اون موقع شب بهتر از این نمی شد.
روشن: اونم تو این بازار.
فکور: ولی کیه که قدر بدونه؟
روشن: حرف قدرشناسی رو نزن که داغ دلم تازه می شه. ساعت ها وقت می گذاری. پدر خودتو در می آری، تا یه احتمال یا یه ترجیح بدی. هیشکی نیست بگه خرت به چند؟
فکور: من که دارم دچار یأس فلسفی می شم.
روشن: من سه روزه مزاجم کار نکرده.
فکور: معلومه، تو این شرایط دست و دل آدم به کار نمی ره.
روشن: (ناگهان یادش می آید) نه، نه، قرار بود مواظب باشیم که یأس و نومیدی بر ما غلبه نکنه.
فکور:(یادش می آید) درسته. قرار بود به هم امید بدیم. (جیب های خود را جستجو می کند) من اتفاقاً به مقدار امید آورده بودم که امروز بهت بدم.
روشن: ممنونم. (کشوی فرضی میز را باز می کند و در آن نگاه می کند) اون قبلی ها هنوز تموم نشده. من اصولاً مصرفم کمه.
فکور: (همچنان جیب هایش را می گردد) حالا بیشتر پیشت باشه ضرر نداره. آینده قابل پیش بینی نیست. (ناگهان یاد مسئله ای می افتد. روزنامه ها را بر زمین می ریزد و با حسرت دست بر پشت دست می کوبد) گفتم پیش بینی، تازه یادم اومد که اصلاً برای چی اومده بودم. چقدر من حواس پرتم.
روشن: حواس پرتی نیست. کثرت مشغله است. خودتو شماتت نکن.
فکور: اومده بودم که یه خبر مهم رو بهت بدم.
روشن: آره. وقتی اومدی به شدت هیجان زده بودی.
فکور: آدم وقتی نبضش در کوران حوادث می زنه، نمی تونه بی تفاوت باشه.
روشن: چی بود اون خبر مهم؟
فکور: شنیدم که آمریکا موافقت کرده.
روشن: (با تعجب) با چی؟
فکور: نمی دونم ولی می دونم که موافقت کرده. من فقط آخر خبر رو شنیدم.
روشن: حالا تو فکر می کنی موافقت آمریکا تأثیری تو تحولات منطقه داشته باشه؟
فکور: قطعاً داره. محاله که موافقت آمریکا رو تحولات منطقه بی تاثیر باشه.
روشن: (عمیقاً به فکر فرو می رود) درسته. اگر یادت باشه ماه گذشته درست همین وقت ها بود که خبرگزاری ها اون خبر مهم رو راجع به شوروی دادن.
فکور: (یادش نمی آید) کدوم خبر؟
روشن: تقریباً همه خبرگزاری ها اعلام کردن که شوروی تکذیب کرده.
فکور: چی رو؟
روشن: نمی دونم ولی تکذیبش رو مطمئنم. همون موقع هم که شنیدم گفتم، این تکذیب قطعاً منطقه رو دچار تزلزل می کنه.
فکور: به نظر من که این طور نیست. همون موقع هم اگه یادت باشه، گفتم.
روشن: ولی من نپذیرفتم. حالا هم نمی پذیرم.
فکور: اشتباه می کردی. حالا هم اشتباه می کنی. چرا؟ برای این که نقش چین رو در معادلات جهانی نادیده می گیری.
روشن: باز گفتی چین. تو همیشه روی چین بیش از حد خودش حساب باز می کنی.
فکور: برعکس. این تویی که سعی می کنی کشوری با این وسعت و جمعیت رو نادیده بگیری.
روشن: کدام وسعت و جمعیت؟ در مقابل کشور اروپا...
فکور: اگر نمی دونی بدون. چین بیش از صد میلیون جمعیت و بیش از هزارکیلومتر مکعب وسعت داره.
روشن: به فرض که داشته باشه. این تاثیری در روند معادلات جهانی داره؟
فکور: عجب حرفی می زنی؟ وقتی چین با این وسعت و جمعیت رسماً اعلام می کنه که من محکوم می کنم...
روشن: (وحشت زده) نه!
فکور: بعله. خودم با این دو تا گوش خودم شنیدم.
روشن: نفهمیدی چی رو؟
فکور: نه، جزئیاتش رو خیلی دنبال نکردم. همین قدر که شنیدم چین محکوم کرده به هم ریختم. می دونی؟ وقتی پای چین تو این مناسبات باز بشه، می شه گفت که کل جهان داره درگیر می شه.
روشن: (عصبی) هر وقت که اسم چین برده می شه، تو بلافاصله می گی کل جهان! من قبول دارم که محکوم کردن چین روی روند مناسبات تاثیر می گذاره، ولی این طور نیست که کل جهان درگیر بشه.
فکور: من که تعصبی روی چین ندارم.
روشن: تعصب داری. بدجوری هم تعصب داری. درحالیکه روشنفکر باید بی طرفی خودش رو در همه امور حفظ کنه.
فکور: تو دیگه حرف از بی طرفی نزن. تویی که تا اسم اروپا می آد آب از لب و لوچه ات راه می افته...
روشن: من ممکنه کشور اروپا رو تایید کنم، ولی هیچ تعصبی نسبت بهش ندارم. تو خودت خوب می دونی که اگر همه عالم رو بگردی، آدم به بی طرفی من نمی تونی پیدا کنی.
فکور: این که اسمش بی طرفی نیست. بی غیرتیه.
روشن: (به فکور هجوم می برد) بی غیرت منم یا تو؟ تویی که حتی نسبت به ناموستم غیرت نداری.
فکور: (یقه روشن را می گیرد) من غیرت ندارم؟ یا تو که چند شب پیش زنتو به جرم غیرت و تعصب از خونه بیرون کردی!؟
روشن: (با هم گلاویز می شوند) کسی که چند ماهه زنش دائم بیرونه، حق نداره همچین حرفی بزنه.
فکور: (کمی شل می شود) اختلافات درون خانواده، چه ربطی به این مباحث داره؟
روشن: (هم کوتاه می آید) چطور شد که ما اصلاً وارد مباحث خانوادگی شدیم؟
فکور: نمی دونم. تو اول شروع کردی روشن جان!
یقه گیری و گلاویزی آرام آرام تبدیل به در آغوش گرفتن مهربانانه می شود.
روشن: قربون قدت برم. هردومون بی خودی تند شدیم. اوضاع و احوال زمانه واسه آدم اعصاب نمی ذاره.
فکور: ما اگه به خودمون باشه که با هم مشکل نداریم.
روشن: من بارها به همه گفته ام؛ روزی نیست که من از فکور چیز تازه یاد نگیرم.
همدیگر را در آغوش می گیرند و می بوسند.
فکور: ارادت ما تاریخیه.
روشن: من دست بوسم فکورجان!
در آغوش هم فیکس می شوند.