به احترام قُپهی روی سینهاش نبود سرش را جدا میكردم
مهدی حتی اگر سرش میرفت حق را میگفت و از حق خودش خیلی دفاع كرد. زمان شاه یك سرتیپی بود که مزاحم مسافتی از زمینهای ما شده بود. مهدی که این حق خوری را میدید زد زیر گوش سرتیپ، او هم شكایت كرد به پاسگاه لشكرك. ماموران آمدند و حاجی و مهدی را بردند، رئیس پاسگاه گفته بود: تو میدانی چه كسی را زدی؟!
مهدی میگوید: بله. ایشان سرتیپ است. اگر به احترام قُپهی روی سینهاش نبود سرش را از تنش جدا میكردم من دارم از حقم دفاع میكنم.
رئیس پاسگاه با شنیدن حرفهای مهدی نشست سر جایش.
شهید مهدی خندان فرمانده تیپ عمار نفر دوم از راست
نماز خواندن را من یادش دادم
قدرت و بیباكی شهید خندان به پدرش رفته بود. اما نماز خواندن را من به مهدی یاد دادم. مدرسهای هم که مهدی را فرستاده بودیم نماز خواندن برای بچهها خیلی مقدم بود. مستخدم مدرسه موظف بود كه بچهها را برای نماز جمع كند و نماز را در مدرسه میخواندند. آن زمان پدر و مادرها از مدرسه و معلمان میخواستند كه در مدرسه نماز بخوانند و آموزش آن را هم بدهند. شهید خندان تهران میرفت درس میخواند و دیپلماش را هم در تهران گرفت.
بعد از انقلاب مدتی رفت جهاد. ده ما آب لولهكشی نداشت مهدی کاری کرد آب لولهكشی برایمان آوردند. دبیرستان هم كه میرفت در جهاد بود و همكاری میكرد. البته ما اطلاع نداشتیم و كارهایش همیشه مخفی بود.
تمام روزنامه های منافقین را مطالعه می کرد
یکی دیگر از خصلتهای شهید خندان زرنگی و زیركیاش بود. در لواسان دهی داریم به نام «ابجه» كه در آن چند تا منافق بود. مهدی با آنها آنها بحث میكرد و هم صحبت میشد.
یک روز در راه چشمه كه میرفتم دیدم كاغذهایی ریختهاند. آنها را برداشتم و آوردم دادم به مهدی و گفتم: اینها در راه چشمه روی زمین ریخته بود. دیدم در مسجد و راهرو مسجد هم این كاغذها ریخته.
مهدی گفت: مادر اینها كار «منافقین ابجهای» است كه میخواهند جوانها را از راه به در كنند.
مهدی روزنامههایی میخواند و در آنها علامت می زد و به من داد، میگفت: مادر كسی این روزنامهها را نبیند. من میفهمیدم این روزنامهها برای منافقین است که مهدی برای شناختن آنها روزنامههایشان را مطالعه می کرد. البته من متوجه مطالبش نمیشدم.
یك روز به من گفت: مادر در قلهك در یکی از خانههای تیمی قرار شده جلسه بگذارند و من بروم آنجا با آنها بحث كنم.
گفتم: آنها چند نفرند؟
گفت: نمیدانم.
گفتم: كسی آنجا هست كه جان تو را حفظ كند؟
گفت: نه.
گفتم: بگو آنها بیایند خانهی ما، من جان آنها را حفظ میكنم و سلامتی آنها را تضمین میكنم. ولی به تو اجازه نمیدهم بروی قلهك. او هم به حرف من گوش داد.
شهید مهدی خندان فرمانده تیپ عمار، نفر نشسته
زمان جنگ مسئول بسیج بودم
زمان جنگ در دهمان مردم پتو، لباس و ... میآوردند و با خاور میفرستادیم جبهه. من مسئول بسیج بودم در همین مسجد محلهمان. خانمهای محله را صدا میكردیم، شب آب جوش میآوردیم، پتوهایی را که از جبهه میآوردند خیس کرده و صبح میشستیم و خشك میكردیم. میزدیم بار كامیون میبرد. گاهی ترشی و مربا هم درست میكردیم برای رزمندگان میبردند.
این چه بچه ایست تربیت کردی؟
مردم ده کنار چشمه ظرف و لباس میشستند. مهدی که از هنرستان برمی گشت كیفش را بلند میكرد و میگفت: بگو مرگ بر شاه! آن موقع اوایل انقلاب بود و هنوز مردم بیدار نشده بودند. یکی از اهالی میگفت: ببین پسرت چه میگوید، این چه بچهای است تربیت كردهای؟
شما من را ساعت 2 بیدار كن!
زمانی كه امام خمینی(ره) میخواستند تشریف بیاورند ایران، مهدی گفت: بابا من ساعت 2 باید بروم.
پدرش گفت: ساعت 2 نصفه شب چطور میخواهی بروی، وسیله نیست؟ زودتر میرفتی تهران شب خانهی عمویت میخوابیدی.
گفت: شما من را ساعت 2 بیدار كن.
حالا چگونه و با چه وسیلهای رفت تهران ما نفهمیدیم. تا 3، 4 روز او را ندیدیم.
شه با وفا ابوالفضل
شهید خندان همیشه برایمان با صدای زیبایش نوحه میخواند. روضه «شه باوفا ابوالفضل» را هم خیلی دوست داشت.
شرطی که همسرش موقع ازدواج گذاشت
همیشه میگفت: شهادت را دوست دارم و واقعا عاشق شهادت بود. هر جا هم میرفتیم خواستگاری میگفت: من سپاهی هستم، یا اسیر میشوم یا جانباز و یا شهید. پس شما باید بدانید با چه کسی ازدواج میکنید. خواستگاری همسرش هم كه رفتیم به شرط اینكه مهدی روز قیامت شفیع او شود قبول كرد و بله گفت. مهدی هم شرطش را پذیرفته بود.
از شهادت آیتالله دستغیب خیلی گریه میکرد
مهدی همهی شهیدان را دوست داشت اما شهید دستغیب كه به شهادت رسید، گریههای مهدی هنوز در گوش من است که خیلی ناراحت بود و اشک میریخت. از شهادت علیاكبر شاهمرادی خیلی بهم ریخت و ناله میكرد.
یادی از دوستان شهید مهدی خندان
علی جزمانی، صراف، حاج امینی، كارور، حاج همت، از دوستان شهیدش هستند. وقتی تابستان میشد دوستانش میآمدند خانهمان. دوستانش را گاهی میآورد خانه. میگفتند و میخندیدند، چه عالمی داشتند. خیلی باصفا بودند اینها عالمی دیگر داشتند و همیشه از شهادت با هم صحبت میكردند.