به نام خدای مهربون
پیرزن یك گلابی برمیدارد و دست میوه فروش میدهد: اینو برام بكش! میوه فروش گلابی را پرت میكند روی ترازوی دیجیتالی: 500 تومان! پیرزن پشتش را میكند و میرود! میوه فروش تعجب نمیكند! گلابی را پرت میكند روی جعبه ی گلابی ها.پیرزن را آن قدر نگاه میكنم تا از چشم پنهان میشود. این طور وقت ها چه باید كرد؟
ماه رمضان است. تمام شهر بوی دارچین ونعنا داغ روی آش میدهد. در پیاده روی های خیابان ما جای قدم برداشتن نیست. آن قدر كه صفوف حلیم وآش ونان به هم پیوسته است .پیرمرد ایستاده است، دستهایش میلرزد.قیمت یك كاسه آش را میپرسد.پسر آش فروش جواب میدهد .پیرمرد كلاه نمدی اش راه جابجا میكند.چشمهایش را از زمین بالا نمیآورد و راهش را كج میكند كه برود.این طور وقتها چه باید كرد؟
بچه ها را كه میبینم تمام بدبختی های دنیا را فراموش میكنم. یاد آن جمله میفتم كه: خدا لای انگشت های بچه هاست! پدر و مادر جوان با بچه ای كه تازه راه افتاده به اسباب بازی فروشی میرسند. به پسر بچه نگاه میكنم. لبخند میزنم. میرود به سمت جرثقیل اسباب بازی و برش میدارد:ا...د.. نمیتواند بگوید..كودك لال است. پدرش سر تكان میدهد و از مغازه دار میپرسد :این چند آقا؟ پیرمرد اسباب بازی فروش از میان روزنامه سرش را بالا می آورد: چهار تومن. مرد جرثقیل را سر جایش میگذارد و با زبان بچه توضیح میدهد كه بعدن میخرم.. بچه میزند زیر گریه... از گریه ضعف میكند. پدر بغلش میكند و دورمیشود: ندارم بابایی... نمیدانم این ندارم را چطور به زبان ناشنواها میگویند... نمیدانم این طور وقتها چه باید كرد؟
" هفته نامه چلچراغ"
خب دوستای گلم! این همه حرف زدم! فقط وفقط برای اینكه ببینم واقعا این طور وقت ها چه كار باید كرد! منتظرتونم!
مواظب خودتون و دلای پاكتون باشید
یا علی