چهارشنبه 26/7/1391 - 22:47
-0 تشکر
567344
بخشدار هویزه
بخشدار هویزه را گفتند
ترک کن شهر خویشتن را زود
خیل صدامیان کافر کیش
آمده در کنار شهر فرود
جز تو و چند پاسدار جوان
کس ندارد در این دیار وجود
راههای امید شد بسته
بابهای نجات شد مسدود
گر بمانی اسیر خواهی شد
ور کنی جنگ میشوی نابود
زن و فرزند خویش را برگیر
رخت افکن به آن سوی رود
غیر تسلیم یا فرار ترا
چاره دیگری نخواهد بود
همچو اسپند بر جهید از جا
مرد تا این حدیث تلخ شنود
گفت من ترک آشیانه خویش
نکنم گر کنم ز جان بدرود
گر سپارم وطن به دست عدو
مادر از من رضا نخواهد بود
مگذارند همسر و پسرم
کنم از آشیان خود بدرود
دخترم با دو دست کوچک خویش
رهگذار مرا کند مسدود
تا که خون در رگ است و جان در تن
سر نیارم به پیش خصم فرود
میستیزم به ناخن و دندان
نهراسم ز تیر و آتش و دود
یا کنم خصم را برون ز وطن
یا شوم کشته در ره مقصود
روز دیگر ز بخشدار نماند
جز تنی سرد و نقش خونآلود
آن طرفتر دو کودک و یک زن
خفته در خون خود خشنود
گفت حب الوطن من الایمان
پیک مسعود کردگار ودود
آفرین باد بر چنان ایمان
آفرین باد بر چنین موجود